eitaa logo
بـوی پــلاڪ🥀❤️
274 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
88 فایل
°• ❀﷽ _چرا پلاک نداری؟ +آخه گمنامی آرزومه . همھ چیزصلواتیست |میهمان شهدا هسٺیم| خادماݧ‌تبادلاٺ📨: 📋| @BoYE_PELAK313 لینک ناشناس🌱 https://abzarek.ir/service-p/msg/1031230
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام رفقـــــا.... لطفا بزنین روی لین‌ـک زیر..🤔 خوش حال میشیم نظرتون رو درباره کانال بگین..👌 راستی حتما بگین که دوست دارین بیشتر چی بذاریم تو کانال تا بتونیم رضایت شمارو به دست بیاریم...😃 منتظرتون هستیم....😉❤️❤️ به طور ناشناس.. https://harfeto.timefriend.net/720251802
همچون قفس مےماند افریده شده اند براےپرواز ^^← 🕊 😔باز پنجشنبه و یاد شهدا با صلوات @montazer_shahadat313
🙃🥀 "بـزرگــ ترین خلاقیتـــ خدا در عشق تجلۍ پیدا ڪرده استـــ" @montazer_shahadat313
اگر ، خصوصاً شانزده هفده ساله‌ها روی چشم و زبانشان سرمایه‌گذاری کنند و کاملاً مواظبت کنند که آنچه می‌بینند و می‌گویند، مورد رضای خدا باشد، ممکن است به صاحب‌اختیاری برسند. ✍ : @montazer_shahadat313
💙🌹 ⚜ او ابراهیم هادی را الگوی خودش قرار داده بود ودقیقا پا جای پای ابراهیم میگذاشت مداحی میکرد.اکثر اوقات ذکر سینه زنی هیئت را میگفت.... گاهی به شوخی میگفت:من دو هزار تا یا حسین (ع) حفظ هستم !🙃 اخلاص او زبانزد رفقا بود .اگر کسی از او تعریف میکرد ناراحت میشد وقتی در قبال زحمات تشکر میکردند میگفت خرمشهر را خدا آزاد کرد.. همه کار خداست و همه کار برای خداست! @montazer_shahadat313
بسم‌اللہ 🌱ما گر ز سر بریده می‌ترسیدیم در محفل عاشقان نمی‌رقصیدیم...🌱 دلتنگے‌هایم را اینگونہ با اربابم نجوا میکنم... شما هم دعوتید به محفلی که رنگ و بوی حســـیݩ دارد✨ شب‌هاےجمعه را با یاد تو می‌گذرانم... @mahfelsh همراهـ ما باشید
💙🌹 ⚜ او ابراهیم هادی را الگوی خودش قرار داده بود ودقیقا پا جای پای ابراهیم میگذاشت مداحی میکرد.اکثر اوقات ذکر سینه زنی هیئت را میگفت.... گاهی به شوخی میگفت:من دو هزار تا یا حسین (ع) حفظ هستم !🙃 اخلاص او زبانزد رفقا بود .اگر کسی از او تعریف میکرد ناراحت میشد وقتی در قبال زحمات تشکر میکردند میگفت خرمشهر را خدا آزاد کرد.. همه کار خداست و همه کار برای خداست! @montazer_shahadat313
زندگی کردن مثل شهدا... خیلی مهم تر از مردن مثل شهداست
هروقت دل بنده ای میگیره خدا به فرشته هاش میگه: ببینین دوباره یادش رفته من هستم...
امروز وقتی شما در قرار می گیرید شما را نگاه می کنند، پس باید با باشید و ذکر «ما رمیت اذ رمیت» بخوانید. شما الان بالای دکل قرار گرفته‌ اید و بخواهید یا نه، میدان هستید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @montazer_shahadat313
*ناحله🌸* قسمت‌نه‌وده
یا مهدی: 🌸 به ساعت نگاه کردم تقریبا ۴ بعدظهر شده بود و من هر سه تا کتابمو تموم کرده بودم دیگه هیچ خوراکی ای هم نمونده بود برام . احساس ضعف میکردم ولی سعی کردم بهش غلبه کنم و دربرابر گرسنگی مقاومت کنم تا بتونم‌ تا ساعت ۷ که کتابخونه تعطیل میشه حداقل یه درسِ دیگمو هم بخونم مشغول برنامه ریزی واسه خوندن درس بعدی بودم که با صدای ویبره تلفن به خودم اومدم.معمولا پنج شنبه ها که کتابخونه میومدم گوشی خودمو نمیاوردم . یه گوشی میاوردم که فقط بشه باهاش تماس گرفت و دیگران بتونن باهاش تماس بگیرن مامان بود . از سالن رفتم بیرون و جواب دادم . +سلام مامان جان خوبی؟ _بح بح سرکار خانم علیهههه چه عجب خندید وگف +امان از دست تو. بیا پایین برات غذا اوردم . _ای به چشممممم جانِ دل تلفنو قطع کردمو با شتاب دوییدم بیرون . دم در وایستاده بود . با دیدنش جیغ کشیدمو خودمو پرت کردم بغلش مامان کلافه گف +عه بسه دیگه دخدر بیا اینو بگیر دیرم شده ‌.چیه این جلف بازیا که تو در میاری اخه به حالت قهر رومو کردم اونور. نایلون غذا رو به زور داد دستم و صورتمو بوسید و گفت +خیلِ خب ببخشید . برگشتمو مظلومانه نگاش کردم _کجا به سلامتی؟ +میرم بیمارستان _عه تو که گفتی ساعت ۶ میری که +نه الان دوستم زنگ زد خواهش کرد یه خورده زودتر برم ‌‌. اخه میخاد بره پیش مادر مریضش . دلم براش سوخت برا همینم قبول کردم . _اخی باشه +اره فقط فاطمه غذاتونو پختم گذاشتم رو گاز بابا اومد گرم کنین باهم بخورین . توعم یخورده زودتر برو خونه که صدای بابا در نیاد . چشمی گفتم ازش خداحافظی کردم . رفتم بالا و تو سالن غذا خوری نشستم یه نگا به نایلون غذا انداختمو تو دلم گفتم خدا خیرت بده ... در نایلونو باز کردمو با پیتزای گوگولیم مواجه شدم و هزار بار دیگه قربون صدقه ی مامانم رفتم یه برش از پیتزامو بر داشتمو شروع کردم به خوردن خواستم برش دومو بردارم که یاد مراسم امشب افتادم . مث جت پریدم تو سالن مطالعه و کیفم و جمع کردم کتابامو پرت کردم توش . ساعت مچیمو دور دستم بستمو با کله پرت شدم بیرون . نتونستم از پیتزام بگذرم درشو بستمو با عجله انداختمش تو نایلون کولمو انداختم دوشم و نایلون غذامم دستم گرفتم و دوییدم سمت خونه . همش خدا خدا کردم که بابام نباشه یا اتفاقی بیافته که بابام شب نیاد خونه چقد دلم‌میخواست بعد این همه سال یه بار برم هیئت . یاد تعریفایی که ریحانه از هیئت میکرد میافتادم و بیشتر دلم پر میکشید . کاش میشد برم و تجربه اش کنم سرمو بردم بالا و سمت آسمون نگاه کردم صاحب مجلس خودت یه کاری کن من بیام .توراه انقد با خودم حرف زدم تا رسیدم. کلید انداختمو درو باز کردم از راهرو حیاط عبور کردمو رسیدم به خونه ویلاییمون وسط یه باغ ۷۰۰ متری در خونه روباز کردم و رفتم تو. کفشمو گذاشتم تو جا کفشی و کولمو از فاصله ۵ متری انداختم رو مبل ‌. خیلی سریع رفتم آشپزخونه و غذامو گذاشتم رو میز غذاخوری. رفتم تو اتاقم و مشغول عوض کردن لباسم شدم . یه پیرهن و شلوار صورتی پوشیدم و موهامو شونه کردم و خیلی شل پایین سرم بستم. از اتاق اومدم بیرون که برم دستشویی یادم افتاد کیفم مونده رو مبل . خیلی سریع رفتم و آوردمش تو اتاق و گذاشتمش یه گوشه . گوشی خودمو از تو کشو در اوردم و یه نگاهی بهش انداختم .‌خبری نبود . رو تختم رهاش کردمو خیلی سریع رفتم سمت دستشویی _____ به صورتم تو آینه نگاه کردم و روش دقیق تر شدم تقریبا کبودیش محو شده بود و فقط یه اثر خیلی کم روش باقی مونده بود از دستشویی اومدم بیرون و یه راس نگام رف پی ساعت .‌. تقریبا پنج شده بود صدای قار و قور شکمم منو برد سمت آشپزخونه ..‌‌. نشستم رو میز غذا خوری و مشغول خوردن پیتزام شدم ... هموز پیتزام کامل تموم نشده بود که تلفن زنگ خورد . رفتم تو حال و تلفن و برداشتم شماره بابا بود +الو سلام دخترم _ سلام پدر جان +عزیزم یه لطفی میکنی کاری رو که میگم انجام بدی _بله حتما چرا که نه +پس بیزحمت برو تو اتاقم (رفتم سمت پله ها دونه دونه ازشون بالا رفتم تا رسیدم به اتاق شخصی بابا ) _خب +کمد کت شلوارای منو باز کن کت شلوار مشکی منو در بیار (متوجه شدم که خبراییه ) _جایی میرین به سلامتی؟ بہ قلمِ🖊 💙و 💚 @montazer_shahadat313
🌸 +دادگاه ساری برا فاطمیه مراسم دارن . _واقعا؟ +بله موردیه؟ _نه نه نه اصلا +چیزی شده ؟ _نه فقط مامانم امشب هست بیمارستان +میخای من نرم؟ _نه نه حتما برین +پس اگه ترسیدی زنگ بزن به عمه جون بگو بیاد پیشت با هول ولا گفتم _نههههه من میخام درس بخونم عمه جون که میان حرف میزنیم باهم . +باشه پس درا رو قفل کن و همه ی چراغا رو روشن بزار _چشم باباجون +کت و شلوار منم بیار دم در یکی و فرستادم بیاد بگیره ازت _چشم +مراقب خودت باش. کاری نداری؟ _نه باباجون +پس خداحافظ خداحافظی کردم و تلفن و قطع کردم . کت و شلوار و از تو کمد در آوردم و گذاشتمش تو کاور چادر گل گلی مامانم و گرفتم و رفتم پایین. به محض پایین اومدن از پله ها آیفون زنگ خورد پریدم تو حیاط و چادرو سرم کردم . سعی کردم یقه لباسم که خیلی باز بود رو بپوشونم درو باز کردم و یه آقایی و دیدم . سلام کردم و گفتم _بابام فرستادتون؟ +سلام بله کت شلوار و دادم دستشو محکم درو بستم ‌. نمیدونم چجوری راه حیاط تا اتاقمو طی کردم . میدوییدم و تند تند خدا رو شکر میکردم . همینکه در اتاقمو باز کردم صدای اذان مغرب و از مسجد کنار خونمون شنیدم . در اتاق و بستم و تند رفتم سمت دسشویی. وضو گرفتم و دوباره رفتم تو اتاق . سجاده رو پهن کردمو با همون چادر مامانم خیلی زود نمازمو بستم ... ____ قلبم تند میزد . چراغ اتاقمو روشن کردمو نشستم رو صندلی جلوی میز آرایش. کرم پودرمو برداشتمو شروع کردم به پوشوندن جوشای رو صورتم ‌. با اینکه زیاد اهل آرایش نبودم ولی نمیتونستم از جوشام بگذرم ... به همونقدر اکتفا کردم. موهامو باز کردمو شونه کشیدم بعدشم بافتمشون ‌‌ از رو صندلی پاشدم و رفتم سمت کمد لباسام. درشو باز کردمو بهشون خیره شدم . دستمو بردم سمت مانتو مشکی بلندم و برش داشتم . یه شلوار کتان مشکی لول هم برداشتم و پوشیدم ومشغول بستن دکمه های مانتوم شدم . همینجور میبستم ولی تمومی نداشت . بلندیش تا مچ پام بود برا همین نسبت به بقیه مانتوهام بیشتر دکمه داشت. بعد تموم شدنشون رفتم سمت کمد روسریها و یه شال مشکی خیلی بلند برداشتم رفتم جلو آینه و با دقت زیادی سرم کردم . همه ی موهامو ریختم تو شال . بعد اینکه لباسامو پوشیدم رفتم سمت کتابخونه ؛قرآن عزیزی که مادرجونم برام خریده بود و برداشتم و گذاشتمش تو کوله مشکیم و همه وسایلای توشو یه بار چک کردم ‌. کیف پول، قرآن ،آینه و... عطر و یادم رفته بود.از رو میزم ورداشتم و ب مچ دستام زدم و بعد دستم و روی لباسام کشیدم. عطرم انداختم تو کوله ام اوممم گوشیمم نبود رفتم دنبال گوشیم بگردم که یه دفعه متوجه صدای زنگش شدم . رفتم سمت تخت و موبایلمو برداشتم . به شماره ای که تو گوشیم سیو کرده بودم نگاه کردم نوشته بود مصطفیِ عزیزم .... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 @montazer_shahadat313
*یار را عاشق شوی آخر شهیدت می کند..* 🚩 _خادم_الشهدا_ ان شاء الله شهادت روزی هممون 🤲 🌹شادی روح شهدا صلوات @montazer_shahadat313
🖊 -بله آزاده😊 ولی خودتون فکر کنید فوروارد قشنگ تر نیست؟
زندگی کردن مثل شهدا... خیلی مهم تر از مردن مثل شهداست
هروقت دل بنده ای میگیره خدا به فرشته هاش میگه: ببینین دوباره یادش رفته من هستم...
YEKNET.IR - shoor 1 - hafteghi 99.03.13 - vahid shokri.mp3
5.37M
احساسی این دل زارم خوش به هواته خاک بهشت از گرد عباته @montazer_shahadat313
⇝✿°•° °°•°°•°° °•°✿⇜ : ☘ امروز وقتـی شما در قرار می گیریـد شما را نگـاه می کنند، پس باید با باشید و ذکـر «ما رمیت اذ رمیت» بخوانید. شـما الان بالای دکل قرار گرفتـه‌اید و بخواهیـد یا نه، میـدان هستید. @montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*﷽* ❤️ راه شهید ، عمل شهید چند دقیقه قبل از اذانِ مغرب با عجله از خونه خارج شد. پرسیدم: حسین! کجا میری با این عجله؟ همونطور که داشت می‌رفت، گفت: «با یه نفر قرارِ ملاقات دارم» این رو گفت و رفت... از برادرش پرسیدم: کجا می‌رفت با این عجله خندید و گفت: « رفت مسجد جامع تا نمازش رو اولِ وقت بخونه » فهمیدم اون کسی‌که میگه باهاش قرار ملاقات دارم، خداست... " " لشکر ثارالله کرمان با این ستاره ها راه را می توان شناخت @montazer_shahadat313
حاج حسین یکتا: اگه‌ قاطی ‌بشی، رفیق‌ بشی، دوست ‌بشی با ‌ ‌خودمونی ‌بشی؛ بی ‌ریشه‌ پیشه‌ بشی، بی ‌خورده‌ شیشه ‌بشی، پشتِ رودخونه‌ی ‌چه کنم ‌چه‌ کنمِ زندگی رشته‌یِ دلت ‌دستِ آقا‌ باشه...آقا خودش‌ عبورت ‌میده...! @montazer_shahadat313
شهید رسولِ خلیلی:این دنیا با تمامیِ زیبایی‌ ها و انسان‌ های خوب و نیکوی آن محل گذراست نه وقوف و ماندن! تمامی ما باید برویم و راه این است دیر یا زود فرقی نمی‌کند اما چه بهتر که زیبا بروی...❣ @montazer_shahadat313
امروز وقتی شما در قرار می گیرید شما را نگاه می کنند، پس باید با باشید و ذکر «ما رمیت اذ رمیت» بخوانید. شما الان بالای دکل قرار گرفته‌ اید و بخواهید یا نه، میدان هستید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @montazer_shahadat313