سخن شهدا
میگفت :
شهادت هدف نیست
هدف اینه که عَلَم اسلام
و اسم امام زمان رو ببرید بالا
حالا اگه وسط این راه شهید بشید
(فدای سرِ اسلام)
🌷شهید حمیدرضا بابالخانی🌷
@montazer_shahadat313
🌷🍃بسم رب الشهداء و الصديقين🍃🌷
#زندگینامه_شهدا🌷🇮🇷
🌷✍فرازی از زندگینامه سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🌷نام : سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر
فرمانده گردان۱۵۵لشگر انصار الحسین
🌷نام پدر: مراد علی
🌷ولادت:روستای قایش؛رزن(همدان)
۱۳۳۵/۸/۱۵
🌷🇮🇷شهادت:شلمچه؛عملیات کربلای ۵
۱۳۶۵/۱۲/۲
🌷🇮🇷مزار:گلزار شهدای باغ بهشت همدان
قطعه ۹۹،ردیف۱۱،شماره۱۱
پس از پیروزی انقلاب اسلامی شهید ابراهیمی در کمیته انقلاب اسلامی مشغول به خدمت شد و پس از تشکیل سپاه به عضویت سپاه پاسداران درآمد و از طرف سپاه ماموریت داشت تا در دادگاه انقلاب همدان مشغول خدمت شود و با گروهکهای منافقین مبارزه کند.
در سال 1360 هنگامی که چند منافق را دستگیر و به دادگاه منتقل میکردند در میان راه یکی از منافقها که دختر بوده و وی نتوانسته بود او را بازرسی بدنی کند نارنجکی را به کف ماشین میاندازد که بر اثر آن احمد مسگریان به شهادت رسید و ستار ابراهیمی یکی از کلیه های خود را از دست داد و به بیمارستان اکباتان انتقال داده شد. راز از دست دادن کلیه بین خود او و آقای رهبر از دوستان صمیمی اش باقی ماند و در سالهای اخیر، خانواده اش مطلع شدند که حاج ستار یک کلیه نداشت
او در جبهه با علی چیت سازیان، ناصر قاسمی، عباس فرجی، شهبازی، گنجی، حمید رهبر و عباس زمانی دوست بود.
در عملیات کربلای 5 زمانی که ماموریت گردان حاج ستار در عملیات تمام شده بود و در حال برگشت بودند، فرمانده گردان بعدی به علّت پاتک دشمن به شهادت رسید. ستار به عنوان جایگزین فرمانده گردان برای ادامه عملیات رفت. از کانال در حال تیراندازی بود که ترکش به سرش اصابت کرد و به شهادت رسید.
بچه ها پیکرش را به عقب آوردند تا به دست دشمن نیفتد. بعد از شهادت حاج ستار از رادیوی عراق اعلام شده بود که ستار ابراهیمی کشته شده است.
حاج ستار ابراهیمی هژیر، فرمانده گردان 155 لشکر انصارالحسین (ع) در کربلای 5 منطقه عملیاتی شلمچه در تاریخ 12 اسفند 65 به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_یک_صلوات🌷
#سردار_شهید_حاج_ستار_ابراهیمی🇮🇷
🌷 @montazer_shahadat313
#کتاببخون
#معرفیکتاب
📚دخترشینا📚
خاطراتهمسر
سردارشهیدحاجستارابراهیمیهژیر📜
بسیاردلنشین💟وفادار🖇خنده😁صبور...
@montazer_shahadat313
•﷽•
اگر دخترها میدونستن که
همشون ناموس امام زمان(عج) هستن؛
شاید دیگه آتیش به وجود مهدی فاطمه
نمیزدن و عکساشون رو از توی دست
و پای نامحرم جمع میکردن...!
#تلنگر🌱
🌙| @montazer_shahadat313
#خـــداونـــدا...!
#باکرے نیستمـ برایت #گمنام بمانم !😔
#چمران نیستم برایت#عارفانہ باشم !😞
#آوینے نیستم برایت #عاشقانہ قلم بزنم !✋🏼
#همٺ نیستم که برایت #زیبا بمیرم !😣
مرا ببخش با همه نقص هایم ...!🙂
با تمام گناهانم...!😓
لیاقت ندارم ولی ...
دل که دارم ...!!!😊
دلــــم #شهادت میخواهد ...♥️
#شهادت ڪجایے؟؟؟
کـــــــــــــم آورده ام....
مے دانے ؟!🍂🥀
@montazer_shahadat313
🍃|•حاج حسین یکتا:
رفقــا..📢
کاری که برای خداشروع بشه،
خدا کمک میکنه کارش میگیره
راهش نشون داده میشه👌
و اهلش جمع میشن...
و کارهایی که میخواد
خـ💚ـدایی شروع بشه،
از وسط سختیها شروع میشه...
@montazer_shahadat313
|🌱°•.
این شهــداۍمدافعحرم✨
⇜اولاز #دلشون مراقبتڪردند
⇜بعد #مدافعحرم شدند.
{چون قلب؛ خونهۍخداست}↓
[القلبحرماللهفلاتسکنحرماللهغیرالله]
از حرم #خدا دفاعڪردند
ڪهبهشونلیاقتدفاعاز
#حرمحضرتزینب(س)رودادند.
#حاجحسینیڪتا🌱
@montazer_shahadat313
#چـفـیـہ🖇☘
پیڪر پسرشـونو ڪه آوردنـد..🕊
چیزِے جـز دو سہ ڪیلو #استـخـوان نبــود...!😞🌻
پــدر سرشـو بالا گرفـت و
گفـت: "حاج خانوم غصه نخورےها" !🙂💔
دقیقـا وزن همـون روزیہ ڪه خدا بهمون #هدیہ دادش...👼🥀
#شهیدذوالفقارگوگونانے🌹
#شهدارایادڪنیمباذڪرصلوات📿
#پروفایل_پسرونه
↷''✿°.
@montazer_shahadat313
شیرین تر از عسل بہ دل شیعیان غمٺ
این رو سیاه گشتہ سیاهے ماتمٺ🍂
از نوڪرِ بدٺ بہ تو اے بهترین رفیق♥️
این را قبول ڪن "بخدا دوسٺ دارمٺ"
#حب_الحسین_اجننی🥀
@montazer_shahadat313
+ماجووناۍِآخرالزمان...
توفیقخدمتوشہادت
درراهِآقاامامزمان(عج)نصیبمونمیشهاگه☝️🏻
کوفتمونبشهلذتگناه
وبتونیمکنترلشکنیم
این"نفسِوامونده"مونو...
.•
@montazer_shahadat313
#عشقینه
#ناحلہ
#قسمت_شصت_و_پنج
فاطمه:
همش داشتم به این فکر میکردم اگه ازدواج کنه من باید چیکار کنم؟
میتونم بعدش ازدواج کنم؟
یا اصلا میتونم روز عروسیش برم؟
میتونم دست کس دیگه ای و تو دستش ببینم؟
فکر کردن به این چیزا اشکامو روونه صورتم میکرد.
رو کاناپه رو به روی تی وی نشسته بودم.
یه قلپ از چاییمو خوردم و دوباره گذاشتمش روی میز.
اشکمو با دستم پاک کردم و سعی کردم خودمو عادی جلوه بدم.
موبایلمو گرفتم دستم که دیدم ریحانه اس ام اس داده.
+سلام. کجایی؟ خابی یا بیدار؟
اگه بیکاری بیا بریم یه سر بیرون دور بزنیم.
بهش پیام دادم :
_ بیکارم .کجا بریم؟
+چه میدونم بریم بیرون دور دور. خندیدم و:
_باشه.کی بریم؟
+اگه میتونی یه ساعت دیگه بیا تندیس.
_باش.
رفتم تواتاقم.
از کمد یه مانتوی روشنِ کرم برداشتم با یه شلوار نخودی پوشیدم.
یه لبخند نشست رو لبم.
یه روسری تقریبا همرنگ مانتوم برداشتم.
موهامو دم اسبی بستم که از روسریم نزنه بیرون.
روسریم رو هم یه مدل جدید بستم.
یه قسمتشو بلندو قسمت دیگشو کوتاه تر گرفتم.
قسمت بلنده رو دور سرم دور زدم و روی روسری پاپیونی گره زدم .
میدونستم محمد رو نمیبینم ولی چادر رو از رو آویز برداشتم و سرم کردم.
به مامان زنگ زدم و گفتم دارم میرم بیرون .
اونم بدون هیچ مخالفتی قبول کردو نه نیاورد.
با یه آژانس رفتم سمت بازار تندیس!
رو یه نیمکت نشستم و منتظر ریحانه شدم.
به ساعتم نگاه کردم.
چهار و نیم بود.
رو این نیمکتا همه دونفره مینشستن.
دلم چقدر برای محمد تنگ شده بود.
نمیدونم چرا انقد زود به زود دلم براش تنگ میشد.
کاش الان اینجا بود...
ولی اون الان ...!
راستی ازدواج کرده !!؟
زیاد اینجا خرید نمیکردیم ولی با این وجود وقتایی که می اومدیم دور بزنیم با مامان می اومدم...
یه بارم با مصطفی اومده بودم روز دختر که برام یه شال زرشکی خرید و بستنی مهمونم کرده بود مثلا.
هعی....
تو افکار خودم غرق بودم که یکی از پشت چشامو گرفت.
برگشتم ک دیدم ریحانس.
با ذوق گف :
+چطوری دختره؟
یه لبخندساختگی بهش تحویل دادمو:
_ممنون. تو خوبی؟
+هعی بدک نیستم.
بیا بریم دور بزنیم .
از جام پاشدم و دنبالش رفتم.
سعی کردم همه ی دقت و حواسم به ریحانه باشه تا کاراشو تقلید کنم.
نمیدونستم فایده داره ، بدرد میخوره یا نه ...!
ولی احساس خوبی داشتم ...
انگار از شب قدر از نو امید تو دلم جوونه زده بود.
رسیدیم دم یه مغازه که سر درش نوشته بود "ملزومات حجاب".
حجابم مگه ملزومات داشت
از نوشتش خندم گرفت که دیدم ریحانه رفت تو مغازه...!
#غین_میم
#فاء_دال
@montazer_shahadat313