eitaa logo
بـوی پــلاڪ🥀❤️
274 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
88 فایل
°• ❀﷽ _چرا پلاک نداری؟ +آخه گمنامی آرزومه . همھ چیزصلواتیست |میهمان شهدا هسٺیم| خادماݧ‌تبادلاٺ📨: 📋| @BoYE_PELAK313 لینک ناشناس🌱 https://abzarek.ir/service-p/msg/1031230
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 گفت شب عملیات ستون غواصا به صف شدن زدن به اروند رود..؛ نفر جلوییه طناب رو زیاد رها کرده بود، بهش گفتن _ چرا سر طناب رو زیادی رها کردی؟! + چون میخوام خود امام زمان مارو از این رودخونه نجات بده..! بچه ها..! پشت رودخونه‌یِ زندگے که گیر کردی تنها امام عصر هست که میتونه هُل بده توروها :) | حاج حسین یکـتا | ! 💔 🖤 @montazer_shahadat313
ختم صلوات امروز بہ نیت: حضرت علی(ع) |ارسال صلوات‌ها بھ نشونےِ: ♡ @zeinabi82 ♡ |جمع صلـوات تلاوت شده: 515
هرچہ‌زمٰان‌میگذرد مردم‌افسرده‌ترمی‌شوند این‌خاصیت‌دل‌بستن‌به‌زمانه‌است! خوشابحال‌آن‌که‌به‌جای‌زمان‌به [صاحب‌الزمـان] دل‌می‌بندد... :) +العجل یا صاحاب الزمان . . . @montazer_shahadat313
✨ استاد‌پناهیان‌میگفت؛ اگه‌یه‌شب‌بدون‌غم‌وغصه‌بودی، ! اصلا‌اصلش‌همینه‌ خوب‌بهت‌درد‌میدن، آزمایشت‌میکنن‌که‌خوب‌بخرنت💚! میفرمآد: هرڪه‌ در این‌ بزم مقرب تر استـ جامِ بلا بیشترش‌ مےدهنـد..🌸 🖤 @montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🍃 . خـیلی با خودم ڪلنجار رفتم تا اینڪه به این نتیجه رسیدم ،" منم میتونم چادری بشم "... حرف هاے هانیه ، حرفای اون شہید گمنام ، نگاهـ هاے مامان ، افتخـار پدرم به مـن . این ها می تونند هزار تا دلیل باشن برای چادری شـدن مـن .. شاید با چادر بتونم لبخند مولا رو ببینم ... و قدمی برای ظهور برداشته باشم . دفترم را میبندم و خودڪارم را رویش میگذارم ، از روی صندلی بلند می شوم و به طرف ڪمدم میروم تمام لباس هارو بیرون میڪشم . در اتاق باز می شود : عه عه چرا همچین میڪنی دختر ! نگاهی به مادرم می اندازم : یدیقه . و دستم را میڪنم تو ڪمد و چیزی رو ڪه میخواستم و پیدا میڪنم : عااا ، اینهاش ، مادرم ڪنجڪاو به سمتم می آید با دیدن چادر مشڪی ام سوالی نگاهم میڪند . همانطور ڪه لباس هارا میچپانم می گویم : میخوام دوبارهـ چادر سَرم ڪنم . _چییییی! همتا حالت خوبه مامان ، ببینم تب نداری !؟ بلافاصله دستش را روی پیشانی ام میزارد : تب نداری ! همتا ، چت شده باز ! حرمت نشڪون هی سَرت میڪنی دوبارهـ دَر میاری ، نمیخوای سرت ڪنی نڪن چرا همتا اینڪاراتو میڪنی ؟؟؟. همانطور ڪه گونه اش را می بوسم میگویم : مامان من تصمیمو گرفتم خیلی ام فڪر ڪردم میخوام دوبارهـ چادر سَرم ڪنم اون موقع به اجبار شما و بابا بود اما الان خودم علاقه دارم سَرم ڪنم ، مامان ، من با چادرم میتونم ڪارامو انجام بدم ، شاید بگید دیوونه شدم و دارم سریع تصمیم میگیرم اما این تحول برای من لازمه . قطره اشڪی از گوشه ے چشم مادرم میچڪد و لبخندی میزند : الهی شڪر همتا ‌، یعنی واقعا خودت دوست داری ؟؟؟!! _آرهـ قربونت بشم ، من میخوام برگردم ، خستم اما با خدا خستگی بر طرف میشه پُر حرفم اما یه روزی خالی میشم . پیشانی ام را میبوسد : فداتشم من... برمیگردد و دستش را بالا می آورد ، مطمئم مامان خیلی خوشحاله و من خوشحـال تر از اون .. چادرم را برمیدارم و بو میڪنم بوی یاس ، بوی نرگس ، بوی مادر میدهد این چــــادر . چشمانم را میبندم : میمانم تا پای جانم . ڪنار حضرت مادر . جمله ے هانیه در سَرم میپیچد : باید وارث خوبی باشیم همتا . زمزمه میڪنم : وارث چادر خاڪی ، ... . . آغازے برای ! عـشق چہار ڪلمست ↓ . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. 🍃 . چند ماهـی میشـد ڪه من چادری شدهـ بودم . بماند روزای اول ڪه چقدر مسخرهـ شدم ساناز و دوستاش همش نگاهم میڪردند و با صدای بلند میخندیدند. براے من این خنده ها مہم نبود مهم لبخند حضرت مہدے بود . بماند ڪه چقدر خان جون و بابابزرگ فامیل خوشحال شدند اولش ڪه خیلی تعجب ڪردند اما بعدش با نگاهاشون تحسینم میڪردند . هانیه هم ڪه نگاهم میڪرد و گونه ام را می بوسید . امروزم روز جمعست قرارهـ بریم خونه ے خان جون . هانا همانطور ڪه موهایش را شانه میڪند میگوید : آجی همتا ، اون ست ساق و روسلیتو میدی به مـن سَرَم ڪنم ، ... نگاهش میڪنم و آغوشم را برایش باز میڪنم : اره فسقلی من . به طرفم می آید و در آغوشم میڪشد محڪم فشارش میدهم ، ڪه صدایش بلند میشود : اوی له شودم ولمتن. میخندم و روسرے سرش میڪنم اما ساق ها برایش بزرگ بود برای همین دستش نڪردم اما بهش قول دادم ڪه بزرگ شد براش میخرم . روبه روی آینه می ایستم و با وسواس مشغول بستن روسری ام میشوم . نگاهی به هانا می اندازم چشمان عسلی اش به بابا رفته و پوست سفیدش به مامان ... وقتی به دنیا اومد حسودیم میشد بهش ، اما وقتی بغلش ڪردم یه مہر خاصی داشت مخصوص اون لپای آویزانش و لبخند هایش .. چادرم را سَرم میڪنم با هانا سلفی میگیرم و از اتاق خارج می شویم . بابا با دیدن من لبخندی میزند : ماشاءالله به دخترای بابا . هانا به سمتش می رود من هم به سمت جاڪفشی میروم و پوتین هایم را به پا میڪنم . سوار ماشین میشوم ، نگاهی به برف های آب شدهـ می اندازم ڪه مامان و بابا سوار ماشین میشوند و به راه می افتند . در طول مسیر به حرف بابا بزرگـ فڪر میڪردم آخه گفت یه هدیه ے ڪوچیڪ برات دارم ڪنجڪاوم بدونم هدیه ے خان جون و بابا بزرگ چیــه ڪه انقدر اصرار داشتن اون رو به خودم بدن .... _بفرمایید اینم از خونه خان جون و بابا بزرگ . لبخندی میزنم و از ماشین پیادهـ میشوم تقریبا همه اومدن ... ڪفش هایم را در می آورم و وارد خانه می شوم بعد از احوالپرسی با همه به سمت خان جون و بابابزرگ می روم : سلام خان جون سلام بابابزرگ خوبید ؟! _سلام دختر بابا ، الحمدالله . بابا بزرگ جلو می آید و پیشانی ام را میبوسد . لبخندی میزنم قصد میڪنم دستش را ببوسم دستش را عقب میڪشد : این چه ڪاری دخـترم . سرم را پایین می اندازم . بعد از خوردن شام قصد رفتن میڪنیم ڪه بابا بزرگ میگوید : میخوام هدیه ے همتا رو بدم .. دستی تو جیبش میڪند و پاڪتی را بیرون میڪشد و به طرفم میگیرد . فاطمه با شیطنت میگوید : بازش ڪن ببینیم چیه . پاڪت را باز میڪنم ڪه دوتا پاسپورت را میبینم . سوالی نگاهی به بابا بزرگ و خان جون می اندازم ڪه میگوید : ان شاءالله عید بری ڪربلا . ناخود آگاه زانو میزنم مامان و زن عمو به سمتم می آیند : چت شد !؟ چشمان پر از اشڪم را به بابا بزرگ میدوزم : یاخچه ترین کادویی دِ که آلمیشدم (بهترین هدیه ای بود ڪه گرفتم ) . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپی تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. 🍃 . بابا بزرگ به طرفم می آید : الحمدالله قیزیم (دخترم ) دستم را میگیرد : برو ڪه ارباب منتظرته . نمیدانم معنی این همه محبت را نمیفهمم شاید خواب باشم یا توهم ، هیچ وقت فڪر نمیڪردم برم ڪربلا ، ... ماه های آخـر اسفند بود و من هم دلتنگ تر میشدم برای ڪربلا ... مامان و بابا بخاطر اینکه قبلا رفته بودن پاسپورت داشتن . قرار شد با خانواده عمو علی بریم و هانا رو نبریم ، هانا رو مامان میزارهـ خونه ے عمه زهرهـ تا با تینا بازی ڪنه و ڪمتر بهونه گیری ڪنه . یه روز قبل رفتن رفتم پیش هانیه و بهش گفتم ڪه قراره برم ڪربلا ‌، خیلی برام خوشحال شد و یه پاڪتی ام داد تا تو حرم حضرت ابلفضل بندازم . حتی بهم یه پوشیه داد و گفت دوست داشتی اینو بزن و بهم یاد چجوری بزنم . صبح با ڪلی ذوق چادر عربیم رو سَرَم ڪردم و از اتاق خارج شدم مامان دیشب هانا رو فرستاد خونه ے عمه ڪه دَمه رفتن بهونه گیرے نڪنه . عمو علی هم جلوی در منتظر بود ڪفش هایم را به پا ڪردم و ساڪم را بلند ڪردم پوشیه ام را درست ڪردم خواستم ببینم چجوری میشه و نظر فاطمه رو هم بپرسم . نگاهی به احسان می اندازم ڪه ساڪ ها در را صندوق عقب میگذاشت . عمو علی با دیدن من لبخندی زد : ماشاءالله دخترم ، چه خوشگل شدے! فاطمه چپ چپ نگاهم میڪند ڪه به بازویش میزنم : چیه چرا اونطوری نگاهـ میڪنی !؟ _راهــ افتادے بابا پوشیه میزنی یه دونه به من بدهـ . پشت چشمی برایش نازڪ میڪنم و میگویم : ‌نه یڪی بیشتر نداشتم . ایشی میگوید : نخواستم خودم دارم . ساڪم را بلند میڪنم و به سمت ماشین می روم و ڪنار احسان می ایستم : میشه برید ڪنار اینو بزارم . سرش را بلند میڪند با دیدن پوشیه ام لبخندی ڪنج لبش مینشیند و سرش را پایین می اندازد . ساڪم را از دستم میگیرد : نمیخواد بده من خودم میزارم .. شانه ای بالا می اندازم و گوشه ای می ایستم .. مادرم در حیاط را قفل میڪند ، سوار ماشین میشویم . _اوییی فاطمه خفه شدم بابا یه زره رژیم بگیر دیگه . زن عمو شروع به خندیدن میڪند مادرم با چشم و ابرو اشاره میڪند ڪه زشته ڪه فاطمه چشم غره ای نثارم میڪند : بمنچه میخواستی نیای ! _امری باشه تو بری من نرم ،رو نیست ڪه ... عمو همانطور ڪه میخندد میگوید : الان میرسیم طاقت بیارید . ساڪت مینشینم ڪه زن عمو رو به احسان میگوید: پسرم مواظب خودت باشی ماموریت میری ... احسان از آینه نگاهی به زن عمو می اندازد و دستش را روی چشمم میگذارد : چشم آنا (مادر ). . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
•|🌊🌱|• میگفت: دلت‌|♥|کهـ‌گرفت قرآنُ‌برداربسم‌الله‌بگو یـه‌صفحه‌‌ا‌ش‌روبازکن‌بگو:‌‌‌ خدایه‌کم‌باهام‌حرف‌بزڹ،‌آروم‌شَم..! فقط‌تو‌میتونی‌آرومم‌کنی🙃 @montazer_shahadat313
♥️«دوست شهیدت کیه...؟؟؟»♥️ تا حالا فکر کردی با یه شی؟؟ از اون رفیق فابریکا؟؟ از اونا که همیشه با همن؟؟ خیلی حال میده امتحان کردی؟؟ هر چی ازش بخوای بهت میده!! آخه خاطرش پیش خدا خیلی عزیزه میخوای باهاش رفیق شی؟؟! 👈 گام اول: "انتخاب شهید" به یه گردان نگاه کن به صورت شهدای مدافع حرم نگاه کن به عکسشون، به لبخندشون ببین کدوم رو بیشتر دوس داری با کدوم یکی بیشتر راحتی؟! 👈 گام دوم: "عهد بستن با دوست شهیدت" یه جایی بنویس؛ البته اگه ننوشتی هم اشکال نداره. با دوست شهیدم عهد میبندم پای رفاقت او تا لحظه مرگم خواهم بود و از تذکرات دوستانه خود به هیچ وجه روی نمی گردانم. 👈 گام سوم: "شناخت شهید" تا میتونی از دوست شهیدت اطلاعات جمع آوری کن. عکس، فیلم، صوت، کتاب و وصیت نامه ... 👈 گام چهارم: "هدیه ثواب اعمال خود به شهید" از همین الان هر کار ثوابی که انجام میدی، فقط یه جمله بگو:"خدایا! ثواب این عملم برسه به دوست شهیدم". طبق روایات نه تنها ازت چیزی کم نمیشه، بلکه با برکت تر هم میشه! بچه ها! شهید، اونقدر مقام بالایی داره که نیازی به ثواب کار ما نداشته باشه! تو با این کار خلوص نیت و علاقت رو به شهید نشون میدی! 👈 گام پنجم: "درگیر کردن خود با شهید" سریع همین الان بک گراند گوشیتو عوض کن و عکس دوستتو بزار!! در طول روز باهاش درد دل کن. باهاش حرف بزن. آرزوهاتو بهش بگو ... 👈 گام ششم: "عدم گناه در حضور رفیق" روح شهید تا گام پنجم بسیار از شما راضیه ولی آیا در حضور دوست معنویت میتونی گناه کنی؟ حجابمون، رابطمون با نامحرم، چت با نامحرم، غیبت، دروغ، نمازامون و ... 👈 گام هفتم: "اولین پاسخ شهید" کمی صبر و استقامت در گام ششم، آنچنان شیرینی برای شما خواهد داشت که در گام بعدی گناه کردن براتون سخت میشه.. خواب دوست شهیدتو میبینی😍، دعایی که کرده بودی برآورده میشه، دعوت به قبور شهدا و راهیان نور و ...😍 👈 گام هشتم: "حفظ و تقویت رابطه تا شهادت (مرگ)" گام های سختی رو کشیدین! درسته؟! مطمئنا با شیرینی قلبی همراه بوده ... ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓ @montazer_shahadat313
ﺗـااربعین🖤 ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ... ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ ﻧڪﻨﺪ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻤﺎﻧﻢ !😔 ﻧڪﻨﺪ ﺑﻐﺾ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﻏﻢ🥀 ﻧﻪ ﺑﺒﺎﺭﺩ🌧 ﻧﻪ ﺑڪﺎﻫﺪ💢 ﺍﺑﺪ ﺍﻟﺪﻫﺮ ﺑﻤﺎﻧﺪ ؟🌱 ؟ﻧڪﻨﺪ ﺍﺷڪ ﻧﺮﯾﺰﻡ ؟😞 ﻧڪﻨﺪ ڪﺮﺏ ﻭ ﺑﻼ ﺭﺍ ﻧﺪهے🕌 ﺣﻀﺮﺕ ﺍﺭﺑﺎﺏ ؟👑 نڪند باز بمانم ؟🍃 ﻧڪﻨﺪ ﺑﺎﺯ ﻧﺨﻮﺍﻧﻢ ڪﻪ ﺣﺮﻡ🎤 ﺍﻫﻞ ﺣﺮﻡ✨ ﻣﯿﺮ ﻭ ﻋﻠﻤﺪﺍﺭ ﻧﯿﺎﻣﺪ ؟😭 ﻧڪﻨﺪ🚫 ﭘﺎﯼ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺣﺮﻣﺖ ﺑﺎﺯ ﺑﻤﺎند👣 ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﺣﺴﺮﺕ ﻭ ﺁﻫﺶ؟🖤 ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ🥀 ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ ﻧڪﻨﺪ ﺩﯾﺮ ﺷﻮﺩ ﺟﺎ بمانیم. نڪند دیر شود جا بمانیم ...💔 🖤•‌‌‌‌‌‌‌‌‌السلام علیڪ یا اباعبدالله الحسین🖤 🍃 🌼🍃 @montazer_shahadat313
🌱 گر بپرسے: ڪے بمیرم با چہ ذڪرے در ڪجا..؟! پاسخ آید: در محرم ، یا حسین ، در ڪربلا...🖤☘ (ع) @montazer_shahadat313
♥️ ✌️😌 گفتند که مهربانترین بابا کیست؟ چون ماه شب چاردهم نورانیست گفتم پدر معنوی ملت ما سیدعلی حسینی خامنه ایست❤️🌺 🌱 💌 ـــــــــــــــــــــــــ|...🔆.|ــــــــــ 🖤 @montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤زیارت عاشورا «اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ، وَابْنَ سَیِّدِ الْوَصِیّینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ الْعالَمینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَ اللهِ وَابْنَ ثارِهِ، وَالْوِتْرَ الْمَوْتُورَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکُمْ مِنّى جَمیعاً سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، یا اَباعَبْدِاللهِ لَقَدْ عَظُمَتِ الرَّزِیَّةُ، وَجَلَّتْ وَعَظُمَتِ الْمُصیبَةُ بِکَ عَلَیْنا وَعَلى جَمیعِ اَهْلِ الاِْسْلامِ، وَجَلَّتْ وَعَظُمَتْ مُصیبَتُکَ فِى السَّمواتِ، عَلى جَمیعِ اَهْلِ السَّمواتِ، فَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً اَسَّسَتْ اَساسَ الظُّلْمِ وَالْجَوْرِ عَلَیْکُمْ اَهْلَ الْبَیْتِ، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً دَفَعَتْکُمْ عَنْ مَقامِکُمْ، وَاَزالَتْکُمْ عَنْ مَراتِبِکُمُ الَّتى رَتَّبَکُمُ اللهُ فیها، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً قَتَلَتْکُمْ، وَلَعَنَ اللهُ الْمُمَهِّدینَ لَهُمْ بِالتَّمْکینِ مِنْ قِتالِکُمْ، بَرِئْتُ اِلَى اللهِ وَاِلَیْکُمْ مِنْهُمْ، وَمِنْ اَشْیاعِهِمْ وَاَتْباعِهِمْ وَاَوْلِیآئِهِم، یا اَباعَبْدِاللهِ اِنّى سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ، وَحَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ اِلى یَوْمِ الْقِیامَةِ، وَلَعَنَ اللهُ آلَ زِیاد وَآلَ مَرْوانَ، وَلَعَنَ اللهُ بَنى اُمَیَّةَ قاطِبَةً، وَلَعَنَ اللهُ ابْنَ مَرْجانَةَ، وَلَعَنَ اللهُ عُمَرَ بْنَ سَعْد، وَلَعَنَ اللهُ شِمْراً، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً اَسْرَجَتْ وَاَلْجَمَتْ وَتَنَقَّبَتْ لِقِتالِکَ، بِاَبى اَنْتَ وَاُمّى، لَقَدْ عَظُمَ مُصابى بِکَ، فَاَسْئَلُ اللهَ الَّذى اَکْرَمَ مَقامَکَ وَاَکْرَمَنى بِکَ، اَنْ یَرْزُقَنى طَلَبَ ثارِکَ مَعَ اِمام مَنْصُور مِنْ اَهْلِ بَیْتِ مُحَمَّد صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، اَللّـهُمَّ اجْعَلْنى عِنْدَکَ وَجیهاً بِالْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ، یا اَبا عَبْدِاللهِ، اِنّى اَتَقَرَّبُ اِلى اللهِ وَاِلى رَسُولِهِ، وَاِلى اَمیرِالْمُؤْمِنینَ وَاِلى فاطِمَةَ، وَاِلَى الْحَسَنِ وَاِلَیْکَ بِمُوالاتِکَ، وَبِالْبَرآئَةِ مِمَّنْ اَسَسَّ اَساسَ ذلِکَ، وَبَنى عَلَیْهِ بُنْیانَهُ، وَجَرى فى ظُلْمِهِ وَجَوْرِهِ عَلَیْکُمْ، وَعلى اَشْیاعِکُمْ، بَرِئْتُ اِلَى اللهِ وَاِلَیْکُمْ مِنْهُمْ، وَاَتَقَرَّبُ اِلَى اللهِ، ثُمَّ اِلَیْکُمْ بِمُوالاتِکُمْ وَمُوالاةِ وَلِیِّکُمْ، وَبِالْبَرآئَةِ مِنْ اَعْدآئِکُمْ وَالنّاصِبینَ لَکُمُ الْحَرْبَ، وَبِالْبَرآئَةِ مِنْ اَشْیاعِهِمْ وَاَتْباعِهِمْ، اِنّى سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ، وَحَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ، وَوَلِىٌّ لِمَنْ والاکُمْ، وَعَدُوٌّ لِمَنْ عاداکُمْ، فَاَسْئَلُ اللهَ الَّذى اَکْرَمَنى بِمَعْرِفَتِکُمْ وَمَعْرِفَةِ اَوْلِیآئِکُمْ، وَرَزَقَنِى الْبَرآئَةَ مِنْ اَعْدآئِکُمْ، اَنْ یَجْعَلَنى مَعَکُمْ فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ، وَاَنْ یُثَبِّتَ لى عِنْدَکُمْ قَدَمَ صِدْق فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ، وَاَسْئَلُهُ اَنْ یُبَلِّغَنِى الْمَقامَ الْمَحْمُودَ لَکُمْ عِنْدَاللهِ، وَ اَنْ یَرْزُقَنى طَلَبَ ثارى مَعَ اِمام هُدىً ظاهِر ناطِق بِالْحَقِّ مِنْکُمْ، وَاَسْئَلُ اللهَ بِحَقِّکُمْ وَبِالشَّاْنِ الَّذى لَکُمْ عِنْدَهُ، اَنْ یُعْطِیَنى بِمُصابى بِکُمْ اَفْضَلَ ما یُعْطى مُصاباً بِمُصیبَتِهِ، مُصیبَةً ما اَعْظَمَها وَاَعْظَمَ رَزِیَّتَها فِى الاِْسْلامِ، وَفى جَمیعِ السَّمواتِ وَالاَْرْضِ، اَللّـهُمَّ اجْعَلْنى فى مَقامى هذا مِمَّنْ تَنالُهُ مِنْکَ صَلَواتٌ وَرَحْمَةٌ وَمَغْفِرَةٌ، اَللّـهُمَّ اجْعَلْ مَحْیاىَ مَحْیا مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَمَماتى مَماتَ مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، اَللّهُمَّ اِنَّ هذا یَوْمٌ تَبَرَّکَتْ بِهِ بَنُو اُمَیَّةَ، وَابْنُ آکِلَةِ الاَْکبادِ، اَللَّعینُ ابْنُ اللَّعینِ، عَلى لِسانِکَ وَلِسانِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، فى کُلِّ مَوْطِن وَمَوْقِف وَقَفَ فیهِ نَبِیُّکَ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، اَللّـهُمَّ الْعَنْ اَبا سُفْیانَ وَمُعوِیَةَ وَ یَزیدَ بْنَ مُعاوِیَةَ، عَلَیْهِمْ مِنْکَ اللَّعْنَةُ اَبَدَ الاْبِدینَ، وَهذا یَوْمٌ فَرِحَتْ بِهِ آلُ زِیاد وَآلُ مَرْوانَ بِقَتْلِهِمُ الْحُسَیْنَ صَلَواتُ اللهِ عَلَیْهِ، اَللّـهُمَّ فَضاعِفْ عَلَیْهِمُ اللَّعْنَ مِنْکَ وَالْعَذابَ، اَللّـهُمَّ اِنّى اَتَقَرَّبُ اِلَیْکَ فى هذَا الْیَوْمِ، وَفى مَوْقِفى هذا وَاَیّامِ حَیاتى، بِالْبَرآئَةِ مِنْهُمْ وَاللَّعْنَةِ عَلَیْهِمْ، وَبِالْمُوالاتِ لِنَبِیِّکَ وَ آلِ نَبِیِّکَ عَلَیْهِ وَعَلَیْهِمُ اَلسَّلامُ * سپس صد مرتبه مى گویی
اَللّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِم ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَآخِرَ تابِع لَهُ عَلى ذلِکَ، اَللّـهُمَّ الْعَنِ الْعِصابَةَ الَّتى جاهَدَتِ الْحُسَیْنَ، وَشایَعَتْ وَبایَعَتْ وَتابَعَتْ عَلى قَتْلِهِ، اَللّهُمَّ الْعَنْهُمْ جَمیعاً * آنگاه صد مرتبه مى گویى: اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ، وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ * سپس مى گویى: اَللّـهُمَّ خُصَّ اَنْتَ اَوَّلَ ظالِم بِاللَّعْنِ مِنّى، وَابْدَأْ بِهِ اَوَّلاً ثُمَّ الثّانِىَ وَالثّالِثَ وَالرّابِعَ، اَللّهُمَّ الْعَنْ یَزیدَ خامِساً، وَالْعَنْ عُبَیْدَ اللهِ بْنَ زِیاد وَابْنَ مَرْجانَةَ وَعُمَرَ بْنَ سَعْد وَشِمْراً، وَآلَ اَبى سُفْیانَ وَ آلَ زِیاد وَ آلَ مَرْوانَ اِلى یَوْمِ الْقِیمَةِ * آنگاه به سجده مى روى و مى گویى: اَللّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ حَمْدَالشّاکِرینَ لَکَ عَلى مُصابِهِمْ، اَلْحَمْدُ للهِِ عَلى عَظیمِ رَزِیَّتى،اَللّهُمَّ ارْزُقْنى شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ، وَثَبِّتْ لى قَدَمَ صِدْق عِنْدَکَ مَعَ الْحُسَیْنِ وَ اَصْحابِ الْحُسَیْنِ، اَلَّذینَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ».
. . +‌ . . •/• هرباری کھ از میگذرد... و «حجت‌بن‌الحسن‌العسکری» ظهور نمیکند؛ یعنی تعدادِ عباس‌ها کم است؛ علی‌اکبرها کم است؛ قاسم‌ها کم است؛ خوش‌غیرت، علی اصغرها هم کم است:) . . + ↫ ✋🏻         @montazer_shahadat313
ختم صلوات امروز بہ نیت: امام حسن(ع) |ارسال صلوات‌ها بھ نشونےِ: ♡ @zeinabi82 ♡ |جمع صلـوات تلاوت شده: 540
🌿 •حاج‌اسماعیل‌دولابے [درهرشبانہ‌روزلااقل‌یک‌سجده‌ طولانےداشتہ‌باشید... بہ زیادسجده کردن‌اخلاق‌راعوض‌میڪند♥️✨...] 🖤 @montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🍃 . مشتی به بازوے فاطمه میزنم : مگه داداشت نمیاد . نیشگون ریزی از بازویم می گیرد : مریضی مگه میزنی ‌، نه نمیاد . جای نیشگونش را میخارانم : دستت بشڪنه فاطمه . و ساڪت مینشینم حتما بخاطر اینڪه ماموریت داره نمیاد ، احسانم مثل بابا پلیسِ و دیوونه ے شغلش دوبار تا الان حضرت آقا رو دیدهـ و معمولا بیشتـر اربعین میرهـ ڪربلا .. بعد از خداحافظی از احسان سوار هوایپما میشویم ... و چند ساعتی هم تو راه بودی تا بلاخره رسیدیم . اول از همه ساڪ هامونو گذاشتیم هتل و برای عرض ادب به سمت بین الحرمین رفتیم . همین ڪه نگاهم به گنبد حرم حضرت ابلفضل می افتد دلم میلرزد و زانو میزنم و سجدهـ میڪنم خدایا نمردم و ڪربلای حسینم دیدم... سر از سجدهـ بر میدارم مامان نزدیڪم مینشیند همه تو حس و حال خودشان هستند فقط من بار اولم است ڪه اومدم ڪربلا . دستم را بلند میڪنم : آقا سلام ، منم همون نوڪر گنہڪارتونم ، همونی ڪه به دستان شما تعمیر شدم ، همونی ڪه چشمان اشڪ آلودم را به گنبد حضرت عباس میدوزم : آقا غلط ڪردم میشه منو ببخشید ، نمیدونستم باید اون لحظه چی بگم فقط گریه میڪردم و عذرخواهی .. بعد از اینڪه یه ڪم آروم شدم به طرف حرم حضرت ابلفضل رفتیم و بعد از زیارت ڪردن و گوشه ای نشستم و زیارت نامه خواندم ، نگاهی به ضریح انداختم نزدیڪ شدم و پاڪت را از ڪیفم در آوردم و داخل ضریح انداختم انگشتانم را قفل ضریح ڪردمو و آرام زمزمه ڪردم : ز ڪودڪی ام مادرم یادم داد تا غلام ابلفضل و ڪنیز زینب باشم . بزرگ شدم و فراموش ڪردم و شدم سربار خاندان علی .... اما آمده ام جبران ڪنم اجازهـ میدهید آقا .... بعد از ڪمی دردودل ڪردن عقب عقب رفتم و به نشانه ے ادب دستم را روی سینه ام گذاشتم : آقاجون اجازه میدید برم حرم ارباب .. اذن ورود میخوام آقای ها عقب عقب تا نصفه رفتم و برگشتم به سمت حرم ارباب رفتم یادم اومد ڪه هانیه گفت این شعر رو زمزمه ڪنم : از حرم تا قتلگه زینب صدا میزد ... ورودی حرم بغض را گلویم را بست دستم را روی سینه ام گذاشتم : السلام علیڪ یا ابا عبدالله ... تا نگاهم به گنبد خورد ، تمام غم ها فراموشم شد منبع آرامش بود اینجا اصلا نمیتونستم گریه ڪنم فقط بغض ڪردهـ بودم و به شش گوشه ے ارباب خیرهـ شده بودم . مادرم اشڪانش را پاڪ ڪرد و همراه زن عمو رفتن تا زیارت ڪنن اما من فقط نگاه میڪردم تا بلاخره از نگاه ڪردن دل ڪندم و برای زیارت قدم برداشتم پاهایم میلرزید با زحمت خودم را به ضریح رساندم و دستم را روی سَرَم گذاشتم و سَرَم را پایین انداختم : اربابم شرمندم ... همین یه ڪلمه ڪافی بود تا نالم بلند بشه و هق هقم شـدت بگـیرد ... ڪلی حرف دارم براتون آقا ، من بی سروپا و را سرو سامان دادید ، لیاقت آمدن به حرم را به من دادید ‌، آماده ام پناهم میدهی میدانم نوڪر خوبی نبودم اما تو مرا ببخش . ڪل حرفای نگفته ام را گفتم و خالی شدم .. سبڪ شدم . بعد از زیارت به هتل برگشتیم . بعد از رفتن به نجف و ڪاظمین و سامرا به هتل برگشتیم تا برای آخرین بار به بین الحرمین برویم . حس و حال دیگه ای داشتم ، نمیدونمـ دوست نداشتم برگردم این آرامشی ڪه اینجا بود هیچ جای،دیگه ای نبود ... بعد از زیارت و زیارتنامه خواندن به سمت فرودگاهـ حرڪت ڪردیم . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. 🍃 . چند هفتـه ای میشد برگــشته بودیم و همش تو خودم بودم .. برای دیدن هانیه به مسجـد رفتم و سراغش را گرفتم اما گفتن از این محل رفتن و یه پاڪت برای من گذاشته بود . به سمت میز تحریرم میروم و نامه را باز میڪنم . «بسم الله الرحـمان الرحیم» همتاے عزیزم سلام . امیدوارم ڪه حالت خوب باشه ڪه قطعا باید باشه. زیارتت قبول حق باشه عزیزم . راستش قبل رفتن میخواستم بهت بگم اما فرصتی پیش نیومد شرمندم ڪه بدون خداحافظی رفتم . خیلی برات خوشحالم ڪه تونستی خودتو پیدا ڪنی و همیشه شڪرگزار خدا باش . همتا تو دوست و همدم مہربون همیشگی من خواهی بود . خیلی دوستت دارم قشنگترینم ... شجاع باش و قوی ... تو وارث چادر خاڪی هستی ... مواظب خودت باش . امیدوارم بتونم بازم تورو ببینم ... تو قلبمه . یاعلی مدد . قطرهـ اشڪی روے گونه ام میچڪـد و زمزمه میڪنم : دلم برات تنگ میشه آبجی ... نامه را در پاڪتش میگذارم و جلوی دیدم قرار میدهم . جایی ڪه با هر بار دیدنش یاد هانیه بی افتم . . . بعد از امتحانات خرداد نفس راحـتی ڪشیدم و برای ڪنڪور حاضر شدم ، هر سرے یه جارو برای خوندن انتخاب میڪردم یه بار بهشت زهرا پیش شہـدا یه بار هم ڪه ڪتابخانه و ... ڪل تابستونم رو تو خونه ماندم تا بتونم برای ڪنڪوری ڪه قراره سونوشتم را رقم بزند حاضر شوم ... ڪنڪور برای وڪالت ... یڪ هفته ماندهـ بود تا آزمون ڪه تصمیم گرفتم این یه هفته رو ڪنار خان جون و بابا بزرگـ باشم . قرار شد بابا منو برسونه و برگردهـ... چند،دست لباس برداشتم و داخل ڪوله ام گذاشتم وقتی بابا بزرگـ و خان جون فہمـیدن قرارهـ برم اونجا خیلی خوشحال شدن ... از اتاق بیرون آمدم مامان همانطور ڪه با تلفن صحبت میڪرد گفت : باشه زنگ بزن اگر راهش خورد بیاد همتارم ببرهـ با خودش . بعد از خداحافظی تلفن را قطع ڪرد و گفت : برو دم در بابات گفت ماشین خراب شدهـ نمیشه ببردت برو احسان میخواد،برهـ یه سر بزنه تورم ببرهـ . پوفی میڪنم و بعد از به پا ڪردن ڪفش هایم از مامان و هانا خداحافظی میڪنم و به سمت خیابان عمو علی میروم سر خیابان ڪه میرسم ماشین احسان را میبینم .قصد میڪنم ڪه به طرف ماشین بروم ڪه نگاهم ڪشیده میشود به ماشینی ڪه با سرعت بالا به سمت من می آید جیغی میڪشم و خودم را به طرف دیگـر خیابان پرت میڪنم احسان هراسان از ماشین پیادهـ میشود و به طرف من می آید و با صدایی بلند می گوید : معلوم هست حواست ڪجاست ، تووهوایی یا زمین ! همانطور ڪه بلند می شوم دستم را میگیرم : اویی چته چرا سر من داد میزنی ، بمنچه . سرش را پایین می اندازد : چیزیت ڪه نشدهـ!؟؟؟ _نه . و بلافاصله بلند می شوم ، و به طرف ماشین می روم نگاهی بهش می اندازم : تشریف نمیارید ، بابا بزرگ و خان جون منتظر منن .. سرش را بلند میڪند و استغفرالله ای میگوید و به طرف ماشین می اید ، در عقب را باز میڪنم و سوار میشوم ، چادرم خاڪی شده است بغض میڪنم بخاطر چادرم و خاڪش را تڪان میدهم . بسم الله ای می گوید و راه می افتد . بینمان سڪوت بود ڪه صدای زنگ موبایلم بلند می شود با دیدن شمارهـ ے ناشناس قصد میڪنم قطع ڪنم به خیال اینڪـه شاید هانیه باشد برمیدارمـ : بله !؟ . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. 🍃 (بخش اول) . _به به خانون خانوما ، این یه زهـر چشم بود خودتو برای بعدیش آماده ڪن . با شنیدن صداے ساناز تن صدایم را بالا میبرم : ببین من به تو ڪاری ندارم پس به من ڪاری نداشته باش اوڪـی شد برات !؟ احسان زیر چشمی نگاهم میڪند. _هه ببین تو ڪاری ندارے من باهات ڪار دارم . صدایم را بلند میڪنم : ساناز دفعه ے بدی از اینکارا بڪنی میرم پیش پلیس نگران نباش اینڪارتم گزارش میدم ، فڪر نمیڪردم خیلیییی پَستییی و ... تلفن را قطع میڪنم ڪه احسان ڪنار خیابون نگه میدارد ، سرم را بین دو دستم میگیرم . ڪه با توقف ماشین سرم را بلند میڪنم : چرا نگه داشتید . محڪم به فرمون ماشین میزند : پس از قصد بود . ڪلافه میگویم : چیییی میگی !؟ _همین ماشینی ڪه میخواست زیرت ڪنه ، بگو ببینم ڪی بود تا نرفتم به عمو بگم . وای گـند زدی همتا حواسم اصلا نبود ڪه احسان اینجا نشسته اخمی میڪنم : تو چیڪاره ای ، برادرم ڪه نیستی ، به تو مربوط نیست . با صدایی بلند میگوید : گیرم برادرت باشم ، بگو ببینم ڪی بود این !؟ _عه چه جالب پس آقای برادر به شما مربوط نمیشه ، حالام اگـر راه نموفتید پیاده بشم . همانطور ڪه ماشین را روشن میڪند میگوید : بلاخره ڪه میفهمم . چشمانم را ریز میڪنم تازگیا رفتارش عجیب شدهـ خل بود خلترم شد . خدایا خودت بخـیر بگذرون . از ماشین پیادهـ می شوم قصد میڪند ساڪم را بیاورد ڪه از دستش میگیرم : ممنونم آقای برادر ، چُلاق نیستم خودم میارم . شانه ای بالا می اندازد و دستی به ته ریشش میڪشد . وارد خانه میشوم : خان جون بابا بزرگ من اومدم . بابا بزرگ اعصا زنان به سمت من آمد : خوش اومدی دخترم ... وارد خانه میشوم : خان جون ڪجاس پس ! رفت داره اتاقتو آماده میڪنه . _قربونش بشم من ... با صدای یالله احسان بابابزرگ به سمت در می رود : بیا تو بابا جون . _سلام حاجی حالت چطورهـ!؟ بابا بزرگ پیشانی اش را میبوسد : الحمدالله بالام جان . میخندد و روی زمین مینشیند ڪه صدای خان جون بلند میشود : خوش اومدین ، عزیزای من ... با خنده به استقبالش میروم : سلام خان جون . _سلام دخترم . احسان همانطور ڪه بلند میشود میگوید : سلام خان جون احوالت چطورهـ ! اومدیم نبودید؟ خان جون پیشانی احسان را میبوسد : رفته بودم اتاق دخترمو حاضر ڪنم . نگاه احسان ڪشیدهـ میشود به من ، سنگینی نگاهش را احساس میڪنم و سرم را بلند میڪنم چشم تو چشم میشویم ، نگاهـش پر از حرف بود . سرش را پایین می اندازد و دستش را مشت میڪند . بعد،از خوردن چایی میرود . . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. . +‌ . . •/• آقاجان شرمنده ایم ولی: جمعه هایی که نبودی به تفریح زدیمـ :)💔 . . + ↫ ✋🏻         . . | @montazer_shahadat313