#امام_حسینی
عِشقیعنۍکہدَمۍ
بشنویۍازنامحسین(ع)
ودِلـتگریہکنانراهۍ
#کربلا بشود....💔
| @Ba_rasm_shahadat |
«💔🕊 »
دلتنگموبایدبپذیرمکهدگرنیست
دلتنگتوبودنخودشاحساسقشنگیست:)
💔¦↫#حاج_قاسم
🕊¦↫#سردار_دلها
| @Ba_rasm_shahadat |
#فاطمیه
اینقدغممردمُخوردی؛
ایمادرغمخوار...🥀
#ایوایمادرم💔
#ایام_فاطمیه
#یافاطمةالزهرا
#امام_زمان
| @Ba_rasm_shahadat |
#دعـاۍفـࢪج🌖🌦
إِلٰهِۍعَظُمَالْبَـلاءُ،وَبَـرِحَالْـخَفاءُ،
وَانْڪَشَـفَالْغِـطاءُ،وَانْقَـطَعَالـرَّجاءُ،
وَضـاٰقَتِالْأَرْضُ،وَمُنِــعَتِالسَّماءُ،
وَأَنْــتَالْمُسْتَعانُ،وَإِلَیْڪَالْمُشْتَـڪیٰ،
وَعَلَیْڪَالْمُـعَـوَّلُفِۍالشِّـدَّةِوَالــرَّخاءِ.
الـلّٰـهُمَّصَـلِّعَـلۍٰمُحَــمَّدٍوَآلِمُحَـــمَّدٍ
أُولـِۍالْأَمْـرِالَّـذِینَفَرَضْتَعَلَیْناطـاعَـتَهُمْ،
وَعَــرَّفْتَنابِذَلِڪَمَـنْزِلَتَهُمْ،
فَـفَـرِّجْعَـنّـابِحَــقِّهِمْفَـرَجاًعاجِـلاًقَـرِیباً
ڪلَمْحِالْبَـصَرِأَوْهُــوَأقْـرَبُ.
یَاٰمُحَـــمَّدُیَاٰعَلِۍُّ،یَاٰعَلِۍُّیَاٰمُحَـــــمَّدُ
اڪْفِیـاٰنِۍفَإِنَّڪُـماٰڪـآفِیـانِ،
وَانْصُرانِۍفَإِنَّڪُـماٰناصِـرانِ.
یَـاٰمَوْلاناٰیَـاٰصاحِبَالزَّمــانِ،
الْغَوْثَالْغَوْثَالْغَوْثَ
أَدْرِڪْـنِۍأَدْرِڪْـنِۍأَدْرِڪْنِۍ،
السَّـاٰعَةالسَّـاٰعَةَ السّـاٰعَةَ،
الْعَــجَلَالْعَــجَلَالْعَــجَلَ،
یَاأَرْحَـــــمَالرَّاحِمِینَ
بِحَقِّمُحَمَّدٍوَآلِہالطَّـاهِـرِینَ.!
| @Ba_rasm_shahadat |
#خدا به موسی فرمود:
اگر میخواهی ثواب صد سال روزه همه ایام در نامه عملت ثبت شود،
مردم را به امام زمانشان آشنا کن.
#امام_زمان
#السݪامعلیڪیابقیةاللہ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#یافاطمةالزهرا
#حاج_حسین_یکتا میگفت جیگر خانوم حضرت زهرا اگه خنك شه، جیگر زندگیتون خنك میشه.
#یازهرا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همانا سعادتمند کامل و حقیقی
کسی است که #امام_علی را در دوران
زندگی و پس از رحلتش دوست بدارد♥️
-#حدیثگرافی-
#علی_مولا
' آری جهنم میشود دنیای بی تو
آتش بگیرد زندگی بیخندههایت ' (:🌱
#سردار_دلها
#حاج_قاسم
«💚🕊»
#امام_زمان
بسمربالمهدی|❁
بیاتاجوانم
بدهࢪخنشانم...
💚¦↫#السݪامعلیڪیابقیةاللہ
💚¦↫#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#دعـاۍفـࢪج🌖🌦
إِلٰهِۍعَظُمَالْبَـلاءُ،وَبَـرِحَالْـخَفاءُ،
وَانْڪَشَـفَالْغِـطاءُ،وَانْقَـطَعَالـرَّجاءُ،
وَضـاٰقَتِالْأَرْضُ،وَمُنِــعَتِالسَّماءُ،
وَأَنْــتَالْمُسْتَعانُ،وَإِلَیْڪَالْمُشْتَـڪیٰ،
وَعَلَیْڪَالْمُـعَـوَّلُفِۍالشِّـدَّةِوَالــرَّخاءِ.
الـلّٰـهُمَّصَـلِّعَـلۍٰمُحَــمَّدٍوَآلِمُحَـــمَّدٍ
أُولـِۍالْأَمْـرِالَّـذِینَفَرَضْتَعَلَیْناطـاعَـتَهُمْ،
وَعَــرَّفْتَنابِذَلِڪَمَـنْزِلَتَهُمْ،
فَـفَـرِّجْعَـنّـابِحَــقِّهِمْفَـرَجاًعاجِـلاًقَـرِیباً
ڪلَمْحِالْبَـصَرِأَوْهُــوَأقْـرَبُ.
یَاٰمُحَـــمَّدُیَاٰعَلِۍُّ،یَاٰعَلِۍُّیَاٰمُحَـــــمَّدُ
اڪْفِیـاٰنِۍفَإِنَّڪُـماٰڪـآفِیـانِ،
وَانْصُرانِۍفَإِنَّڪُـماٰناصِـرانِ.
یَـاٰمَوْلاناٰیَـاٰصاحِبَالزَّمــانِ،
الْغَوْثَالْغَوْثَالْغَوْثَ
أَدْرِڪْـنِۍأَدْرِڪْـنِۍأَدْرِڪْنِۍ،
السَّـاٰعَةالسَّـاٰعَةَ السّـاٰعَةَ،
الْعَــجَلَالْعَــجَلَالْعَــجَلَ،
یَاأَرْحَـــــمَالرَّاحِمِینَ
بِحَقِّمُحَمَّدٍوَآلِہالطَّـاهِـرِینَ.!
| @Ba_rasm_shahadat |
💚🕊
#امام_زمان
ماراکسینخواست،فدایسرتنخواست
تاباتوایم،منتهمدمنمیکشیم.. :))!
#السݪامعلیڪیابقیةاللہ✨
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستترتدارمازهرچهدوست
ایتوبهمنازخودمنخویشتر♥️
#امام_حسینی🌱
#امام_زمان
وعدهیدیداࢪما
کِیوکجا... ؟!
#عکس_خام - #خام
#السݪامعلیڪیابقیةاللہ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
گه گاهی کـه دلم ميگيرد،
ميگويم:
بـه کجا بايد رفت؟
بـه کـه بايد پيوست؟
بـه کـه بايد دل بست؟
حس تنهای درونم گويد:
چـه سوالی داری؟
تو #خدا را داری(:♥️
#شهادت ...
همیناستدیگر . . !
بہناگہ،پنجرھا؎بازمیشود
بہسمتبھشت . .
مھمتویۍڪہچقدر
ازدلبستگۍها؎اینطرفِپنجره
دلڪَنـدھا؎! ...💔🚶♂
#شهیدانه
#امام_زمان
#حجاب
#تلنگر
💜🖇♥️🖇💜🖇💜
💜🖇💜🖇💜
♥️🖇💜
💜
#دام_شیطان
#قسمت_سی_چهارم🎬
امروز با مهرابیان کلاس داشتیم,اخرین روزهای ترم دانشگاه بود,اصلا دوست نداشتم سرکلاسش حاضر بشم,استاددد خودفروخته,اخه چطور دلش میاد؟!
ولی شاید اونم برای من همچی فکری کنه,دوتا حس متناقض داشتم,اما تصمیم گرفتم ,امروز از خیردانشگاه بگذرم تا برخوردی پیش نیاد.
~~~~~~~~~~~~~~~
بعداز دادن فلاش,مثل اینکه اعتمادشون را جلب کردم ,معینی هر روز باهام تماس میگرفت به اصطلاح خودشون ,خودی شده بودم.
یک روز معینی باهام تماس گرفت وگفت:انجمن برای روز پوریم جشنی دارد,شما هم به این جشن دعوتید.
خوشحال گفتم:جدددی؟؟
دوباره چشم بند و..؟؟روز پوریم چیه؟؟
معینی باصدای بلندی خندید وگفت:نه دخترک,خارج از کشوره,ببین چقد براشون عزیزی که دعوتت کردند.پوریم یه جور جشن وعیده براشون.
وبعداضافه کرد الان تاریخ وروز حرکت ومکان جشن رانمیگم ,بعدا باهات تماس میگیرم ودرجریان قرارمیدمت.
فوری با همون گوشی که محمدی داده بود,باهاش تماس گرفتم.وهرچه شنیده بودم راگفتم.
محمدی:پس توهم دعودت کردند برای جشنشون,خوب خوبه ,اما یک سری کارها باید انجام بدهی,فردا صبح خودت را بزن به مریضی وبیا فلان بیمارستان....
بخش اورژانس ,اتاق۵...
واااه بیمارستان برای چی؟؟
#ادامه_دارد ..
#رمان
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
| @Ba_rasm_shahadat |
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
: 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
💜🖇💜🖇💜
♥️🖇💜
💜
#دام شیطانی
# قسمت_سی_پنجم 🎬
رفتم تو اینترنت سرچ کردم (پوریم)کلی مطلب امد راجبش ,اما خلاصه ی مطلب این بود ,پوریم عید تمام یهودیان جهان است وبه این مناسبت یهود درهرکجا باشد جشن میگیرد وجشن بزرگی در اسراییل نیز برپاست,
پوریم روز کشته شدن ۶۶هزار ایرانی درعصرهخامنشین با حیله ی مردخای یهودیست که در۱۴_۱۵ ادار,هرساله برگزارمیشود
وطبق امر تلمود ,هریهودی موظف است به یمن این پیروزی آنقدر ش ر ا ب بنوشد که از سرمستی چیزی از اطرافش درک نکند.
عجببببب پس بهودیها هم عید دارن اونم چه عیدی,کشتار ایرانیااااان.....
بااین اوصاف پس جشن پوریم نزدیک بود درنتیجه سفرماهم نزدیک است ,اما نمیدانم به کجا میبرنمان,کمی ترس هم دارم,اخه من یک دختر تنهام.....
اما سرکارمحمدی جوری روحیه ام دادوگفت که من تنها نیستم ومحافظ هم دارم که از این ترس مقداریش برباد رفت.
فرداش به بهانه ی دل درد راهی بیمارستان شدم,مامانم میخواست همراهم بیاد,گفتم چیزی نیست که, نهایتش یه امپول وسرم میزنن ومیام خونه..
رفتم تو اتاق سلام کردم,
یک خانم دکتربود,خودم رامعرفی کردم.
خانم دکتر تا اسمم راشنید گفت:بله بله,من رضوی هستم, بفرمایید,منتظرشما بودم.
در رابست وشروع کرد به صحبت.
رضوی:ببین دخترم,خوشحالم ازاینکه میبینم جوانانی مثل شما برای وطن خودتون جانتان راکف دست گرفتید اما باید توصیه هایی به شما بکنم,اولا این یک ماموریت سرری هست که از طرف اطلاعات تعقیب میشه,نیروهای اطلاعاتی همواره مراقب شما هستند
اما خودشماهم باید کاملا محتاط باشید,درمورد ماموریت و...با احدالناسی حرف نزنید,سعی کنید هرطورکه میتوانید اعتماد اطرافیان راجلب نمایید وهیچ کاری نکنید که باعث ایجاد شک شود,چون سفرتان خارج ازکشورهست دست ما تاحدودی بسته است اما,سعی مابراین است تاحدامکان امنیتتان رابرقرارکنیم.
احتمالا انجایی که میروید تمام وسایلتان از گوشی ولب تاب وحتی انگشتروساعت وگردنبند و...ازشما میگیرند,ما الان یک دوربین فوق العاده میکروسکوپی را زیر ناخن شما کارمیگذاریم وکلید قطع ووصلش هم به طور نامحسوس زیر پوست انگشت دیگرتان خواهد بود,هرکجا که حس کردی ,مورد مهمی هست ,کلید را لمس کن روشن میشود وبا لمس بعدی خاموش میشود,فقط به یاد داشته باش,ورودی هرمکان ,دوربین خاموش باشد ,چون احتمالا ورودیهای اماکن دستگاهی برای تشخیص امواج هست,این رابرای احتیاط گفتم.
این دوربین قابلیت ضبط هفت شبانه روز ,ازتصاویروصداهای,اطراف راداردودربرابر نوروگرما واب و...مقاوم است ,امیدوارم موفق باشی.
وشروع به نصب دوربین زیرناخن و...کرد.
ازاینهمه هوشیاری پلیس کشورم کیف میکردم,عرق ملی ومذهبی ام به جوش امده بود,من باید تا آخرش رابروم حتی اگر به قیمت جانم تمام شود.
#ادامه_دارد ..
#رمان
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
| @Ba_rasm_shahadat |
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
: 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
💜🖇💜🖇💜
♥️🖇💜
💜
#دام شیطانی
# قسمت_سی_ششم 🎬
بالاخره معینی تماس گرفت وپاسپورت رامیخواست تا برای فردا بلیط هواپیما را اوکی کند,امانگفت مقصدمان کجاست.
دل تودلم نبود,زنگ زدم به محمدی وموضوع راگفتم.
محمدی,انگار خودش خبر داشت,تاکید کرد که محافظه کارانه برخورد کنم,وتاکیدکردکه یکی از افرادشون هم حواسش به من هست,یک جمله ی رمز گفت که با اون شناساییش کنم.
(آینده از آن ماست دختر آقامحسن),قرارشد ازهرکس این جمله راشنیدم,بهش اعتماد کنم.
مادرم سرازکارهام درنمیاورد بهش گفتم بادوستان میرم سفر تفریحی.
اما پدرم از تمام ماجراها خبرداشت,بانگاهش انگاری التماس میکرد نروم اما,هرگزبه زبان نیاورد,چون میبایست تنها برم فرودگاه,همون توخونه از باباومامان خداحافظی کردم.
مامان سرخوش ازاینکه بعدازمدتها دخترکش گردش میرود برام آیینه وقران اورد وپدرم ,من رادرآغوش گرفت وبا گریه توگوشم گفت:مراقب خودت باش,اول به خدا وبعدش به امام حسین ع سپردمت,هرجا عرصه بهت تنگ شد ,درخونه ی ارباب رابزن....
بابغضی درگلو وتوکل برخدا حرکت کردم.
معینی جلودر فرودگاه منتظرم بود وگفت :زودتر بیا ,اینم بلیط وپاست,به بقیه هم دادم ,برو.توصف پرواز به قاهره...
اوه اوه پس مقصدمان مصر,سرزمین پر رازو رمز فراعنه هست....
خوشحال بودم ,چون خودم درواقع مصررادوست داشتم...
سوار هواپیما شدم,اما مثل اینکه ۹نفردیگه هم ازگروهمان همسفرمابودند,منتها من نمیدونستم کی هستند وکجا نشستند...
بایاد خدا سفر هراس انگیزم راشروع کردم.
معینی تو ردیف روبروم بود,خیره به من همش کنکاش میکرد ,منم اروم چشام رابستم خودم رابا فکر به فرداوفرداها سرگرم کردم که به خواب رفتم.
با تکانهای هواپیما که ناشی از نشستنش بود ازخواب پریدم.
با معینی جلو فرودگاه ایستادیم,قراربود ۹نفر دیگه به ما ملحق شوند,ابتدا یک زن ویک مرد آمدن, بعدش دوتامرد,پشت سرشون یک زن ومرد مسن تر,بعدش دوتامرد,تک ,تک,
اخرین نفرکه ,پدیدار میشد ,احساس کردم هیکلش آشناست.
#ادامه_دارد ..
#رمان
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
| @Ba_rasm_shahadat |
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛