7.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
این صحنه ها را درکدام تجمعات
جهانی رخ میدهد ؟
فقط در اربعین حسینی میتوانید
ببینید و بس...🥺💔
.
@Ba_rasm_shahadat
امیرحسینساجدیAmirhossein Sajedi-Daram Az Dast Miram[320] (1).mp3
زمان:
حجم:
9.63M
دارم از دست میرم ... ! 💔
‹#مـدآحۍ_ٺآیـم›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @Ba_rasm_shahadat 」
7.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- حواستون باشه هدف زندگیتون چیه ..
حفظهالله *
@Ba_rasm_shahadat
🌾#رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #چهل_و_ششم
گمانی فوق هر گمان
اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد …
علی کار خودش رو کرد .. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد …
با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد … حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد … قبل از من با زینب حرف می زدن…
بالاخره من بزرگش نکرده بودم …
وقتی هفده سالش شد … خیلی ترسیدم … یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد …
می ترسیدم بیاد سراغ زینب … اما ازش خبری نشد…
دیپلمش رو با معدل بیست گرفت …
و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد …☺️👌
توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود …
پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود …
هر جا پا می گذاشت…
از زمین و زمان براش خواستگار میومد …
خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود …
مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد … دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید …
اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت … اصلا باورم نمی شد …😇
گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن …
زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود …
سال 75، 76 … تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود …
همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد… و نتیجه اش …
زینب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد …
مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران … پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید …
هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری … پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد …
ولی زینب … محکم ایستاد … به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت …😊✋
اما خواست خدا … در مسیر دیگه ای رقم خورده بود … چیزی که هرگز گمان نمی کردیم …👌
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
@Ba_rasm_shahadat
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #چهل_و_هفتم
سومین پیشنهاد
💤علی اومد به خوابم …
بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین …
– ازت درخواستی دارم … می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته … به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه… تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی …
با صدای زنگ⏰ ساعت از خواب پریدم …
خیلی جا خورده بودم…و فراموشش کردم … فکر کردم یه خواب همین طوریه …پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود …
چند شب گذشت …
💤علی دوباره اومد … اما این بار خیلی
ناراحت…😒
– هانیه جان … چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ … به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه …
خیلی دلم سوخت …
– اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو … من نمی تونم …زینب بوی تو رو میده … نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم… برام سخته …با حالت عجیبی بهم نگاه کرد …
– هانیه جان … باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره …اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای … راضی به رضای خدا باش …
گریه ام گرفت … ازش قول محکم گرفتم … هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم …
دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود …همه این سال ها دلتنگی و سختی رو… بودن با زینب برام آسون کرده بود …
حدود ساعت یازده🕚 از بیمارستان برگشت … رفتم دم در استقبالش …
– سلام دختر گلم … خسته نباشی …با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم …😃
– دیگه از خستگی گذشته … چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم … یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم …
رفتم براش شربت بیارم …
یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد…
– مامان گلم … چرا اینقدر گرفته است؟ …
ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم …
یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم … همه چیزش عین علی بود …
– از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟ …
خندید …😃
– تا نگی چی شده ولت نمی کنم …
بغض گلوم رو گرفت …😢
– زینب … سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟…
دست هاش شل شد و من رو ول کرد …😧
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
@Ba_rasm_shahadat
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #چهل_و_هشتم
کیش و مات
دست هاش شل و من رو ول کرد …
چرخیدم سمتش …صورتش بهم ریخته بود …
– چرا اینطوری شدی؟ …
سریع به خودش اومد … خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم
گرفت …😃😋
– ای بابا … از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره … شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره … از صبح تا حالا زحمت کشیدی …
رفت سمت گاز …
– راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم … برنامه نهار چیه؟… بقیه اش با من …
دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست … هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه … شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم …
- خیلی جای بدیه؟ …😥
– کجا؟ …😊
– سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده …😥
– نه … شایدم … نمی دونم …🙁
دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم …
– توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده … این جواب های بریده بریده جواب من نیست …😥😧
چشم هاش دو دو زد … انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه… اصلا نمی فهمیدم چه خبره …
– زینب؟ … چرا اینطوری شدی؟ … من که …
پرید وسط حرفم … دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد …😭
– به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو … همون حرفی که بار اول گفتم … تا برنگردی من هیچ جا نمیرم … نه سومیش، نه چهارمیش … نه اولیش … تا برنگردی من هیچ جا نمیرم …
اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون… اون رفت توی اتاق …
من، کیش و مات … وسط آشپزخونه …
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
@Ba_rasm_shahadat
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #چهل_و_نهم
خداحافظ زینب
تازه می فهمیدم چرا علی گفت …
من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه … اشک توی چشم هام 😢حلقه زد …
پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال …
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم …
– بی انصاف … خودت از پس دخترت برنیومدی … من رو انداختی جلو؟ … چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟ …
برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره …دنبالش راه افتادم سمت دستشویی … پشت در ایستادم تا اومد بیرون…
زل زدم توی چشم هاش … با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد… التماس می کرد حرفت رو نگو …
چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم …
– یادته 9 سالت بود تب کردی …
سرش رو انداخت پایین … 😔منتظر جوابش نشدم …
– پدرت چه شرطی گذاشت؟ … هر چی من میگم، میگی چشم …
التماس چشم هاش بیشتر شد … گریه اش گرفته بود …😢
– خوب پس نگو … هیچی نگو … حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه …
پرده اشک جلو دیدم رو گرفته بود …😢
– برو زینب جان … حرف پدرت رو گوش کن … علی گفت باید بری …
و صورتم رو چرخوندم … قطرات اشک از چشمم فرو ریخت… نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه …😢😢
تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد …
براش یه خونه🏡 مبله گرفتن … حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می کنیم … هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود …💵🚗
پای پرواز …
به زحمت جلوی خودم رو گرفتم … نمی خواستم دلش بلرزه …
با بلند شدن پرواز،🛫 اشک های من بی وقفه سرازیر شد … 😣😭تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود …
بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن …
🎀( شخصیت اصلی این داستان …
سرکار خانم … دکتر سیده زینب حسینی هستند … شخصی که از این به بعد، داستان رو از چشم ایشون مطالعه خواهید کرد …) 🎀
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
@Ba_rasm_shahadat
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #پنجاهم
سرزمین غریب
نماینده دانشگاه برای استقبالم به
فرودگاه🛬🇬🇧 اومد …
وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و😳😧تعجب… نگاهش رو پر کرد …
چند لحظه موند … نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه…
سوار ماشین🚘 که شدیم … این تحیر رو به زبان آورد …
– شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید …
زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت …
– و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما … با چنین #حجابی وارد خاک انگلستان🇬🇧 شده …
نمی دونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم …یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم😒 که بقیه اینطوری نیومدن …
ولی یه چیزی رو می دونستم … به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم… هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می چرخید … اما سکوت کردم … ✋
باید پیش از هر حرفی همه چیز رو می سنجیدم … و من هیچی در مورد اون شخص نمی دونستم …
من رو به خونه ای 🏡که گرفته بودن برد … یه خونه دوبلکس …بزرگ و دلباز … با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی… ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه های سنتی انگلیسی … تمام وسایلش شیک و مرتب …
فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود …
همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز … حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه …
اما به شدت اشتباه می کردن …😐
هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود … برای مادرم …خواهر و برادرهام … من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم …
قبل از رفتن …
توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده…
خودم اینجا بودم … دلم جا مونده بود … با یه علامت سوال بزرگ …❓😒
⁉️– بابا … چرا من رو فرستادی اینجا؟ …
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
@Ba_rasm_shahadat
12.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خانم هاے #چادرے و محجبه
حتما ببینید …(:
اگه طبق روایت نماز شب باعث درخشش خانه شما در نزد اهل آسمان میشه پس حجاب شما در این شلوغ بازار بی حجابی چه اجری داره …!
<ارزش خودتون رو بدونید خواهران عزیزم🥺💘>
@Ba_rasm_shahadat
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #پنجاه_و_یک
اتاق عمل
دوره تخصصی زبان تموم شد …
و آغاز دوره تحصیل و کار در بیمارستان بود …
اگر دقت می کردی … مشخص بود به همه سفارش کرده بودن تا هوای من رو داشته باشن …
تا حدی که نماینده دانشگاه، شخصا یه دانشجوی تازه وارد رو به رئیس بیمارستان و رئیس تیم جراحی عمومی معرفی کرد …
جالب ترین بخش، ریز اطلاعات شخصی من بود …
همه چیز، حتی علاقه رنگی من … 😕
این همه تطبیق شرایط و محیط با سلیقه و روحیات من #غیرقابل_باور و #فراتر از #تصادف و #شانس بود …
از چینش و انتخاب وسائل منزل … تا ترکیب رنگی محیط و…
گاهی ترس😧 کوچیکی دلم رو پر می کرد …
حالا اطلاعات علمی و سابقه کاری …
چیزی بود که با خبر بودنش جای تعجب زیادی نداشت …
هر چی جلوتر می رفتم …
حدس هام از شک به یقین نزدیک تر می شد …فقط یه چیز از ذهنم می گذشت …
⁉️– چرا بابا؟ … چرا؟ …
توی دانشگاه و بخش … مرتب از سوی اساتید و دانشجوها تشویق می شدم … 👏🎓
و همچنان با قدرت پیش می رفتم و برای کسب علم و تجربه تلاش می کردم …
بالاخره زمان حضور رسمی من، در اولین 🛌عمل فرارسید …
اون هم کناریکی ازبهترین جراح های بیمارستان …
همه چیز فوق العاده به نظر می رسید …
تا اینکه وارد رختکن اتاق عمل شدم … رختکن جدا بود … اما …😧
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
@Ba_rasm_shahadat
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #پنجاه_و_دوم
شعله های جنگ
آستین لباس کوتاه بود … 😐
یقه هفت … 😕
ورودی اتاق عمل هم برای شستن دست ها و پوشیدن لباس اصلی یکی …😶
چند لحظه توی ورودی ایستادم …
و به سالن و راهروهای داخلی که در اتاق های عمل بهش باز می شد نگاه کردم …
حتی پرستار اتاق عمل و شخصی که لباس رو تن پزشک می کرد … 👤مرد بود …
برگشتم داخل و نشستم روی صندلی رختکن …
حضور شیطان😈 و نزدیک شدنش رو بهم حس می کردم …
😈– اونها که مسلمان نیستن … تو یه پزشکی … این حرف ها و فکرها چیه؟ … برای چی تردید کردی؟ … حالا مگه چه اتفاقی می افته … اگر بد بود که پدرت، تو رو به اینجا نمی فرستاد … خواست خدا این بوده که بیای اینجا … اگر خدا نمی خواست شرایط رو طور دیگه ای ترتیب می داد … خدا که می دونست تو یه پزشکی … ولی اگر الان نری توی اتاق عمل …می دونی چی میشه؟ … چه عواقبی در برداره؟ … این موقعیتی رو که پدر شهیدت برات مهیا کرده، سر یه چیز بی ارزش از دست نده …
شیطان😈⚔ با همه قوا بهم حمله کرده بود …
حس می کردم دارم زیر فشارش له میشم …
سرم رو پایین انداختم و دستم رو گرفتم توی صورتم …😞😖
⁉️– بابا … من رو کجا فرستادی؟ … تو … یه مسلمان شهید…دختر مسلمان محجبه ات رو …
🔥آتش جنگ عظیمی 🔥که در وجودم شکل گرفته بود …وحشتناک شعله می کشید … چشم هام رو بستم … 😥😢🙏
– خدایا! توکل به خودت … یازهــ🌸ـــرا … دستم رو بگیر …
از جا بلند شدم و رفتم بیرون …
از تلفن بیرون اتاق عمل تماس گرفتم …پرستار از داخل گوشی رو برداشت … از جراح اصلی عذرخواهی کردم و گفتم …
_شرایط برای ورود یه خانم مسلمان به اتاق عمل، مناسب نیست … و …
از دید همه، این یه حرکت مسخره و احمقانه بود …
اما من آدمی نبودم که حتی برای یه #هدف_درست … از #راه_غلط جلو برم … حتی اگر تمام دنیا🌎 در برابرم صف بکشن …
مهم نبود به چه قیمتی … چیزهای باارزش تری در قلب من وجود داشت ….✌️
ادامه دارد ....
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است
@Ba_rasm_shahadat