🕊️بهرسمشهادت🕊
⸾⸾🖤🌿•• ❃ـاینخَبررابِرٮــٰانیدبِھعُشاقنَجف...! ❃ـبوۍٮــَجادِهےخونینعَلےمیآید....! ••
- ای اهلِ حرم، سیر ببینید پدر را . .
«وَ من عرفَ الله لم یبقَ لَهُ رغْبَة فیما سِواه»
-و هر کس خدا را شناخت؛
دیگر رغبتی به چیز های دیگر
برایش نمی ماند!....:)♥️🌱
| @Ba_rasm_shahadat |
| #چریکے♥️🍬|
مااز کوچک به بزرگ همه به فدای تو میشویم
لبیک یا خامنه ای✊...؛)
| @Ba_rasm_shahadat |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️🍃
دل بیمش ازین نیست،
که در بند تو افتاد؛
ترسد که کُنی
روزے ازین بند،
رهایش...🍃
#صلّیاللهعلیکیااباعبدالله
| @Ba_rasm_shahadat |
•‹📻🎞›•
.
-✾-
شهیدابراهیمهادےمیگفت:
امروزڪسینیومدپیشممشڪلشو
حلڪنم!نڪنہدیگہخدامنو. .
لایقنمیدونہبہبندههاشخدمتڪنم!
#اینطورےباشیم(:!؟🚶🏿♂♥️
-✾-
ـ ـ ـ ـ ـــــــــ❁ـــــــــ ـ ـ ـ ـ
◗📻🎞◖¦↮ #شھیدآنـھ
#اللّٰھُمعـجللولیڪالفࢪج
| @Ba_rasm_shahadat |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برتری ماه مبارک رمضان به سایر ماه ها...
✍از زبان امام علی علیهالسلام
🎙#استادفرحزاد
اگه سر سفره افطار به کسی که کنارمان نشسته بگوئیم : روزه ات قبول باشه ، اون چی جواب میده ؟
حتما میگه: ازشمام قبول باشه و ممنونم و کلی بهمون محبت میکنه .
حالا اگه سر افطار سرمون رو بالا بگیریم و به امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) عرض کنیم : آقاجون روزه تون قبول ، مطمئن باشید آقا هر جوابی بدهند ، دعاشون در حقمون مستجابه .
من سر سفره افطار میگم: آقاجون روزتون قبول باشه و امید دارم به اینکه آقا بفرمایند: از شمام قبول باشه ، عاقبت بخیر بشی .
این پیام رو اینقدر منتشر کنین که همه سر افطار با امام زمان (علیه السلام) حرف بزنن و به یاد حضرت مهدی(عج الله تعالی فرجه الشریف) باشن و برای ظهورش دعا کنن.
| @Ba_rasm_shahadat |
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂
🍂
#رهایی_از_شب
#ف-مقیمی
#پارت_بیست_و_هفتم 🌈
آفتاب سوزان جنوب به این نقطه که رسید مثل دستان مادر،مهربان و دلجو شد.یک فرمانده ی بسیج آن جلو کنار ساختمانهای فرسوده ای که زمانی راست قامت و پابرجا بودند ایستاده بود و برامون از عملیات ها میگفت و کسانی که در این نقطه شهید شده بودند.اومیگفت و همه گریه میکردند. دنبال حاج مهدوی میگشتم .اوگوشه ای دورتر ازما کنار تلی ایستاده بود و شانه هایش میلرزید.عبای قهوه ای رنگش با باد می رقصید.ومن به ارتعاش شانه های او و رقص عبایش نگاه میکردم..
چقدر دلم میخواست کنارش بایستم ..آه اگر چنین مردی در زندگیم بود چقدر خوب میشد..شاید اگر سایه ی مردی مثل او یا پیرمرد کودکیهایم در زندگیم بود هیچ وقت سراغ کامرانها نمیرفتم.شاید اگر آقام منو به این زودیها ترک نمیکرد همیشه رقیه سادات میموندم.تا یاد آقام تو ذهنم اومدگونه هایم خیس اشک شد.نسیم گرم دوکوهه به آرامی دستی به صورتم کشید وچادرم را بر جهت خلاف اون تل به لرزش در آورد. سرم را چرخاندم به سمت نسیم آنجا کنار آن دیوارها مردی را دیدم که روی خاکها نماز میخواند..چقدر شبیه آقام بود! نه انگارخودآقام بود...حالا یادم آمد صبح چه خوابی دیدم.خواب آقام رو دیدم..بعد از سالها..درست در همین نقطه..بهم نگاه میکرد.نگاهش شبیه اون شبی بود که بهش گفتم دیگه مسجد نمیام! ! مایوس وملامت بار.رفتم جلو که بعد از سالها بغلش کنم ولی ازم دور شد.صورتش رو ازم برگردوند وبا اندوه فراوان به خاک خیره شد.ازش خجالت کشیدم.چون میدونستم از چی ناراحته.با اینکه ساکت بود ولی در هر ذره ی نگاهش حرفها بود..گریه کردم..روی خاک زانو زدم و در حالیکه صورتم روی خاک بود دستامو به سمتش دراز کردم با عجزولابه گفتم:
-آقاااا منو ببخش..آقا من خیلی بدبختم.مبادا عاقم کنی.!
آقام یک جمله گفت که تا به امروز تو گوشمه:-سردمه دختر..لباس تنم رو گرفتی ازم. .
دیگه هیچی از خوابم یادم نمیاد.یاداوری اون خواب مرا تا سرحد جنون رساند. در بیابانهای دوکوهه مثل اسب وحشی می دویدم! !دیوانه وار به سمت مردی که نماز میخواند و گمان میکردم که آقامه دویدم و دعا دعا میکردم که خودش باشد..حتی اگر بازهم خواب باشد.وقتی به او رسیدم نفسهایم گوشه ای از این کویر جاماند..حتی باد هم جاماند..فقط از میان یک قنوت خالص این صدا می امد:ربنا لا تزغ قلوبنا.بعد اذ هدیتنا..
زانوانم را التماس کردم تا مقابل قامت آن مرد مرا همراهی کند..شاید صورت زیبای آقام رو ببینم.شاید هنوز هم خواب باشم و او راببینم و ازش کمک بخوام.ً
قنوتش که تمام شد نفسهایم برگشت. شاید باهجوم بیشتر..چون حالانفسهایم از ذکر رکوع او بیشتر شنیده میشد.تا می آمدم او را درست ببینم اشکهایم حجاب چشمانم میشد و هق هقم را بیشتر میکرد..او داشت سلام میداد که سرش را برگرداند به سمتم و با بهت و حیرت نگاهم کرد.زانوانم دیگر توان ایستادن نداشت.روی خاک نشستم و به صورت نا آشنا و محاسنی که مثل آقام مرتب شده و سفید بودند نگاه کردم و اشک ریختم...آن مرد کل بدنش را بسمتم چرخاندو با خنده ی دلنشین پدرانه گفت:با کی منو اشتباه گرفتی باباجان؟!
مثل کودکی که در شلوغی بازار والدینش را گم کرده با اشک وهق هق گفتم:
-از دور شبیه آقام بودید...میدونستم امکان نداره آقام بیاد عقبم ولی دلم میخواست شما آقام بودی.
خندید:
-اتفاقا خوب جایی اومدی! اینجا هرکی گمشده داشته باشه پیدا میشه.حتی اگه اون گمشده آقات باشه!
زرنگ بود..
گفت:ازمن میشنوی خودت رو پیدا کن آقات خودش پیداش میشه..
وقبل از اینکه جمله اش را هضم کنم بلند شد و چفیه اش رو انداخت به روی شانه ام و رفت.
داشتم رفتنش را تماشا میکردم که تصویر نگران فاطمه جای تصویر او را گرفت.
-چت شد یک دفعه عسل؟ نصفه عمرم کردی.چرا عین جن زده ها اینورو اونور میدویدی؟ کسی رو دیدی؟!
آه فاطمه. !!.دختر پاکدامن و دریا دلی که روح واعتمادش را به من که شاخه های هرزم دنیا رو آلوده میکرد سپرده بود!چقدر دلم آغوش او را میخواست.سرم را روی شانه اش انداختم و گریه را از سر گرفتم واو فقط شانه هایم را نوازش میکرد ومیگفت:
-قبول باشه ازت عزیزم. .
جمله ای که سوز گریه هایم رابیشتر کرد و مرا یاد بدیهایم می انداخت.به شانه هایش چنگ انداختم وباهای های گفتم :تو چه میدونی من کیم؟! من دارم واسه بدبختی خودم گریه میکنم بخاطر خطاهام..بخاطر قهرآقام..وای فاطمه اگر تو بدونی من چه آدمی هستم هیچ وقت بهم نگاه نمیکنی..
دلم میخواست همه چی رو اعتراف کنم. .اون شونه ها بهم شهامت میداد!
ادامہدارد...
| @Ba_rasm_shahadat |
🍂
🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂
🍂
#رهایی_از_شب
#ف-مقیمی
#پارت_بیست_و_هشتم 🌈
دلم میخواست همه چی رو اعتراف کنم. .اون شونه ها بهم شهامت میداد!
ولی فاطمه نمیخواست.دستهای سردش رو گذاشت جلوی دهانم و گفت:
-هیس هیس آروم باش..قسم میخورم تو خوبی توپاکی..وگرنه حال الان تو رو من داشتم!!
با کلافگی گفتم:
-چی میگی فاطمه؟ ! تا کی میخوای با این حرفها منو امیدوار کنی؟ من کثیفم..یه علف هرزم..فکر میکنی از لیاقتمه که اینجام؟! فکر کردی اشکهام بخاطر شهداست؟؟
فاطمه چینی به پیشانی انداخت وباقاطعیت گفت:
-فکر کردی همه ی کسایی که اینجا هستن واسه شهدا گریه میکنن؟! نه عزیز! اگرم اشک وشیونی هست برای خودمونه..برای اینکه جاموندیم از قافله..
-اگرشما جاموندید پس من کجام،؟
-مهم نیس کجایی.مهم نیست میوه ای یا علف هرز..وقتی اینجایی یعنی دعوت شدی.!! اینجا رو دست کم نگیر.اگه زرنگ باشی حاجت روا برمیگردی
حرفهاش رو دوست داشتم. حرفهایش آفتابی بود که گرما و روشنایش در دل سیاهم جوانه های امید رو زنده میکرد.
گفتم:تو هیچی درباره ی من نمیدونی..من ...من..
صدای آشنایی از پشت سرم شنیدم:
-خیره ان شالله.چیزی شده خانوم بخشی؟ !
فاطمه درحالیکه دستم را ماساژ میداد جواب داد:
والا حاج آقا خودمم بی اطلاعم.ولی ان شالله خیره.
حاج مهدوی گفت:در خیریتش که شکی نیست.فقط اگر خواهرمون چیزی احتیاج دارن براشون فرآهم کنیم.
فاطمه پاسخ داد:
-من اینجا هستم حاج آقا. خیالتون راحت
ولی من خیالم راحت نبود.اصلن مگر حاج مهدوی نسبت به من خیالی داشت که مکدر شود؟ شرط میبندم حتی نمیدانست من کیم! او تنها زنی که در این کاروان میشناخت فقط فاطمه بود!!! چقدر به فاطمه غبطه میخوردم.او همه چیز داشت! شورو نشاط، اعتبار وآبرو، زیبایی، پدرومادر واز همه مهمتر توجه حاج مهدوی رو داشت!! چیزهایی که من در زندگیم حسرتشان را داشتم.پس نباید خیال حاج مهدوی راحت میشد! من بخاطر او اینجا بودم.چرا باید برایش ناشناس میبودم.بی آنکه سرم را برگردانم با صدای نسبتا بلند ولرزانی گفتم :بله حاج آقا به یک چیزی احتیاج دارم شما برام فراهم میکنید؟!
صدای اطمینان بخش و مهربانش در گوشم پیچید:اگرکمکی از دستم بربیاد در خدمتم.
فاطمه باتعجب نگاهم میکرد.چادرم خاکی شده بود.به طرف حاج مهدوی چرخیدم.چقدر به او نزدیک بودم.! او بخاطر من ایستاده بود.ودرست مقابل من برای شنیدن خواسته ی من!!.
خوب نگاهش کردم.چشمانش به روشنی آفتاب بود.و پوست زیباو مهتاب گونه اش مرا یاد ماه می انداخت و ریشهای یک دست و مرتبش یادآور تمثالهای روی دیوار حسینیه ها وامام زاده ها بود.
او واقعا زیبا بود.!
زیبایی او نه از جنس کامران بلکه از جنس نور بود.او با متانت وادب بی مثال چشمش به خاک بود و دستهایش گره خورده به دانه های تسبیج!
چشمانم را بازو بسته کردم و دل به دریا زدم.
بغضم را سفت نگه داشتم تا مبادا دوباره سرناسازگاری بزارد و حماسه ی اشکی بیافریند. باید حرف میزدم.باید به اومیگفتم که من کی هستم! در دلم گفتم :خدایا خودم رو میسپرم دست تو.
لب گشودم:
-حاج آقا من احتیاج دارم باهاتون حرف بزنم. من..من..
بغضم شکست و مانع حرف زدنم شد.
درحالیکه به سرعت اشکهایم را پاک میکردم و دنبال رگ صدام میگشتم با کلافگی گفتم:
-من خیلی گنهکارم.آقام از دستم ناراحته.من سالهاست دارم به همه دروغ میگم..از همه بیشتر به خودم....
ادامہدارد...
| @Ba_rasm_shahadat |
🍂
🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
#شهیدبیضایی
منیکچیزیفهمیدهام
خداشهادتراهمیشه
بهآدمهاییدادهکهدرکار
سختکوشبودهاند🌿
آقـا امیرالمومنین دورشون بگردم، یـه
تفسیر قشنگ دارن راجب خدا..
میگن اِی دومینِ هر تنهایی؛ یعنی ای
کسی که نفر دوم تنهاییهایِ منی :)
✅تو جوشن كبير يه عبارتی هست كه مىگیم: "يا كَريمَ الصَّفْح" معناش خيلى جالبه.
✍یه وقتی یه کسی تو رو میبخشه اما یادش نمیره که فلان خطا رو کردی و همیشه یهجوری نگات میکنه که تو حس میکنی هنوز یادش نرفته؛ یهجورایی انگار که سابقهی بدت رو مدام به یادت میاره.
ولی یه وقتی، یه کسی تو رو میبخشه و یهطوری فراموش میکنه انگار نه انگار که تو خطایی رو مرتکب شدی و از برخورد و نگاهش حس بدی بهت دست نمیده.
به این نوع بخشش میگن "صَفح"
و خدای مهربون ما همینجوریه...
پس از صمیم قلب میگیم:
"يا كَريمَ الصَّفْح"
| @Ba_rasm_shahadat |
●خداے مهربآنم
خسته ام از فصل سرد گناه
و دلتنگ روزهای پاکم
بارانی بفرست
چتر گناه را دور انداختهام
💠 التماس دعای فرج
| @Ba_rasm_shahadat |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◽️ افطار در بین الحرمین
🎤 محمد حسین پویانفر
#بین_الحرمین
#افطاری
#ماه_رمضان
🚌 ⃟ ⃟💛¦↭ #استوری
| @Ba_rasm_shahadat |
علامه طهرانی«قدساللهسره»:
ملائکه در شبهای ماه رمضان تاصبح نداء میکنند؛ای گناهکارهابیائید درِخانهی رحمت بازاست ما میپذیریم،گناهان رامیآمرزیم
،دعاها را مستجاب میکنیم،دنبال شهوات نروید وغفلت نکنید🌿
| #رمضان_ماه_رحمت♥️|
| @Ba_rasm_shahadat |
از طریق ناشناس هر پیشنهاد یا نظرتون راجبه کانال به رسم شهادت و رمان جدید بگید🌱
ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16493981931379
| @Ba_rasm_shahadat |
『🌼』
میگفت:
+خداوندمعشوقنیست🖐🏻
-- اوخودعشقاست . .🌿'!
کدامینمعشوقمیتواندبگویدصدباراگرتوبہ شکستے بازآ♥️‼️
#عاشقانھ✨🌿
| @Ba_rasm_shahadat |
•⊰📜🔐⊱•
آقاامیرالمومنیندورشونبگردم
یہتفسیر قشنگدارنراجب #خدا ...
میگناِۍدومینِهرتنھایـے؛یعنـےاۍ
ڪسۍڪہنفردومتنھایـےهایِمنـے🚶♀..:)
••
| @Ba_rasm_shahadat |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹💙🔗›
-
دنیآ بدۅنِ تۅ مـ؏ـنایۍ نداࢪھ...❤️
-
-
🌻⃟🔗¦↫#امام_زمان "
💙⃟🔗¦↫#ماه_رمضان "
🌼⃟🔗↫#دلتنگی "
-
❥|•@Ba_rasm_shahadat•|
「 𝓗𝓪𝓭𝓲𝓼 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂 」
-
اعمالشببیستویڪم ✨
التماسدعا🤲
-
-
🤍•¦➺ #رمضان
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ•●•ـــــــــــ ـ ـ ـ ـ
| @Ba_rasm_shahadat |
『🌙⭐️』
ماهِ رمضان را؛
خدا #وثیـقہ گذاشت!
برای آزادےِ من؛
از #بنـد شیطان...
بعد از ایـن؛
روزگارِ مـن چـه می شـود...؟!💔
•| @Ba_rasm_shahadat |•