سـه کار است که شیـعه
باید هر روز آن را انجام دهد☝️🏻
¹.خواندن دعای عـهد
².دعای فرج
³.سه بار سوره توحید
و هدیه آن ها به امام زمان "عج"
👀 #میرزا_جوادآقـا_ملـکی . . .
✍🏻 #نکته
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حال وهوای دیشب جمکران
"حاج سعید حدادیان"
با آل علی هرکه در افتاد ور افتاد👌🏻
#جمکران
| @Ba_rasm_shahadat |
هر بار چیزۍ گم میڪنیم
میگن چند تا صلوات بفرست
ان شاء اللھ پیدا میشہ
آقا جان...!
چنتا صلوات بفرستم پیدات ڪنم!؟ 💔🥀
#اَینصاحبنـٰا؟!
#امام_زمان
#دعـاۍفـࢪج🌖🌦
إِلٰهِۍعَظُمَالْبَـلاءُ،وَبَـرِحَالْـخَفاءُ،
وَانْڪَشَـفَالْغِـطاءُ،وَانْقَـطَعَالـرَّجاءُ،
وَضـاٰقَتِالْأَرْضُ،وَمُنِــعَتِالسَّماءُ،
وَأَنْــتَالْمُسْتَعانُ،وَإِلَیْڪَالْمُشْتَـڪیٰ،
وَعَلَیْڪَالْمُـعَـوَّلُفِۍالشِّـدَّةِوَالــرَّخاءِ.
الـلّٰـهُمَّصَـلِّعَـلۍٰمُحَــمَّدٍوَآلِمُحَـــمَّدٍ
أُولـِۍالْأَمْـرِالَّـذِینَفَرَضْتَعَلَیْناطـاعَـتَهُمْ،
وَعَــرَّفْتَنابِذَلِڪَمَـنْزِلَتَهُمْ،
فَـفَـرِّجْعَـنّـابِحَــقِّهِمْفَـرَجاًعاجِـلاًقَـرِیباً
ڪلَمْحِالْبَـصَرِأَوْهُــوَأقْـرَبُ.
یَاٰمُحَـــمَّدُیَاٰعَلِۍُّ،یَاٰعَلِۍُّیَاٰمُحَـــــمَّدُ
اڪْفِیـاٰنِۍفَإِنَّڪُـماٰڪـآفِیـانِ،
وَانْصُرانِۍفَإِنَّڪُـماٰناصِـرانِ.
یَـاٰمَوْلاناٰیَـاٰصاحِبَالزَّمــانِ،
الْغَوْثَالْغَوْثَالْغَوْثَ
أَدْرِڪْـنِۍأَدْرِڪْـنِۍأَدْرِڪْنِۍ،
السَّـاٰعَةالسَّـاٰعَةَ السّـاٰعَةَ،
الْعَــجَلَالْعَــجَلَالْعَــجَلَ،
یَاأَرْحَـــــمَالرَّاحِمِینَ
بِحَقِّمُحَمَّدٍوَآلِہالطَّـاهِـرِینَ.!
| @Ba_rasm_shahadat |
⟮تنها پناه جمع غریبان تویی رضا..🕊⟯
- #امام_رضایی -
| @Ba_rasm_shahadat |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استوری #امام_زمان
گویند چرا این همه مشتاق
ولی او سِپَهش یار ندارد؟...
| @Ba_rasm_shahadat |
#یاردلمـ
صدبار بہ پیش قَدمش جان بِسِپارم
یڪبار مگر گوشہ ے چشمش بہ من اُفتد
| @Ba_rasm_shahadat |
‹♥🥺›
#شهیدانه
حِـیرـٰانوآشُفتِہیَعنِۍ🥀
حـٰالڪَسِۍڪِہمَرگرآنَخوـٰآهَد🖐🏻
امّـٰالـٰایِقِشَھـٰادَتهَمنَبـٰاشَد...シ!🚶🏻♂
#جامانده
#در_آرزوی_شهادت😔✋
#اللهم_الرزقنا_شهادت...
| @Ba_rasm_shahadat |
#والپیپر
من هر جا حس کردم ی چیزی از دســت دادم،
دلـم با این جـمله که میــگہ:
آنچـه قسـمـتِ توســت،
از کنارت نخواهد گذشت
آروم میشه! (:
🦋
#خاطره_شهدا
#شهیدانه
بابڪ دربوڪمال به#شهادت رسید؛ در خط پایانگروهڪ تڪفیریداعش… بابڪ بااینڪه سن وسال زیادی نداشت، دفاعازاعتقادات وباورهایش رابه خیلی چیزهاترجیح دادهاست…
به زندگی دراروپا؛ به خوشیهای دنیا؛ بهدغدغههای شخصی وهزارچیز دیگر…
هم بسیجی بود،هم هیئتی، هم مسجدی، هم دانشجو، همورزشڪار، هم اهلتفریحوهم جوان وخوشدل و خوشحال بهقول معروف،به ظاهرش میرسید ولی از باطناش غافل نبود؛ دوستو رفیقهم زیاد داشت، ازهمه اقشارجامعه.مشارڪتدرفعالیتهای اجتماعیو عامالمنفعه مثلهلال احمرونظایرآنیڪی دیگرازدرخششهایزندگیشهیدبابڪنوری است،جالب اینجاستڪهدرزمانحیاتش،خانوادهاطلاعی ازاینحرفهاوگفتنیها نداشتند.
#شهید_بابک_نوری💚
| @Ba_rasm_shahadat |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امام_حسینی | #کربلا
خودماینجـا،قلبـمعـراقِ💔:)
عُشـاق را فـراقِ یـار میـکُشد...
#دلتنگه_دلتنگ...🙃💔
| @Ba_rasm_shahadat |
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂
🍂
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#پارت_هشتاد_و_سوم 🌈
دل توی دلم نبود.اصلا حال خوبی نداشتم. فاطمه خادم مسجد رو صدا کرد و سراغ حاج مهدوی رو گرفت.
لحظاتی بعد حاج مهدوی در حالیکه با همون مزاحم های همیشگی مشغول گپ و گفت بود در چهارچوب در حاضر شد.
.سرم رو پایین انداختم به امید اینکه شاید منو نشناسد و با کیسه ی کفشی که مقابل پام افتاده بود بازی کردم.
فاطمه که انگار خبر داشت گفتگوی این چند جوون تمومی نداره با روش معمول خودش یک یا الله گفت و توجه آنها رو به خودش جلب کرد.
حاج مهدوی خطاب به جوونها گفت:ان شالله بعد صحبت میکنیم.یا علی..
وبعد به سمت ما اومد.
خدا میداند که چه حالی داشتم در اون لحظات.
صدای زیبا آرامش بخشش در گوشم طنین انداخت:
_سلام علیکم والرحمت الله
فاطمه با همان وقار همیشگی جواب داد ولی من از ترس اینکه شناخته نشم سرم رو پایین تر آوردم و آهسته جواب دادم.
فکر کنم مرا نشناخت.
شاید هم ترجیح داد مرا نادیده بگیرد.
خطاب به فاطمه گفت:خوبید ان شالله؟ خانواده خوبند؟ در خدمتتونم
فاطمه با صدای آرامی گفت:حاج آقا غرض از مزاحمت ، امروز آقا حامد تماس گرفته بودند.
_خب الحمدالله.پس بالاخره تماس گرفتند؟
_پس حدسم درست بود.شما شماره ی بنده رو داده بودید خدمتشون؟
_خیر! بنده فقط ارجاعشون دادم به پدر محترمتون.ولی با ایشون صحبت کردم.بنده ی خدا خیلی سرگشته و مغموم هستند.حیفه سرکار خانوم! بیشتر از این درست نیست این جوون بلا تکلیف بمونه.اتفاقا دیشب من خونه ی عمو مهمان بودم وحرف زندگی شما هم به میون کشیده شد.اون بنده ی خداها بعد اینهمه سال به حرف اومدند که اصلا مخالفتی با وصلت شما نداشتند و شما خودتون همه چیز رو بهم زدید!!!
فاطمه با صدایی لرزون گفت:بله.
قبلن هم که گفته بودم.ولی دلیلم فقط و فقط نارضایتی و دلخوری شدید اونها از من بوده.نه اینکه خودم خوشی زیر دلم زده باشه!
_ببینید...من قبلا گفتم باز هم تاکید میکنم که در این حادثه یا هیچ کسی مقصر نبوده یا همه!
از من مهدوی که بیتوجه به حال ایشون سفر رفتنه بودم گرفته، تا راننده هایی که تو خیابون شما رو تحریک به این حادثه کردند..
ولی خب از اون ور هم باید کمی حال عمو و زن عمو هم درک کرد.هرچی باشه اولادشون رو از دست دادن.جوون از دست دادن.خب طبیعیه که دیر فراموش کنند.حالا من کاری به جریانات بین شما فعلن و در حال حاضر ندارم.بحث من، در مورد آقا حامده.این جوون هم باید تکلیفش روشن بشه.من به ضرص قاطع میگم در این مصیبت بیشترین کسی که متضرر شد این جوونه! درفاصله ی یک هفته هم، همشیره ش رواز دست داد هم زندگیش رفت رو هوا..
ایشون از وقتی که چندماه پیش شما دچار حادثه تصادف شدید واقعا از خود بیخود شدند.نمیشه که همینطوری به امان خدا رهاشون کرد که خانوم بخشی!
فاطمه با درماندگی گفت:خب شما میفرمایید من چه کنم؟
_احسنت!! شما الان تشریف ببرید منزل .ان شالله من فردا میام درحضور پدر ومادر صحبت وچاره اندیشی میکنیم.ان شالله خدا به حرمت روح اون مرحوم، گره از کارتون وا میکنه ودلها رو دوباره به هم پیوند میزنه.
فاطمه آهی کشید و گفت:ان شالله..ممنونم ازتون حاج آقا. مزاحمتون نمیشم..
وقت رفتن بود.هنوز هم نمیدونم چرا فاطمه منو دنبال خودش به این نقطه کشونده بود وقتی حضورم در حد یک مجسمه بی اهمیت بود!!
دلم میخواست قبل از رفتن یک نگاه گذرا و کوتاه به صورتش بندازم. چون مطمئن بودم او نگاهم نمیکند همه ی جسارتم رو جمع کردم و نگاهش کردم. یک نگاه کوتاه و گذرا.
عجب موجود حریصیه این بشر!!
حالا آرزو داشتم که کاش او هم به من نیم نگاهی بندازه و ببینه که چقدر زیبا چادر سرم کردم.ولی او مرا نگاهم نکرد.حتی در حد یک نیم نگاه!
با نا امیدی نگاهم رو به سمت پایین هدایت کردم که ناگهان چشمم افتاد به تسبیح در دستانش!!
بی اختیار گفتم:عهه اون تسبیح. ..
فاطمه که قصد رفتن داشت با تعجب نگاهم کرد.
حاج مهدوی متوجه ام شد و با اخمی کمرنگ نگاه گذرایی به من کرد و بعد چشم دوخت به تسبیحش!!
شرمنده از وضعیت کنونی آهسته گفتم:التماس دعا.
بهسرعت با فاطمه از او جدا شدیم.ذهنم درگیر بود.هم درگیر اخم سرد حاج مهدوی وقتی که نگاهش بانگاهم تلاقی کرد وهم درگیر تسبیح سبزرنگی که در دست داشت و در خواب چندشب پیشم الهام به من بخشیده بود!
این یعنی اینکه اون خواب همچین بی تعبیر هم نبوده.دلم شور افتاد..تعبیر اون خواب چی بود؟!!!
ادامہدارد...
| @Ba_rasm_shahadat |
🍂
🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂
🍂
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#پارت_هشتاد_و_چهارم🌈
به خانه برگشتم.لحظه ای از فکر اون خواب وتسبیح بیرون نمی آمدم. اینجا در حوالی من چه خبر بود؟!
دستهای توانمند غیب رو در روزگارم حس میکردم!
یک چیزی در شرف اتفاق بود..شاید هم اتفاق افتاده بود.نمیدانم ولی این حال رو دوست داشتم!
روی تختم دراز کشیدم. دستمال گلدوزی شده ی حاج مهدوی را روی صورتم گذاشتم و عمیق بو کشیدم.هنوز هم عطرش به تازگی روز اول بود.این دستمال زیبا کار دست کی بود؟ شاید الهام!! ولی نه!!
محاله حاج مهدوی یادگار الهام رو به کس دیگری امانت بده!
نفهمیدم کی خوابم برد.نیمه های شب از خواب بیدارشدم و بی اراده به سمت دستشویی رفتم و وضو گرفتم.وقتی به خودم اومدم در حال خواندن نماز شب بودم! این من بودم؟؟؟ چرا حس میکنم اراده ای از خودم ندارم و دارم توسط نیرویی دیگر کنترل میشم؟! آهان یادم افتاد!! من در آغوش خدا هستم!
شنبه از راه رسید ومن روز اول کاریم رو در مدرسه ی شهید همت آغاز کردم.رفتار پرسنل آنجا بسیار خوب و محترمانه بود و خوشحال بودم در جایی کار میکنم که همه ی نیروهای آنجا وفادار به مبانی اخلاقی و اسلامی بودند.و یک سالن کوچکی رو اختصاص داده بودند به موزه ی شهدا.
من باور نمیکردم که همه ی این جریانات اتفاقیست.بالاخره من هم نزد اون بالاییها دیده شدم.
قربان آن شهدایی که اگرچه میدونستند من بخاطر اونها اونجا نیامدم و حتی درست یادم نمیاد شلمچه و فکه چه شکلی بوده باز با تمام این حال، بعد از بازگشتم، دعا و برکتشون وارد زندگیم شده وبه معنای واقعی حول حالنا الی احسن الحال شدم.
حدود ساعت چهار بود که خسته از روز کاری به خانه برگشتم.خواستم وارد آپارتمانم بشم که صدای کامران درجا میخکوبم کرد.
_عسل؟؟
سرم رو به طرف صدا برگرداندم.
کامران تیپ اسپرت مشکی و جذب به تن کرده بود.
لعنت به نسیم و مسعود که آدرس منو به او دادند.
او با لبخندی دوستانه نزدیکم آمد.
_اونروز فک کردم همینطوری چادر سرت کردی ولی الان هم دوباره با چادر میبینمت.راستش اول نشناختمت!!
الان دقیقا من باید با اوچه رفتاری میکردم؟ سرد وسنگین یا محترمانه و درحدمعمول؟
پرسیدم:اینجا چی کار میکنی؟
او که نور آفتاب چشمهایش رو اذیت میکرد، لبخندی به پهنای صورت زد که دندانهای سفید ومرتبش عرض اندام کردند.
گفت:اومدم دنبالت بریم بیرون صحبت کنیم.
دستپاچه گفتم:چی؟؟ کامران من قبلا باهات حرفهامو زدم.نزدم؟؟
کامران دستش رو چتر چشمانش کرد: آره، ولی قرار شد بعد با هم حرف بزنیم.
بعد انگار چیزی یادش اومده باشه پرسید:
راستی؟؟
اون دوستت وقتی اومد چیشد؟ بدنشد که برات؟؟ ..شد؟
کوتاه گفتم:چی بگم!
با نگرانی به اطرافم نگاه کردم.از پشت پنجره ی آپارتمانم یکی داشت مخفیانه نگاهمون میکرد.
گفتم:
_کامران من تو این محل آبرو دارم. چون تنها زندگی میکنم نمیخوام کسی درموردم دچار سوظن بشه!
کامران با کلمات تند وسریع گفت: آره آره.آره..الان از اینجا میریم. بیا سوار ماشین شو بریم یه جا حرف بزنیم .اینجا خوبیت نداره!
با درماندگی گفتم:کامران خواهش میکنم اصرار نکن.من جوابم منفیه..هم به بیرون رفتنمون هم به درخواست اون روزت..
او سرش رو با ناراحتی تکون داد و در حالیکه سعی میکرد غرورش رو حفظ کنه گفت:
_خب حالا یه سر بیا بریم بیرون حرفهای منم بشنو بعد تصمیم بگیر!
عجب گیری افتاده بودم ها! !
هرچه من ممانعت میکردم باز کامران اصرار میکرد.
دوباره نگاهی به پنجره ی همسایه انداختم. پرده تکانی خورد.
دست آخر مجبور شدم برای اینکه همسایه های بیشتری متوجه ی حضور او نشوند سوار ماشینش بشم ولی درصندلی عقب نشستم.
کامران دلخور و بداخلاق از رفتار من در حالیکه ماشینش رو روشن میکرد گفت: بااشه بااااشه عسل خانوم! بتاااز برای خودت،بتاااز..
با لحنی سرد گفتم:لطفا زودتر کامران حرفهاتو بزن.من خیلی عجله دارم باید جایی برم.
کامران آینه ی مقابلش رو طوری تنظیم کرد که صورتم مشخص باشد.بعد از کمی سکوت گفت:
_تو همیشه این اطراف چادر سرت میکنی؟
من که انتظار شنیدن این سوال رو نداشتم با کمی مکث گفتم:
الان یه مدته تصمیم گرفتم چادر سرم کنم.
_اونوقت همینطوری واسه قشنگی سرت میکنی یا دلیل دیگه ای داره؟
من که دلیلی برای جواب دادن به این سوالها نمیدیدم گفتم:دلیلم کاملا شخصیه.قرار بود حرفاتو بزنی نه اینکه من و سین جین کنی!
او داخل یک کوچه ی خلوت توقف کرد و با عصبانیت به طرفم برگشت گفت:تو چرا با من اینطوری حرف میزنی؟؟؟ آخه دختر مگه من چه هیزم تری بهت فروختم که باهام اینطوری تا میکنی؟
ادامہدارد...
| @Ba_rasm_shahadat |
🍂
🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
#دعـاۍفـࢪج🌖🌦
إِلٰهِۍعَظُمَالْبَـلاءُ،وَبَـرِحَالْـخَفاءُ،
وَانْڪَشَـفَالْغِـطاءُ،وَانْقَـطَعَالـرَّجاءُ،
وَضـاٰقَتِالْأَرْضُ،وَمُنِــعَتِالسَّماءُ،
وَأَنْــتَالْمُسْتَعانُ،وَإِلَیْڪَالْمُشْتَـڪیٰ،
وَعَلَیْڪَالْمُـعَـوَّلُفِۍالشِّـدَّةِوَالــرَّخاءِ.
الـلّٰـهُمَّصَـلِّعَـلۍٰمُحَــمَّدٍوَآلِمُحَـــمَّدٍ
أُولـِۍالْأَمْـرِالَّـذِینَفَرَضْتَعَلَیْناطـاعَـتَهُمْ،
وَعَــرَّفْتَنابِذَلِڪَمَـنْزِلَتَهُمْ،
فَـفَـرِّجْعَـنّـابِحَــقِّهِمْفَـرَجاًعاجِـلاًقَـرِیباً
ڪلَمْحِالْبَـصَرِأَوْهُــوَأقْـرَبُ.
یَاٰمُحَـــمَّدُیَاٰعَلِۍُّ،یَاٰعَلِۍُّیَاٰمُحَـــــمَّدُ
اڪْفِیـاٰنِۍفَإِنَّڪُـماٰڪـآفِیـانِ،
وَانْصُرانِۍفَإِنَّڪُـماٰناصِـرانِ.
یَـاٰمَوْلاناٰیَـاٰصاحِبَالزَّمــانِ،
الْغَوْثَالْغَوْثَالْغَوْثَ
أَدْرِڪْـنِۍأَدْرِڪْـنِۍأَدْرِڪْنِۍ،
السَّـاٰعَةالسَّـاٰعَةَ السّـاٰعَةَ،
الْعَــجَلَالْعَــجَلَالْعَــجَلَ،
یَاأَرْحَـــــمَالرَّاحِمِینَ
بِحَقِّمُحَمَّدٍوَآلِہالطَّـاهِـرِینَ.!
| @Ba_rasm_shahadat |