eitaa logo
🕊️به‌رسم‌شهادت🕊
346 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
{ بسم ‌رب‌ الشهدا‌ و الصدیقین } یـا‌صاحـب‌الزمـاݩ:)♥ - تا‌خدا‌شهادتُ‌برات‌ننویسه‌ ، آرزوش‌نمیکنۍ .💌 . . ناشناس : https://daigo.ir/secret/61675167446 کانالی با رایحھِ‌ شهادت🕊🌱' کپی؟ حلالتون‌🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
2.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⊹ یا مَن لا یُرجَی اِلا هُوَ💙 ⊹ ای آنکه جز به او امیدی نیست🌱
5.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
راه نجات خلق تفاوت کند زهم؛ مردم امیدوار به غیـرند، مـا بــه تــــو مـهــــــــدی جــان...💚
🕊 ⭕️مشخصات نام و نام خانوادگی: مصطفی چمران نام پدر : حسن محل تولد : تهران تاریخ ولادت: ۱۳۱۱/۷/۱۰ تاریخ شهادت : ۱۳۶۰/۳/۳۱ محل شهادت: جبهه ی سوسنگرد-دهلاویه مدت عمر: ۴۹ سال محل مزار : گلزار شهدای بهشت زهرا تهران قطعه و ردیف و شماره : ۷۱،۲۴، --
ان شاءالله که مادرش ندیده... :)💔!
🔹اگر دو چیز را رعایت بکنی، خدا را نصیبت می کند. یکی پر تلاش باش و دوم مخلص! این دو تا را درست انجام بدی خدا شهادت را هم نصیبت می کند.
👇لازمه که بگم هرکس تهرانه و میتونه، واجبه که شرکت کنه ◼️ مراسم تشییع پیکر مطهر ⏰زمان: یکشنبه ۸ آبان/ همزمان با نماز ظهر 🕌مکان: مسجد امام علی علیه السلام شهران
حاجی‌هستی...؟! :) حاجی‌میبینی‌سرمون‌چی‌اومده حاجی‌دیدی‌رفتی‌و‌اینا‌همشون‌گرگ‌شدن حاجی‌دیدی‌چقدر‌بهمون‌توهین‌کردن حاجی‌میبینی‌چقدر‌دعا‌میکنیم‌و‌لی مولامون‌نمیاد... حاجی‌ببین‌اینا‌چقدر‌اشک‌مهدی‌فاطمه‌رو در‌میارن...💔 حاجی‌به‌دادمون‌برس دستمونو‌بگیر‌حاجی کمک‌میخوایم... دعا‌کن‌امام‌زمانمون‌برگرده... :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔥 🎬 داخل کلاس شدم. سمیرا از دیدنم تعجب کرد.رفتم کنارش نشستم. سمیرا گفت:تو که نمی‌خواستی بیای ، همراه من رسیدی که!.... اومدم بهش بگم که اصلاً دست خودم نبود، یه نگاه به سلمانی کردم، دیدم دستش را آورده جلوی بینیش و سرش رابه حالت نه تکون میده .... هیسسس به سمیراگفتم:بعداً بهت میگم. اما من هیچ وسیله و حتی دفتری و...همرام نیاورده بودم. کلاس تموم شد. من اصلاً یادم رفته بود ، شاید بابا منتظرم باشه. اینقدر با ترس اومدم بیرون که گوشیم هم نیاورده بودم. پا شدم که برم بیرون ، سلمانی صدام زد:خانوم سعادت شما بمونید کارتون دارم,نگران نباشید باباتون رفتن سرکارشون.....😳 دوباره گیج شدم. یعنی این کیه فرشته است؟ اجنه است؟روانشناسه که ذهن را می‌ خونه؟ این چیه و کیه؟؟؟ سمیرا گفت:توسالن منتظرت می‌مونم و رفت بیرون. استاد یک صندلی نزدیک خودش گذاشت و خودشم نشست رو صندلی کناری و گفت:بیا بشین. راحت باش. ازمن نترس ، من آسیبی بهت نمی‌زنم. با ترس نشستم و منتظر شدم که صحبت کند سلمانی:وقتی باهات حرف می‌زنم به من نگاه کن! سرم را گرفتم بالا و نگاهش کردم. دوباره آتیش تو چشماش بود اما این‌بار نترسیدم. سلمانی گفت:یه چیزی داره منو اذیت می‌کنه باید اون از طرف تو باشه ، ازخودت دورش کن تا حرف بزنیم . گفتم :چی؟؟ _ یه گردنبد عقیق که حکاکی شده ... وااای این را از کجا می‌دید ؟ آخه زیر مقنعه و چادرم بود!. 😳 درش آوردم و گفتم فقط و ان یکاده... بردم طرفش ، یه جوری خودش را کشید کنار که ترسیدم... گفت سریع بیاندازش بیرون... گفتم آیه‌ی قرآنه ... گفت:تو هنوز درک حقیقی از قرآن نداری پس نمیتونی ازش استفاده کنی . داد زد,زود بیاندازش.... به سرعت رفتم تو سالن گردنبند را دادم به سمیرا و بی‌اختیار برگشتم. سلمانی:حالا خوب شد . بیا جلو، نگاهم کن... رفتم نشستم سلمانی:هیچ می‌دونی چهره‌ی تو خیلی عرفانی هست؟ اینجا باشی ,ازبین میره,این چهره باید تو یک گروه عرفانی به کمال برسه... سلمانی حرف می‌زد و حرف می‌زد ، و من به شدت احساس خواب‌آلودگی می‌کردم. بعدها فهمیدم اون جلسه ,سلمانی من را یه جورایی هیپنوتیزم کرده، دیگه از ترس ساعت قبل خبری نبود ,برعکس فکر می‌کردم یه جورایی بهش وابسته شدم. همین‌جور که حرف می‌زد,دستش را گذاشت روی دستم ! من دختر معتقدی بودم و تا به حال دست هیچ نامحرمی به من نخورده بود . اما تو اون حالت نه تنها دستم را عقب نکشیدم بلکه گرمای عجیبی از دستش وارد بدنم می‌شد که برام خوشآیند بود!!! وقتی دید مخالفتی با کارش نکردم,دوتا دستم را گرفت تو مشتش و گفت :اگر ما باهم اینجوری گره بخوریم تمام دنیا مال ماست . ... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @Ba_rasm_shahadat ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛