فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهتوسلاممیدمبهتوڪهآقامی
سلامِبهتو..
السلاماےهمهے
عشقومسلمانےمن...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
مـادلتنـگکـسیهـستـیـمکـه
خـودمـانبـاعثوبانـینیـامـدنشهـستیم!
بـسکـهسـرباربـودیم..
#امام_زمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
برای امام زَمانتون [نخودی] نباشید!
آچار فرانسه باشید..:)
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
💜🖇♥️🖇💜🖇💜
💜🖇💜🖇💜
♥️🖇💜
💜
#دام_شیطان 🔥
#قسمت_یازدهم 🎬
بابا بیچاره فکرمیکردبه خاطربرخوردش من اینجورشدم ,برای همین مهربان تراز قبل نازم رامیکشید....
ولی غافل از این که عامل این حالتم ,اول بیژن وبعدش اعمال خودمه...
خداییش خودم خیلی وحشت کرده بودم ,اما بازهم درس نگرفتم وزنگ زدم به عامل جنایت یاهمون بیژن وبهش گفتم چی برام پیش اومده.
بیژن گفت:اتفاقا این حالت نشونه ی خوبیه,یک نوع برون ریزیه,تواتصالات بعدی بهترازاین میشی,اولشه, تواستعداد مسترشدن داری هماجان...
روزهای بعدی ,تلفنی با بیژن درتماس بودم.جالبه که شوره ی سرم به کلی ازبین رفته بود واین باعث شد من به کارهای بیژن اعتمادکنم.
یک روز بیژن زنگ زد وگفت:هما یک جلسه توخونه ی یکی از دوستان هست که بهت افتخارمیدم بیایی,جلسه ای استثنایی هست وهرکسی را راه
نمیدن ,آخه همه از مسترهای سرشناس وموفق هستند.
گفتم:بابا کنترلم میکنه ,نمیگذاره بیام.
گفت :جلسه طرف صبحه ,میام دانشگاه دنبالت وتاقبل ازاینکه بابات بیاد دنبالت ,برت میگردونم.
بااینکه یه کم میترسیدم اما خیلی دوست داشتم توهمچین جلسه ای باشم ومسترهای مهم راببینم.
به پیشنهاد بیژن مانتو قرمزم راپوشیدم,انگاررنگ قرمز یک تقدس خاصی براشون داشت
بعداز ساعتی انتظار بالاخره بیژن رسید.
نشستم توماشین.
بیژن دستم راگرفت وگفت قبل ازحرکت باید یک چیزی بهت بدهم.
ازتو داشبرد ماشین یک جعبه ی کوچک دراورد,یه انگشتر ظریف با نگینی که شکل یک چشم روش چسپانده شده بود.به انگشترنگاه میکردی ,انگاراون چشم داشت نگاهت میکرد.
انگشتررا کرد تو انگشتم وگفت اینم حلقه ی ازدواج برای همسرگلم...
از انگشتره خوشم اومد,بیژن میگفت این تک چشم ,نیروهای اهریمنی را ازت دور میکنه ومن نمیدونستم که این انگشتر باعث جذب شیاطین میشه.
حرکت کردیم به سمت مقصد....
#ادامه_دارد ...
#رمان
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
| @Ba_rasm_shahadat |
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
💜🖇♥️🖇💜🖇💜
💜🖇💜🖇💜
♥️🖇💜
💜
#دام_شیطان 🔥
#قسمت_دوازدهم 🎬
وارد ساختمان شدیم,گویا خونه ی یکی از مسترهای زن بود,انگار نیمه های جلسه بود که رسیدیم,ازچیزی که میدیدم خیلی تعجب کردم,
برخلاف جلسه ی قبل که معنوی و روحانی بود اینجا مثل تگزاس میموند!
یک مشت زن بی حجاب ,قاطی مردا هر کدوم یک جام به دستشون که فکر میکنم,ش ر ا ب بود ,با تعجب برگشتم
به سمت بیژن و گفتم اینجا چرا اینجوریه؟؟ اینا که دم از دین و قرب خدا میزنند با نجاست خواری و ش ر ا ب میخوان به قرب الهی برسن؟؟
بیژن گفت:تحمل داشته باش ,تو چون مدارج عالی عرفان را طی نکردی ,درک اینجور چیزا برات امکان پذیر نیست!
تو اینجا نمیخواد کشف حجاب کنی و چیزی بنوشی ,فقط یک اتصال بگیر تا ببینم ظرفیت تعلیم ترمهای بالاتر را داری؟
مثل همیشه نتونستم باهاش مخالفت کنم,
دوتا از مسترها اومدن دوطرفم و به اصطلاح خودشون وصلم کردند به شعور کیهانی...
خدای من همه جا را نورسیاهی گرفته بود
به نظرم میرسید یکی داره کاسه ی سرم را میتراشه😖,دست وپاهام به اختیار خودم نبود و تند تند تکون میخورد ,
ناخوداگاه از جام بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه ,
هرچی دم دستم بود شکوندم ,یه کم آروم شدم و اومدم سرجام نشستم.
بیژن که شاهد همه چی بود ,کف زنان آمد کنارم نشست و گفت:آفرین هما,
میدونستم که روح تو ظرفیتش را دارد,
توموفق شدی به شعور کیهانی وصل بشی
اون ظرف شکستنتم ,یک نوع برون ریزی بود از این به بعد تو میتونی کارای خارقالعاده ای انجام بدی...
بعد انگار کسی تو گوشش چیزی گفت
,بلند شد
,پاشو همااا بابات داره میاد سمت دانشگاه,
پاشو تا نرسیده ,من ببرمت...
سریع پاشدم و راه افتادیم ,
تقریبا پنج دقیقه زودتر از بابا رسیدم.
سوار ماشین بابا شدم
میخواستم سلام و علیک کنم
یکهو صدای انگلیسی مردگونه ای از گلوم بیرون آمد.
بابا با تعجب نگاهم کرد
پشت سر هم سوالای مختلف پرسید,
من میخواستم جواب بدم اما با اینکه زبان انگلیسی مسلط نبودم,
بی اختیار، سوالات بابا را با همون لحن صدا و به زبان انگلیسی سلیس جواب میدادم.
خودم گیج شده بودم
و بابا داشت دیوونه میشد...
رفتیم خونه,
مامان آمد جلو ,
بابا زد تو سرش و اشاره کرد به من و گفت:حمیده,دخترت دیوونه شده😭
مامان شونه هام را تکون داد ,
پرسید چت شده هما؟؟؟
اومدم بگم ,هیچی نشده و...
اینبار صدای بچه ای از گلوم خارج شد که
به زبان ترکی صحبت میکرد...😱
خودمم حسابی گیج شده بودم,
بابا اینبار خشکش زده بود و طفلک مامان ازحال رفت..
منو بردن تو اتاقم قرص خواب دادن بخورم تا بخوابم.
فک کنم به گمانشون من واقعا دیوونه شده بودم,
عصر میخواستن ببرنم پیش روانپزشک.
خیلی احساس خستگی میکردم,
آروم آروم به خواب رفتم...
با تکانهای مادرم ازخواب بیدارشدم,
مادر با ترس بهم خیره شده بود.
گفتم:ساعت چنده مامان
مامان پرید بغلم کرد وگفت:خداراشکر خوب شدی,دیگه دری وری به زبون ترکی و انگلیسی نمیگی .
مامان:پاشو عزیزم یه چی بخور ,میخوایم بریم دکتر
گفتم:دکترررر؟
نه من طوریم نیست نمیام.
مامان:اتفاقا باید بیای,همون دفعه ی قبل که تشنج کردی میبایست میبردیمت
..
بالاخره با زور همراه پدرومادرم رفتیم پیش یک روان پزشک...
#ادامه_دارد ...
#رمان
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
| @Ba_rasm_shahadat |
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
8.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب جمعه این هفته
کرببلا😭😭
| @Ba_rasm_shahadat |
#دعـاۍفـࢪج🌖🌦
إِلٰهِۍعَظُمَالْبَـلاءُ،وَبَـرِحَالْـخَفاءُ،
وَانْڪَشَـفَالْغِـطاءُ،وَانْقَـطَعَالـرَّجاءُ،
وَضـاٰقَتِالْأَرْضُ،وَمُنِــعَتِالسَّماءُ،
وَأَنْــتَالْمُسْتَعانُ،وَإِلَیْڪَالْمُشْتَـڪیٰ،
وَعَلَیْڪَالْمُـعَـوَّلُفِۍالشِّـدَّةِوَالــرَّخاءِ.
الـلّٰـهُمَّصَـلِّعَـلۍٰمُحَــمَّدٍوَآلِمُحَـــمَّدٍ
أُولـِۍالْأَمْـرِالَّـذِینَفَرَضْتَعَلَیْناطـاعَـتَهُمْ،
وَعَــرَّفْتَنابِذَلِڪَمَـنْزِلَتَهُمْ،
فَـفَـرِّجْعَـنّـابِحَــقِّهِمْفَـرَجاًعاجِـلاًقَـرِیباً
ڪلَمْحِالْبَـصَرِأَوْهُــوَأقْـرَبُ.
یَاٰمُحَـــمَّدُیَاٰعَلِۍُّ،یَاٰعَلِۍُّیَاٰمُحَـــــمَّدُ
اڪْفِیـاٰنِۍفَإِنَّڪُـماٰڪـآفِیـانِ،
وَانْصُرانِۍفَإِنَّڪُـماٰناصِـرانِ.
یَـاٰمَوْلاناٰیَـاٰصاحِبَالزَّمــانِ،
الْغَوْثَالْغَوْثَالْغَوْثَ
أَدْرِڪْـنِۍأَدْرِڪْـنِۍأَدْرِڪْنِۍ،
السَّـاٰعَةالسَّـاٰعَةَ السّـاٰعَةَ،
الْعَــجَلَالْعَــجَلَالْعَــجَلَ،
یَاأَرْحَـــــمَالرَّاحِمِینَ
بِحَقِّمُحَمَّدٍوَآلِہالطَّـاهِـرِینَ.!
| @Ba_rasm_shahadat |