eitaa logo
🕊️به‌رسم‌شهادت🕊
407 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.7هزار ویدیو
1 فایل
{ بسم ‌رب‌ الشهدا‌ و الصدیقین } یـا‌صاحـب‌الزمـاݩ:)♥ - تا‌خدا‌شهادتُ‌برات‌ننویسه‌ ، آرزوش‌نمیکنۍ .💌 . . ناشناس : https://harfeto.timefriend.net/17380962015909 کانالی با رایحھِ‌ شهادت🕊🌱' کپی؟ حلالتون‌🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا ما دکتر خوب سراغ نداریم خودت حالمونو خوب کن .. 💕
💞🌹💞 خــــــــــــــــدا تنها کسی است ک توی تنهاییات محرمــــت میشه 😌🌿
:))🇮🇷
•♥️🍃• سَـلآم‌مَـن‌بھ‌حـُسین‌و‌،بہ‌ڪربَلآ؎ِحسیـن تمـٰآم‌عـٰآلم‌اِمڪآن‌،شَـوَد‌فَـدآ؎ِ‌حـُسینシ..! -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔⃟🌿 گفتم:بهشتت؟ گفت:لبخندحسین'؏' گفتم:جهنمت؟ گفت:دورے از حسین'؏' گفتم‌:دنیایت؟ گفت:خیمھ عزاے حسین'؏'. گفتم:مرگت؟ گفت:شهـادت. گفتم:مدفنت؟ گفت:بےنشان. گفتم:حرف آخرت؟ گفت:یاحـسین''؏'' :) آقام حسین 🎞‌‌¦⇠ ‌‌❤️¦⇠ - 🕊¦⇠ -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرزندم‌سلام❤🌿✋ ! حالت‌رانمیپرسم.چون.هیچکدام‌ازاحوالت برمن‌پوشیده‌نیست‌و‌از‌تو‌نسبت‌به‌تو‌آگاه‌ترم🌿💛 ! همه‌ی‌حال‌و‌هوایت‌را‌میدانم‌ بهانه‌خنده‌هایت‌،دلخوشی‌ریز‌و‌درشتت‌ دلبستگی‌و‌نگرانی‌هایت،اه‌کشیدن‌های‌گاه و‌بی‌گاهت...💚:) ! میدانم‌گاهی‌چقدر‌میرنجی! بی‌پناه‌میشوی! تنها‌میشوی💔 :)) اما‌بدان‌در‌جهان‌کسی‌هست‌که‌به‌تو‌فکرمیکند هرکس‌کوچک‌تر‌از‌آن‌است‌که‌بخواهد‌حال‌فرزندم را‌برهم‌بزند . . .:)! درست‌است‌که‌رسمش‌بی‌وفایی‌و‌فریب‌و‌در‌بساطش آرامش‌نیست‌اما‌آرام‌باش‌و‌بدان‌‌که‌پدرت‌در‌کنار‌توست!! با‌تبت تب‌میکنم درد‌میکشی‌درد‌میکشم و‌اوضاع‌نابسامانت‌سامانم‌را‌بر‌هم‌می‌زند دعایت‌را‌آمین‌میگویم‌و‌برایت‌دعا‌میکنم وتنهایت‌نمیگذارم هر‌زمان‌گرفتار‌شدی‌صدایم‌کن . . .❤🌿 (عج)🌱
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 😈 🎬 ❌اگر اضطراب و استرس شدید دارید از خواندن این قسمت خودداری نمایید❌ قران را محکم چسپوندم به سینه ام و مدام تکرار می‌کردم(یاصاحب الزمان الغوث و الامان) ,لنگ لنگان در کابینت داروها رابازکردم وچندتا چسپ برداشتم ,نشستم کف اشپزخونه ومشغول چسپ زدن به پاهام شدم.... یک دفعه..دیدم.... همینجورکه چسب دوم را روی زخم می‌زدم وپیش خودم (یاصاحب الزمان ,الغوث.والامان) را می گفتم احساس کردم یه چیزی داخل بدنم از پاهام داره میاد بالا,همینجور آمد و آمد و آمد و یکباره یه دود غلیظ و سیاه رنگ همراه با بازدمم که الان تند شده بود,بیرون میامد... دود، درمقابل چشمای من تبدیل شد به آدم کریه المنظری که ناخن های بلندی داشت, پاهاش مثل سم بود و یک دم هم پشتش داشت...😱 واااای خدای من ,این ابلیس داخل تن من لانه کرده بود؟؟ خوشحال شدم از این‌که بالاخره از تنم بیرون کشیدمش,جن یک نگاهی به من کرد ویک نگاه به خون‌های کف آشپزخانه و شروع به لیسیدن خون‌ها کرد . حالا می‌فهمیدم که هیچ ترسی از این ابلیسک ندارم,مگر من انسان اشرف مخلوقات نیستم؟؟ مگر خدا برای نجات من قرآن و پیغمبران و دوازده نور پاک ,بر زمین فرونفرستاده؟ پس من قوی تر از این اهریمن هستم ,تا نخواهم نمیتونه آسیبی به من بزند... آروم و بی تفاوت از کنارش رد شدم...دید دارم می‌رم تو اتاق,به دنبالم آمد,دیگه همه چی دست خودم بود به اختیار خودم. با خیال راحت به نماز مستحبی ایستادم وای چه آرامشی داشتم... اونم گوشه ی اتاق ایستاده بود خیره به من ,حرف‌های بسیار رکیکی از دهنش خارج می‌کرد... بی توجه بهش ادامه دادم... نمازم که تموم شد ,متوسل شدم به ارباب,برای دل خودم روضه می‌خوندم و گریه می‌کردم و اونم با صدای بلند و بلندتر فحش می‌داد, اما انگار می‌ترسید بهم نزدیک بشه. عزاداریم بهم چسبید. از اتاق رفتم بیرون اما همچنان قرآن دستم بود, اونم مثل سایه پشت سرم می‌ومد. رفتم آشپزخونه تا یک نهار ساده برای بابا و مامان درست کنم. یکدفعه ایفون را زدند... کی می‌تونست باشه؟؟ بابا و مامان کلید داشتند.کسی هم قرار نبود بیاد. ایفونمون تصویری بود,تا چشم به تصویر پشت آیفون افتاد بدنم شل شد... خدای من.... دونفر تو مانیتور ایفون ,یک تن بی سر را نشونم دادند بعدش ,جسد را انداختن وسر خونین پدرم را بالا آوردند. از عمق وجودم جیغ می‌کشیدم ,حال خودم را نمی‌فهمیدم ,نگاه کردم گوشه ی حال اون جن خبیث با صدای بلند بهم می‌خندید دوباره ایفون , دوباره سر خونین بابام ,جلوی در از حال رفتم ودیگه چیزی نفهمیدم... نمی‌دونم چه مدت گذشته بود که با صدای گریه ی مامان که آب رو صورتم می‌ریخت چشام را باز کردم. درکی از زمان و مکان نداشتم, مامان چرا سیاه پوشیده؟؟ ,یکدفعه چهره ی خونین بابام اومد جلوی نظرم , بدنم به رعشه افتاد, خدایااااااا نکنه بابام را کشتن؟؟ تا شروع کردم به لرزیدن مامان صدا زد:محسن زود بیا , آب قند را بیار, داره می‌لرزه, بابا با لیوان آب قند از آشپزخونه آمد بیرون نفس عمیقی کشیدم و خیالم راحت شد که بابا زنده است . خواستم بگم من خوبم,چیزیم نیست,اما هرچه کردم نتونستم حرفی بزنم,انگار که قدرت تکلم را ازم گرفتن. مادرم گریه می‌کرد و یاحسین می‌گفت. به یکباره از گوشه ی اتاق صدای فحش شنیدم, بازم اون شیطان خبیث روبه مادرم فحشش می‌داد! دیگه طاقت نیاوردم,حمله کردم به طرفش ,می‌خواستم دهنش را خورد کنم,, رسیدم بهش میزدمش... مامان و بابا به خیالشون من دیوونه شدم , آخه اونا جن را نمی‌دیدند. محکم گرفتنم و بردن تو اتاقم به تخت بستنم... ... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ | @Ba_rasm_shahadat | ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛