#اندکےتفکر💚
اگر یڪ مذهبـے
مبارزه با #نفس نڪند؛
ممکن است جنایتهایے بکند
که از کفاࢪ هم بر نمےآید..🚶🏻♂
#استادپناهیان✨
✴️@Ba_velayat_tashahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣حضرت #امام_خامنه_ای (مدظله العالی)
🎥🔴خجلت وشرمندگی این حقیر ازبیکاری یک جوان از خجلت وشرمندگی جوان بیکار درخانواده خود بیشتر است.
آقا جان شما چرا شرمنده باشی؟!😔
🔥ⓙⓞⓘⓝ👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1495466029C0709af3e13
『آیندهســاز🌱』
[ #نو_جوان💙] تقوایدیجیتال📲👌🏻 📘https://eitaa.com/joinchat/1495466029C0709af3e13
[ #نو_جوان🖤]
کسالت وکمکاری
وتنبلی یک انسان...!🐾💦
📘https://eitaa.com/joinchat/1495466029C0709af3e13
|✨|#آیہهاےنور
تو چه دانی شاید خدا
از این پس امری تازه
پدید آورد...
[سورهطلاق.آیه۱]
°•|🌱#j๑ïท ➺
•♡@BA_VelayaT_TashahadaT
『آیندهســاز🌱』
🌹🌸🌹 🌸🌹 🌹 #رمان_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_هفتاد_و_پنج دستگیره در رو میکشم و از ماشین پیاده میشم ، چادرم
🌹🌸🌹
🌸🌹
🌹
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_هفتاد_و_شش
توی آینه نگاهی به خودم و امیرحسین میندازم ، چه محجوبانه سرش رو انداخته پایین و آیه های عشق رو زمزمه میکنه . چشم از آینه میگیرم و به آیه های قرآن نگاه میکنم ؛ وقتی قرآن رو باز کردیم سوره یس اومد. شروع میکنم به قرائت آیه های عشق.
#با_یاد_خدا_دفتر_اگر_باز_کنیم
#سهل_است_که_عاشقانه_پرواز_کنیم
به خودم میام که میبینم برای بار سوم دارن میپرسن _ آیا بنده وکیلم ؟
_ با اجازه آقا امام زمان ، شهدا و بزرگترای مجلس بله.
بلاخره تموم شد یا بهتره بگم شروع شد، شیرینی های زندگیم تازه شروع شد، زندگیم با یکی از بهترین بنده های خدا ، زندگیم با دوست داشتنی تر مرد .
نگاهی به فاطمه و امیرعلی که کنار هم نشستن میکنم ، بلاخره ایناهم به هم رسیدن ، سمت راست یاسمین و نجمه و شقایق با اخم به من خیره شدن ، خندم میگیره ، خب البته حق دارن توقع داشتن عقد و عروسی من تو بهترین تالار با موزیک زنده و یا شایدهم مختلط برگزار بشه ، ولی چی شد. کنارشون هم زهراسادات و ملیکاسادات با لبخند ایستادن. مامان ، بابا ، خانوم حسینی یا بهتره دیگه بگم عاطفه خانوم ، پرنیان و……. بابای امیرحسین . همه خوشحال بودن به جز بابای امیرحسین ؛ شاید از من خوشش نمیاد البته نه ، روز اول خاستگاری که خوشحال بود ، شایدم از این که عقدمون اینجاست ناراحته…..
خودم رو کمی به امیرحسین نزدیک میکنم و زیر گوشش میگمم _ امیرحسین
امیرحسین _ جان دلم؟
قلبم لبریز میشه از عشق ، از این لحن دلگرم کننده.
_ میگم بابات چرا ناراحته ؟ ازدست من ناراحته ؟
اخماش تو هم میره ، مرد من حتی با اخم هم جذاب بود.
امیرحسین _ بعدا حرف میزنیم درموردش. بهش فکر نکن.
سرم رو به معنای تایید تکون میدم.
.
.
.
.
امیرحسین _ خانومی حاضری؟
_ اره اره . اومدم.
چادرم رو روی سرم مرتب میکنم ، کیفم رو از روی تخت برمیدارم و از اتاق خارج میشم.
امیرحسین _ بریم بانو ؟
_ بریم حاج آقا.
امیرحسین _ هعی خواهر. هنوز حاجی نشدم که
_ ان شاءالله میشی برادر حرکت کن.
امیرحسین _ اطاعت سرورم.
مشتی به بازوش میزنم و میخندم. باهم ، شونه به شونه هم ، دست در دست حرکت میکنیم.
.
.
.
.
امیرحسین _ حانیه چرا انقدر نگرانی ؟
_ نمیدونم استرس دارم
امیرحسین _ استرس برای چی؟
_ نمیدونم.
وارد خیابون عشق میشیم.حالم توصیف ناپذیره. چه عظمتی داشت آقام. عظمتی که درکش نمیکردم . درک نمیکردم چون مدت کمی بود که با این آقا آشنا شده بودم. حتی نمیدونستم در برابر این زیبایی ، این عظمت یا شاید بهتر باشه بگم این عشق الهی چه عکس العملی نشون بدم. به سمت امیرحسین برمیگردم. اصلا رو زمین نبود ، مرد من آسمونی شده بود. اشکاش روی صورتش جاری و صورتش کامل خیس از اشک بود. نگاهی به اطرافم میندازم ، کار همه شده بود اشک ریختن ، خانومی روی زمین زانو زده بود و اشک میریخت. آقایی مداحی میکرد و بچه های کوچیک و نوجوون دورش جمع شده بودن با دستای کوچیکشون سینه میزدن.
حالا دیگه منم تو حال خودم نبود ، بیشتر به حال خودم تاسف میخوردم ، چرا انقدر دیر با این آقا آشنا شدم. چقدر اشک امام زمان رو دراوردم. ناخداگاه پاهام سست میشن و روی زمین میشینم. صورتم رو با دستام میگیرم و اشک میریزم ، امیرحسین هم کنارم میشینه و شروع به گریه میکنه.
شنیده بودم شب جمعه همه ائمه کربلا هستن ، شب جمعه بود و من جایی نفس میکشیدم که الان مولام اونجا نفس میکشید.
#ادامه_دارد...
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🌹
🌸🌹
🌹🌸🌹
@Ba_velayat_tashahadat
#احلےمنالعسل✨
جدی گرفته ایم زندگے دنیایے را
و شوخے گرفته ایم قیامت را
ڪاش قبل از اینکه ما را
بیدار ڪنند بیدار شویم🌸🌱'
+شھیدحسینِمعزغلامے
🌸@Ba_Velayat_Tashahadat
『آیندهســاز🌱』
#احلےمنالعسل✨ جدی گرفته ایم زندگے دنیایے را و شوخے گرفته ایم قیامت را ڪاش قبل از اینکه ما ر
#احلےمنالعسل✨
ماجرای مداحے که مزد ۱۵ ساله اش
را از حضرت زهراۜ گرفت..💚
عاشق حضرت زهـراۜ بود.
شبِ شهادت بانو؛
تو سوریه رو به آسمون کرد و گفت:
مادرجان یه عمر برات مداحے کردم
منو دست خالے نفرست،
فرداش با اصابت تیر به پھلو به
شهادت رسید :)🕊
+شهیدحجتاسدی
🔥ⓙⓞⓘⓝ👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1495466029C0709af3e13
مقام عرشی حضرت زهرا_9.mp3
13.23M
#مقام_عرشی_حضرت_زهرا "س" 8
✨ ـ چرا حضرت زهرا سلاماللهعلیها ، بعد از شهادت حضرت رسول صلیاللهعلیهوآله، آنهمــــه بیتابی و بیقراری میکردند؟
ـ مگر ایشان، تجلّی اسم "صبور" خداوند نیستند؟
✦ ـ اینهمه گریه، چه پیامی میتوانست داشته باشد؟
#استاد_شجاعی 🎤
♨️ @Ba_Velayat_TaShahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ #جنگ_نرم
🔰|قابل توجه کسانی که جنگ نرم را قبول ندارند!
♨️ @Ba_Velayat_TaShahadat
| #تلنگر 💡|
✍🏻 حضور در بین نااهلان و ناپاکان، حتی اگر گناهی نکنیم، باعث کدورت و آلودگی روح میشود. و کمکم عوض مان میکند.⚠️
🔻حتی خداوند وجود حضرت عیسی (ع) را درمیان اجتماع آلوده کافران، نمی پسندد و میفرماید:👇
| آیه ۵۵ سوره آلعمران🌱 |
🕋 ﻳﺎﺩ ﻛﻨﻴﺪ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺍی ﻋﻴﺴﻲ! ﻣﻦ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﻭﻱ ﺯﻣﻴﻦ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻴﺎﻥ ﻣﺮﺩم ﺑﺮﻣﻰﮔﻴﺮم، ﻭ بسوی ﺧﻮﺩ ﺑﺎﻟﺎ ﻣﻰﺑﺮم ، ﻭ ﺍﺯ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺍﺟﺘﻤﺎﻉ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﻛﺎﻓﺮﺍﻥ، ﭘﺎﻙ ﻣﻰﻛﻨﻢ ، ﻭ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﭘﻴﺮﻭﻱ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺭﻭﺯ ﻗﻴﺎﻣﺖ ﺑﺮﺗﺮ ﺍﺯ کسانیﻛﻪ ﻛﺎﻓﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﻰﺩﻫﻢ
🔺بیشتر حواسمان به هم نشینان مان حتی در کانال ها و گروه های فضای مجازی باشد....⚠️
🔹 مخصوصا تلگرام و واتساپ و اینستاگرام و... که بصورت افسار گسیخته ای رها شده اند ⚠️|
🌱@Ba_velayat_tashahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸اندکے خلوت باخود...
چرا امام الزمانمون غایب هستن
نگاهی به حکمتهای غیبت امامون😢
🔥ⓙⓞⓘⓝ👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1495466029C0709af3e13
『آیندهســاز🌱』
🌹🌸🌹 🌸🌹 🌹 #رمان_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_هفتاد_و_شش توی آینه نگاهی به خودم و امیرحسین میندازم ، چه محج
🌹🌸🌹
🌸🌹
🌹
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_هفتاد_و_هفت
با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار میشم ، با دیدن اسم عمو دوباره همه خاطرات تلخم برام یاداوری میشه
از همون روزی که آرمان از ترکیه برگشت و اومد خاستگاری…..
#خاطره_نوشت
با صدای ماشین سریع چادر رنگیم رو روی سرم میندازم و میرم دم در. در رو که باز میکنم. با بی ام وه ارمان روبه رو میشم . همون لحظه با دسته گل و شیرینی از ماشین پیاده میشه _ سلام عشقم.
تمام بدنم میلرزه و احساس حالت تهوع میکنم. میام لب باز کنم که امیرحسین میرسه.
امیرحسین _ جنابعالی ؟
آرمان_ به شما ربطی داره
امیرحسین _ با اجازتون.
آرمان _ بفرما تو چیزی که بهت مربوط نیست فضولی نکن.
امیرحسین _ گفتم جنابعالی؟
آرمان_ دوست داری بدونی؟
امیرحسین نگاه پرسشگرانه ای به من میندازه و منم سرم رو تکون میدم به معنای تایید.
امیرحسین _ ببینید اقای محترم پیشنهاد میکنم خیلی زود خداحافظی کنید.
آرمان_ بزار خودم رو معرفی کنم دیگه
امیرحسین _ به اندازه کافی میشناسمتون.
آرمان_ مثلا میدونی این نامزد جونت چه غلطایی کرده؟
امیرحسین _ دهنت رو ببند و رفع زحمت کن
و بعد………
.
.
.
یاد اوری اون روزها زجراور ترین کار ممکن بود ، روزهایی که بلاخره با پشتیبانی امیرحسین به پایان رسید و اخرش با خبر خوش زندانی شدن
آرمان به خاطر کلاهبرداری هاش مزین شد.
تماس قطع میشه. مونده بودم با چه رویی زنگ زده . حتی نمیخواستم صدای عمو رو بشنوم عمویی که من عاشقانه مثل پدرم دوستش داشتم و اون…….
چشمم به بلیط های روی عسلی میوفته. سریع از جام بلند میشم و بلیط هارو برمیدارم. دو تا بلیط به مقصد مشهد مقدس. جیغ میکشم و سریع از اتاق میرم بیرون. روز جمعه بود و امیرحسین خونه. با صدای جیغ من اونم سریع به سمت اتاق میاد. که یه دفعه به هم میخوریم و هردومون میوفتیم روی زمین.
امیرحسین _ چی شد؟
_ واااای امیرحسین عاشقتم. میخوایم بریم مشهد؟
امیرحسین _ با اجازتون……
#ادامه_دارد...
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🌹
🌸🌹
🌹🌸🌹
@Ba_velayat_tashahadat