eitaa logo
『آینده‌ســاز🌱』
745 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.6هزار ویدیو
47 فایل
حرفی،پیشنهادی،انتقادی؟؟😌🌿 https://harfeto.timefriend.net/16782584517294 👆🏿👆🏿👆🏿👆🏿 🌱ادمین تبآدلاٺ: @Mm_135 📍مدیریٺ‌کانال:) ⇦ @hossein_it کپے+صلواتـ =حلال😉
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| 💡| ✍🏻 حضور در بین نااهلان و ناپاکان، حتی اگر گناهی نکنیم، باعث کدورت و آلودگی روح می‌شود. و کم‌کم عوض مان میکند.⚠️ 🔻حتی خداوند وجود حضرت عیسی (ع) را درمیان اجتماع آلوده کافران، نمی پسندد و می‌فرماید:👇 | آیه ۵۵ سوره آل‌عمران🌱 | 🕋 ﻳﺎﺩ ﻛﻨﻴﺪ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺍی ﻋﻴﺴﻲ! ﻣﻦ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﻭﻱ ﺯﻣﻴﻦ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻴﺎﻥ ﻣﺮﺩم ﺑﺮﻣﻰﮔﻴﺮم، ﻭ بسوی ﺧﻮﺩ ﺑﺎﻟﺎ ﻣﻰﺑﺮم ، ﻭ ﺍﺯ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺍﺟﺘﻤﺎﻉ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﻛﺎﻓﺮﺍﻥ، ﭘﺎﻙ ﻣﻰﻛﻨﻢ ، ﻭ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﭘﻴﺮﻭﻱ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺭﻭﺯ ﻗﻴﺎﻣﺖ ﺑﺮﺗﺮ ﺍﺯ کسانیﻛﻪ ﻛﺎﻓﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﻰﺩﻫﻢ 🔺بیشتر حواسمان به هم نشینان مان حتی در کانال ها و گروه های فضای مجازی باشد....⚠️ 🔹 مخصوصا تلگرام و واتساپ و اینستاگرام و... که بصورت افسار گسیخته ای رها شده اند ⚠️| 🌱@Ba_velayat_tashahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸اندکے خلوت باخود... چرا امام الزمانمون غایب هستن نگاهی به حکمتهای غیبت امامون😢 🔥ⓙⓞⓘⓝ👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1495466029C0709af3e13
🦋 بِسْمِ الݪّٰہِ الرَّحْمٰݩِ الرَّحيمْ🌱
•💙🌧• وقتی خدا دلش بخواد ببخشه؛ جای گناه، ثواب مینویسه...! -استادپناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『آینده‌ســاز🌱』
🌹🌸🌹 🌸🌹 🌹 #رمان_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_هفتاد_و_شش توی آینه نگاهی به خودم و امیرحسین میندازم ، چه محج
🌹🌸🌹 🌸🌹 🌹 با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار میشم ، با دیدن اسم عمو دوباره همه خاطرات تلخم برام یاداوری میشه از همون روزی که آرمان از ترکیه برگشت و اومد خاستگاری….. با صدای ماشین سریع چادر رنگیم رو روی سرم میندازم و میرم دم در. در رو که باز میکنم. با بی ام وه ارمان روبه رو میشم . همون لحظه با دسته گل و شیرینی از ماشین پیاده میشه _ سلام عشقم. تمام بدنم میلرزه و احساس حالت تهوع میکنم. میام لب باز کنم که امیرحسین میرسه. امیرحسین _ جنابعالی ؟ آرمان_ به شما ربطی داره امیرحسین _ با اجازتون. آرمان _ بفرما تو چیزی که بهت مربوط نیست فضولی نکن. امیرحسین _ گفتم جنابعالی؟ آرمان_ دوست داری بدونی؟ امیرحسین نگاه پرسشگرانه ای به من میندازه و منم سرم رو تکون میدم به معنای تایید. امیرحسین _ ببینید اقای محترم پیشنهاد میکنم خیلی زود خداحافظی کنید. آرمان_ بزار خودم رو معرفی کنم دیگه امیرحسین _ به اندازه کافی میشناسمتون. آرمان_ مثلا میدونی این نامزد جونت چه غلطایی کرده؟ امیرحسین _ دهنت رو ببند و رفع زحمت کن و بعد……… . . . یاد اوری اون روزها زجراور ترین کار ممکن بود ، روزهایی که بلاخره با پشتیبانی امیرحسین به پایان رسید و اخرش با خبر خوش زندانی شدن آرمان به خاطر کلاهبرداری هاش مزین شد. تماس قطع میشه. مونده بودم با چه رویی زنگ زده . حتی نمیخواستم صدای عمو رو بشنوم عمویی که من عاشقانه مثل پدرم دوستش داشتم و اون……. چشمم به بلیط های روی عسلی میوفته. سریع از جام بلند میشم و بلیط هارو برمیدارم. دو تا بلیط به مقصد مشهد مقدس. جیغ میکشم و سریع از اتاق میرم بیرون. روز جمعه بود و امیرحسین خونه. با صدای جیغ من اونم سریع به سمت اتاق میاد. که یه دفعه به هم میخوریم و هردومون میوفتیم روی زمین. امیرحسین _ چی شد؟ _ واااای امیرحسین عاشقتم. میخوایم بریم مشهد؟ امیرحسین _ با اجازتون…… ... ✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨ 🌹 🌸🌹 🌹🌸🌹 @Ba_velayat_tashahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا