🕗 #وقت_سلام
همیشه گرم سفر هستم از حرم به حرم
منم مسافر هر روز «کربلا ؛ مشهد»
با یک سلام زائر آقا شوید✋
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ #پنجشنبه_های_حسینی
حسین (ع)
حسین (ع)
همیشه تکرار، خسته کننده نیست...
#وضعیت | #استوری
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
🕯 #پنجشنبه
«زیارت اهل قبور»
السَّلامُ عَلَى أَهْلِ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ مِنْ أَهْلِ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ یَا أَهْلَ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ بِحَقِّ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ کَیْفَ وَجَدْتُمْ قَوْلَ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ مِنْ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ یَا لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ بِحَقِّ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ اغْفِرْ لِمَنْ قَالَ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ وَ احْشُرْنَا فِی زُمْرَهِ مَنْ قَالَ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ عَلِیٌّ وَلِیُّ اللَّهِ...
پنجشنبه است
به یاد همه آنهایی
که دیگر میان ما نیستند
و هیچکس نمی تواند
جایشان را در قلب ما پر کند
🌺با قرائت یک #فاتحه روحشان را شاد کنیم.
🍃نائب الزیاره رفتگان در حرم رضوی هستیم.
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا میدانید🤔
حرم مطهر رضوی چهار چایخانه در صحنهای غدیر، امام حسن(ع)، کوثر و باغ رضوان دارد؟
#چای #حرم #امام_رضا #شربت #مشهد
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
6.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️ #نماهنگ | #پنجشنبه_های_حسینی
با هر قدم دوباره میتپد دلم به شوق دیدن حرم
به یاد زینب نشسته بر لب سرود غم
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#صلی_الله_علیک_یااباعبدالله
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ
وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنائِکَ
عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ
وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللهُ
آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
17.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این رسم دنیا نیست؛
یعنی حدود کربلاتم واسه من جا نیست…💔
#ماه_صفر
#اربعین
#امام_حسین
╭─✨🌸─↷
│ 💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
╰─➛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁رمان خاطرات یک مجاهد🍁
قسمت10
چادر رنگی را برمیدارم و به طرف در می روم. یکهو چهره خندان دایی نمایان می شود و لبخند زنان می گوید:
_مهمون نمیخواین؟
نمیدانم چرا بغضم سر باز می کند و به گریه می افتم. دایی وا می رود و با چشمان مُشَوَش اش می پرسد:
_چی شده ریحانه سادات؟
محمد که از دور دایی را میبیند به طرفش می آید و بغلش می کند. دایی که میبیند پاسخی نمی دهیم به طرف خانه می رود و نام مادر را صدا می زند. صدای زهرا، زهرایش در خانه طنین انداز است.
همین که به آشپزخانه پا می گذارد با دیدن بهم ریختگی شک اش یقین می شود و می پرسد:
_ساواک؟
سری تکان می دهم که دستانم را می گیرد و وارد خانه می شویم. محمد را می بوسد و جلوی بخاری می نشاند.
رو به من می گوید:
_ریحانه جان! دایی میدونم حالت خوب نیست اما بهم بگو چیشده؟ میخوام کمکی کنم.
اشک هایم را پاک می کنم و چند نفس عمیق میکشم. شمرده شمرده می گویم:
_راستش ما ظهر رسیدیم مشهد. تاکسی گیریمون نکرد و چند خیابونو پیاده اومدیم که به تظاهرات خوردیم. آقاجون از ما جدا شد و رفت، بعدشم نیومد. اول شب ساواک ریخت خونه و همه چیزو شکست و بهم ریخت و رفت. مامان ترسیده بود، من و محمد هم همین طور. یکهو افتاد رو زمین! منم هول بودم و کاری از دستم برنمی آمد. رفتم خونه ی لیلا...
وقتی که اومدیم بیهوش بود بعدشم آقامحسن و لیلا بردنش بیمارستان.
بغضم دوباره سر باز میکند و جاری می شود. نفس های کوتاه و حرف های نصفه نیمه ام مرا کلافه کرده است اما باز هم ادامه میدهم.
_دایی چیکار کنیم؟ مامانم؟ آقاجون؟
دایی دستش را بر موهایم می کشد و می گوید:
_ریحانه سادات از تو بعیده! تو که طاقتت از منم بیشتر بود دایی! صبر داشته باش. چیزی نیست عزیزم، شما خونسرد باشین.
آقاجون تون هم ان شاالله میاد اما وقتی بیاد و ببینه شما صبور نیستین اونوقت به حال خودش غصه میخوره.
شما بچه های آ سد مجتبی هستین! مردی که بیشتر مبارزون، ازش درس میگیرن.
تو باید زینب گونه باشی دایی! صبر کنین ان شاالله هم مامانتون خوب میشه هم آقاجون تون میاد.
آب دهانش را قورت می دهد و در ادامه می گوید:
_نکنه از ساواک ترسیدین؟
بعد می خندد و در حال خنده می گوید:
_گرگ ترس داره اما نه اونقدر که جای هوش و حواس آدمو بگیره. دوره ی این گرگام به سر میاد و این ساواکه که باید جواب پس بده و منو رو سرشون خراب میشیم. درسته؟
من و محمد سر تکان می دهیم. دایی با لحن شکایت گونه ای می گوید:
_نه اینجوری نشد! درسته؟
_درسته! اصلا ازین درست تر نمیشه دیگه.
دایی می خندد و دستمان را می گیرد و بلند می کند.
نگاهی به خانه می اندازد و می گوید:
_فردا میخواستم برم تهران! ولی ولش کن، شما واجب ترین. هستین خونه رو تمیز کنیم؟؟
من کاملا موافق بودم. هم برای روحیه مان خوب بود و هم دور و برمان بسیار کثیف شده بود.
دست در دست هم می دهیم و شروع می کنیم. من آشپزخانه را تمیز می کنم و دایی نشیمن و محمد هم اتاق خودش، مادر و آقاجون را.
تا ساعت های ۳ بیدار هستیم تا خانه تمیز شود.
آخر هم آنقدر خسته می شویم که نمی فهمیم کی خوابمان می برد.
صبح با صدای دایی بیدار می شوم. سفره ی صبحانه را پهن کرده است؛ از خجالت نزدیک است آب شوم!
_دایی خودم آماده می کردم.
_این چه حرفیه! خونه خواهر هم مثل خونه خود آدم میمونه. گفتم دیشب خسته شدین خودم ترتیبشو بدم.
بعد هم با لبخند زیباش می پرسد:
_خوب ترتیب دادم؟
نگاه گذرایی به سفره می اندازم. همه چیز هست حتی مربای و پنیری که در خانه نبود! تشکر میکنم و بلند می شوم تا دست و صورتم را بشورم.
لقمه ای در دهانم می گذارم و قورت می دهم.
یکهو یادم می آید امروز باید به مدرسه بروم! سریع ساندویچی درست می کنم و حاضر می شوم.
با محمد کمی همراه هستم. محمد دبیرستان متوسطه شاه رضا (دکتر علی شریعتی امروزی) می رود و من هم دبیرستان متوسطه شاهدخت (آزادگان امروزی).
چادرم را نزدیکی های مدرسه از سر به در میکنم و کمی بعد وارد مدرسه می شوم. زینب دوان دوان به طرفم می آید و می پرسد:
_ادبیات خوندی؟ میگن میخواد امتحان بگیره!
در دلم زینب را خفه می کنم که اول عیدی زد حالی راهیم می کند.
اخمی میکنم و می گویم:
_اولا سلام! دوما عیدت مبارک! سوما من هیچی نخوندم.
زینب هینی می کشد و با چشمان ورقلمبیده اش می گوید:
_علیک سلام! عیدت مبارک! تو نخونی؟ منکه باورم نمیشه ریحانه!
🍁نویسنده مبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد💗
قسمت11
خیلی بی تفاوت در چشمانش نگاه می کنم و می گویم:
_چه بشه، چه نشه من درس نخوندم. اگرم خوندم مال چند روز پیشه.
_خب پس بگو مرور نکردی!
_درسو ول کن زینب! بگو عید چیکارا کردی؟
_والا هیچی خونه ی ما که عزا بود.
_چطور مگه؟
زینب مرا گوشه ای میکشد و در گوشم زمزمه می کند:
_عموم رو ساواک گرفته!
خیلی تعجب می کنم. زینب تا بحال هیچ وقت در مورد انقلاب و تظاهرات با من حرف نمی زند و خیلی انگار بی تفاوت است. حالا نمیدانم چه شده که این را می گوید. البته او هم از خانواده مذهبی هست و مثل من بخاطر حفظ حجاب کم حرف نشنیده اما در مسائل سیاسی دخالت نمی کند.
_به چه جرمی؟
یواشتر از قبل در گوشم می گوید:
_بعدا بهت میگم. اینجا نمیشه!
یکهو صدای خانم ناظم از پشت میکروفون به گوش میرسه.
_خانم ها صف بشین.
همگی در جایگاه می ایستند و قاری شروع به قرآن خواندن می کند. طولی نمی کشد که مدیر از راه می رسد و دست به شانه قاری می زند و می گوید:
_بسه!
بعد هم موهای بلوندش را داخل کلاهش می دهد و می گوید:
_دانش آموزان عزیز سلام! اول از همه آغاز سال جدید رو به شاهنشاه آریامهر و بعد شهبانو فرح تبریک می گوییم.
بعد هم از طرف خودم به شما عیدنوروز رو تبریک میگم و امیدوارم در سال جدید بیش از پیش برای سربلندی ایران تلاش کنین!
در دلم به صحبت مدیر می خندم و در گوش زینب نجوا می کنم:
_سربلندی!هه! مگه شاه میزاره کمر ایران راست بشه، بعد ببینیم واسه سرش باید چیکار کرد.
ناظم از پچ پچ مان خوشش نمیاید و با چشم غره مرا به عقب می راند.
یکی از بچه های چهارم متوسطه۱ پشت میکروفن می رود و شروع میکند به دعا.
_بارالها، شاهنشاه ما را از گزند روزگار حفظ فرما.
_آمین.
_خدایا، شهبانوی ما را از بلاها دور گردان ...
مدیر در حالی که همگی مان را نگاه می کند به من اشاره می کند.
برای لحظه ای نگاه من و زینب تلاقی می شود و به سمتش می رویم. لبخندی بر روی لبهای رژ زده اش می نشاند و می گوید:
_خانم حسینی؟
همان طور که سرم پایین است، جواب میدهم:
_بله خانم!
با دستش چانه ام را می گیرد و سرم را بلند می کند. دستش را در روسری ام فرو می برد و تار مویی بیرون می کشد و می گوید:
_خداروشکر مو داری! یادم میاد گفتی نمیخوای نامحرم موهاتو ببینه اما اینجا که نامحرمی نیست. دلم میخواد توی مدرسه موهاتو یکمی بدی بیرون، بخاطر خودتم میگم که دبیرا باهات لج نکن.
بعد هم موهای جلویم را روی پیشانی ام می ریزد می گوید:
_مو به این خشگلی! این طوری باشی بهتره.
بعد هم به زینب می گوید:
_خانم رجبی شما هم.
مدیر از جلوی مان می رود و نگاه من و زینب هم او را دنبال می کند.
زینب به موهای خرمایی ام نگاه می کند و ادای مدیر را در می آورد و می گوید:
_خانم حسینی اینجوری بهتری!
موهایم را داخل روسری می دهم و با زینب می خندیم.
سر کلاس همگی عقده ی چندین روز حرف نزدن را دارند و از عید و خاطراتش می گویند. من و زینب خاطرات خوبی برای تعریف نداریم و فقط بهم نگاه می کنیم.
خانم پاشایی وارد کلاس می شود و فرانک دستور برپا می دهد. خانم پاشایی با لبخندی مضحک نگاهمان می کند و سال نو را تبریک می گویید.
بعد هم کلاهش را از سر به در میکند و روی میز می گذارد.
کتاب جغرافی را از بچه ها می گیرد و نگاهی به آن می اندازد. چند صفحه ای که ورق میزند شروع می کند به درس دادن. هر از گاهی نگاهش را از روی نقشه بر می دارد و بچه ها را از دید می گذراند.
در طول کلاس اندک چیزی اگر حواسش را پرت کند، اختلال در تدریسش پیش می آید و بعد از ساعت ها فکر کردن تازه میفهمد از چه حرف میزده است!
نیم ساعتی از کلاس می گذرد و پاشایی حرف می زند و با لبخند پر رنگی بهمان می گوید:
_خب درستون تموم شد برای دفعه بعد میپرسم!
من و زینب فقط نگاه هم می کردیم. یعنی او با همین قدر حرف زدن، درس را داد! مطمئنم اگر با همین روند پیش برود رتبه اول سرعت در تدریس را می تواند در گینس ثبت کند!
بعد هم روی صندلی اش می نشیند و با موهایش ور می رود.
چندتا از بچه های کلاس از رنگ موهایش تعریف می کنند و او تا آخر کلاس ذوق مرگ می شود. زنگ تفریح به صدا در می آید و پاشایی با قر و فر اش از کلاس خارج می شود.
زینب وقتی می بیند کلاس خالی است، می گوید:
_ریحانه! من نمیدونم درسته بگم اینو یا نه ولی خب تو غریبه نیستی. کلی تعریف از خونواده شما و بابات از عموم شنیدم که اینا رو میگم.
عموم رفته تو کار پخش اعلامیه های آیت الله خمینی! نمیدونم توی اون اعلامیه ها چی نوشته که اینقدر برای شهربانی مهمه و هرکی پخش کنه میگیرینش.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁