🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸
🍁رمان خاطرات یک مجاهد🍁
قسمت8
آن قدر کلمات این نامه جذاب است که ترس از وجودم رخت می بندد و بدون اضطراب بقیه اش را می خوانم.
در نامه به جنایات رژیم ستمشاهی اشاره شده است از لایحه ننگین کاپیتولاسیون تا سرکوب قیام ۱۵ خرداد و ابتذال و رواج فساد در کشور.
بعد هم رهنمود های اسلامی آیت الله خمینی گفته شده و دعوت مردم به حمایت از اسلام و...
اخرین خط از نامه را می خوانم و آن را رها می کنم.
احساس خوشی از خواندن نامه دارم و دوباره آن را بر می دارم و می خوانم.
این کار را چند باری انجام می دهم تا اینکه صدای در مرا به خود می خواند. هول می شوم و سریع توی کیف می اندازم.
در را باز می کنم و قامت خمیده مادر نمایان می شود. دستانش را به سر گرفته و می گوید:
_ریحانه جان! گل گاوزبون دم می کنی؟
سرم را به علامت مثبت تکان می دهم و دستانش را می گیرم و به نشیمن می رسانمش. در آشپزخانه به دنبال گل گاوزبان می گردم و آخر در قوطی فلزی پیدایش می کنم. اندکی از آن را در قوری کوچک دم می کنم و تا دم کشیدنش در آشپزخانه به انتظار می نشینم.
چند دقیقه ای می گذرد و گل گاوزبان ها دم می کشد و برای مادر می برم.
لبخند نیمه جانی روی لبش است و تشکر می کند. نگاهم به ساعت می افتد که ۲ بعد از ظهر را نشان می دهد.
شکمم قار و قور کنان اعتراضش را به گوشم می رساند و به فکر ناهار می شوم.
سریع بساط ماکارونی را آماده می کنم. کار با چراغ خوراک پزی سخت است اما کمی بعد قلق اش دستم می آید و مواد را در هم میریزم و با ماکارونی مخلوط می کنم.
چهل دقیقه ای آن را به حال خود در دم می گذارم و به اتاق می روم.
از قفسه کتاب هایم، کتاب بینوایان از ویکتور هوگو بر می دارم.
تا جایی که خوانده ام داستان از این قرار است که مرد جوانی به نام ژان وال ژان در یک شب سرد زمستانی برای سیر کردن شکم خواهر و هفت بچه اش می خواست از یک نانوایی دزدی کند، اما دستگیر و محکوم می شود . در زندان چندباری برای فرار از زندان تلاش می کند. اما موفق نمی شود و به این ترتیب 19 سال در حبس می ماند.
با پایان محکومیت ، ژان وال ژان از زندان آزاد می شود، اما به دلیل سابقه ی زندان هیچ مهمانخانه ای به او اتاق نمی دهد. به ناچار به خانه ی اسقف می رود و او به گرمی از ژان پذیرایی می کند.
ژان نیمه شب بشقاب های نقره را از خانه ی اسقف می دزدد و فرار می کند، اما پلیس او را دستگیر می کند و به اسقف باز می گرداند. اسقف با دیدن ژان می گوید: منتظرتان بودم.چرا شمعدان های نقره را با خود نبردید؟ با این حرف اسقف، پلیس ها ژان وال ژان را رها می کنند.ژان آزاد می شود؛ اما قولی به اسقف داد که زندگی اش را تغییر می دهد: یادتان باشدکه به من قول دادید از این نقره ها به خوبی استفاده کنید و انسانی صالح بشوید.
چند صفحه ای از کتاب می خوانم آن را به قفسه بر می گردانم.
کمی بعد به آشپزخانه می روم و سری به غذاها می زنم. خداروشکر وا نرفته است و خوب شده.
محمد را که در کوچه است صدا می زنم و مادر را به سر سفره می کشانم و با اصرار فراوان مجبور به خوردن غذا می کنم اش.
آن روز را به سختی به شب می رسانیم اما شب اش سخت تر از روزش است. ترس و دلهره مان بیشتر و بیشتر می شود! دیر کردن آقاجان همگی مان را می ترساند.
مادر شال و کلاه می کند و می گوید:
_من دلم طاقت نداره! میرم خونه لیلا.
من و محمد که دست کمی از مادر نداریم بلند می شویم و می گوییم:
_ما هم میایم!
_میرم و زود برمی گردم. مهمونی که نمیرم!
محمد که حسابی ترسیده است می گوید:
_مامان! تو رو خدا ما روهم ببر.
یکهو زبان محمد قفل می شود و به نقطه ای نامعلوم اشاره می کند.
هر چه من و مادر از او سوال می کنیم؛ جوابی نمی دهد. سرم را به سوی پنجره بر می گردانم که سایه مردی هیکلی روی شیشه است!
بریده بریده می گویم:
_ما... مان! اون...جا!
مادر سرش را کج می کند و همان چیزی را می بیند که من دیده ام.
سریع چادرم را برمی دارم و روی سرم می اندازم.
مادر سریع پوش بالشت ها را باز می کند و چندین کاغذ را زیر موکت می کند.
از ترس به سکسکه می افتم. یکهو یاد آن نامه می افتم که یک زن در تظاهرات به من داده است.
دیگر خیلی دیر شده و مردان وحشتناک وارد خانه می شوند.
یکی شان که ریز تر است جلو می آید وبا لبخند کثیفش می گوید:
_حاج آقا خونس؟
مادر رویش را می گیرد و می گوید:
_نخیر! برای سرکشی به مزارع و املاکمون به نیشابور رفتن.
چشمم به قیافه مرد ریز می افتد؛ می توانم دقیق تر او را ببینم.
عینک بزرگش نیمی از صورتش را گرفته است و ابروی سمت چپش نصفش گم شده!
سیگاری که بر لبش است و دودش را به سمت ما فوت می کند.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗
قسمت9
مرد خشمگین می شود و می گوید:
_که حاج آقا نیست!
بعد داد می زند:
_زود تموم سوراخ سمبه های این طویله رو بگردین! نبینم جایی از قلم بیوفته که پوستتونو میکنم.
من و محمد از ترس به مادر می چسبیم. در دلم غوغایی است که نکند نامه در کیف مرا پیدا کنند. یاد گفته آقاجان می افتم که در سختی ها آیه الکرسی فراموشم نشود.
شروع می کنم به خواندن آیه الکرسی. بسم الله الرحمن الرحیم. اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَ لاَ نَوْمٌ و...
آرامشی عجیب در اعماق قلبم نفوذ پیدا می کند. محمد گریه می کند و چادر مادر را می کشد.
مرد خشمگین به محمد شکلات می دهد و می گوید:
_عمو جون گریه نکن! اگه بگی بابات کجاست ما ازین جا میریم.
من که نگران بودم دهان بی چفِت و بست محمد باز شود و بگوید از امروز ظهر او را ندیده ام!
ولی محمد بر خلاف تصور من می گوید:
_آقاجون نیشابورهه! بخدا نیست!
تا حدودی خوشم می آید و خیالم آسوده می شود که سوتی نمی دهد.
مرد خشمگین با نگاه غضب آلودی خانه را از زیر نگاهش می گذراند و هوار می کشد:
_گوسفندا چیکار می کنین؟ بدوین دیگه!
با خودم می گویم لیاقت شاه همین مرد بد دهان است که پایه های حکومتش را لرزان کند.
بعد از اینکه تمام خانه را زیر و رو کردند، مرد خشمگین با حرص به مادر می گوید:
_برو دعا کن نیشابور باشه وگرنه دفعه بعدی بخاطر تو میام این خونه!
بعد هم با دار و دسته قُلچماق اش از خانه بیرون می روند.
مادر روی زمین می افتد و چند دقیقه ای نفس می کشد. منکه نگران او هستم مثل مرغ سرکنده ای از این سو به آن سو می دوم.
محمد آن قدر سرد است که دندان هایش را از سرما بهم می کوبد.
وقتی حال و روزشان را می بینم چادر بر میدارم و دوان دوان در کوچه های تاریک خودم را به خیابان می رساندم و تا خود خانه لیلا میدوم.
خانه لیلا با ما دو خیابان فاصله دارد و نزدیک است.
بی وقفه به درشان می کوبم که آقامحسن در را باز می کند. بعد از دیدن چهره ی پریشانم سرش را پایین می اندازد و می پرسد:
_طوری شده؟
من که هنوز نفسم در نیامده است بریده بریده می گویم:
_آب... یه لی...وان آب
آقامحسن مرا به داخل دعوت می کند و با دیدن لیلا خودم را در آغوشش غرق می کنم و بی وقفه اشک می ریزم.
لیلا که بسیار شوکه شده است مدام سوال می پرسد.
بعد از کلی گریه و اشک آرام می شوم و ماجرا را برایشان می گویم.
آقامحسن سریع حاضر می شود و رو به من می گوید:
_بریم ریحانه خانم.
اشک چشمان و گونه هایم را می سوزاند و با هق هق می گویم:
_بریم!
لیلا دستم را می گیرد و می گوید:
_بزار منم بیام.
آقامحسن اخمی می کند و می گوید:
_فاطمه خوابه کجا میای؟
_من میخوام بیام محسن! اینجا باشم از نگرانی میمیرم!
آقامحسن بی هیچ حرفی می رود و لیلا هم چادرش را بر می دارد و دنبالم می آید. در خانه ی همسایه اش را می زند و بچه را به او می سپارد.
سوار پیکان می شویم و به راه میوفتیم. در خانه باز است و داخل می شویم. فریادهای محمد به گوش می رسد و همگی به سمت نشیمن می دوییم.
مادر بی هوش کف نشیمن دراز کشیده است و محمد آرام به گونه هایش می زند. من و لیلا، مادر را می گیریم و لنگان لنگان سوار ماشین اش می کنیم.
لیلا ک آقامحسن سوار می شوند و سریع می روند.
دستم را به دیوار می گیریم تا نیوفتم. اشکی برای ریختن ندارم ولی بغض رهایم نمی کند و راه تنفس را بر من بسته است.
محمد دستم را می کشد و به خانه می رویم. من توی اتاق نشسته ام و محمد هم توی نشیمن است و به گوشه ای خیره شده.
نگاهم به کیف روی میز است. دستانم لرزان است و چشمانم خیس...
سرم را به دیوار تکیه می دهم و نفسی از روی آسودگی می کشم.
به سمت کیف می روم و زیپ اش را می کشم، نامه نمایان می شود. یکهو زنگ در به صدا در می آید .
محمد پیش من آمده و مرا نگاه می کند. استرس به جانمان می افتد و تنها سوال در ذهنمان این است " یعنی کیه این موقع شب؟"
محمد گریه می کند و می گوید:
_بازم اومدن!
با خودم فکر می کنم اما به گمان آنها نیستند چون در نمی زنند و اگر هم بزنند اینگونه نمیزنند.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
4_6021692626011424885.mp3
3.85M
زائر الحسینه هرکی چشمش توی روضه تر شه:)💙🥲
#اربعین #امام_حسین #ماه_صفر
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
13.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همیشه تویی تکیه گاه دلم...
#ماه_صفر #امام_حسین #اربعین
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صلی الله علیک یا اباعبدالله ❤️🩹.
#امام_حسین #اربعین #ماه_صفر
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
نیازمندی؟
امضاشدنِکربلامونتویِمشهدالرضا:)
#اربعین #امام_حسین #ماه_صفر
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
15.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آروم و قرارِ قلبِ زارِ من حسین
همه کس و کارِ من حسین
#ماه_صفر #اربعین
#امام_حسین
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
مداحی آنلاین - فراق حرم - نوشه ور.mp3
1.79M
دردت به جونم
چند ساله دورم از حرم
من نمیتونم طاقت ندارم
محمدرضانوشه ور🎙
#ماه_صفر #امام_حسین #اربعین
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
6.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من گرفتـــارم ولی یارم گـــره وا میکنـد
یک رقیه گویم و صد مشکلم حل میشود
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
فرماندهی کل قُوا دست رقیه است .
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
enc_17140598202574747376065.mp3
2.13M
هیچکی شبیه تو برام نمیشه ..
#ماه_صفر #اربعین #امام_حسین
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
سلام امام زمانم
💚جوابِ سلام، واجب است!
لذت شعر به آن است که والا باشد
هدف شعر ظهور گل زهـــــرا باشد
جان ناقابل ما نذر شما مهدی جان
علت هستی ما حضرت مـولا باشد
السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ،
اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ،
اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
#امام_زمان
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃