✨﷽✨
#داستان_کوتاه_پندآموز
🌼خداوند همواره ناظر اعمال ماست...
✍فقیری پسری کم سن و سال داشت. روزی به او گفت: با هم برویم از میوه های درخت فلان باغ دزدی کنیم. پسر اطاعت کرد و با پدر به طرف باغ رفتند. با این که پسر می دانست که این کار زشت و ناپسند است ولی نمی خواست با پدرش مخالفت کند.
سرانجام با هم به کنار درخت رسیدند، پدر گفت: پسرم! من برای میوه چیدن بالای درخت می روم و تو پایین درخت مواظب باش و به اطراف نگاه کن، اگر کسی ما را دید مرا خبر بده. فرزند در پای درخت ایستاد. پدرش بالای درخت رفت و مشغول چیدن میوه شد. بعد از چند لحظه، پسر گفت: پدر جان، یکی ما را می بیند. پدر از این سخن ترسید و از درخت پایین آمد و پرسید: آن کس که ما را می بیند کیست؟ فرزند در جواب گفت:
«هُوَ اللهُ الّذی یری کلّ اَحد و یَعلمُ کلّ شئٍ: او خداوند است که همه کس را می بیند و همه چیز را می داند». پدر از سخن پسر شرمنده شد و پس از آن دیگر دزدی نکرد.
📚معارف اسلامی، شماره ۷۷
https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
✨﷽✨
#داستان_کوتاه_پندآموز
✍ قانون کامیون حمل زباله
روزی سوار یک تاکسی شدم و به سمت فرودگاه رفتیم. ما داشتیم در خط عبوری صحیح رانندگی میکردیم که ناگهان یک ماشین درست در جلوی ما از جای پارک بیرون پرید. راننده تاکسی محکم ترمز گرفت. ماشین سر خورد و دقیقاً به فاصله چند سانتیمتر از ماشین دیگر متوقف شد! راننده ماشینِ دیگر، سرش را ناگهان برگرداند و شروع کرد سر ما فریاد زدن.
راننده تاکسی فقط لبخند زد و برای آن شخص دست تکان داد. منظورم این است که او واقعاً دوستانه برخورد کرد. بنابراین، از او پرسیدم: "چرا شما آن رفتار را کردید؟ آن شخص نزدیک بود ماشینتان را از بین ببرد و ما را به بیمارستان بفرستد!"
در آن هنگام بود که راننده تاکسی درسی را به من داد که اینک به آن میگویم: "قانون کامیون حمل زباله."
او توضیح داد که بسیاری از افراد مانند کامیونهای حمل زباله هستند. آنها سرشار از ناکامی، خشم و ناامیدی (زباله) اطراف میشوند. وقتی زباله در اعماق وجودشان تلنبار میشود، آنها به جایی احتیاج دارند تا آن را تخلیه کنند و گاهی اوقات روی شما خالی میکنند.
به خودتان نگیرید. فقط لبخند بزنید، دست تکان بدهید، برایشان آرزوی خیر بکنید و بروید.
زبالههای آنها را نگیرید و به افراد دیگری در سرکار، منزل یا توی خیابانها پخش نکنید.
حرف آخر این است که افراد موفق اجازه نمیدهند که کامیونهای زباله روزشان را بگیرند و خراب کنند. افرادی که با شما خوب رفتار میکنند را دوست داشته باشید و برای آنهایی که رفتار مناسبی ندارند، دعا کنید.
↶【به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
✨﷽✨
#داستان_کوتاه_پندآموز
✨فقط میخی تکان دادم✨
✍گویند: روزی ابلیس ملعون خواست با فرزندانش از جایی به جای دیگر نقل مکان کند، خیمه ای را دید، و گفت: اینجا را ترک نمی کنم تا آنکه بلایی بر سر آنان بیاورم.به سوی خیمه رفت و دید گاوی به میخی بسته شده و زنی را دید که آن گاو را می دوشد، بدان سو رفت و میخ را تکان داد.
با تکان خوردن میخ، گاو ترسید و به هیجان درآمد و سطل شیر را بر زمین ریخت و پسر آن زن را که در کنار مادرش نشسته بود لگدمال کرد و او را کشت.مادر بچه با دیدن این صحنه عصبانی شد و گاو را با ضربه چاقو از پای درآورد و او را کشت. شوهر آن زن آمد و با دیدن فرزند کشته شده و گاو مرده، همسرش را زد و او را طلاق داد.
سپس خویشاوندان زن آمدند و آن مرد را زدند، و بعد از آن نزدیکان آن مرد آمدند و همه با هم درگیر شدند و جنگ و دعوای شدیدی به پا شد!! فرزندان ابلیس با دیدن این ماجرا تعجب کردند و از پدر پرسیدند: ای وای، این چه کاری بود که کردی؟! ابلیس گفت: کاری نکردم فقط میخ را تکان دادم.
بیشتر مردم فکر می کنند کاری نکرده اند، در حالی که نمی دانند چند کلمهای که میگویند و مردم می شنوند، سخن چینی است؛ و گاهی:
حالتی را دگرگون می کند
مشکلات زیادی را ایجاد می کند
آتش اختلاف را بر می افروزد
خویشاوندی را برهم میزند
دوستی و صفا صمیمیت را از بین می برد
کینه و دشمنی می آورد
طراوت و شادابی را تیره و تار می کند
دل ها را می شکند
بعد از این همه کسی که این کار را کرده فکر می کند کاری نکرده است فقط میخ را تکان داده است!!
♨️ قبل از اینکه حرفی را بزنی، مواظب سخنانت باش! مواظب باش میخی را تکان ندهی!!
📚 حکایتهای معنوی
↶【به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
🌸 #داستان_کوتاه_پندآموز
📿خدا هم وجود داره...
🔸مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند. وقتی به موضوع «خدا» رسیدند.
🔹آرایشگر گفت:
من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد.
🔸مشتری پرسید:
چرا باور نمیکنی؟
🔹 آرایشگر جواب داد:
کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد.
به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟
اگر خدا وجود میداشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد.
نمیتوانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه میدهد این چیزها وجود داشته باشد.
🔸مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمیخواست جر و بحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض اینکه از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود.
🔸مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: میدانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
🔹آرایشگر با تعجب گفت:
چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
🔸مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمیشد.
🔹آرایشگر جواب داد:
نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.
🔸مشتری تائید کرد:
دقیقا!! نکته همین است.
✅ خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمیگردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.
https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
✨﷽✨
#داستان_کوتاه_پندآموز
✍مردی گوسفندی ذبح و آن را کباب کرد؛ به برادرش گفت برو و دوستان و نزدیکان را بگو که بیایند تا با هم این گوسفند را بخوریم.
برادرش رفت و در بین دهکده صدا کرد: آی مردم کمک کنید، خانه ما آتش گرفته است. تعداد اندکی برای نجات دادن آنها آمدند، وقتی به خانه رسیدند با کباب گوسفند و نوشیدنیهای رنگارنگ پذیرایی شدند.
برادرش آمد و دید که کسانی دیگر آمده و گوسفند کباب شده را خوردهاند.از برادرش پرسید: چرا دوستان و نزدیکان را صدا نکردی؟برادرش گفت: اینها دوستان ما و شما هستند.
کسانی که شما آنها را دوست و خویشاوند
میپنداشتید، حتی حاضر نشدند یک سطل آب روی خانه شما که آتش گرفته بود، بیاندازند. خیلیها هنگام کباب و گوسفند دوستان آدم هستند، وقتی خانه آتش گرفت، حتی یک سطل آب هم روی خاکسترتان نخواهند ریخت.
🔺قدر دوستان واقعیمان را بدانیم ...
https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
#داستان_کوتاه_پندآموز
✍مردی بود #قرآن میخواند و معنی قرآن را نمیفهمید .
دختر کوچکش از او پرسید چه فایده ای دارد قرآن میخوانی بدون اینکه معنی آن را بفهمی؟
🌼پدر گفت : سبدی بگیر واز آب دریا پر کن وبرایم بیاور...
دختر گفت : غیر ممکن است که آب درسبد باقی بماند.
پدر گفت : امتحان کن..دخترم.
🌼دختر سبدی که درآن زغال میگذاشتند گرفت و رفت به طرف دریا وامتحان کرد ، سبد را زیرآب زد وبه سرعت به طرف پدرش دوید ، ولی همه آب ها از سبد ریخت وهیچ آبی در سبد باقی نماند.
🌼 پس به پدرش گفت که هیچ فایده ای ندارد .
پدرش گفت:دوباره امتحان کن دخترکم .
دختر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب را برای پدر بیاورد . برای بار سوم وچهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد وبه پدرش گفت : که غیر ممکن است...
🌼پس پدر به او گفت : سبد قبلا چطور بود؟
اینجا بود که دخترک متوجه شد و به پدرش گفت : بله پدر ، قبلا سبد از باقیمانده های زغال کثیف وسیاه بود ، ولی الآن سبد پاک وتمیز شده است.
🌼 پدر گفت : این حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام میدهد .
پس دنیا وکارهای آن قلبت را از کثافت ها پر میکند ،خواندن قرآن همچون دریا سینه ات را پاک میکند ،حتی اگر معنی آنرا ندانی...
✅خواندن قرآن یکی از شیوه های قوی پاکسازی احساس منفی و درونی ، با خواندن قران پاکی آن به زندگی ما برکت ، نعمت ، سلامتی و آرامش فراوان میدهد ...
https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
📌 #داستان_کوتاه_پندآموز
تو #گناه را ترک کن،
#خدا تربیتت میکند...
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
رجبعلی خیاط می گوید: «در ایّام جوانی دختری رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته مَنْ شد و سرانجام در خانه ای خلوت مرا به دام انداخت، با خود گفتم: «رجبعلی! خدا می تواند تو را خیلی امتحان کند، بیا یک بار تو خدا را امتحان کن! و از این حرام آماده و لذّت بخش به خاطر خدا صرف نظر کن. سپس به خداوند عرضه داشتم: «خدایا! من این گناه را برای تو ترک می کنم، تو هم مرا برای خودت تربیت کن!»
آن گاه یوسف گونه پا به فرار می گذارد و نتیجه این #ترک_گناه ، باز شدن دیده برزخی او می شود؛ به گونه ای که آنچه را که دیگران نمی دیدند و نمی شنیدند، می بیند و می شنود و برخی اسرار برای او کشف می شود
📚کیمیای محبت، محمدی ریشهری، دار الحدیث، چاپ سوم، ص79
https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
#داستان_کوتاه_پندآموز
🔴محبت در طبخ غذا
جناب آقای رضا بیگدلی نقل کردند: در ایامی که #آقای_مجتهدی در شهر مقدس قم به سر می بردند و بنده توفیق خدمتگزاری ایشان را داشتم، دکتری اصرار می کرد که یک روز او برای آقا غذا تهیه کند. بالاخره یک روز آقای دکتر غذایی برای ایشان آورد. هنگام ظهر که من منزل آقا رفتم و خواستم غذا را گرم کنم، ایشان ممانعت کرده و فرمودند: خیر آقاجان، نه شما بخورید، و نه به دیگری بدهید؛ آن را به گربه ها بدهید.
سپس فرمودند: چند روز است آقای دکتر می خواهد برای ما غذا تهیه کند و مدام این مسأله را به همسرش متذکر می شود، ولی همسرش حاضر به پختن غذا نشده، عاقبت با اکراه و ناراحتی به اصرار شوهرش این غذا را پخته است. بله آقاجان، غذایی که با فشار و اکراه پخته شده باشد خوردن ندارد. شما همان غذایی را که هر روز عیالتان با محبت برای ما می پزند بیاورید؛ غذایی که با محبت پخته شود خوردن دارد.
📚لالهایازملکوت،جلد_دوم ،صفحه۵۴
https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9