eitaa logo
بهار🌱
19.5هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
576 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
قدم به قدم کوچه به کوچه خیابان به خیابان شهر به شهر رابه دنبالت گشتم نیافتمت اما درقلبم در روحم در ذهنم بودی وبودی! گمت نکرده بودم فقط خیال می کردم هستی!.. مهردخت🌱
من به دل آموختم از خیر خوبی بگذرد هر کسی در این جهان لایق بر این خوبی نبود 🍃صبرا
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت422 عمه گفت: -خدا رو شکر، بچه‌اشو چیزی نگفت. -نه، گفت ما معاینه کردیم
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 دایی و سالار تا وسط سالن اومده بودند. به طرفشون رفتم. سالار حال ثریا رو پرسید و من خلاصه و مختصر شرح حالش رو دادم. رو به دایی کردم و گفتم: -دایی من به شهرام گفتم که ثریا می‌خواد بره مهریه‌اش رو بزاره اجرا. دایی به شهرام که حالا دستش رو لای موهاش برده بود و آرنجش رو به زانوش تکیه داده بود و به زمین خیره بود نگاه کرد. سریع گفتم: - پرسید که دایی مرتضی تشویقش کرده بره شکایت کنه ازم، گفتم ثریا خودش خواست و ما هم حمایتش کردیم، دایی مرتضی هم گفت تا آخرش هستم. سالار گفت: - فقط گفتی مهریه‌شو می‌ذاره اجرا یا بقیه‌‌اشم گفتی؟ منظورشون قسمت انحصار وراثت اون خونه ارثی بود. - نه، فقط مهریه رو گفتم. دایی گفت: - اگه باهوش باشه که خودش می‌فهمه، نباشه هم که خودمون بهش می‌گیم. انگشتش رو به سمت سالار گرفت و گفت: - ولی جنابعالی دیگه باهاش دست به یقه نمی‌شی. همین الان اگه یه جایی بره خودشو بزنه به در و دیوار، بعد بیاد بگه سالار کرده و از دست تو شکایت کنه، با وجود این همه شاهد که اینجا درست کردی، خیلی راحت محکومت می‌کنه. سالار سر بالا داد و گفت: - نه دایی، حالا شهرام هر چقدم که زن‌داری بلد نباشه و نتونه خودشو جمع و جور بکنه، اینقدرم عوضی نیست. -عوضی نیست ولی تحت فشاره. آدم تحت فشار هر کاری ممکنه بکنه. شهرام الان بین زن و بچه‌اش و مادرش و شرایطی که می‌ترسه تغییرش بده مونده. تو بدترش نکن. دعوا که نداریم با کسی، می‌خوایم زندگی ثریا درست شه.
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
لباسای خاص و جذاب دختر خاصت رو از فروشگاه ما بخر 👚👗🩳👖👒🧣 مطمئنم‌مشتری‌دائمی‌ما‌میشی😎 💎کیفیت عــالــــی 👌👌 💎 قیمت مناسب 👌👌 دو دو تا چـهار تـا کـه بـلـدی😉 بیا قیمت‌‌ها رو مقایسه کن🤩 💰 < 💰💰💰 👆 👆 🤯فروشگاه‌اونا فروشگاه‌ما 😍 ما اینجاییم😎 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/4181393422Cf434436a29
بهار🌱
لباسای خاص و جذاب دختر خاصت رو از فروشگاه ما بخر 👚👗🩳👖👒🧣 مطمئنم‌مشتری‌دائمی‌ما‌میشی😎 💎کیف
سلام دوستان علی‌کرم هستم، این فروشگاه رو بهتون پیشنهاد می‌کنم. برای اقوام هست و از پست شدن خریدهاتون مطمین باشید. راستی، اسم و عکس دخترم رو هم گذاشته روی پروفایلش😍😍
🔹🍃🌹🍃🔹 مجموعه عکس نوشت (شماره ۲) 🔰وظایف حاکمیت ومسئولان درباره از منظر آیت الله مصباح یزدی 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت422 دایی و سالار تا وسط سالن اومده بودند. به طرفشون رفتم. سالار حال ثر
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 لیوان طلقی و یک بار مصرف پر از آب رو به طرفش گرفتم و گفتم: - زود قرصتو بخور که مشکلی پیش نیاد. خدا رو شکر فشارت الان میزونه. لیوان رو گرفت. -فشارم میزونه ولی چرا دست و پام نا نداره؟ -دو ساعت بیهوش بودی خب، الانم یه ساعته رنگ و روت باز شده. به قرص کف دستش که پرستار داده بود نگاه کرد و قبل از اینکه قرص رو توی دهنش بذاره گفت: - عمه رفت؟ روی صندلی نشستم و گفتم: - به بدبختی! مگه می‌رفت! لیوان آب رو سر می‌کشید و من برای اینکه سخنی خروج عمه از بیمارستان رو نشون بدم، سرم رو به اطراف تکون می‌دادم. -کلی با سالار حرف زدیم باهاش. می‌گفت این هیچی حالیش نیست... لیوان رو پایین آورد. به خودم اشاره کردم: - منو می‌گفتا، می‌گفت الان می‌خوابه کابوس می‌بینه، بعد باید یکی بیاد خودشو جمع کنه. ابرو بالا داد: - کاووس یا کابوس؟ ادای عمه رو در می‌آورد. خندیدم و لب زدم: - کاووس دیگه! بقیه آب توی لیوان رو خورد. لیوان رو که تحویلم می‌داد، گفتم: - بعدشم می‌گفت من یه زن تنهام، زشته با سد مرتضی این موقع شب تنها برم خونه. ثریا بلند خندید. زود فهمید کجاست و در دهنش رو محکم گرفت. به تخت‌های اطراف نگاه کرد. لب و لوچه‌ام رو جمع کردم که مثل اون نزنم زیر خنده. ثریا دستش رو برداشت و گفت: - کسی بهش نخندید؟ ابرو بالا دادم: - تنمون مگه می‌خوارید! کی جرات داشت! ثریا زیر لب گفت: -یه پیرزن پیرمرد آخه! لیوان یه بار مصرف رو توی دستم تاب دادم و گفتم: -آخرسر کنار گوشش گفتم، عمه امشب بابا و نگار تنهان، برو تا یه بچه دیگه رو دستمون نمونده. با لبهای بسته می‌خندید. سعی داشتم بخندونمش که تنش‌های از صبح رو فراموش کنه. چشم‌هام رو گشاد کردم و گفتم: -اینو که گفتم چادرشو زد زیر بغلش که اصغر گوه خورده. خلاصه که رفت، ولی موبایلشو داد گفت دستم باشه یه موقع لازم شد زنگ بزنم بهش. - همون نوکیا سیاه، قدیمیه؟ سرم رو تکون دادم. -به نظرت کی می‌رسن خونه؟ - چطور؟ - گوشی من تو کیفم بود، زنگ بزنم بهش با امیر عباس حرف بزنم. نگاهش پر از غم شد و گفت: -بچه‌امو غروبی بی‌خود و بی‌جهت گرفتم زدم. یاد نقاشی کردن امیر عباس افتادم، الان وقتش نبود ولی باید باهاش حرف می‌زدم. آروم گفتم: - حالا الان نه، ولی بعداً مفصل در مورد امیر با هم حرف بزنیم، باشه؟ حالتی نگران گرفت: - مگه چی شده؟ - چیز خاصی نشده، بعد که بهتر شدی حرف می‌زنیم، باشه؟ به اطراف چشم انداخت. منتظر بودم که سه پیچ بشه تا بفهمه من چی می‌خواستم بگم ولی نشد و پرسید: - الان کی اون بیرونه؟ سالار نرفت؟ - نه، سالار موند. گفت باشم خیالم راحت‌تره. نگاهش رو به ملافه آبی روی پاش داد. من خواهرم رو خوب می‌شناختم، می‌خواست بدونه شهرام رفته یا نه. - اونم نرفته. نگاهم کرد و من تو تکمیل جمله‌ام گفتم: - شهرامم هست. اولش فقط بهم خیره موند، ولی بعد به خودش اومد و شونه‌هاش رو بالا داد: - می‌رفتم که می‌رفت. به برق چشم‌هاش که میون بی‌خیالی نمایشیش سعی تو پنهان کردنش داشت، نگاه میکردم و گفتم: - خودتو سیاه کن. به قهر رو گرفت و گفت: - یعنی چی؟ گفتم برام مهم نیست دیگه! به قهر چشم ازم گرفته بود و به مریض تخت بغلی که انگار قندش بالا رفته بود نگاه می‌کرد. داشتم فکر می‌کردم که چطور حواسش رو پرت کنم که یهو نگاهم کرد و گفت: - نمی‌ذارن سالار بیاد تو من ببینمش؟ لبخندم رو نتونستم کنترل کنم. اخم کرد. - زهرمار! خب می‌خوام دو کلمه با برادرم حرف بزنم. دستم رو روی دستش گذاشتم. لبخندم رو که از حد فراتر رفته بود جمع کردم. موفق که نشدم و اون دستم رو پس زد. - ببخشید، می‌خوای برم بهش بگم بیاد؟ مثلاً قهر بود، چون نگاهم نمی‌کرد. صاف نشستم و گفتم: - فقط نمی‌دونم راهش میدن یا نه، چون تو که بی‌هوش بودی، یهو همین وسط یقه همو گرفتن. نگاهم کرد. - کیا؟ -شهرام و سالار. چشم‌هاش درشت شد و من ادامه دادم: - یعنی فحشی نبود که نثار هم نکنن، عمه دستشو گذاشته بود رو دهن سالار که مثلاً اون فحش نده، بعد خودش فحش می‌داد حالا به کی، باور کن خودشم نمی‌دونست. دایی مرتضی هم بنده خدا این وسط مونده بود کیو بگیره. لب پایینش رو توی دهنش گرفت و من همچنان می‌گفتم: - خلاصه که وقتی زور اونایی که اینجا بودن بهشون نرسید، نگهبانای بیمارستان اومدن و بردنشون بیرون. تو این چند ساعتم نذاشتن که بیان تو. لبش رو آزاد کرد و گفت: - سر چی؟ - خودت چی حدس می‌زنی؟ از جام بلند شدم و گفتم: - ولی اگه تو اصرار داشته باشی، میرم به نگهبان می‌گم، شاید گذاشت. سرش رو بالا انداخت و گفت: - بشین، نمی‌خواد.
یه ارزانسرا برات آوردم که با هزینه کم بتونی خاص باشی 👚👗🩳👖👒🧣 مطمئنم‌مشتری‌دائمی‌ما‌میشی😎 💎کیفیت عــالــــی 👌👌 💎 قیمت مناسب 👌👌 دو دو تا چـهار تـا کـه بـلـدی😉 بیا قیمت‌‌ها رو مقایسه کن🤩 💰 < 💰💰💰 👆 👆 🤯فروشگاه‌اونا فروشگاه‌ما 😍 ما اینجاییم😎 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/4181393422Cf434436a29
بهار🌱
یه ارزانسرا برات آوردم که با هزینه کم بتونی خاص باشی 👚👗🩳👖👒🧣 مطمئنم‌مشتری‌دائمی‌ما‌میشی😎
سلام دوستان علی‌کرم هستم، این فروشگاه رو بهتون پیشنهاد می‌کنم. برای اقوام هست و از پست شدن خریدهاتون مطمین باشید. راستی، اسم و عکس دخترم رو هم گذاشته روی پروفایلش😍😍
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نگاه های تحریک آمیز با مردها چه میکند مخصوص کسانی که دینشان انسانیت است،التماس تفکر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹 و خدا خواست عالَمی عاقبت بخیر شود، 🌟 تـــــو را آفرید! ※ ویژه میلاد رحمه للعالمین «صلوات الله علیه و آله» 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹 انرژی مثبت➕ عشق و علاقه قلبی مردم در ۳۴ سالگی رهبری حضرت آقا♥️ جانم فدای رهبر... 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
من در میان هیاهوی شهر گمشده ام کاش کسی از آن طرف دریاها پیدایم کند... هیما🌱
‼️ازدواج دختر بچه سالی به نام آوا با مرد 42 ساله😱(حقیقتی باورنکردنی) 🚫بچه سال بودم که شوهرم دادن از مدرسه که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه مامانِم تو پذیرایی نشسته بودن دو تا وشگون ریز ، از لپ هام گرفت تا گل بندازه تا اومدم گریه کنم گفت : هیس ، خواستگار آمده خواستگار آقا لهراسب چهل و دو سالش بود و من بچه سال ُگفتم : من از این آقا می ترسم ، سنش زیاد بود گفتند : هیس ، شگون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره بچه بودم مجبور شدم به حرفشون گوش بدم رفتیم در اتاق و ......👇 🔴ادامه داستان واقعی اینجا بخونید👇🔴 https://eitaa.com/joinchat/2047803799C78f98ce95c
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت423 لیوان طلقی و یک بار مصرف پر از آب رو به طرفش گرفتم و گفتم: - زود قر
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 نشستم و گفتم: - به شهرام گفتم که می‌خوای مهریه‌اتو بزاری اجرا. - کی گفتی؟ - تو هنوز بیهوش بودی، با عمه جابجا شدیم، تا منو تنها دید، اومد پیشم. می‌خواست بدونه واقعاً تو ازش شکایت کردی یا اینو گفتن که اون بترسه. - هیچی نگفت؟ سربالا انداختم و لب زدم: - نه، فقط یه جوری باهاش حرف زدم که بدونه ما پشت توییم و قرار نیست که بفرستیمت بری خونه‌ای که دوستش نداری. بعدش رفته بود به دایی گفته بود که من و ثریا دو تا بچه داریم، چرا می‌خواید ما از هم طلاق بگیریم. دایی هم گفته بود که من غلط بکنم همچین چیزی رو بخوام، هر زنی تو زندگیش یه حق و حقوقی داره که به گردن شوهرشه، دختر ما می‌خواد حق و حقوقشو بگیره، ما هم داریم حمایتش می‌کنیم. اونم گفته بود فقط زنایی میرن دنبال این چیزا که طلاق بخوان، اگه این حق و حقوقه، پس چرا باقی زنا نمیرن دنبال حق و حقوقشون. دایی هم گفته بود بقیه دلشون لابد خوشه، ببین تو چه جوری باهاش تا کردی که بعد یازده سال با دو تا بچه، دنبال این چیزاست. - شهرام چی گفته؟ - هیچی. یکم ساکت شد و گفت: - صبح که داشت می‌رفت مامانشو ببره بهداری، بهش گفتم نرو، مامانت سمیرا رو آورده جلوی چشمت که بگه اینم هست. من و تو دو تا بچه داریم. به این جای حرفش که رسید ساکت شد. - خوب چی گفت؟ نفسش رو آه مانند بیرون داد. - ولش کن، ساعت چنده؟ به ساعت بزرگ روی دیوار نگاه کردم و گفتم: - از سه گذشته. لب پایینش رو توی دهنش کشید. خراب کرده بودم، خودم بحث رو تا اینجا آورده بودم و اون حالا داشت به دعوای امروز صبحش فکر می‌کرد و جوابی که شهرام به این جمله‌اش داده بود، جوابی که دوست نداشت به زبون بیاره. دستش رو گرفتم. نگاهم کرد. - توی دعوا آدم ممکنه هر چیزی بگه یا هر کاری بکنه. یادت نیست همین سالار، تو عصبانیت، فردا یا پس فردای عروسی سحر که نیست و نابود شده بود، هر چی از دهنش در اومد به من گفت، بعدم بی هوا خوابوند تو گوشم، بعدشم که عمه جلوش وایساد، با لگد زد به پام. تا چند روز که اصلاً نمی‌تونستم راه برم، الانم بعد از یه ماه، دون دونه‌های بنفش هنوز تو پام هست. فشارش که می‌دم هنوز اون ته‌هاش درد می‌کنه. لب پایینش رو رها کرد. من لبخند زدم و گفتم: - بعدش معلوم بود پشیمون شده ولی روش نمی‌شد بیاد بگه ببخشید. تو عالم عصبانیت و ناراحتی یه چیزی گفته بود و یه کاری کرده بود. الانم شهرام هر چی گفته من مطمئنم پشیمونه، ولی فرق من با تو اینه که من کوتاه اومدم چون سالار همیشه این کارو نمی‌کنه، برادرمه، همه جور فداکاری برای ما کرده. اما تو نباید کوتاه بیای تا زندگیت درست شه. قرار نیست خدایی نکرده به قول خودت با دو تا بچه از هم طلاق بگیرید که، ولی باید یه جوری رفتار بکنی که حساب کار دستش بیاد. نگاه ثریا از چشم‌هام منحرف شد و با حالتی خاص به جای پشت سرم خیره موند. مسیر نگاهش رو دنبال کردم. برگشتم و با شهرام مواجه شدم. داشت به حالت تشکر سرش رو برای نگهبان جلوی در تکون می‌داد. برگشت و به سمت ما قدم برداشت. اخم کردم. - پس سالار کجاست که این اومده تو؟ از جام بلند شدم. ثریا آروم گفت: - چیزی نگو، باشه؟ چیزی که نمی‌گفتم، چون اصلاً بلد نبودم تو اینجور مواقع حرف بزنم. تک و توک پیش میومد که من حرفی بزنم و خرابکاری از توش در نیاد. همین الان می‌خواستم فقط حرفهای شاد بزنم که ثریا بخنده ولی بحث به کجا کشیده شده بود. نگاهش کردم و گفتم: - پس تو هم حواست باشه. سلام شهرام نگاهم رو به سمت خودش کشید. من جواب سلامش رو دادم ولی ثریا حرفی نزد. شهرام به من نگاه کرد و بعد به ثریا. اون طرف تخت و روبروی من ایستاد. مشمای توی دستش رو بالا گرفت و گفت: - براتون غذا گرفتم. ثریا نگاهش رو به مسیر مخالف غذاها داده بود و بالعکس من به مشما خیره بودم. شهرام گفت: - کلی به یارو التماس کردم، می‌گفت تعطیلیم. دست توی مشما کرد و یه بسته فویلی بیرون کشید و به طرف من گرفت. نمی‌دونستم بگیرم یا نگیرم! به قول عمه ما نون و نمک همدیگر رو خورده بودیم، قرار هم نبود که زندگی ثریا کاملاً بهم بریزه. کمی هم دلم برای اون قیافه مظلومی که شهرام به خودش گرفته بود سوخت. داشت برای دوام زندگیش تلاش می‌کرد. دست دراز کردم و بسته رو گرفتم. به شهرام نگاه کردم و گفتم: - سالار کجاست؟ -بیرونه، بهت زنگ زد، جوابشو ندادی. می‌خواست که بگه جاتو با من عوض کنی. به ثریا نگاه کرد و گفت: - چند دقیقه فقط. دوباره به من نگاه کرد. - جواب ندادی، دیگه با نگهبان حرف زدیم‌، اونم شیفتشون عوض شده بود، ولی انگار بهش سفارش کرده بودن که ما رو راه نده. دست توی جیب کاپشن حسین که روی صندلی انداخته بودم کردم. موبایل عمه رو بیرون کشیدم و بعد از روشن کردن صفحه‌اش، به تماس‌های از دست رفته سر زدم.
🔹🍃🌹🍃🔹 یکی دیگه از نوچه‌های منوتویی هم از این شبکه جدا شد احتمالا کرامت انسانی این هم مورد عنایت عوامل بهایی منوتو قرار گرفته 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از بهار🌱
‼️ازدواج دختر بچه سالی به نام آوا با مرد 42 ساله😱(حقیقتی باورنکردنی) 🚫بچه سال بودم که شوهرم دادن از مدرسه که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه مامانِم تو پذیرایی نشسته بودن دو تا وشگون ریز ، از لپ هام گرفت تا گل بندازه تا اومدم گریه کنم گفت : هیس ، خواستگار آمده خواستگار آقا لهراسب چهل و دو سالش بود و من بچه سال ُگفتم : من از این آقا می ترسم ، سنش زیاد بود گفتند : هیس ، شگون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره بچه بودم مجبور شدم به حرفشون گوش بدم رفتیم در اتاق و ......👇 🔴ادامه داستان واقعی اینجا بخونید👇🔴 https://eitaa.com/joinchat/2047803799C78f98ce95c
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت425 نشستم و گفتم: - به شهرام گفتم که می‌خوای مهریه‌اتو بزاری اجرا. - ک
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 سه بار سالار زنگ زده بود. شماره‌های قبلی که جواب داده نشده بود، اسم نداشت و همه شماره بود. چشم از موبایل گرفتم. اول به شهرام و بعد به ثریا نگاه کردم. ثریا با حرکت چشمش بهم گفت که برم. کاپشن رو از روی صندلی برداشتم. گوشی عمه رو روی دست ثریا گذاشتم و گفتم: - خواستی برگردم به سالار زنگ بزن. شهرام بهم خیره بود، اونم منتظر بود که برم. کاپشن رو تنم کردم و به سمت در خروجی راه افتادم. به محض ورودم به راهرو با سالار مواجه شدم. به دیوار تکیه داده بود. من رو که دید صاف ایستاد. به طرفم اومد و گفت: - ثریا چطوره؟ - اون خوبه، ولی تو چرا اینو فرستادی پیشش؟ مگه قرار نبود همو نبینن. دستش رو پشتم گذاشت و به سمت سالن انتظار هدایتم کرد. - بیا بهت می‌گم، اینجوری بهتره. -پس دایی چی؟ اخلاقشو نمی‌دونی! بفهمه ... -زنگ زدم بهش، صلاح مشورت کردم. خودش گفت بزار بره پیشش. روی یکی از صندلی‌های انتظار نشستم و به راهروی ورودی اورژانس خیره شدم. سالار کنارم نشست. به بسته فویلی توی دستم اشاره کرد و گفت: -بخور، جیگره. شهرام با موتورش رفته نصف خیابونای تهرانو گشته تا اینارو گرفته. نگاهش کردم. چند ساعت پیش هر چی از دهنش در اومده بود نثار جد و آباد شهرام کرده بود و الان داشت لقمه اهدایی همون شهرام رو به خوردم می‌داد. سالار اخلاقش این‌طوری بود که عصبی می‌شد و این عصبانیت تا جایی ادامه داشت که روی یکی خالیش کنه، خالی که می‌شد دو حالت داشت، یا پشیمون می‌شد و مهربون، یا می‌گفت حقت بوده و باز هم مهربون می‌شد. مثل وقتی که عصبانیت رفتن سحر و اتفاقات صبح تا غروب اون روز کذایی رو با دیوار کوتاه من و سیلی و لگدی که زد خالی کرد. بعدش پشیمون شد و مهربون، یکی هم مثل وقتی که از راه نیومده سراغ حسین رو گرفت و بعدم بدون توضیح، حسین خسته‌ی تازه از مدرسه برگشته رو گرفت زیر چک و لگد و بعد که آروم شد دلش برای همون حسین خطاکار به شور افتاد، ولی اون کتک رو حقش می‌دونست. الان هم از صبح، از دست شهرام کفری بود و حالا که فحش کشش کرده بود، آروم شده بود و شهرام شهرام می‌کرد. بسته رو روی پاش گذاشتم و گفتم: -اشتها ندارم، خودت بخور. بسته رو قبل از اینکه از روی پاش سر بخوره، گرفت و گفت: -شهرام اگه امشب ثریا رو نمی‌دید ... نگاهش کردم و اون گفت: -اینطوری بهتره سپید، دلت شور نزنه. -اگه گولش بزنه؟ اگه با چهار تا قربونت برم و دوست دارم دوباره ببرش تو همون شرایط؟ بسته فویلی رو تو دستش چرخوند و به روبه‌روش خیره شد. اولش ساکت بود ولی چند ثانیه بعد نگاهم کرد و گفت: -یادته یه سری بهم گفتی تا حالا عاشق شدی؟ من بهت چی گفتم؟ گوشه چشمش رو جمع کرد و گفت: -تو بیمارستان بودیم، تارا رو برده بودیم پاشو نشون بدیم، همون موقع که اسمشو گذاشتیم ستاره، بهم گفتی تو تا حالا چشمت کسی رو نگرفته، یادته؟ سرم رو تکون دادم و اون گفت: -غیر از اون دختر اوس جواد که مال اول جوونیم بود، بارها شده به دخترای دیگه هم فکر کردم، ولی هر بار به خودم گفتم عاقل باش سالار، تو نمی‌تونی، اون دختر با تو و مسئولیت‌هایی که گردنته خوشبخت نمی‌شه، یا باید دم نزنه، یا بشه مثل الان ثریا. پاهام رو از زیر صندلی بیرون کشیدم و گفتم: -مسئولیت چی... دستش رو جلوم نگه داشت که یعنی ساکت باش. لبهام رو بستم و اون گفت: -مسئولیت تو، حسین، بابا، عمه، نگار و بچه‌اشم که تازه اومدن. حالا می‌گیم تو بالاخره می‌ری سر بخت و اقبال خودت، حسینم با این طرز درس خوندنش امروز فردا می‌ره سر کار و حداقل خرج خودشو در میاره. نگارم زن زرنگیه، کار پیدا می‌کنه و هزینه خودش و دخترش رو در میاره. شاید این وسط هوای بابا رو هم داشته باشه، ولی من نمی‌تونم عمه رو ول کنم، می‌تونم؟ میلادم که معلوم نیست قراره چه غلطی بکنه. نمی‌تونم برای زنی که اگه نبود، بعد از مامان الهام ما از هم می‌پاشیدیم، کاری نکنم. متوجهی؟ اگه مامان الهامم زنده بود، من ولش نمی‌کردم. شاید همه می‌رفتید سر زندگیاتون، ولی من ولش نمی‌کردم. همینطور نگاهش می‌کردم و منتظر بودم ببینم این حرفهاش قراره به کجا برسه. مثل خودم روی صندلیش چرخید و گفت: -اینا رو نگفتم که بگم ببین من چقدر خوبم، یا منتی بخوام بزارم سر کسی. یا شماها کاری انجام نمی‌دید. می‌خواستم به اینجا برسم که همونطور که من نمی‌تونم شما رو ول کنم، شهرامم نمی‌تونه مادرشو ول کنه. اخم‌هام تو هم رفت: -شرایط ما کجا و شرایط شهرام کجا؟ کبری خانم حقوق داره، حقوقشو می‌بره می‌ده به دخترش که چی؟ عمه اگه حقوق داشت... دوباره دستش رو بالا گرفت و گفت: -کبری خانم مجبوره بده. نتونستم ساکت بمونم: -یعنی چی مجبوره؟ زدی تو فاز طرفداری از رفیق چندین و چند سالتا. اونی که رو تخت بیمارستانه، خواهرمونه، حواست هست؟
تخفیف وی‌آی‌پی به مناسبت این عید عزیز تا دوازده شب فردلت بیست هزار تومن پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده می‌شه👇👇👇 رمان عروس افغان در وی‌آی‌پی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه. روزانه دو پارت طولانی قول داده شده ولی گاهی سه تا یا چهار تا هم گذاشته میشه. روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم شماره پارتها در وی‌آی‌پی با کانال عمومی متفاوته. وی‌آی‌پی پارت ۴۲۴ رو رد کرده و پارت۲۶۵ وی‌آی‌پی اینجا گذاشته شده. مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹 🎬 |نماهنگ | خاتم و در و نگینی سر و سرمایه‌ی دینی بَه چه اسم دلنشینی تو محمد امینی همراه با تصاویری از حال و هوای حرم مطهر رضوی علیه‌السلام❤️ 💞 ولادت باسعادت پیامبر اسلام (ﷺ) و امام جعفر صادق (علیه‌السلام) مبارک باد. الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فرَجَهُمْ (ﷺ) (علیه‌السلام) 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen