eitaa logo
بهار🌱
19.5هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
576 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت عمه کت و دامن یاسی رو بالا آورد و گفت: - به نظرم این بهتره، اون قرمزه
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 -الان تو چته قربونت برم، حرف بزن حداقل من بفهمم. بدون تغییر حالت گفتم: - من چمه ثریا؟ من چمه؟ زانوهام رو از بند دستهام آزاد کردم. به خودم اشاره کردم و گفتم: -من میگم نمی‌خوام شوهر کنم، عمه بلند می‌شه برنامه عیادت می‌ریزه که منو برداره ببره خونه‌اشون. من میگم نمی‌خوام شوهر کنم، می‌ره شام دعوتشون می‌کنه، من می‌گم نمی‌خوام شوهر کنم، می‌ره شماره‌امو بهش می‌ده، من می‌گم نمی‌خوام شوهر کنم اومده در گوش من می‌گه باهاش اِس‌مِس بازی کن، حرفاتو بهش بزن با همین تلفنه، بهش می‌گم نمی‌خوام شوهر کنم، برگشته می‌گه این کافی‌شاپه سر خیابون هست، خیلی جاش خوبه، تو اس‌مس بهش بگو برید اونجا با هم حرف بزنید، یه روز تو مهمونی و جلو بزرگترا نمی‌شه. بهش می‌گم نمی‌خوام شوهر کنم، بلند شده رفته به محدثه و مائده گفته که چند دست لباس بردارید بیارید اینجا، خواستگاری سپیده است، تا بریم براش یه چیز خوب بخریم طول داره، من می‌گم نمی‌خوام شوهر کنم، اومده این کت یاسیه رو داره به زور می‌کنه تو تن من. می‌گم خودم لباس دارم نمی‌خوام بهم فحش می‌ده که پدر‌سگ فلان فلان شده، می‌خوای گوه بزنی به بختت که ببرنت تو طویله به جای زاییدن تخم بزاری! حرصی گفتم: -الان اصلا این یعنی چی؟ خب نمی‌خوام! ثریا لب‌هاش رو جمع کرده بود که نخنده، احتمالا به خاطر عبارات و کلمات گهربار عمه خنده‌اش گرفته بود، ولی با اون لبخند پنهان حرص من در اومد. زانوهام رو جمه کردم و دستهام رو دورش حلقه و گفتم: -نخند ثریا، حرص می‌خورم. سرم رو روی زانوم گذاشتم. چند ثانیه‌ای گذشت. چند ضربه به دستم زد و گفت: -خب الان تو می‌خوای شوهر نکنی که چی بشه، به من بگو. تو این خونه مگه چی داره که دلت نمی‌خواد ازش دل بکنی، راه خلاص شدن از این خونه دو تاست، یکیش شوهر کردنه، یکیش مردن. تا کی می‌خوای تو این خونه بمونی، به قول عمه می‌گه اگر سپیده رو شوهرش ندم، این اصغر یه برنامه‌ای واسه آینده‌اش می‌ریزه که نتونم مثل مال سحر جمعش کنم. سرم رو بلند کردم و گفتم: - هیچکس نمی‌تونه منو مجبور کنه سر سفره عقد بله بگم. یه بار به همه‌اتون ثابت کردم. زانوهام رو رها کردم. - یادته که، خودت اونجا بودی، لباس عروس تنم کردن، آرایشم کردن، همه جور چیزی بهم بستن که من بله رو به سعید بگم، شماهام که با چهار تا قطره خون همه کنار کشیده بودید. اون اسفندیار و پسر عوضیشم نمی‌دونم هدفشون چی بود، اگه خیمه شب بازی هم می‌خواستن بکنن، بدون عقد هم می‌شد، ولی من وقتی دیدم تو عمل انجام شده قرار گرفتم، به محض دار گفتم نه، نمی‌خوام... بابا هم مجبورم کنه بشینم سر سفره عقد، بازم میگم نه، نمی‌خوام. متاسف سر تکون داد و گفت: - مجبورت می‌کنه، بابا مجبورت می‌کنه، نمی‌شناسیش؟ - به قول تو راه بیرون رفتن از این خونه یا شوهر کردنه یا مرگ. بنا باشه از این خونه برم بیرون و بخوان مجبورم کنن، ترجیح میدم بمیرم تا به زور به کسی بله بگم. - اصلاً به من بگو چته، چرا نمی‌خوای شوهر کنی؟ چشمت دنبال کس دیگه‌ایه؟ اخم‌هام تو هم رفت. حسین رو نشون دادم و گفتم: - تو هم شدی مثل این؟ مگه من از در این خونه بیرون میرم که بخوام دل به کسی بدم؟ - پس چته؟ - من نمی‌خوام شوهر کنم، چون شوهر کردن من یه مشکل به بقیه مشکلای این خونه اضافه می‌کنه، دلم می‌خواد کنار خانواده‌ام یار باشم نه وجودم مثل بار باشه. من الان اگه بخوام شوهر کنم جهیزیه می‌خوام، کی می‌خواد به من جهیزیه بده؟ سالار؟ دستم رو تا گردنم بالا بردم و گفتم: - سالار که تا اینجاش تو قرضه؟ یا دلمو به بابام خوش کنم؟ دست‌هام رو باز کردم و لباس‌های روی زمین رو نشون دادم و گفتم: - یه مهمونی آشنایی می‌خوان بیان، افتادیم به گدایی از فک و فامیل. حتی اگر نامزدی رو تا یه سالم در نظر بگیری، اندازه یه سال ما هی باید خرج بکنیم، هی بخریم. خرج خورد و خوراک این مهمونی رو هم دایی مرضی داده، وگرنه که باید نون خشک می‌ذاشتیم جلوشون. به در و دیوار خونه اشاره کردم. - این خونه‌ای هم که می‌بینی ما گرفتیم نشستیم توش، مهراب داده، دلش سوخت واسه بدبختی‌مون، گفت به پول اجاره‌اش احتیاجی ندارم که ما اومدیم توش، وگرنه باید تو همون بابا یوسف تو اون در و دیوار و خراب خونه خودمون می‌نشستیم و یه شب در میون حرص حرفای مردمو می‌خوردیم. چشم باریک کردم و گفتم: - اصلاً ببینم، تو از شوهر کردن خودت مگه خیر دیدی که چپ و راست به من میگی شوهر کن؟ چشمهاش رو ریز کرد و گفت: - چرا ندیدم! یه دسته گلم تو هاله، دو تا تو راهی هم دارم. زندگی مشکلات داره دیگه خواهر خوشگلم، باید باهاش بجنگی. - بجنگی؟ این تو نبودی رفتی شکایت کردی از شوهرت و طول مدت درمان گرفتی؟
هزینه ورود به وی‌آی‌پی سی هزار تومن هست پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده می‌شه👇👇👇 رمان عروس افغان در وی‌آی‌پی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه. روزانه دو پارت طولانی قول داده شده روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم شماره پارتها در وی‌آی‌پی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره. حالا چرا؟👇👇 چون پارت وی‌آی‌پی دو قسمت می‌شه و میاد تو کانال عمومی در وی‌آی‌پی پارت ۵۵۰ رو رد کرده و پارت ۳۴۸ وی‌آی‌پی اینجا گذاشته شده. با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه دیگه اینجا میرسه، به الان وی‌آی‌پی مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
اوضاع مالی خوبی نداشتم یه روز مادرم بهم گفت: امروز داشتم از رادیو سخنرانی گوش میکردم. حاج آقا گفت اگر میخوای وضع مالیت خوب بشه و پولدار بشی وضو بگیر... ادامه داستان رو اینجا بخونید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb مدیر کانال چتر شهدا هستم نویسنده رمان نرگس و حرمت عشق،این کانال خودم هست عضو شو و کارهایی که میگم انجام بده شک نکن که اوضاع مالیت خیلی تغییر میکنه😍 دوستان محترم و گرامی بنده به نیت خیر این کانال رو زدم، دوست دارم تمام هموطنانم انقدر پول داشته باشند که به تمام خواسته های مشروعشون برسن🌹❤️
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت -الان تو چته قربونت برم، حرف بزن حداقل من بفهمم. بدون تغییر حالت گفتم:
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 - خب روش جنگیدن منم این مدلیه، اشکالش به چیه؟ مهم اینه که برنده بشی، مهم اینه که زندگیتو حفظ کنی. - ولم کن تو رو خدا ثریا، به قول عمه تو زندگی ما هیچکی از شوهر کردن خیر ندیده، اون از تو که عملا رفتی توی دخمه با اون مادر شوهرت که مثل عقرب زیر قالیه، اون از سحر که از سعید اونجوری خیر ندید، این پسرم که باهاشه معلوم نیست چطوری باشه، معلومم نیست کجا برداشته بردش. نه خبر داریم که چی شده، نه خبر داریم چیکارش کرده، نه خبر داریم حالش چطوره. دختره دلش اینجاست، ولی خودش نیست، دل ما پیششه ولی نمی‌تونیم ببینیمش. اشک نگاهم رو تار کرد. پلک زدم که صورت ثریا رو واضح ببینم و گفتم: -اون از مامانمون که از اول عروسیش عملاً هیچ خیری ندید تا لحظه‌ای که افتاد مرد، این از عمه‌‌امون که سر یه تهمتی که هنوز من نمی‌دونم چیه و هر وقتم به عمه می‌گم تعریف کن می‌زنه زیر گریه، از بچه‌اش جدا مونده و زندگیش به هم ریخته. دلم نمی‌خواد به خاطر این چیزایی که دیدم شوهر کنم. رد اشک رو روی صورتم حس می‌کردم ولی باید می‌گفتم. - نوید پسر خوبیه، آره خوبه. خانواده خوبی داره، باشه، خانواده خوبی داره. هر دختری باهاش بره زیر یه سقف خوشبخت می‌شه، باشه ... ولی من دلم نمی‌خواد باهاش ازدواج کنم، هیچ حسی بهش ندارم. دستم رو بالا بردم و به خیسی اشک کشیدم، لرزش دستم رو روی پوست صورتم حس کردم. به دستم نگاه کردم. یهو دستم کشیده شد، سعید بود. پلک زدم و به ثریا نگاه کردم، سعید رفت. - از پوشیدن لباس عروس متنفرم. دست به بالاتنه‌ام زدم، لخت بود، مثل همون لباس عروس. نگاهش کردم، لختی‌ها رفته بود و من فقط رنگ خاکستری لباسم رو می‌دیدم. - از توی آرایشگاه نشستن حالم به هم می‌خوره ثریا. اشکهام پایین می‌ریخت و صدای کل کشیدن تو گوشم می‌پیچید. فاصله کمم رو با ثریا کمتر کردم و دستش رو گرفتم. - از تنها شدن با یه مرد توی اتاق می‌ترسم. تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد. ثریا دستهام رو محکم گرفت و گفت: -ولش کن، نمی‌خواد بگی. به حسین اشاره کرد. - پاشو، پاشو برو یه لیوان آب بردار بیار. دیدم که حسین سریع بلند شد. دستم رو به سمت لبهام بردم و زمزمه کردم: -دهنش بوی گند می‌داد، از پشت ... ثریا من رو توی آغوشش گرفت. محکم فشار می‌داد. آروم آروم گریه می‌کردم و سعی می‌کردم به خودم مسلط باشم. صحنه‌های اون شبم با سعید دوباره تداعی می‌شد. چشم‌هام رو باز نگه می‌داشتم چون اگر می‌بستم چیزهایی می‌دیدم که دوست نداشتم. حسین سریع برگشت. لیوان آب رو به ثریا داد. ثریا من رو از خودش جدا کرد. به زور چند تا جرعه آب بهم خوروند. با دستش به اطراف صورتم می‌کشید، می‌فهمیدم که دستهاش خیس می‌شن. عرق کرده بودم، فراتر از تصورم عرق کرده بودم. ثریا نوک انگشتش رو به آب زد و به صورتم کشید. -آروم باش، دختر، آروم باش عزیزم، اون مرتیکه دیگه نیست. ثریا سر چرخوند و به حسین نگاه کرد. حسین دو زانو کنارم نشسته بود. نگاهش رو از حسین گرفت و رو به من گفت: - می‌خوای یکم دراز بکشی؟ سرم رو بالا انداختم. - خوبم، چیزی نیست. داشتم خودم رو گول می‌زدم، قلبم روی هزار می‌زد، جوری که بالا و پایین شدن قفسه سینه‌ام رو حس می‌کردم. سرم سنگین شده بود و نمی‌تونستم نگهش دارم. ثریا کار خودش رو کرد. مجبورم کرد که دراز بکشم. حسین گفت: -به عمه بگم بیاد. -نه، کاری ازش برنمیاد، میاد غصه می‌خوره. داره بهتر می‌شه. پنج دقیقه شاید هم بیشتر گذشت. ثریا با لبخندی ریز گفت: -بهتر شدی؟ سرم رو بی جون تکون دادم. چیزهایی رو گفته بودم که خودم باورم نمی‌شد دلیل مخالفتم با خواستگاری نوید باشه، انگار این دلایل تو ناخودآگاهم خوابیده بود و منتظر یه تلنگر بود برای ابراز وجود.
هزینه ورود به وی‌آی‌پی سی هزار تومن هست پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده می‌شه👇👇👇 رمان عروس افغان در وی‌آی‌پی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه. روزانه دو پارت طولانی قول داده شده روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم شماره پارتها در وی‌آی‌پی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره. حالا چرا؟👇👇 چون پارت وی‌آی‌پی دو قسمت می‌شه و میاد تو کانال عمومی در وی‌آی‌پی پارت ۵۵۲ رو رد کرده و پارت ۳۴۹ وی‌آی‌پی اینجا گذاشته شده. با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه دیگه اینجا میرسه، به الان وی‌آی‌پی مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
در رستوران بودم که میز بغلی توجه‌م را جلب کرد. زن و مردی حدود ۴۰ ساله روبه‌روی هم نشسته بودند و مثل یک دختر و پسر جوان چیزهایی می‌گفتند و زیرزیرکی می‌خندیدند داشتم با ذوق و شوق نگاه‌شان می‌کردم و لبخند می‌زدم که آمدند از کنارم رد شدند و در همان حال مرد با لبخندی شیطنت‌آمیز گفت: از کی تا حالا من شدم داداشت؟ زن هم نیش‌خندی زد و گفت: این‌جوری گفتم که مردم فکر کنن خواهر و برادریم. ااای تو روح‌تان. از همان اول هم می‌دانستم یک ریگی به کفش‌تان هست. زنیکه و مردیکه عوضی آشغال بی‌حیا. داشتم... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 سرگذشت دختر آمریکایی که قرار بود زنان مسلمان رو منحرف کنه اما... | 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
وسواس.mp3
8.8M
🍃🌹🍃 ✘ مراحلی که شیطان برای به دام انداختن انسان در دام وسواس و غرق کردن او در این بیماری طی می‌کند! | 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
دوستان ما هم دلمون میخواد به فرمان امامدخامنه ای جهاد تبین کنیم ولی وقتی مکان نداریم. میخوایم سرود تمرین کنیم جا نداریم. میخوایم هئیت هفتگی بزاریم جا نداریم و خیلی کارهای دیگه، اجرتون با حضرت زهرا سلام الله علیها حتی شده با پنج هزار تومان به ساخت این مکان کمک کنید🙏
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت - خب روش جنگیدن منم این مدلیه، اشکالش به چیه؟ مهم اینه که برنده بشی، مهم
🥀🥀🥀🥀🥀🥀 توهماتم وارد مرحله جدیدی شده بود. مرحله جدیدی که هم سعید بود و هم کیمیا، ولی نه کیمیا توی خون دست و پا می‌زد و نه سعید سعی می‌کرد که بهم نزدیک بشه. شاید هم من اجازه نمی‌دادم و سریع از وضعیت تنهایی خارج می‌شدم. به هر حال یه چیز جدید بود، دختری که لباس عروس پوشیده بود، لباس عروسی که فنر نداشت، عروس هم صورت نداشت یا شاید من صورتش رو نمی‌دیدم، اما هر وقت که نگاش می‌کردم انگار خودم رو توی آینه می‌‌دیدم. خدا رو شکر که حسین توی اتاق بود. نگاهش کردم، به ظاهر درس می‌خوند، ولی من فرق حسین توی فکر و حسینی که روی درسش متمرکز می‌شد رو می‌دونستم. -فکرت کجاست؟ نگاهش از روی دفتر برداشته شد و به سمت من اومد. سعی داشت معمولی باشه، چند باری پلک زد. این عادتش رو هم می‌شناختم، مال وقتی بود که سعی داشت معمولی باشه. -دارم شیمی می‌خونم. نشستم، دستم رو دراز کردم و گفتم:ت -بده ازت بپرسم. بی واکنش نگاهم کرد و گفت: -خوب نیستی آخه! -خوبم. با تعلل دفترش رو به سمتم گرفت. به صفحه بازش اشاره کردم و گفتم: -همین جا رو بپرسم؟ سرش رو تکون داد و گفت: -تازه شروع کرده بودم ولی خب بپرس. خط کج و کوله‌اش رو از نظرم گذروندم و گفتم: -همچین تازه هم نبود، یه ساعته نشستی اینجا. سوال اول رو پرسیدم، نصف و نیمه جوابم رو داد، باقی جملات رو خودم کامل کردم. به نظرم اصلاً سخت نبود با اینکه من رشته‌ام انسانی بود ولی این تعریف رو یک بار که خوندم حفظ شدم. سوال دوم رو پرسیدم و اون اصلاً بلد نبود. سوال سوم رو هم اولش رو من گفتم و آخرش رو اون. سوال چهارم رو اصلاً بلد نبود. دفتر رو بستم و تو صورتش نگاه کردم. یکی دو ساعت از حرف زدنم با ثریا گذشته بود ولی هنوز دست‌هام می‌لرزیدند و تنم کرخت بود. حسین دستش رو دراز کرد و خواست دفتر رو بگیره که ندادم. لب‌هام رو تر کردم و گفتم: - خب بگو به چی فکر می‌کردی، حداقل من کمکت کنم. خانواده یعنی همین دیگه، یعنی من و تو به وقتش باید هوای همو داشته باشیم. هر چقدرم که دعوا کنیم، تهش خواهر و برادریم. نگاهش به اطراف می‌چرخید و نمی‌دونست چطور شروع کنه. کمکش کردم و گفتم: - فکر نمی‌کردی قضیه اون سیگارو من بدونم؟ نگاهش رو تو صورتم نگه داشت. -اگه کار خوبیه پس چرا یواشکی؟ پس چرا الان ناراحت شدی وقتی من فهمیدم؟ نگاهش رو پایین انداخت و نگاهش رو به جایی روی موکت قهوه‌ای رنگ اتاق داد. صداش زدم و گفتم: - حالا که سرتو گرفتی پایین داداشی، خوب به این لباسایی که روی زمین افتاده نگاه کن. ته راهی که در پیش گرفتی میشه اینا. سرش رو بلند کرد و تو چشم‌هام زل زد. به لباس‌ها اشاره کردم و گفتم: - ببین، خوب تماشا کن، ته راهی که انتخاب کردی میشه این لباسا، میشه اینکه تو ازدواج بکنی و دخترت برای خواستگاریش دست گدایی دراز بکنه جلوی فک و فامیل. به نظرت قشنگه؟ حالا بابای ما که بعد از مادر خدا بیامرزمون افتاد به خماری و نعشگی، قبلش اینطوری نبود. یه وقتی تفریحی می‌زد، کارم می‌کرد در حد خورد و خوراکمون، تویی که از الان شروع کردی به این کارا تهش می‌خواد چی بشه؟ من و من کرد و گفت: -من من فقط یکی دو بار... -اولش یکی دوباره، اولش واسه تفریحه، اولش واسه اعصاب خرابیه، ولی بعدش میشه سحر، سحری که الان تو خیابونه و ما نمی‌دونیم حالش چطوره. میشه سالار، سالاری که هم سن و سال‌هاش بچه‌هاشونو بغل کردن، ولی سالار هنوز داره واسه خانواده‌اش دست و پا می‌زنه. تهش میشه حال یکی دو ساعت پیش من، خیلی قشنگ بود حالم؟ خوشگل شده بودی وقتی اونجوری می‌لرزیدم؟ اشک دوباره توی چشم‌هام حلقه زد. به در نیمه باز اتاق نگاه کرد و خودش رو به طرفم کشید. آروم حرف زد و گفت: - تو رو خدا گریه نکن، الان یکی میاد میگه این چرا اینطوری شده، حتماً تو کردی. در نیمه باز اتاق کاملاً باز شد و نگاه نگران حسین و اشکی من رو به سمت خودش کشوند. عمه وارد اتاق شد و دست به کمر گفت: - خودت نشستی اینجا عین بغینه، اون دختر بدبختم که اومد یه دقیقه اینجا گرفت نشست باهات حرف بزنه، اونم لنگ خودت کردی! دستش رو تو هوا بالا انداخت. - خوشی به ما نیومده دیگه! متعجب‌تر از همیشه شونه بالا دادم و گفتم: - کی؟ من چیکار کردم مگه! - بلند شده رفته داره با شوهرش دعوا می‌کنه، پاشو بیا برو ببین دست گُلتو. تازه می‌خواستم این دوتا رو امشب با هم آشتیشون بدما، اگه گذاشتید! از جام بلند شدم و به سمت حال رفتم. ثریا روی مبلی نشسته بود و داشت با تلفن حرف می‌زد. - به روح مامانم شهرام، به روح مامانم اگه فردا صبح اومدی منو ورداشتی بردی بازار که هیچی، اگر نه به خدا دیگه نگاتم نمی‌کنم. همچین نگات نمی‌کنم که بچه‌هامون دنیا بیان.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀#پارت توهماتم وارد مرحله جدیدی شده بود. مرحله جدیدی که هم سعید بود و هم کیمیا،
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 - چیکار کردی؟ نزدیک ده روزه که من تو اون خونه نیستم، یعنی ده روز خرج خورد و خوراک نداشتیم، یه قرون پولم که نیومدی دست من بدی، اجاره خونم که نداشتی، غذا هم که مامانتون لطف می‌کردن می‌دادنچ سمیرا خانم براتون می‌آوردن، شمام هولف هولف تو اون گاراژ کوفت می‌کردین... -یه دقیقه وایسا، من که دلم با اون مامان دلسوزت صاف نمی‌شه، ولی تو صبر کن من حرفم بزنم. دهنش رو کج کرد: چ -مامانم لطف کرده! عادی شد و گفت: -لطف می‌خواست بکنه، سر صبح می‌داد دستت، اون نقشه می‌چینه، این ماست مالی می‌کنه، منم خنگ و اوسکول فرض می‌کنن. -چیه، تو این ده روز پول در نیاوردی، تو این ده روز اللی تللی کردی، یا رفتی واسه کسی دیگه خرج کردی که می‌گی ندارم. نگاه ثریا با نگاه من یکی شد. جلوتر رفتم. ثریا نگاهش رو گرفت و شونه بالا داد و گفت: - من نمی‌دونم، وقتی که میگی می‌خوام برم پول شیرینو جور بکنم لابد انقدر داری دیگه. به من چه! چرا بدبختی‌هاش فقط واسه من باشه. من فردا خواستگاری خواهرمه، لباس خوب نداشته باشم تو رو فیتیله پیچت می‌کنم. -اصلاً به من ربطی نداره. ثریا لباسش رو درآورده بود و لباس قدیمی خودش رو تن کرده بود. روی مبل نشستم و تو صورتش خیره شدم. بهم چشمک زد و به مخاطب پشت خطش گفت: - الان دور و برم شلوغ شده، بعد بهت زنگ می‌زنم، یعنی صبح تو باید بهم زنگ بزنی بگی ثریا جان بیا دم در می‌خوام ببرمت خرید، غیر از این باشه نه من نه تو. خداحافظی کرد و تلفن رو قطع کرد. به من نگاه کرد. - بهتری عزیزم؟ به موبایل اشاره کردم و گفتم: - دوباره دعواتون شد که! لبخند زد و گفت: - می‌خواستم بگم امشب بیاد اینجا ولی هرچی فکر کردم دیدم نیاد بهتره، بزار صبح بیاد زنشو برداره ببره خرید، ناهارم بهش بده و برش گردونه اینجا. اینطوری بهتر. زن خرج کن اجر داره، اتاق خوابم باشه مال هر وقت که اتاق خوابِ خودشو درست کرد. برگشتم. عمه پشت سرم ایستاده بود. من رو که دید دستش رو به معنی خاک تو سرت بلند کرد و پایین انداخت. نگاهم رو پایین انداخته بودم و نمی‌دونستم چیکار کنم. عذاب وجدان گرفته بودم به خاطر اینکه شهرام و ثریا رو دوباره به جون هم انداخته بودم. سالار از سرویس خارج شد. یک ساعتی می‌شد که برگشته بود. به من نگاه کرد و با لبخند کنارم روی مبل تک نفره نشست. دست‌هاش رو به شلوار گرمکنش کشید و خشکشون کرد. - بهتری؟ سرم رو تکون دادم. لبخند زد و به اطرافش نگاه کرد. انگار منتظر بود که عمه ازمون فاصله بگیره تا بتونه حرف بزنه. ثریا گفت: - پاشو برو تو اتاق باهاش حرف بزن، اینجا می‌شنوه همه چی رو خراب می‌کنه. شونه بالا دادم که یعنی چی شده. سالار به اتاق اشاره کرد و گفت: - بریم اونجا بهت میگم. سالار از جاش بلند شد و به سمت اتاق رفت. چند دقیقه بعد هم من بلند شدم. سالار کنار دیوار نشسته بود و منتظر من مونده بود. با سر اشاره کرد که بشینم، نشستم. دست روی موهام کشید و گفت: - ببین سپید، ثریا شرایطت رو دقیقاً برای من گفت. من خودمم وقتی اومدم همچین رنگ و روی درستی نداشتی. من می‌فهمم که حالت بده. می‌فهمم که احتیاج به روان درمانگری داری. حالا ایشالا برای پولشم یه کاری می‌کنیم ولی تا اون موقع من یه چیزی رو بهت میگم، برادرانه از من قبول کن، باشه؟ با نگاهم منتظر ادامه حرفش بودم. - عمه دیگه به اینا گفته که بیان، تو هم فعلاً هیچی نگو، چون بخوای نخواهی اونا فردا شب میان، هم اونا میان، هم دایی‌اینا. نمی‌شه که به این همه آدم بگیم نیان، سر عروسی سحر که اونطوری شد خیلی غصه خورد، خیلی تو ذوقش خورد. یادته که چقدر قورمه سبزی درست کرده بود که بده به مردم بخورن و نشد. عمه الان فکر می‌کنه تنها راه نجات تو اینه که ازدواج کنی. خیلی هم ذوق کرده. این حال تو رو که می‌بینه دلش می‌شکنه. با شرایط فشار خونی هم که داره فعلاً نمی‌تونیم بهش بگیم نه. تو فعلا دل بده به دل عمه، یه مدت با این پسره باش، اصلا شرط بزار، بگو با هم آشنا بشیم، چهار ماه پنج ماه شیش ماه ... هر چقدر که خودت می‌خوای، شاید توی این پنج شیش ماه حالت عوض شد. اتفاق‌های اون شبم یادت رفت، یا نوید یه کاری کرد که تو خیلی دوسش داشته باشی، چون اول و آخرش وسط همه مشکلات ما، تو هم باید شوهر کنی دیگه، اگر من تو رو بیخیال بشم مثل اینه که ثریا رو بیخیال شدم. بگیم به ما چه، این همه مشکل داریم حالا ثریا اومده روش، به جایی که یار بشه اومده بار شده. یا وسط همه مشکلات باید حواسمون به حسینم باشه، نمیشه که بگیم چون باره و یار نیست پس ولش کنیم. عمه هم هست، بابا هم هست، تارا هم هست، نگارم هست، وسط همه مشکلات، ما باید به همه اینا فکر کنیم، نمی‌تونیم از کسی فاکتور بگیریم.مخصوصاً تو، تو هم فعلاً حالا با نوید باش که بعداً نگیم پسر خوبی بود از دستمون رفت.بگیم اینا چند ماه با هم بودن و به هم نخوردن یا سپیده ازش خوشش نیومد.
هزینه ورود به وی‌آی‌پی سی هزار تومن هست پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده می‌شه👇👇👇 رمان عروس افغان در وی‌آی‌پی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه. روزانه دو پارت طولانی قول داده شده روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم شماره پارتها در وی‌آی‌پی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره. حالا چرا؟👇👇 چون پارت وی‌آی‌پی دو قسمت می‌شه و میاد تو کانال عمومی در وی‌آی‌پی پارت ۵۵۲ رو رد کرده و پارت ۳۴۹ وی‌آی‌پی اینجا گذاشته شده. با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه دیگه اینجا میرسه، به الان وی‌آی‌پی مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
ببینید الان وضع بچه‌های ما در مسجد امام حسین علیه السلام واقع در اسلامشهر اینجوریه👆👆 میدونید اگر بچه ها تو مسجد بزرگ نشن سر از کجاها در میارن. اعضای هیئت امنا ما اجازه فعالیت فرهنگی مثل برگزاری هیئتهای هفتگی و... در مسجد به بچه ها نمیدن، خدا میدونه شش ساله با کلی التماس و این مسئول شهرستان رو ببین و اون مسئول شهرستان رو ببین تونستیم ۳۵ متر فضا از هیئت امنای مسجد بگیریم یه اتاق درست کنیم. به کمک خییرین سقفش رو زدیم ولی برای بقیه‌ ساختش پول و مصالح کم آوردیم. اجرتون با حضرت فاطمه الزهرا سلام الله علیها به ما کمک کنید حتی شده با یه پنج هزار تومان🙏 کمک کنید تا فاطمیه تموم نشده بسازیمش توش مراسم عزاداری حضرت مادر بگیریم 😢 بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇 ۵۸۹۲۱۰۱۲۳۹۶۰۳۵۳۹ بانک سپه فاطمه آبروش فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Zahra_Alah لینک‌قرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ 📌 به‌نام اسلام 💡 رفتار انسانی مجاهدان قسّام با اُسرا و واکنش اتباع اسرائیلی در هنگام آزادی، پاسخی به ماشین تبلیغاتی صهیونیست‌ها علیه مقاومت بود 🇮🇷🇵🇸 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت - چیکار کردی؟ نزدیک ده روزه که من تو اون خونه نیستم، یعنی ده روز خرج خو
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 من جوابی ندادم، چون جوابی نداشتم. سالار درست می‌گفت. به لباس‌های روی زمین اشاره کرد و گفت: - فعلاً شرایطمون همینه، اگه دستم باز بود که نمی‌ذاشتم تو از محدثه و مایده لباس بگیری، ولی حالا که اینطوری شده. عمه‌ام زحمت کشیده رفته گرفته. یکی از اینا رو بپوش، بزار دل این پیرزنم خوش باشه. الان داشت به من می‌گفت فردا بیا من و تو با همدیگه بریم پیش اون دعانویس نباتیه، می‌خوای دوباره چیز خورت کنه؟ یا یه چیزی بگیره بریزه تو غذا بده به این مهمونا بخورن؟ این چند وقته رو آبرو داری کن، منم حواسم بهت هست. ایشالا بگذره. سرم رو پایین انداختم. حرفی برای گفتن نمی‌موند. فعلاً شرایط خانواده من همین بود ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ حدیث برای بار دهم توضیحاتش رو از سر گرفت. دست‌هاش رو تکون می‌داد و به تصویر من توی آینه نگاه می‌کرد و سعی داشت جوری توضیح بده که به من برنخوره. - ببین سپیده جان، بازم میگم، یه موقع ناراحت نشی، یه موقع بهت برنخوره، به خدا من این لباسا رو یه دفعه بیشتر نپوشیدم. مادر شوهرم از مکه اومده بود، برای مهمونیش گرفتم اینا رو. پارسال همین موقع‌ها بود، ولی همین که الان یه کوچولو چاق شدم، همین که خب می‌دونی که، حامله‌ام، بعدش حتماً چاق میشم، بعدشم این لباس از مد میوفته و دیگه به درد نمی‌خوره. به قد و بالام نگاه کرد و لبخند زد و ادامه داد: - ماشالا اندازه‌اتم هست، رنگشم بهت میاد. برگشتم. حالا نگاهش تو صورت خودم بود. -به خدا یه بار بیشتر نپوشیدم، الانم به جون آتیلا نمی‌دونستم قراره خواستگاری و فلان و ایناست. گفتم دارم میام اینجا، لباسا رو هم بیارم ببینم هر کدومش اندازه تو شد، یا خواستی برداری... سرش رو تکون داد و گفت: - به خدا نمی‌دونستما، نه مائده بهم گفت، نه مامان نه این محدثه. محدثه بالاخره به حرف اومد. - والا مامانم دیروز به ما گفت، وگرنه ما هم نمی‌دونستیم که! خودم رو توی آینه قدی نگاه کردم. لباس قشنگی بود. یه شومیز آستین بلند سفید با گل‌های نقره‌ای و دامنی طوسی که جنس محکمی داشت و نه زیاد کلوش بود و نه زیاد فون. به حدیث لبخند زدم و گفتم: - عزیزم، می‌دونم داری چی می‌گی، دستتم درد نکنه! خیلی قشنگه! مکثی کوتاه کردم و ادامه جمله‌ام رو اینطور دادم: -ولی حالا پولشم اگر خواستی... حدیث میون حرفم پرید: -نه به خدا، پول چیه؟ من گفتم که می‌خواستم لباسو بدم به کسی، مونده بودم کی تو سایز منه، دیدم خب تو، خیلی هم قشنگه، بهتم میاد. به گوشه اتاق که یه مشمای بزرگ رها شده بود اشاره کرد: - یه مانتو و پالتو هم دارم که راستشو بخوای یه کوچولو بهم تنگ شده بودن، از پارسال نپوشیدم، فقط زمستون پارسال استفاده کردم ازشون. تمیزن، اگه می‌خوای اونام هستن، اونارم بردار مال تو باشه. به کیسه کناره دیوار نگاه کردم. دست روی دستم گذاشت و گفت: - فقط تو رو خدا، فکرای بد نکنیا! لبخند زدم: -ممنون. روی کپه‌ای که پسرش از بالش درست کرده بود نشست و گفت: - نمی‌دونم چرا من هر حرفی می‌زنم دیگران به منظور می‌گیرن، همش می‌ترسم تو هم به منظور بگیری، دلت بشکنه، آه بکشی بعد آهت گردن من بچه‌هامو بگیره. خندیدم. - نه عزیزم، این چه حرفیه! من اگر آهم بگیر بود ... به لباسهایی که از تنم در آوزرده بودم نگاه کردم. قصدم عوض کردنشون بود که محدثه گفت: -با همین لباس‌ها برو بالا دیگه، تا اومدن مهموناتونم فکر نمی‌کنم انقدی مونده باشه. دستش رو بالا برد و به علامت اینکه یه چیزی یادش افتاده، بهم ایست داد و گفت: - صبر کن برم یکم لوازم آرایش بیارم، تا اینجایی یه دستی هم به سر و صورتت بکشم. منتظر نموند تا اعتراض کنم یا مخالفت یا حداقل موافقتم رو اعلام کنم، از اتاق خواب بیرون رفت و در رو پشت سرش بست. حدیث گفت: - یه جفت دمپایی هم داشتما، کاش اونم می‌آوردم. دوباره خودم رو توی آینه نگاه کردم. هیچ حسی نداشتم، نه از تیپ جدیدم خوشم اومده بود و نه بدم اومده بود. دقیقاً مثل بی‌حسی دیشب که وقتی کت یاسی رنگ محدثه رو برای دلخوشی عمه به تن کردم، داشتم، چه چه و به به همه در اومده بود، ولی من کاملاً بی‌حس بودم. محدثه زود به اتاق برگشت. رو به حدیث کرد و گفت: -کاش یه نگاه به آتیلا می‌انداختی. چشم‌های حدیث پر از سوال شد و محدثه ادامه داد: - یه پیچ گوشتی دستش بود، داشت می‌رفت سمت اتاق خواب، منو که دید پشتش قایم کرد، فکر کرد من نمی‌بینم. حدیث سریع از جاش بلند شد. محدثه دست روی سینه من گذاشت و مجبورم کرد روی همون کپه بالش بشینم. زیپ کیف لوازم آرایش رو باز می‌کرد و گفت: - یکم که رنگ و روت باز شه.
هزینه ورود به وی‌آی‌پی سی هزار تومن هست پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده می‌شه👇👇👇 رمان عروس افغان در وی‌آی‌پی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه. روزانه دو پارت طولانی قول داده شده روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم شماره پارتها در وی‌آی‌پی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره. حالا چرا؟👇👇 چون پارت وی‌آی‌پی دو قسمت می‌شه و میاد تو کانال عمومی در وی‌آی‌پی پارت ۵۵۲ رو رد کرده و پارت ۳۴۹ وی‌آی‌پی اینجا گذاشته شده. با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه دیگه اینجا میرسه، به الان وی‌آی‌پی مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
دوست دارید کدوم یک از این ماشینها برای شما باشه که سوارش بشی و تو جادهای شما باهاش ویراژ بدی😍 بیا اینجا با چند راهکار آسون و راحت صاحب ماشین و خونه و هر چه که توی آرزوهات هست بشو😎 دست دست نکن بزن روی لینک👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb حیف شما هم وطن عزیزم نباشه که همچین ماشینی نداشته باشی😎 دست دست ضرر میکنی وعده ما تضمینی هست بزن روی لینک👆👆
Hadis-Kasa-pdf1400.pdf
3.75M
🔘 فایل PDF «متن حدیث کساء و فضیلت و سندیت آن» ⬅️چله حدیث کساء عج 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت من جوابی ندادم، چون جوابی نداشتم. سالار درست می‌گفت. به لباس‌های روی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 شروع به کار کرد و گفت: - خیلی لاغر شدیا سپیده، پای چشات خیلی گود افتاده. برای اینکه خودم رو توی آینه ببینم و گودی زیر چشم‌هام رو، کمی کمرم رو صاف کردم. محدثه درست می‌گفت، ولی راستش اصلاً برای خودم مهم نبود. سرم رو به سمت دیوار هل داد و گفت: - بشین، دیر میشه. دست‌هاش روی صورتم شروع به حرکت کرد. نمی‌دونم چرا، ولی پرسیدم: - محدثه، شده تا حالا یه چیزی رو بپوشی بعد برات هیچ حسی نداشته باشه؟ یعنی نه خوشت بیاد نه بدت بیاد. -من اگر از چیزی خوشم نیاد اصلاً نمی‌پوشمش، ولی اگه خوشم بیاد جلوی آینه کلی ذوق از خودم در می‌کنم. چرا اینو می‌پرسی؟ - قبلاً هم همین طوری بودی یا الان اینطوری شدی؟ یعنی نشده که ... محدثه از من فاصله گرفت و با چشم‌های باریک شده گفت: - چی شده سپیده؟ نگاهم رو پایین انداختم. دیشب ثریا بهم معترض شده بود که حالا که پوشیدی یکم بخند، ولی من نتونسته بودم. لبخندم زورکی بود، اینقدر که عمه یه خاک تو سرت بهم گفت و پتو رو روی سرش کشید. - نمی‌دونم محدثه، ولی من هیچ حسی به لباس عوض کردن نداشتم، قبلاً از این کار خیلی خوشم میومد، یادمه قبل از عروسی سحر رفته بودم از یه مغازه یه لباس نارنجی خریده بودم، کلی هم با طرف چک و چونه زدم که بخرمش، چون یه کوچولو گرونم بود. تنم کرده بودم و جلو آینه با همون لباس الکی می‌رفتم میومدم، ولی الان دیگه اصلاً اینجوری نیستم. راستش حس و حال دیروز ثریا رو که ظهری دیدم با لباسهایی که شهرام براش خریده بود، یاد خودم افتادم. -خب شاید تو هم دلت خرید می‌خواد! -نمی‌خواد، اصلا. ثریا لباس مائده و تو رو هم که پوشیده بود خوشحال بود. محدثه توی فکر بود و من می‌گفتم: - قبلاً کلی کانال داشتم که انواع مدل بافت مو و آرایش و اینا رو یاد می‌داد، می‌دیدم و رو خودم امتحان می‌کردم، ولی الان اصلاً حوصلم نمیاد، به نظرم خیلی کار بی‌خودیه، حتی بعد از اینکه موبایل دستم رسید، با آیدی‌هایی که بالاخره تو ذهنم مونده بود سعی کردم برگردم به اون کانالا، اما نگاهشونم کردم حالم بد شد، زود اومدم بیرون. - از کی اینطوری شدی؟ شونه بالا دادم: -نمی‌دونم، فقطم این نیست، یادمه قبلاً وقتی سالار از کلاس کنکور حرف می‌زد و می‌گفتش که با یه خانمی صحبت کرده که مثلاً منو ببره اونجا که کارای کلاسمو انجام بده، خیلی ذوق می‌کردم ولی الان اصلاً هیچ حسی ندارم، اصلا دلم نمی‌خواد برم. به خیلی چیزایی که قبلاً خوشم میومد الان اصلاً هیچ واکنشی ندارم، الان این آرایشی که تو داری انجام میدی اگه مثلاً دو ماه پیش و یه ماه پیش این کارو می‌کردی، شاید خیلی خوشم میومد ولی الان نه بدم میاد نه خوشم، کلاً هیچ حسی ندارم. -یعنی هیچی خوشحالت نمی‌کنه؟ -تو مسابقه که اول شدم یه ساعتی خوشحال بودم، ولی بعدش گفتم که چی، الان فقط می‌خوام جایزه‌اشو بگیرم بزنم به یه زخمی. یه کمی نگاهش رو تو صورتم چرخوند. بعد مشغول کارش شد. - خوب می‌شی، استرس خواستگاره، منم که یاسر برام می‌خواست بیاد خواستگاری همین طوری شده بودم، وقتی اومدن و رفتن و همه چی اوکی شد حالم خوب شد. دیگه حوصله حرف زدن نداشتم. همونجوری به دیوار تکیه دادم تا کارش تموم بشه ولی حالت محدثه تغییر کرد. خودم می‌دونستم اینها علامت افسردگیه ولی دوست داشتم که محدثه بهم بگه که نگفت. صدای در زدن خونه اومد و بعد هم یااله گفتن مهراب، یاد سحر افتادم. اینکه دیگه تلفن نبود که بترسم کسی ببینه یا جرات نکنم تنها توی اتاق بمونم و بهش بگم. محدثه کارش رو با رژ لب تموم کرد و به من نگاه کرد. - خودتو ببین، ببین ذوق می‌کنی؟ توی آینه به خودم نگاه کردم، رنگ و رو به صورتم اومده بود. دور چشم‌هام سیاه‌تر شده بود و لب‌هام روشن‌تر. برای اینکه دلش نشکنه لبخند زدم و گفتم: - خیلی خوب شده. از جام بلند شدم. شالی رو که روی زمین انداخته بودم برداشتم، لباس‌هایی رو که حدیث می‌خواست بهم بده و لباس‌هایی رو که مال خودم بود رو همه رو توی یه مشما چپوندم و از در بیرون رفتم. مهراب جلوی کانتر ایستاده بود و با زن دایی حرف می‌زد. سلام کردم، برگشت. لبخند زد و جواب سلامم رو داد. چند قدمی به طرفم اومد. به اطرافش نگاه کرد و گفت: - تخته حالا از کجا بیاریم بزنیم بهش؟ چقدر عوض شدی! لبخندی مصنوعی زدم و تشکر کردم. زن دایی گفت: - امشب دعوتیم خونه‌اشون، گفته بودم که بهت خواستگار داره! مهراب با حفظ حالت چهره‌اش گفت: - پس امشب داره رسمی میشه! سرم رو ریز به معنی نه تکون دادم و گفتم: -فعلا آشناییه. به راه پله اشاره کردم. -میشه باهاتون یکم حرف بزنم. ابروهاش بالا پرید و لب زد: - حتما.
هدایت شده از بهار🌱
هزینه ورود به وی‌آی‌پی سی هزار تومن هست پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده می‌شه👇👇👇 رمان عروس افغان در وی‌آی‌پی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه. روزانه دو پارت طولانی قول داده شده روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم شماره پارتها در وی‌آی‌پی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره. حالا چرا؟👇👇 چون پارت وی‌آی‌پی دو قسمت می‌شه و میاد تو کانال عمومی در وی‌آی‌پی پارت ۵۵۲ رو رد کرده و پارت ۳۴۹ وی‌آی‌پی اینجا گذاشته شده. با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه دیگه اینجا میرسه، به الان وی‌آی‌پی مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهیدانه ✦🌺❥🥀🕊❥🌺✦ 🔸️من کارنامه قبولی ام را با امضای خون گرفتم.. 🌹شهید علیرضا توسلی ..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ فکر خوب، روحمونو آروم آروم بزرگ میکنه و فکر بد، تاریک و تنگش میکنه. مراقب فکرامون باشیم! 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
میخوای توخونون آرامش بیاد و دیگه جرو بحث نباشه😎 خیلی وقته مسافرت نرفتی و دلت لک میزنه برای یه مسافرت.🚐 دوست داری صاحب خانه بشی🏡 دلت میخواد ماشینتو عوض کنی🚘 دوست داری نسل بعد از خودتم مشگل مالی پیدا نکنه و همیشه دست بالش باز باشه🥰 بیا اینجا👇👇 تا به هر آنچه که دوست داری برسی😍 https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا