eitaa logo
بهار🌱
19.4هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
576 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
#پارت284 💕اوج نفرت💕 تو چشم هام خیره شد. با انگشت شصت و سبابش گوشه ی هر دو چشمش رو گرفت. _خبر فوت
💕اوج نفرت💕 علیرضا انقد تیز هست که ازصدای نفس کشیدنم حالم رو میفهمه. چشم هام رو بستم و اجازه رشد نفرتی که علیرضا جذام دونستنش توی قلبم دادم. با صدای آلارم گوشی چشم باز کردم. کش و قوسی به بدنم دادم صدای آهنگش رو ساکت کردم. نگاهی به علیرضا که خواب بود انداختم. چقدر هر روزم زیبا شده وقتی چشم باز می کنم و کسی که همخونم هست رو کنارم میبینم. از اتاق بیرون رفتم کتری داغ بود زیرش رو روشن کردم. حالا که علیرضا هست فکر می کنم بدون اجازه بیرون رفتنم مشکلی داشته باشه. به اتاق عمو اقاو میترا سر زدم کاملاً مرتب و تمیز بود. هر دو از خونه رفته بودن. بدون اینکه مثل همیشه من رو از خواب بیدار کنن. آروم و بی صدا به اتاق برگشتم مانتو شلوارم رو پوشیدم. به نونوایی رفتم. امروز اصلا دوست ندارم برم دانشگاه. دلم میخواد تمام مدت کنارش باشم. فردا هم بدون اینکه به کسی بگم برمیگردم تهران. باید شکوه رو از اون خونه بیرون کنم. باید آواره بشه. باید تحقیرش کنم. بعد از تسویه حساب شخصی ازش شکایت می‌کنم انتقام تمام اون سال ها رو ازش می‌گیرم. در رو باز کردم و وارد خونه شدم علیرضا وسط هال ایستاده بود با دیدنم متعجب گفت: _پس چرا برگشتی? در رو بستم با لبخند نگاهش کردم. با صدای آرومی گفتم: _ سلام، صبح بخیر. _ سلام. پس چرا برگشتی? به ساعت نگاه کرد. _دیرت شده که، زود باش با ماشین میرسونمت. نون رو روی اپن گذاشتم. _امروز نمی رم. با تعجب گفت: _ چرا ? _چون می خوام پیش تو باشم. جلو اومد و با محبت نگاهم کرد. این نگاه پر از محبت برای رضایتی بود که به خاطر اینکه اون رو تو خطاب کردم. فوری گفتم: _من اصلاً غیبت نداشتم می خوام از غیبت هام استفاده کنم. سرش رو تکون داد. _باشه به اتاقم عموآقا نگاه کرد _نیستن? سرم رو بالا دادم. _نه _ خوب برنامت چیه تنبل خانم نون رو داخل جانونی‌گذاشتم. _ برنامه خاصی نیست. فقط حرف بزنیم. ابروهاش رو بالا داد و تکیه اش رو به اپن داد _مثلاً چه حرفی? با محبت نگاهش کردم نگاهی که پر از رضایت بود. علیرضا نگاهم رو می‌فهمید _حرف خاصی که نه شاید خاطره شاید... _ تو یکم از خاطراتت بگو. نفس سنگینی کشیدم. _ خاطرات من گفته نشه بهتره _ چرا? _ دوست داری از غم و مصیبت بشنوی. _ نه دوست دارم از پدر و مادرت بدونم همونایی که بزرگ کردن از روزای خوبت. _ سهم من از پدرم سیزده سال از مادرم تقریباً شونزده سال بود. تو همون سال های کم هم فقط خوبی یادمه. حتی یک بار هم دعوام نکردن. _ اینکه کلی خودش روزهای خوب داره چرا همش به قسمت منفی زندگی فکر می کنی? _ چون تباه شدم تحقیر شدم _چشم هام رو بستم و سرم رو تکون دادم _ علیرضا امروز می خوام حرف های خوب بزنم حرف های خوب بشنوم. بیا بشین صبحانه بخوریم. لیوان ها رو برداشتم سمت کتری رفتم چایی رو داخل لیوان ریختم کتری رو برداشتم که متوجه شدم یادم رفته موقع رفتن به نونوایی زیرش رو کم کنم. تمام آبش بخار شده و فقط کمی داخلش مونده که اونم قابل خوردن نیست.لبم رو به دندون گرفتم به علیرضا که روی صندلی نشسته بود که براش چایی بریزم نگاه کردم از اینکه فراموش کرده بودم کاری به این مهمی رو انجام بدم خجالت کشیدم. آروم لب زدم _ ببخشید یادم رفت و زیرش رو کم کنم آبش تموم شده باید دوباره بزارم. تمام صورتش بی صدا می خندید _ چاره‌ای جز بخشیدن دارم? شرمنده ولی با لبخند گفتم: _ نه _پس بذار دوباره بزار بیا نون خالی بخوریم تا آماده بشه . کتری رو پر اب کردم و روی گاز گذاشتم رو به روش نشستن _ نگار میدونی چرا خندم گرفت? سوالی نگاش کردم. _ چون این اخلاق مامان هم بود. همیشه یادش میرفت زیر کتری رو خاموش کنه. لبخند کمرنگی زدم و سرم رو پایین انداختم _من یادم نرفت بار اولمه. _ خوب حالا ناراحت نشو. قبول، بار اولته. من قول میدم کاریت نداشته باشم متعجب و طلبکار نگاهش کردم _برای یه اب جوش? حق به جانب گفت: _بخشیدم. به زور خودش رو کنترل میکرد تا نخنده ادامه داد: _ خودت شرمنده ای به من چه. دلخور تکه نونی برداشتم و پنیر رو گذاشتم. صدای خنده علیرضا بالا رفت. از صدای خنده اش لذت بردم از شوخی برادرانش به وجد اومدم اما دلم میخواست تو حالت قهر بمونم شاید دوست دارم ناز کنم. _ قربون ناز کردنت. با لبخند نگاهش کردم _میشنوی من تو ذهنم چی میگم? پر محبت به چشمام خیره شد و آروم گفت: _خودت چی فکر میکنی? 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
شب پارت داریم چه پارتی😋😋😂😘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهار🌱
#پارت285 💕اوج نفرت💕 علیرضا انقد تیز هست که ازصدای نفس کشیدنم حالم رو میفهمه. چشم هام رو بستم و اج
💕اوج نفرت💕 _خودت چی فکر می کنی? نگاهم رو به لقمه توی دستم دادم و لبخند لب زدم _ میشنوی لقمه رو بالا آوردم تا تو دهنم بگذارم که تو یه چشم به هم زدن از دستم گرفت. با تعجب نگاهش کردم با لذت بالا برد خورد _ لقمه صبحانه از دست خواهر چه مزه ای میده اونم دزدی. از این کارش خندم گرفت و تقریباً با صدای بلند خندیدم یکم نون برداشت و با چاقو پنیر رو رپش گذاشت با انگشت شصتش پنیر رو پخش کرد و لقمه رو سمتم گرفت. نگاه مشمعزم رو از نون به چشم هاش دادم که گفت: _ انگشتم تمیز بود. می دونستم می خواد اذیتم کنه لقنه رو گرفتم توی دهنم گذاشتم. _ من از انگشت تو بدم نمیاد خندید گفت: _ نباید هم بدت بیاد. غرق در شادی و خنده بودیم که صدای تلفن خونه بلند شد به گوشی نگاه کردم رو به علیرضا گفتم: _ ببخشید یک لحظه. سمت تلفن رفتم گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. شماره عمو اقا باعث شد تا لبخند روی لب هام ظاهر بشه _الو سلام _سلام عزیزم خوبی _ممنون _ بر ای دانشگاه خواب موندی حوصله گفتن حقیقت شنیدن شماتت رو نداشتم _ بله متاسفانه _ایرادی نداره زنگ زدم بگم اگر خونه ای، یه کاری دارم. دارم میام اونجا دلخور گفتم. _خب چرا میگید بیاید دیگه مثل همیشه _نگار همه چیز مثل همیشه نیست. _عمو خواهش می کنم از دیشب تا حالا با حرفاتون خیلی ناراحتم کردید. همه چیز مثل همیشه ست شما برای من مثل پدری. خواهش می کنم این حرف ها رو تموم کنید.من تا آخر عمرم کنار شما و برادرم میمونم و جای دیگه نمیرم. _ده دقیقه دیگه اونجام خداحافظ گوشی رو قطع کردم به سمت علیرضا رفتم کمی اخم هام تو هم رفت _چی گفت: _ از روزی که تو توی خونه اون جوری بهش گفتی یکم با من سنگین رفتار می کنه و این سنگین رفتار کردنش کمی ناراحتم میکنه. _نگار تو باید یاد بگیری که مستقل زندگی کنی پشتوانه من دنبالته اما تو یک زن مستقلی و باید برای خودت تصمیم بگیری که اتفاقاً این جدایی که اردشیر خان تصمیمش رو گرفته کار درستیه و باعث میشه تا تو بتونی تو زندگیت تصمیمات درستی بگیری. _این حرف یعنی اینکه میخوای بری? _نمیرم. هیچ وقت، هیچ وقت. به مادر بزرگم گفتم اگر دوست داره بیاد اینجا. من خواهرم رو تحت هیچ شرایطی رها نمیکنم. تو امانت مامانی . خیلی تو رو دوست داشت من هم دوست دارم تو همخونمی. هیچ وقت تنهات نمیزارم. _علیرضا من خیلی خوشحالم _ منم خوشحالم دستش رو جلو آورد و صورتم و تا می تونست محکم فشار داد کشید. دستم رو گذاشتم و گفتم: _ اینقدر محکم? با صدای بلند خندید. _دیگه اختیارت رو دارم. با صدای بلند خندیدم. خیلی خوشحال بودم واقعا لذت بخش بود. تو صدای خنده صدای زنگ در خونه بلند شد. اینکه عمو آقا در بزنه بعید بود ولی با شرایط بوجود اومده درکش کردم. ترجیح دادم لبخندی که به خاطر حضور علیرضا توی صورتم اومده از بین نره ایستادم و سمت در رفتم علیرضا هم دنبالم اومد. من سمت در رفتم و اون سمت مبل تو یک قدمی در با صداش برگشتم _اونجوری میری جلو در? _ چجوری? _ بدون روسری! خندیدم از غیرتی که برام نشون میداد. _ عمو اقاست سری تکون داد و سمت مبل رفت بدون اینکه نگاه ازش بردارم دستگیره در رو گرفتم پایین دادم و در رو باز کردم. کمی بعد نگاه از علی رضا براشتم سرم رو برگردوندم و با دیدن شخصی که روبروم ایستاده بود تمام وجودم یخ کرد. لبخند از روی لب هام پاک شد احمدرضا چشم تو چشم هام با نگاهی شرمنده و پر از خوشحالی بهم خیره بود عفت خانم هم پشت سرش ایستاده بود. زانوهام شروع به لرزیدن کردن نمیدونم از ترس یا دلتنگی دستم رو به گوشه ی در گرفتم تا زمین نخورم چشم های احمدرضا پر از اشک بود. برای خوندن بقیه ی رمان به این کانال مراجعه کنید https://eitaa.com/joinchat/2185756725Cd2b4fe92e2 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
Farzad Farzin - Asheghaneh (128)-1.mp3
3.76M
احمدرضا😢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ابراز لطف یکی از کاربران به نویسنده🌹🌹 @baharstory
Fereydoun Asraei - Hanooz Hamoonim (128).mp3
3.84M
💖💖💖💖💖💖💖💖💖 @baharstory
سردار عزیز شهادتت مبارک این انقلاب باید زنده بماند، این نهضت باید زنده بماند، و زنده ماندنش به این خونریزیهاست. بریزید خونها را؛ زندگی ما دوام پیدا می کند. بکُشید ما را؛ ملت ما بیدارتر می شود. ما از مرگ نمی ترسیم؛ و شما هم از مرگ ما صرفه ندارید. دلیل عجز شماست که در سیاهی شب، متفکران ما را می کشید. @baharstory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8667760_723.mp3
16.45M
این مداحی حال و هوای الان ماست 😭💔 @baharstory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@baharstory
🔴جدیدترین اثر حسن روح الامین به مناسبت شهادت سردار سرافراز اسلام حاج قاسم سلیمانی @baharstory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌾 🌾 دوستانی که در حال مطالعه این رمان هستند. پارتهای این رمان به صورت عیارسنج در این کانال گذاشته شده عیار سنج یعنی چی؟ یعنی اینکه شما تا یه جایی از داستان رو می‌خونید، اگر خواستید و خوشتون اومد، باقیش رو باید هزینه پرداخت کنید و حق اشتراک باقی داستان رو بخرید. مبلغ حق اشتراک این داستان ۳۰ هزار تومنه. الف. علی‌کرم💖 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌾 🌾 این پارتها دست شما امانته و من به عنوان نویسنده و صاحب اثر به هیچ عنوان راضی نیستم که از روش به هر عنوانی مثلا برای دوستم، برای خواهرم، به اون گروه، به اون اپلیکیشن و حتی توی پی وی خودتون کپی بشه. این کار حرامه دوستان حرامه! پس لطفا امانت دار باشید و من رو از آنلاین نوشتن نا امید نکنید😊🌹 الف. علی‌کرم💖 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌾 🌾 این پارتها دست شما امانته و من به عنوان نویسنده و صاحب اثر به هیچ عنوان راضی نیستم که از روش به هر عنوانی مثلا برای دوستم، برای خواهرم، به اون گروه، به اون اپلیکیشن و حتی توی پی وی خودتون کپی بشه. این کار حرامه دوستان حرامه! پس لطفا امانت دار باشید و من رو از آنلاین نوشتن نا امید نکنید😊🌹 الف. علی‌کرم💖 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
تقدیم🌾🌾🌾👆👆
تقدیم🌾🌾🌾
4_5891104828276344684.mp3
3.53M
گندم🌾🌾🌾 @baharstory
پارتهای جدید تقدیمتون خوشه‌های نارس گندم🌾🌾🌾