eitaa logo
بهار🌱
19.5هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
576 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
#پارت516 🌘🌘 بعد از گذشت حدود یک ساعت و اومدن یدک کش، آرش سوار ماشین شد و به طرف خونه حرکت کردیم و ب
🌘🌘 همیشه از اینکه بهش بگم من رو از سر راه آوردید یا از پرورشگاه، بدش می اومد. اینقدر که شنیدن این جملات از زبون من براش سنگین بود، از زبون بقیه بچه هاش نبود. اشک هام رو پاک کردم و لب باغچه نشستم .یه مدت گذشت. سنگینی نگاه هایی رو حس می کردم، ولی ترجیح می دادم که عکس العملی نشون ندم. بالاخره از جام بلند شدم، باید از مامان معذرت خواهی می کردم. عذاب وجدان قلبم رو آزار می‌داد. به طرف سالن رفتم و وارد شدم. بابا و آرش و سیمین توی سالن بودند، ولی مامان نبود. به بابا نگاه کردم و زیر لب گفتم: - مامان! با چشم در اتاقی رو نشونم داد و من با قدم هایی شل به طرف اتاق رفتم. در زدم و بدون این که بفرماییدی بشنوم در رو باز کردم. مامان گوشه ای نشسته بود و با دستمال اشکهاش رو پاک می کرد. نیم نگاهی به من انداخت و صورتش رو برگردوند. رفتم و کنارش نشستم. -مامان! مامان تیز نگاهم کرد. انگشتش رو به طرفم گرفت و گفت: - حق نداری بگی مامان، بگو خاله! - ببخشید! - ببخشم، وقتی کوچیک بودی، اینقدر که حواسم به تو بود به بیتا نبود، اینقدر که دنبال تو دویدم، دنبال بیتا ندویدم. این قدر که به تو شیر دادم، به بیتا ندادم، بعد بهم می گی خاله!...آره، اصلا من خاله اتم، حق نداری به هم بگی مامان. - ببخشید دیگه، اینقدر اعصابم خرابه، حرفام اصلا دست خودم نیست. گریه م گرفت. - اصلا چرا گذاشتی من زنده بمونم؟ چرا نذاشتی با همون سولماز بمیرم، که اینقدر اذیتت کنم، الانم خودم اینقدر اذیت بشم. به طرفم چرخید. اشک هام رو پاک کرد. - اینجوری نگو، دلم ریش می شه. اگه زمان برگرده و باز منو تو اون موقعیت بزاره، بازم همون کارو می کنم. پدرت وقتی فهمید سرزنشم کرد. گفت باید از اول می گفتم. ولی اگه اون موقع می فهمید دیگه با تو مثل دختر خودش نبود ولی الان از جون و دل دوست داره. منم دوست دارم. پس دیگه نشنوم از این حرفا! - پس ببخشید، وگرنه می شینم اینجا تا فردا صبح از این حرفا می‌زنم. یکم نگاهم کرد. دستهاش رو باز کرد و آروم توی آغوشش رفتم. یکم موهام رو نوازش کرد. سرم رو روی پاش گذاشتم و دراز کشیدم. دستش لای موهام حرکت می‌کرد. - بخشیدی دیگه! - آره عزیزم، مگه می شه مادر بچه ش رو نبخشه! یکم گذشت. کنار مامان احساس آرامش می کردم. ضربه ای به در خورد و صدای بابا از پشت در بلند شد. - بیام تو؟ مامان بفرماییدی گفت و باب وارد اتاق شد. نشستم. بابا اومد و کنارم نشست. - بابا جان، الان می خوای چی کار کنی؟ - نمی دونم، بابا دلم نمی خواد دوباره از آرش جدا بشم، چون دیدم تو جدایی هیچی نیست. ولی حضور اون بچه رو چی کار کنم؟ - من به آرش گفتم که نباید اون بچه رو بیاره توی این خونه. اونم قول داده که اجازه نده اون بچه هیچ وقت مزاحم زندگی تو بشه. ولی بازم هر کاری که بگی من همون کار رو می کنم. می خوای یه مدت ببرمت تهران، اونجا فکر کنی؟ یا میخوای با یه مشاور صحبت کنم، بری باهاش حرف بزنی؟ - نمی دونم، می شه شما چند روز اینجا بمونید، بعد بگم می خوام چیکار کنم؟ بابا سرش رو تکون داد و گفت: - باشه، هرچی تو بخوای! طبق خواسته من، مامان و بابا چند روزی پیشم موندند، ولی وقتی که رفتند من حالم دوباره شبیه همون روزهای افسردگیم شد. گاهی بدنم می لرزید، اشتها به غذا نداشتم، یه گوشه می‌نشستم و تا ساعت ها با کسی حرف نمی زدم، گریه می کردم، دوست داشتم به تلخی های زندگی فکر کنم، از آهنگ های غمگین لذت می بردم. آرش و سیمین هر کاری برای خوشحالی من می کردند و من اصلا تصمیم نداشتم که شاد باشم.
همه چیز می‌گذرد و هیچ حسی پایدار نمی‌ماند ولی تو بگو من با حسرت و غمی که بر قلبم مانده چه کنم؟؟ صبرا🌱
دلم زخمی شده ی کسی است که یک عمر دلم را مرهم زخم هایش کرده بودم هیما🌱
🌘🌘 دو هفته‌ای از این ماجرا می گذشت. وسط تیر ماه بود و هوای شرجی رشت به شدت گرم. تقریباً هر روز با آرش دعوا داشتیم. توی اتاق نشسته بودم. به تاج تخت تکیه زده بودم و به عکس سولماز که توی موبایلم بود خیره بودم که در اتاق باز شد و آرش وارد شد. نگاهی به ساعت انداختم چهار بعد از ظهر بود. خیلی زود آمده بود. سلامی‌ کرد و جوابش رو با آرومترین حجم صدایی که از خودم انتظار داشتم دادم و دوباره به عکس خیره شدم. اومد و لب تخت نشست. کمی نگاهم کرد. با تن صدایی مهربون گفت: - امروز چطوری؟ صفحه موبایل رو خاموش کردم و گفتم: -برات چه فرقی می کنه؟ - برای یه مرد مهمه که حال زنش چطوری باشه؟ پوزخندی زدم و زمزمه کردم: -مرد؟ بهش نگاه کردم و لکه سفید روی سرشونه لباس توجهم رو جلب کرد. لبخندی زد: -می خوای بریم پارک ملت، یکم قدم بزنیم؟ هنوز چشمم روی لکه بود. احتمالا بچه روش بالا آورده. - چرا زود اومدی؟ -کارم زود تموم شد. از تخت پایین اومدم و گفتم: -بگو اصلا سر کار نرفتم، بگو رفته بودم پیش بچه ام. فقط نگاهم کرد. به لکه روی لباس اشاره کردم و گفتم: -حق نداری لباسی رو که اون بچه کثیف کرده بذاری قاطی لباس چرکا، بده مامانت برات بشوره. به طرف در رفتم. دستم رو روی دستگیره در گذاشتم. بغض کرده بودم. برگشتم و گفتم: - تو اون روز جلوی من به پدرم قول دادی که اون بچه هیچ ربطی به زندگی من نداشته باشه. تو امروز نرفتی سر کار، به خاطر بچه ات. تو این هفته این دفعه دومیه که نرفتی سرکار. سرکار نرفتن تو، یعنی کار رو دیر به مشتری تحویل دادن، یعنی از دست دادن مشتری. این به زندگی من لطمه می‌زنه. اشکهام سرازیر شد و گفتم: : الان هم که رفتی لباسی رو که اون بچه کثیف کرده، آوردی اینجا که مثلاً به من بگی، من بچه دارم تو نداری! ایستاد. -مینا این چه حرفیه! تو منو نمی شناسی؟ -چرا اتفاقا می شناسم، یه مردی که خروهر خروار ادعا عاشقی داره، ولی فقط ادعا. تو زندگی با تو من یه چیزایی دیدم که به هر چی عشقه شک کردم. دستگیره رو کشیدم و از اتاق بیرون اومدم. اشکهام همینجور برای خودش پایین می ریخت. به سمت طبقه پایین رفتم. سیمین توی سالن بود. کمی نگاهم کرد و گفت: - باز چی شده؟ جوابش رو ندادم و به طرف آشپزخونه رفتم. آبیی به صورتم زدم و کمی آب خوردم. سیمین هم دنبالم راه افتاد. - مینا حواست هست فردا وقت دکتر داری؟ لیوان آب رو سر جاش گذاشتم. -وقتو کنسل کن، من دکتر نمی رم. - عزیزم وقتی می تونی از عشق ثمر داشته باشی... میون حرفش پریدم. - عشقم؟ کدوم عشق؟ نگاهم کرد و با مکثی طولانی نگفت. - به هر حال من وقتو فردا کنسل نمی‌کنم. درضمن مادرت اصرار داشت که حتماً پیش روانشناس بری. امروز برات وقت می گیرم. به آرش که وارد آشپزخونه می شد، نگاهی انداختم. لباسش رو عوض کرده بود. نگاهم وا به سیمین دادم و گفتم: -چه اصراری داری منو از این مطب به اون مطب ببری. می خواید من خونه نباشم که چیکار کنید. - خیلی بدبین شدی مینا! به آرش که این حرف رد می زد نگاهی انداختم و با حرص گفتم: - نباشم؟ الان من به چی تو خوشبین باشم؟ روی صندلی آشپزخونه نشستم و ادامه دادم: - آرش بشین با خودت فکر کن، ببین تا حالا برای من چیکار کردی که انتظار خوش‌بینی و اعتماد از من داری! آرش هم روی صندلی رو به روم نشست. همه جا ساکت بود. چند دقیقه ای چیزی ‌نگفتیم. سیمین هم کنارمون نشست و گفت: - من فکر می‌کنم شما دوتا باید یه مسافرت دونفره باهم برید. یه کم به تنهایی و تفریح احتیاج دارید. - من نیاز به هیچ مسافرتی ندارم. مخصوصا با اونایی که ادعا زیاد دارن. آرش نفسش رو سنگین بیرون داد. سیمین گفت: - مینا جون اینقدر لج نکن. اینجوری حالتون خوب می شه. یادمه همیشه دلت می خواست بری هند. می گفتی می خوام برم تاج محل رو ببینم. نگران هزینه اش هم نباشید، به بهرام میگم بده. - تاج محل سمبل عشقه. واقعا دیگه دلم نمی خواد برم اونجا رو ببینم. آرشبا دستش به میز کوبید و از جاش بلند شد و به طرف در سالن حرکت کرد. سیمین بلند و گفت: - کجا میری؟ -یه جایی که بشینم فکر کنم، ببینم چه گلی می تونم به سر این زندگیه وامونده بگیرم.
گوشه ای دنج مےخواهم تا بشینم ! گوشه ای کُنج دل مےخواهم تا بشینم! تا بخواهم از خدا نور و آب و خاک که بگویم من گلم!از برگ گلم!از برگ دلم!آمده ام بمانم و به جانم قسم من دختر دریا ام!.. مهردخت✍🏻
بهار🌱
#پارت518 🌘🌘 دو هفته‌ای از این ماجرا می گذشت. وسط تیر ماه بود و هوای شرجی رشت به شدت گرم. تقریباً ه
🌘🌘 ایستادم. - مسئول این زندگی وامونده من نیستم. به طرفم برگشت و با اخم گفت: - مگه من گفتم تویی؟ - لازم نیست بگی، وقتی این جوری می گی من خودم می فهمم. عصبانی شده بود. قدمی به طرفم برداشت. - آره، اصلا مسئول این زندگی جهنمی خودمم، ولی اگه فکر کردی با این حرف‌ها و رفتارا می ذارم تو از اینجا بری کور خوندی! - واقعاً برات متاسفم! فکر کردی تو منو اینجا نگه داشتی؟ من خودم موندم، موندم ملکه عذابت باشم. میز رو دور زد و با دندون هایی کلید شده لب زد: - ملکه عذاب من باشی؟ سیمین جلوش ایستاد. -آرش؟ -مامان بیا برو کنار، ببینم این چی می گه. از وقتی اومدم عین مته رو مغز منه. هی می خوام مشکلو حل کنم هی نمی زاره. -آرش جان... از پشت سیمین سرک کشیدم و گفتم: -اگه من یه ساعت رو مغز توعم، تو چند ساله مغز منو سوراخ کردی. ای کاش هیچ وقت دوباره زنت نمی شدم. انگشتش رو از روی شونه سیمین به طرفم گرفت. - بس کن، وگرنه... سیمین رو دور زدم و جلوش ایستادم. - و گرنه چی؟ نفسش رو سنگین بیرون داد و من ادامه دادم: - خیلی دلت می خواد بخوابونی تو گوشم؟ فکر کردی بی کس و کارم؟ اگه همه یه دونه پدر دارن، من دوتا دارم. - دو تا؟ تو که یکیشون رو اصلا قبول نداری! - تویی که پدرت رو قبول داری کجای کار رو گرفتی؟ رسیدگی به واماندگی زندگی! - مینا بس کن. - بس نکنم چیکار می کنی؟ مشتش و محکم به دیوار کوبید و فریاد زد: - بسه! سر جام خشکم زد. اگه اون مشت به من می‌خورد، هیچی ازم نمی موند. - آرش تو بس کن. سیمین بود که عصبانی بین من و آرش فریاد می‌زد. -دیوونم کردید. دستم رو گرفت. تا وقتی رفتارتون درست نشده حق ندارید برید تو یه اتاق. مثل دوتا آدم بزرگ می شنید و این مسائل رو حل می کنید. اونم الان نه، فردا، جلوی من. تا فردا حق ندارید پیش همدیگه باشید. آرش رو به طرف در آشپزخونه هل داد. آرش گفت: - بهتر! بلند فریاد زدم: - پس چی که بهتر! سیمین دستم رو کشید. -بسه توام. اگه عصبانی بشه، یه کاری بکنه، من که زورم بهش نمی رسه! ارش از در سالن بیرون رفت و من روی صندلی نشستم. -مینا جچرا نمی زاری برات جبران کنه؟ -سیمین جون ناراحت نشو، ولی به نظر خودت قابل جبرانه؟ از روی صندلی بلند شدم. -برو تو اتاق من. دستی تکون دادم و مستقیم به اتاق سیمین رفتم. روی تخت دراز کشیدم و هر کاری که کردم خوابم نبرد. شام رو قبل از اینکه ارش به خونه بیاد خوردم و دوباره به اتاق سیمین رفتم. از پنجره حیاط رو نگاه می کردم. ارش ماشین رو توی حیاط پارک کرد و به خونه اومد. دلم می خواست برم پایین، اما خودم رو نگه داشتم و همونجا موندم. صدای تق و تق و سر و صدا از بیرون می اومد. کلافه بودم. گوشم رو به در چسبوندم. -مامان مینا تو اتاق توعه؟ -اره. از سوراخ در بیرون رو نگاهی کردم. -کجا؟ -بگم برگرده؟ -لازم نیست. -مامان اون نباشه من خوابم نمی بره. -اعصابم ضعیف شده. یه ریز با هم می جنگید. -قول می دم تا صبح دعوا نکنیم. -گفتم نمی شه. ارش صداش رو بلند کرد. -مینا، برگرد اتاق من منتظرتم. سر جام ایستادم. دلم می خواست برم. اینجا قلبم نا اروم بود. در رو باز کردم و از اتاق بیرون اومدم. سیمین نگاهم کرد. ارش لبخندی زد. سیمین گفت: - تو برای چی اومدی بیرون؟ نگاهم بین ارش و سیمین چرخید و با صدایی زیر گفتم: -ممنون سیمین جون، ببخشید مزاحمت شدم، برم اتاقم. سیمین کمی با حرص به من و آرش نگاه کرد و گفت: -صدا از اون اتاق بیاد بیرون، اونوقت زنگ می زنم آقا جهانگیر بیاد یه هفته مینا رو ببره. سری تکون دادم و دنبال آرش به اتاق رفتم. در رو پشت سرم بستم. ارش کمی نگاهم کرد. صورتم رو ازش گرفتم. صدای نفس سنگینش رو شنیدم. چشمم به همون پیرهنی که بعد از ظهر تنش بود افتاد. روی تخت رهاش کرده بود. -مگه نگفتم اونو ببر بده مامانت بشوره. دستش رو روی بینیش گذاشت و خیلی اروم گفت: -اروم... می رم خودم می شورم. با صدایی اروم و صورتی پر اخم گفتم: -همین الان! -خستم مینا! پیرهن رو برداشتم و به طرف در اناق رفتم. دستم رو گرفت و اروم گفت: -چی کار می کنی می فهمه مامان. -پس برو بشورش. -خیلی خب همین الان می رم. پیرهن رو گرفت و به طرف حموم رفت. دلم سوخت. -نمی خواد حالا فردا بشور. در حموم رو باز کرد و لباس رو توش پرت کرد. برگشت، لبخند می زد.انگشتم رو به طرفش گرفتم. -حق نداری به من بچسبی، وگرنه جیغ می زنم. -بهت نمی چسبم. روی تخت دراز کشیدم و آرش با فاصله از من خوابید. کمی بعد خوابم برد. نیمه شب با حس سنگینی چیزی روی بدنم چشم باز کردم. آرش من رو محکم بین دست هاش گرفته بود. من از دست این مرد باید چی کار می کردم؟ خوبه بهش گفتم به من نچسب!
بهار🌱
#پارت519 🌘🌘 ایستادم. - مسئول این زندگی وامونده من نیستم. به طرفم برگشت و با اخم گفت: - مگه من گف
🌘🌘 صبح با تکون های متعدد تخت از خواب بیدار شدم. چشم باز کردم. آرش از تخت پایین می رفت. چیزی در مورد دیشب نگفتم، چون اصلا بدم نیومده بود. اگرم بدم می اومد حتما بیدارش می کردم. هنوز به خاطر اتفاقات پیش اومده دلم باهاش صاف نشده بود. از جام بلند شدم و کش و قوسی به تنم دادم. نگاهم کرد. - بیدار شدی؟ - بیدارم کردی؟ -ببخشید! زمزمه کردم: - این روزا کارم شده بخشیدن. مطمئن بودم شنیده، چون می دونستم که گوشش خیلی تیزه، ولی عکس العملی نشون نداد و از اتاق بیرون رفت. کمی بعد از جام بلند شدم و مستقیم به طرف سرویس توی حیاط رفتم. آبی به دست و صورتم زدم و برای صرف صبحونه راهی آشپزخونه شدم. طبق معمول همیشه سیمین از من و آرش زودتر بیدار شده بود و صبحونه رو آماده کرده بود. سلام و صبح بخیری گفتم و برای چیدن میز بهش کمک کردم. مجله کوچکی روی کابینت توجهم رو جلب کرد. - این چیه؟ - دفترچه تبلیغاتی، آدرس و شماره چند تا تور مسافرتی داره. گفتم یه نگاه بندازی! -سیمین جون، من الان اصلا حوصله مسافرت ندارم. چرا اصرار داری؟ -بری حالت عوض می شه! با ورود آرش به آشپزخونه هردومون ساکت شدیم. آرش پشت میز نشست و چند لقمه ای‌خورد. نیم خیز شد که سیمین گفت: -امروز یه ساعت دیرتر برو. -چرا؟ کاری داری؟ - یادت که نرفته، قرار شد بشینی با مینا حرف بزنی و مشکلتون رو حل کنید. آرش سر جاش نشست. چایی شیرین شده جلوم رو یه دفعه سر کشیدم و گفتم: - من حرفی ندارم. - بشین مینا، باید با هم حرف بزنید تا مشکلاتتون حل بشه، وگرنه مجبور می شم زنگ بزنم پای چند نفر دیگه رو هم بکشم وسط که بیان ک مشکل شما رو حل کنن، یا اینکه خودم برم سر بذارم به بیابون، چون دارم با این بحث های هر روز شما دیوونه می شم. چیزی نگفتم و همونجا روی صندلی نشستم. - یکی تون شروع کنه. تو بگو مینا. - مشکل من که مشخصه. سیمین گفت: - خب بگو چیه؟ - واقعا نمی دونید؟ من خسته شدم از این همه دروغ و پنهانکاری! رو با ارش گفتم: -چرا همون اول نگفتی بچه دار شدی؟ آرش جواب داد: - چون می ترسیدم برنگردی! - برنمی گشتم حداقل برای بچه ات پدر بودی. الان نه درست و حسابی شوهر منی، نه درست و حسابی پدر اون بچه. جواب نداد و من پرسیدم: - چرا دیروز به من گفتی می ری سر کار، ولی رفتی پیش دخترت؟ چرا باید خودم بفهمم؟ - واقعا رفتم سرکار، ولی سلاله گفت بچه رو باید ببریم دکتر، فرهنگ کار داشته و رفته. دیگه مجبور شدم برم پیشش. - گفتی می رم پیش دخترم، به سارا هم دروغ میگم. -ترسیدم ناراحت بشی! - چقدر تو دلایل خوبی برای دروغ گفتن داری! ترسیدم ناراحت بشی، ترسیدن برنگردی! می خوای منم بهت دروغ بگم با همین دلیلا؟ فقط نگاهم کرد و چیزی نگفت. از جام بلند شدم. - پاشو برو سر کارت، صحبت من و تو به جایی نمی رسه. ولی حتما برو سر کارت. دوباره سوغاتی لباس لکه ای برام نیاری. سیمین متاسف سری تکون داد و گفت: - پس میناجان، حاضر شو بریم دکتر. صحبتتون که به جایی نمی رسه، شاید دکتر رفتن ما به جایی برسه. - گفتم که، من دکتر نمیام. به آرش نگاه کردم و ادامه دادم: - دیگه برام مهم نیست مادر بشم یا نشم. آرشم که بچه داره. دیگه چه اهمیتی داره؟ از کنار میز رد شدم که آرش گفت: - مینا، حاضر شو با هم می ریم دکتر. سر چرخوندم. -می خوای بگی مادرشدن من برات مهمه؟ نمی خواد نقش یه همسر خوب رو بازی کنی. من حرفم دوتا نمی شه، دکتر نمی رم. پا تند کردم و به طبقه بالا رفتم. دلم نمی خواست اینجوری حرف بزنم، خودم از آرش بیشتر اذیت می شدم، ولی نمی تونستم جور دیگه ای هم باشم. دلم ازش بدجوری گرفته بود انگار تلخی با وجودم عجین شده بود. ارش گفت بچه اش مریضه. یعنی مادرزادی مریضه یا مریض شده؟ کمی توی اتاق قدم زدم. هیچ کاری نداشتم. دوباره از اتاق بیرون رفتم. به سالن پایین سرکی کشیدم. آرش نبود و سیمین مشغول چیدن ظرف های صبحونه توی ماشین ظرفشویی بود. نزدیکش رفتم. نگاهم کرد و گفت: -چیزی می خوای؟
بهار🌱
#پارت520 🌘🌘 صبح با تکون های متعدد تخت از خواب بیدار شدم. چشم باز کردم. آرش از تخت پایین می رفت. چیز
🌘🌘 نزدیکش رفتم. نگاهم کرد و گفت: - چیزی می خوای؟ - نه! - واقعا نمی خوای بری دکتر؟ - نه. - دوباره لج کردی؟ دود این لجبازی تو چشم خودت می ره. سیمین جون... چیزه... آرش گفت، دخترش مریضه!... چرا مریضه؟ در ماشین ظرفشویی رو بست و تو چشمهام زل زد. - برای چی می خوای بدونی؟ روی صندلی نشستم و شونه ای بالا انداختم. - به من ربطی نداره، فقط کنجکاو شدم. دکمه های ماشین رو تنظیم کرد و روی صندلی کناریم نشست. -حنا وقتی دنیا اومد خیلی ضعیف بود. دکتر وقتی فهمید مادرش بهش شیر نمی ده، یه شیرخشک خاص براش تجویز کرد و گفت باید اینو بهش بدید. آوردمش خونه. خیلی ازش مراقبت می کردم که جون بگیره. هر کاری که دکتر می گفت انجام می‌دادم، تا اینکه خودم مریض شدم و باید جراحی می‌کردم. - برای چی جراحی؟ -یه غده روی پام در اومده بود که مشخص نبود چیه، اندازه یه سیب بود، درش آوردن و خدا رو شکر چیزی نبود، ولی توی اون مدت بچه رو سپردم به سحر. سحر خالشه، گفتم به هر حال مراقبش هست. ولی اونم یه دختر بی تجربه ست، اونم تو بچه داری. تازه هر وقت هم که کار داشت، بچه رو می سپرده به همسایه شون و می رفته. اون دو ماه بچه چند بار مریض شد و همون مریضی ها باعث شده بود حسابی ضعیف بشه. بهتر که شدم وتونستم راه برم، دوباره بچه رو آوردم پیش خودم، که قرار شد تو بیایی. من وقتی اومدم خواستگاری تو، یه پرستار گرفتم براش. اگه اصرار داشتم تو بیای خونه ما، می خواستم اون بچه رو ببینی. گفتم با چیزایی که آقا وحید گفت، گفت که شبا با عکس ارش می خوابی و حواست پیش اونه، میای اینجا بچه رو می بینی، خاطراتتم زنده میشه، آرشم که دوست داری، حتما قبول می کنی. کسی انتظار مادری از تو برای اون بچه نداشت، ولی اینجوری چیزی ازت مخفی نمی موند. اونجوری درست تر هم تصمیم می گرفتی، ولی آرش وقتی فهمید شمالی، اینقدر اصرار کرد و التماس کرد که چیزی نگیم که منم کوتاه اومدم. گفت خودم می گم. می دونستم جراتش رو نداره ولی کوتاه اومدم بعدشم بچه رو سپردم به سلاله، تا جریان برای تو روشن بشه. الان که سلاله مراقبشه، بهتر شده، ولی هنوز مثل بچه‌های هم سن خودش نیست. بچه نزدیک پنج ماهشه، ولی هنوز نمی تونه گردن بگیره. - دیروز چرا مریض شده؟ - فرهنگ آبمیوه بهش داده، بچه اسهال گرفته. تا میاد یه ذره جون بگیره، دوباره مریض می شه. گوشت تنش آب می شه. یکم فکر کردم و از جام بلند شدم. فکر مسخره ای که توی ذهنم بود رو پس زدم و به طرف حیاط رفتم. هنوز به در سالن نرسیده بودم که زنگ خونه به صدا دراومد. به مونیتور آیفون نگاهی کردم. متعجب و خوشحال از تصویری که روی صفحه مونیتور بود، به طرف آیفون دویدم. کلید باز شوی در رو زدم و خوشحال به طرف حیاط رفتم. - مینا کیه؟ -داداشم... بهزاد! بهزاد برای دیدنم به شمال اومده بود. اومدنش قشنگترین اتفاق این چند روز بود. وارد حیاط شد. با خوشحالی به سالن دعوتش کردم. با سیمین احوال پرسی کرد. سیمین عذر خواست و ما رو تنها گذاشت. با هم توی سالن نشسته بودیم. با شربت های دست ساز سیمین ازش پذیرایی کردم. - خب، خانم خانما، خوش می گذره؟ لبخند تلخی زدم. - خوش؟ کمی نگاهم کرد و لیوان شربت رو روی میز گذاشت. - منم وقتی فهمیدم خیلی عصبانی شدم، ولی به حرف بابا گوش دادم. گفت الان ارش شوهر خواهرته، مثل تف سربالاست. هر کاری بکنیم به زندگی مینا لطمه خورده. بهش بگیم ناراحت میشه. نگیم ناراحت می شه. گفت ارش خودش گفته یواش یواش بهت می گه. ما هم مجبوریم بهش اعتماد کنیم. خوبی آرش اینه که مینا رو خیلی دوست داره. - دوستم داره؟ چرا هیچ ردپایی از عشق من تو این وسط نمی بینم. - سعی کرده برات توضیح بده؟ - اون سعی کرده، من گوش نمی دم. حرف نمیزنم زیاد، در حد لزوم فقط؛ سلام، خداحافظ. این رو بده، اون رو بیار. حرفم که بزنیم می رسه به جنگ و دعوا. - خودش بهم زنگ زد، میگفت مینا دیگه سر حال نیست. - واقعا انتظار سرحالی از من داره؟ از نوشین بچه دار شده، آدم حسابم نکرده بهم بگه. گواهینامم رو گرفته، می گه حق رانندگی نداری، از در خونه نمی زاره تنهایی بیرون برم، بعد انتظار سرحالی از من داره؟ - گواهینامه رو که خوب کرده ازت گرفته، این قضیه تنهایی بیرون رفتنم من موافق صد درصدم. چه معنی داره یه زن جوون، مثل تو تنهایی راه بیوفته تو خیابون، اونم تو جامعه ای که اینقدر گرگ داره. اینا که از مردونگیه!
گوشه ای دنج مےخواهم تا بشینم ! گوشه ای کُنج دل مےخواهم تا بشینم! تا بخواهم از خدا نور و آب و خاک که بگویم من گلم!از برگ گلم!از برگ دلم!آمده ام بمانم و به جانم قسم من دختر دریا ام!.. مهردخت✍🏻
قصد رفتن کرده ای؛ امید و ای جان علی معنی علم الیقین حمد و سبحان علی بعد تو زینب چگونه قامتش مادر شود؟ مادری کوچک که باید هم دمی خواهر شود فکر اشک کودک مظلوم خود را کرده ای ؟ از حسین خویش فکر دل بریدن کرده ای؟ از حسن چه؟ ابن سیف الله، مرد کوچکت در میان کوچه ها شاهد ، بُوَد آن کودکت درد دارد جای آن میخ نشسته بر تنت می‌کشی از عمق جان آهی تو قبل رفتنت درد فقدان گُلی هم می‌کند خون بر جگر محسن شش ماهه ات، آن چشمه‌ی قرص قمر اتفاقات تو هم بعد پدر جان می‌ستاند از بدن لحظه ای با گریه هایت تیشه بر جان ها مزن حکم دنیا هم برای تو شده حکم قفس زندگی هم میزند خنجر به حکم هر نفس بهر این غم ها بسی هستی جوان گر توانی یار حیدر، در بر حیدر بمان کودکانت بی تو تنهاتر شوند از قبل هم بعد مادر یار بابا میشوند در اوج غم قصد رفتن کرده‌ای، عالم همه گوید رحیل فاتح خیبر شود تنها و خوانَد الرّحیل... 🖤صبرا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ این دنیا به کوه می ماند، هر فریادی که بزنی ، پژواک همان را میشنوی. اگر سخنی خیر از دهانت بر آید، سخنی خیر پژواک می یابد. اگر سخنی شر بر زبان برانی ، همان شر به سراغت می آید. پس هر که درباره ات سخنی زشت بر زبان راند ، تو درباره آن انسان سخن نیکو بگو. در پایان می بینی که همه چیز عوض شده . اگر دلت دگرگون شود ، دنیا دگرگون میشود ..
دست هایت را به من بسپار،فقط یک نفس تا بهار باقی است... هیما🌱
کوچه پرازعطرتوست شاید یکی خواسته است مرا آزار دهد! وبگوید: که پر کشیده ای بلند شو مرد!!او مانند فرشته ها پر کشیده است..! مهردخت✍🏻
بدبیارترین آدم این قصه منم می دونی چرا؟! چون حتی منو از دیدن چشمهای بستت هم محروم کردند... دخت هیما🌱
خوشا به حال آن برگ‌سبزی که، در دام پاییز نیوفتاد . . . حَـنـآ🍁
انسان باید آنقدر بزرگ باشد که ، اشتباهات خود را قبول کند آنقدر باهوش باشد که ، از آنها سود ببرد و آنقدر قوی باشد که ، آنها را اصلاح کند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
همیشه این دو جمله رو به خاطر بسپار : ❣آرامش بایاد خدا ❣دعای پـدر ومـادر دوتا چیز و به یاد بیار : ❣دوستای گذشته رو ❣خاطرات خوبت رو و همیشه دو چیز را ازخودت دور نکن ❣لبخندت رو ❣مهربـانی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌
🌘🌘 دست به سینه شدم و رو برگردوندم و گفتم: - داداشم که اینجوری فکر کنه، چه انتظاری از این به اصطلاح شوهر می تونم داشته باشم. - ناراحت نشو. تو مرد نیستی تا نگاه یه مرد رو نسبت به یه زن جوون مثل خودت بدونی. شربتش رو سر کشید و به مبل تکیه داد و گفت: - من به خاطر اینکه آرش با تو اونجوری رفتار کرد، چند بار باهاش درگیر شدم. بهت گفتم که ریختیم سرشو زدیمش، حقش بود، پشیمون نیستم، اما از اینکه تو رو خیلی دوست داره مطمئنم، یه غلطی کرده ولی دوستت داره... ولی یه نفر دیگه رو هم می‌شناسم که تو رو خیلی دوست داشت و به خاطر اینکه از دستت نده، پنهان کاری کرد. متعجب و با اخم نگاهش کردم. - کی؟ - مامان! لبهام به هم چسبید و به بهزاد خیره موندم. - خیلی حرفه یه زن بیست و یک سال به شوهرش دروغ بگه، مینا. خیلی حرفه... وقتی بابا فهمید، نمی دونی چه حالی شد. چاقو بهش می‌زدی خونش در نمی‌اومد. از خونه می رفت بیرون، دوباره برمی گشت. می‌رفت، برمی‌گشت. مامان حاضر شده بود بره خونه خاله ملی، سر بزنگاه رسید و نذاشت. ولی دو ماهم باهاش حرف نزد، حتی سلام و خداحافظی. با این حال مامان می‌گفت اگه زمان برگرده، با اینکه همه این چیزا رو می‌دونه، ولی بازم همین کارو می کنه. این یعنی اینکه خیلی تو رو دوست داره. بخاطر تو حاضره زندگیش به هم بریزه. نمی خوام کار آرشو توجیه کنم، ولی با این که من ازش خیلی خوشم نمیاد، مطمئنم تو رو خیلی دوست دارم. - پس چرا من دلم باهاش صاف نمی شه؟ -حق داری، بابا هم حق داشت با مامان اونجوری رفتار کنه، حتی میدتونست خیلی بیشتر کشش بده. یا حتی کارو به جاهای باریک تر بکشونه، که خدا رو شکر، انگار بابا هم مامانو خیلی دوست داره که اینکار مامانو ندید گرفت و کوتاه اومد. البته بابا تو رو هم خیلی دوست داره ... حالا سوالی که این وسط می‌مونه اینه که... تو چقدر آرش دوست داری؟ یه کم مکث کرد و بهم خیره شد. منتظر بود تا من یه عدد برای دوست داشتن بهش بدم. بعد از چند لحظه خودش حرف رو ادامه داد. - اگه بخوای، می‌تونم چند نفری رو جمع کنم، بریزن سر آرشو تا می‌خوره بزننش. اخم کردم. -عه...بهزاد؟ - چیه؟ دوست نداری کتک بخوره؟ دوسش داری؟ اینقدر دوستش داری که بعد از فهمیدن این قضیه هنوز کنارشی؟ قهری ولی هستی. من وقتی دیدم مامان و بابا بدون تو اومدن تهران، قاطی کردم. گفتم بابا کلا نسبت به مینا بی‌خیاله. بعد بهنام یه چیزی گفت. گفت بابا دیده که مینا کنار آرش حالش خوبه، گفتم مگه می‌شه، گفت چرا نشه، حداقل به خرابی روزایی که اینجا بود نیست. عشقم دقیقا همینه دیگه، جایی که هستی، کنار کسی که هستی، حالت خوب باشه، حتی اگه قهر باشی...راستش باور نکردم، تا اومدم اینجا و رنگ و روی تو رو دیدم. تو الان عصبانی هستی، ولی متنفر نیستی. دستم رو روی صورتم گذاشتم. - مگه رنگ و روم چی شده که هی میگی رنگ و روت؟ -هیچی! فقط زیادی بازه! در مقایسه با اون موقع که عکس تیکه پاره آرشو نگاه می‌کردی، عالیه! آرنجش رو روی زانوش گذاشت و به جلو خم شد. - خواهر قشنگم، تا می‌تونیی قضیه رو کش بده، تا آرش حسابی تنبیه بشه و بفهه که دیگه نباید چیزی رو ازت پنهون کنه، ولی نگو دوسش ندارم که حسابی حرفت خنده داره. کمی بینمون به سکوت گذشت. به دوست داشتن آرش فکر می‌کردم. از شربتی که برای خودم درست کرده بودم کمی خوردم و سکوت رو شکستم. - سینا چی کار می‌کنه؟ لبخند زد و نگاهم کرد. - خوبه، سلام رسوند. چی شد حال داداش جونتو پرسیدی؟ جوابی ندادم و چند دقیقه بعد پرسیدم: - بهزاد، تو از کجا فهمیدی که من خواهر شیری توعم؟ -مامان و خاله حرف می‌زدند، اتفاقی شنیدم. به سینا گفتم، اونم بی جنبه باهام دست به یقه شد که زر نزن. بعد خودش رفته بود گشته بود آلبوم و مدارکا رو... یه چیزایی پیدا کرده بود. بعدا به خاله گفته و خاله هم بعد از کلی گریه و زاری بهش گفته بود. بعدشم خاله، هم از من، هم از سینا خواست که چیزی به کسی نگیم، حتی به مامان، چون پای زندگی مامان در میون بود. تو هم که یه روز درست و درمون نداشتی آدم باهات حرف بزنه. یکم سکوت کرد و گفت: - کاش یکم آقا وحیدو بیشتر تحویل می‌گرفتی. بلند شده تا شمال اومده، ولی نیومده تو خونه. می‌گه گفتم شاید مینا ناراحت بشه. اون بنده خدا که بیست و یک سال نبودنش دست خودش نبوده. مطمئنم اگر بود نمی‌زاشت آب تو دل تو و سینا تکون بخوره. نگاهم رو پایین انداختم و کمی فکر کردم. با ورود سیمین به سالن حرفهای خواهر و برادری منو بهزاد هم تموم شد بهزاد یک شب بیشتر پیش من نموند و خیلی زود رفت و من موندم و سیمین و آرشی که باهاش در حالت نیمه قهر بودم.
🌘🌘 دو روز از رفتن بهزاد می‌گذشت. تو این دو روز هیچ بحثی با آرش نکردم. ساکت بودم و حرفی نمی زدم. یه گوشه می نشستم و فقط فکر می کردم. آرش از این وضعیتم خوشحال نبود. سعی می کرد یه بحث راه بندازه و با من بحث کنه. انگار وقتی اون جوری باهاش حرف می زدم خیالش راحت تر بود. شاید هم می‌خواست من رو از عصبانیت تخلیه کنه. شب برای خواب به اتاق رفتیم و بدون هیچ بحث و حرفی روی تخت دراز کشیدم. آرش هم کنارم خوابید. کمی نگاهش کردم. چشمهاش رو بسته بود و طبق شب های قبل با فاصله ازم خوابید. تقریباً کار هر شبش بود. اولش خودش رو به خواب می‌زد و بعد از اینکه از خوابیدن من مطمئن می‌شد، من رو بین دست هاش می‌گرفت. می فهمیدم که تو آغوشش هستم و اعتراضی نمی کردم. خوابم نمی برد. به سقف نگاه می‌کردم و به قطار افکار اجازه می‌دادم که از هر ریلی که دوست داره رد بشه و من رو هم با خودش به هر جایی که می‌خواد ببره. نمیدونم چقدر زمان گذشته بود؛ شاید یک ساعت، که به در اتاق ضربه‌های آروم زده شد و صدای آرش گفتن سیمین به گوشم رسید. آرش سریع از جاش بلند شد و به طرف در رفت. در رو باز کرد و گفت: - چی شده؟ از اتاق خارج شد. در رو کِپ کرد. بلند شدم و خودم رو به در رسوندم و گوشم رو بهش چسبوندم. صدای سیمین می اومد، خیلی ضعیف. -... می گه تب کرده، حالش خوب نیست. دارم میرم ببینم چی شده. - این وقت شب؟ نمی شه تنها بری که! - سوییچ ماشینت رو بده، با اون میرم. دو تا خیابون پایین‌تره دیگه. اتفاقی نمیوفته. نمی شه که تو مینا رو تنها بزاری. همین جوری هم حالش خوب نیست. - آخه... -آخه نداره...برو سویچ رو بیار. از جلوی در کنار رفتم. چند لحظه بعد در باز شد و آرش وارد اتاق شد. کمی بهم نگاه کرد و گفت: - مامانم می‌خواد جایی بره، سوئیچ می گ‌خواد. جوابی ندادم و از سر راهش کنار رفتم. از روی میز آرایش سوئیچ رو برداشت و به طرف سیمین برگشت. کمی به در نگاه کردم. منتظر برگشتنش بودم ولی نیومد. بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. کنار راه پله ایستاده بود. سرش رو به دیوار زده بود و دستش رو لای موهاش فرو کرده بود. نفسم رو سنگین بیرون دادم، مثلا قرار بود اون بچه هیچ ربطی به زندگی من نداشته باشه. خوب یادمه که هر وقت من یا یکی از خواهر و برادرهام مریض می‌شدیم، بابا هم همین رفتار رو نشون می‌داد. اون بچه، هر چی که باشه از خون آرشه و الان نگران شه. به طرف اتاقم رفتم و موبایل رو برداشتم و شماره سیمین رو گرفتم. - زود باش، جواب بده. با شنیدن صداش سریع گفتم: -سیمین جون، کجایی؟ - مینا جان! من... نذاشتم حرفش تموم بشه و گفتم: - صبر کن، ما هم میاییم. - آرش چیزی بهت گفته؟ - نه، ولی خودم شنیدم. اگه من بیام دیگه لازم نیست آرش اینجا بمونه. - پس منتظرم. توی کوچه ام. باشه‌ای گفتم و تماس رو قطع کردم. سر چرخوندم. کنار در ایستاده بود و نگاهم می کرد. سریع نگاه پر از بغضم رو ازش دزدیدم. سخت بود، به خدا سخت بود. - حاضر شو، دیر می‌شه! - مینا... با تشر برگشتم و انگشتم رو به سمتش گرفتم. - حاضر شو آرش تا پشیمون نشدم. به طرف کمد رفتم و لباس و شلوارش رو به طرفش پرت کردم و خودم تو همون حالت عصبانیت سریع آماده شدم. یکی نبود بهم بگه خب نرو، خب نکن، برو روی تختت بخواب و بزار اونم تا صبح همین جور نگران باشه. اصلا به تو چه! ولی نمی‌تونستم. کیفم رو برداشتم و بدون اینکه به آرش نگاه کنم از در بیرون رفتم. صدای قدم های آرش رو پشت سر می شنیدم. وارد کوچه شدم. ماشین جلوی در پارک بود. در عقب رو باز کردم و نشستم. آرش هم پشت سرم اومد و روی صندلی جلو نشست. هیچ حرفی زده نشد. سیمین ماشین رو روشن کرد و توی خیابون‌های شهر رشت به راه افتاد. نیمه شب بود و از رفت و آمد ماشین ها هیچ خبری نبود. زود به خونه سلاله رسیدیم. آرش سریع پیاده شد. رفتارش طبیعی بود، نگران دخترش بود. درک می‌کردم، ولی ته دلم آزار می‌دید. داشتم حرص می‌خوردم.
تبسم نیلگون چشمانت حکم تمام رنگ‌های عالم را بهم زد . . . حَـنـآ🌱
سلام بر آن شب‌هایی که ماه، چاره‌ای جز هم‌صحبتی با کوهِ سخت برایش نمانده بود . . . حَـنـآ🌱
❖ دعا نکنین که؛ "یه زندگی آسون" و راحت داشته باشین! "دعا کنین" که چنان قدرتی بدست بیارین که بتونین از پس یه زندگی سخت بر بیاین... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
در زمین خبری نیست باور نداری، از ماهیان بپرس. حَـنـآ🌱