eitaa logo
بهار🌱
19.5هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
576 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤🤍🖤 ⚫️ آداب ورود به ماه 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
ایمان به خدا ... به بهلول گفتن: ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ ♡ ﮔﻔﺘند : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ کاﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ.ﮔﻔﺘند : ﻧﻪ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ. ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ، ﺧﺪﺍ ﺭﺯّﺍﻗﻪ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﮔﻔﺘند : ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ دﯾﮕﻪ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ یهودی ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ. ﮔﻔﺘند : ﺁﻫﺎﻥ، ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟ ﮔﻔﺖ : ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮنه ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﯼ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ تاجر یهودی ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭﮐﺮﺩﯼ. ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ تاجریهودی ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟؟؟؟!!!! ﻫﯽ ﺳﺠﺪﻩ ﻣﯿﮑﻨﯿم ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯﺧﻮﺏ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﻣﺎﺳﺖ🙏♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌
زندگی گاه به کام است و بس است زندگی گاه به نام است و کم است زندگی گاه به دام است و غم است چه به کام و چه به نام و چه به دام، زندگی معرکهٔ همت ماست،.. زندگی میگذرد..🌸🦋🌸 زندگی گاه به نان است و کفایت بکند زندگی گاه به جان است و جفایت بکند زندگی گاه به آن است و رهایت بکند چه به نان و چه به جان و چه به آن، زندگی صحنه بی تابی ماست، .. زندگی میگذرد..🌸🦋🌸 زندگی گاه به راز است و ملامت بدهد زندگی گاه به ساز است و سلامت بدهد زندگی گاه به ناز است و جهانت بدهد چه به راز و چه به ساز و چه به ناز،.. 🌸🦋🌸 زندگی لحظهٔ بیداری ماست ! !!! "زندگی میگذرد" 🌸🦋🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️💢⭕️ ❌ فیلیمو زیرپوستی چه محتواهایی رو برای کودکان پخش می‌کنه | 🎥 تام سخنگو، قسمت۱۰‼️ 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت330 زن‌دایی با سینی چای وارد اتاق شد و گفت: -وسواس داره، یه بار مائده ب
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 نگاهم رو تو صورتش چرخوندم. حالتش اصلا مثل وقتهایی نبود که به دنبال موضوعی برای خنده می‌گشت، برعکس کاملا جدی بود. -مهراب... یه دقیقه بیا! زن‌دایی صداش می‌کرد. نگاهش رو از صورت من برداشت و به در نیمه باز داد. نوچی کرد و بلند شد و زمزمه کرد: -گیر داده. به سمت در قدم برداشت و قبل از رسیدن بهش، جلوی من ایستاد. سرش رو جلو آورد و با احتیاط و آروم لب زد: -این سوال آخر بین خودمون بمونه تا بهت بگم، باشه؟ تا بهم بگه؟ سرم رو با مکث و به معنای باشه کمی کج کردم. با لبخندش حالتی شبیه تشکر گرفت و رفت. از همون جلوی در شروع به حرف زدن کرد. -آبجی یه قند گفتم برو بیارا، هی مهراب مهراب. می‌ذاشتی سپیده می‌رفت می‌آورد، هم از تو زرنگ‌تره، هم... تا وقتی تو میدون دیدم بود نگاهش کردم و بعد چشمم رو به موکت ساده و پرز بلند کف اتاق سپردم. ازم پرسید که دوست دارم بیام اینجا یا نه؟ یعنی منظورش همین خونه بود دیگه؟ دقیقا پیش خودش؟ یعنی همون حدس حدیثه؟ به اسم کتابی که به دستم داده بود نگاه کردم؛ عقل و عشق. تنهایی تو اتاق اذیتم می‌کرد. هر چند در باز بود. به سمت در قدم برداشتم که صدای مهراب رو شنیدم. -من دلیل این همه احتیاط رو نمی‌فهمم. دیدم که زندایی دستش رو روی بینیش گذاشت. مهراب کلافه سر چرخوند و با دیدنم سعی کرد آرامشش رو حفظ کنه. تیغه بینیش رو گرفت و چشم‌هاش رو بست و وقتی بازشون کرد گفت: -سپیده جان، اون سینی چای رو میاری همین‌جا بخوریمش. سر تکون دادم و سعی کردم حواسم به جانی که به انتهای سپیده بسته بود پرت نشه. گاهی پیش میاد که منم حواسم نیست و از این پسوندها به اسم کسایی می‌بندم که نباید. کتاب توی دستم رو روی میز رها کردم و سینی رو برداشتم. به هال برگشتم. مهراب روی یکی از مبلهای سیاه‌رنگ نشسته بود و با گرفتن بالایی‌ترین قسمت بینیش، آرنجش رو به زانوهاش تکیه داده بود. چشم‌هاش بسته بود. زن‌دایی روی صندلی کنارش نشست و چیزی رو آروم کنار گوشش می‌گفت. سینی رو روی میز گرد و سیاه وسط مبل گذاشتم. صدای برخورد سینی با میز نگاه مهراب رو به سمتم سوق داد. صاف نشست و گفت: -قندم تو اون کابینت اولیه، یه لطفی کن بیارش. سر تکون دادم و برای بردن قند از همون کابینت راهی آشپزخونه شدم. قندون رو همونجایی که می‌گفت پیدا کردم. موقع برگشتن مهراب گفت: -نرگس رفت نروژ. مخاطبش زندایی بود. زن‌دایی کمی تو صورت برادرش نگاه کرد و گفت: -خدا به همراهش باشه. -همین؟ زندایی نفسش رو سنگین بیرون داد و حرفی نزد. قندون رو روی میز گذاشتم. نمی‌دونستم چی کار کنم، همونجا بشینم یا برم توی اتاق. مهراب متوجه شد و با لبخندی خاص گفت: -بشین خانم خانما. به مهدیه نگاه کرد و گفت: -داشتم می‌اومدم، این زنه...سر کوچه می‌شینن، یه پسر بور داره... -خب؟ -داشت زنگ خونه‌اتون رو می‌زد، با تو کار داشت. بهش گفتم شاید زنگ خرابه، چون آبجیم خونه‌است حتما، بهش گفتم منتظر باشه. زن‌دایی یهو ایستاد و با اخم و هول گفت: -الان می‌گی اینو؟ به سمت در آپارتمان رفت و اضافه کرد: -امانتی دستم داره. به رفتنش نگاه کردم. پس من چی کار کنم؟ اونم با این جانم و بعد هم خانم خانما و اون پیشنهاد موندنم تو این خونه. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
شوهر عمه کبری که مرد مدتی بعد بخاطر سکته‌ای که داشت نمیتونست از پس کارهای شخصیش بربیاد برای همین بابا تصمیم گرفت او رو به خونه‌ی خودمون بیاره مامانم مخالف این کار بود... اخه عمه زنی غرغرو بود با وجود سه تا عروس همیشه تنها بود و چندان بهش رسیدگی نمیکردند یه شب که بابا گفت..😰 https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
ریشه های قالی را تا می کنیم تا سالم بماند ولی ریشه ی زندگی یکدیگر را با تبر نامهربانی قطع می کنیم و اسمش را می گذاریم ؛ برخورد منطقی دل می شکنیم؛ و اسمش می شود فهم و شعور چشمی را اشکبار می کنیم؛ و اسمش را می گذاریم حق غافل از اينكه ... اگر در تمام این موارد فقط کمی صبوری کنیم؛ دیگر مجبور نیستیم عذرخواهی کنیم ریشه ی زندگیِ انسانها را دریابیم و چون ریشه های قالی محترم بشماریم گاهی متفاوت باش بخشش را از خورشيد بیاموز محبت را بی محاسبه پخش کن👌🏻 ‌گ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت331 نگاهم رو تو صورتش چرخوندم. حالتش اصلا مثل وقتهایی نبود که به دنبال
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 تو حالت بین رفتن و نرفتن مونده بودم که مهراب گفت: -بشین، الان میاد. پسرش امسال کنکور داره، کتابای محدثه رو می‌خواد. بهش می‌ده برمی‌گرده. نشستم. مهراب قندی از توی قندون برداشت و گفت: -تو چی؟ تو کنکور نمی‌خوای بدی؟ سرم رو تکون دادم. -ثبت نام که کردم، قرار بود سالار به یکی معرفیم کنه که برام برنانه‌ریزی کنه و کمکم کنه که درس بخونم، ولی با این اتفاقات... -چه اتفاقاتی؟ به صورت جدیش خیره موندم و اون دوباره و محکم‌تر از قبل گفت: -نه، واقعا! چه اتفاقاتی؟ اخمش توجهم رو جلب کرد و اون تو ادامه حرفش گفت: -یکم قوی باش، تازه اول راهی، باید بتونی زندگیت رو مدیریت کنی، قرار نیست همه چی بر اساس چیزی که ما می‌خوایم پیش بره. یه وقتایی اتفاقای بد میوفته برامون، قرار باشه همه وا بدن که نمی‌شه. انگار داشت دعوام می‌کرد. ته مونده چای رو سر کشید و گفت: -دیگه نشنوم بگی با این اتفاقات! راهی که خواهرت انتخاب کرد قرار نیست رو کیفیت زندگی تو تاثیر بزاره. پس دست و پاتو جمع کن و زندگیت رو بکن. این الان دعوا بود؟ از جاش بلند شد و به سمت اتاقی رفت. به سینی چای نگاه می‌کردم. حرفهاش بد نبود ولی انتظار این لحن رو نداشتم. از اتاق با یه جعبه خارج شد. جعبه رو کنار مبلی که قبلا روش نشسته بود گذاشت و نشست. -کلکسیون دوست داری؟ دفترچه‌ای قدیمی از جعبه خارج کرد و گفت: -جمع کردن کلکسیون به من آرامش می‌ده. دفترچه رو به سمتم گرفت و گفت: -این اولین کلکسیون منه. خندید. -عکس آدامسه. ده یازده سالم بود، اون موقع از این چیزا خیلی باب بود. دفترچه رو از دستش گرفتم. همونطور که می‌گفت عکس آدامس بود. عکس کارتون‌های نوستالژی و فوتبالیست‌هایی که قطعا الان بازنشسته بودند. چند تا ورق زدم و به چیزی که توی دستش بود نگاه کردم. آلبوم تمبر بود. نگاهم که بالا اومد متوجه نگاهش شدم. لبخند زد و با نگاه به در هال که زن‌دایی باز رهاش کرده بود و رفته بود، گفت: -نشد جواب سوالم رو بدی، دوست داری بیای اینجا زندگی کنی؟ کمی نگاهش کردم و آروم گفتم: -بله نشد... آب دهنم رو قورت دادم و اضافه کردم: -ولی، راستش من منظورتون رو نفهمیدم. به مبل تکیه داد و گفت: -تو هم دنبال منظوری؟ از دیشب تا حالا که من اینو مطرح کردم همه ریختن به هم. دنبال منظورم می‌گردن و هی می‌خوان سر و ته کارو بسنجن. برای لحظه‌ای به عکس سیاه قلم خودش نگاه کرد و بعد از گرفتن نگاهش از هنر نرگس گفت: -به نظر من تو باید ... لب پایینش رو به دهن کشید و حرفش رو کامل نکرد. کمی با لبهاش بازی کرد و گفت: -این پیشنهاد من بود که گفتم تو و خانوادت تا وقتی که خونه‌اتون رو بتونید بفروشید و یه جای درست برای زندگی پیدا کنید، بیایید و اینجا زندگی کنید. -اینجا؟ -آره، اینجا، تو خونه من. یه زندگی موقتی تا هم بتونید اون خونه رو به قیمت درست بفروشید یا اجاره بدید و بعدم یه جای مناسب پیدا کنید برای زندگی. اگر نزدیک ما باشید، یعنی نزدیک داییت، راحت‌تر کمکتون می‌کنه، اینجوری حواسمونم هست که کسی بهت آسیب نزنه. تو نیاز به روانشناس و مشاوره داری، همین جا حواسمون به جلسات درمانیت هم هست. برای کنکور هم خودم کمکت می‌کنم، دوستایی دارم که کارشون اینه، ازشون مشاوره می‌خوابیم. نمی‌دونستم چی بگم و چه جوابی بدم. مهراب گفت: -من وسایل ضروریم و چیزایی که برام مهمن رو می‌برم می‌زارم زیر زمین، یه مدتم می‌رم طبقه پایین. شما هم بیایید اینجا اسباب کشی هم به اون شکل لازم نیست. چون من همه چیو جمع نمی‌کنم. فقط وسایل ضروری. لبخند زد و با اشاره به کتابخونه گفت: - به اونجا دست نمی‌زنم، کلیدش اختصاصی مال خودت، به شرط امانت داری. پیشنهادش عالی بود، ولی... اجازه نداد به ولی و اما و اگرش فکر کنم. -من می‌خوام جواب تو رو بدونم، اگر جوابت با دلیل بهم نه بود که من کوتاه میام، ولی اگر دلیلت قانعم نکرد یا مثبت بود اون وقت من می‌مونم این زن و شوهر زیادی محتاط. فقط جوابت هر چی هست به خودم بگو، کاری به احتیاط این دو تا نداشته باش، باشه؟ لطفش در حق من و خانواده‌ام زیادی زیاد بود. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
به صورت سوالات ۴ گزینه‌ای ابتدا سوالات داخل کانال ببین جواب رو پیدا کن بعد وارد صفحه آزمون بشو 💯همراه با یک #ویژه🥇🏆20,000,000 ریالی برای یک نفر 😳😍 💯0⃣3⃣ 2,000,000 ریالی🎁🎁🎁 📌پی دی اف رایگان و سوالات 🔽🔽🔽 https://eitaa.com/joinchat/2519728522Cc53cc5d0fd
انسان شناسی ۲۹۵.mp3
10.78M
●━━━━━────── ⇆ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ ↻ ※ فکر مرگ خودم و عزیزانم، حالمو خراب می‌کنه! چجوری هم روی لحظه‌ی وفات تمرکز کنیم، و خودمون رو براش آماده کنیم، هم به زندگی دنیامون توجه کنیم و ازش لذّت ببریم؟ ✘ نمیشه که .... 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
داستان زندگیم رو که میخوام براتون بگم، بهتون حق میدم که باورش براتون سخت باشه، حتی خودمم که تجربه‌ش کردم باورم نمیشه که چطوری من حالیم نمیشد، یه وقتها میگم یعنی من منگول بودم یا به قولی یه تخته‌م کم بود. از بچه‌گی دوست داشتم شوهر کنم، دوست داشتن جای خودش، خیلی نگران بودم که نکنه من‌و کسی نگیره، جلوی اینه می‌ایسادم، خودم رو با دوستانم مقایسه میکردم، میگفتم زشت که نیستم، فقط خدا کنه که نتُرشم، به سیزده سالگی که رسیدم... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
⚜ برای دلبستن ♥️ باید دلت را به دلش گره بزنی یکی زیر ... یکی رو ... مادر بزرگم میگفت : " قالی دستبافت مرگ ندارد "
❖ دعا نکنین که؛ "یه زندگی آسون" و راحت داشته باشین! "دعا کنین" که چنان قدرتی بدست بیارین که بتونین از پس یه زندگی سخت بر بیاین... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
زندگی مثل نقاشی کردن است.. خطوط را با امید بکشید... اشتباهات را با آرامش پاک کنید.. قلم‌مو را در صبر غوطه ور کنید... و با عشق رنگ بزنید.... و تابلوی زندگی را بسپارید به خدا...
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت تو حالت بین رفتن و نرفتن مونده بودم که مهراب گفت: -بشین، الان میاد. پس
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 -آخه... -آخه چی؟ مهدیه هر جا می‌شینه از این می‌گه که هم سن و سالای من هر کدوم دو جین بچه دارن و سر و همسر و من ندارم. ولی همه اینا زیر سر همین احتیاط خودشه. برای اینکه عذاب وجدانش رو راحت کنه، می‌گه مهراب چهار سال داشت نرگس رو راضی می‌کرد که زنش بشه، ولی واقعیت این بود که من داشتم خودشو راضی می‌کردم. نرگس فقط می‌گفت با خانواده‌ات بیا خواستگاری، مهدیه نیومد چون نرگس دو سه سال از من بزرگتر بود، ولی من دوستش داشتم، خیلی هم زیاد. نگاهش رو پایین انداخت و آرومتر گفت: -الانم که کلا رفت. مکثی کرد و با بالا اومدن نگاهش گفت: -آخه و اما و اگر، تو کار بیاری، یهو می‌بینی پونزده سال رد شد و تو هیچی ازش نفهمیدی، چند ماه زندگی توی این خونه، شاید الان به نظرت زیاد و سخت بیاد، ولی خیلی زود تموم می‌شه. زنگ رو زد و نگاهم کرد. پشت پلک نازک کردم و نگاهم رو گرفتم. اهمیتی نداد و دوباره زنگ رو فشار داد. صدای کیه گفتن عارف از آیفون بلند شد. راستین سرش رو کمی نزدیک‌تر برد و گفت: -راستینم. در باز شد. راستین نگاهم کرد و دستش رو برای هدایتم باز کرد. با همون پشت پلک نازک شده وارد شدم. به راه پله نگاه کردم. ساختمون نوسازی نبود ولی تمیز بود. این سومین روزی بود که از دست سعید فراری بودیم. خودش رو تا خونه مرتضی رسونده بود و شانسی که آوردیم این بود که زودتر از اونجا رفته بودیم. صدای بسته شدن در رو پشت سرم شنیدم. به سمت راه‌پله قدم برداشتم که راستین اسمم رو صدا زد. برگشتم. روبروم ایستاد و آروم گفت: -می‌شه بس کنی! اخم‌آلود جواب دادم: -باشه، موبایلمو بده، قول می‌دم دیگه چشم و ابرو نیام. نفسش رو سنگین بیرون داد. کوتاه نیومدم و گفتم: -مگه بچه‌ام که موبایل... انگشتش رو به سمتم گرفت. -ما الان واسه چی سه روزه دربه دریم؟ نه خونه مرتضی، نه اون پیرزن بدبخت، نه یه شناسنامه داشتیم که بریم مسافرخونه، نه می‌تونیم بریم گاراژ پیش عارف، از دست پلیس فراری، از دست سعید هیچ سوراخی نداریم بچپونیم خودموتو توش. نگاهم رو ازش گرفتم و به نقطه‌ای نامعلوم روی راه‌پله دادم. دقیقا درست می‌گفت، همه‌اش هم به خاطر اون قرار بود. راستین همین طور می‌گفت: -قرارمون این بود که تو بری خرید، دم بازار پیاده‌ات کردم برم از کریم خبر بگیرم، بعد تو چطور سر از بوستان و قرار با خواهرت در آوردی. اون بدبختم تا پای مرگ رفت. الانم معلوم نیست حالش چطوری باشه. تیز نگاهش کردم. -گوشیمو بدی، حالشو می‌پرسم. -تو مثل اینکه حالیت نیست تو چه شرایطی هستیما. پلیس منو بگیره پنج شیش سال از همه چی عقبیم. تو این پنج شیش سال تو قراره کجا بری؟ فکر کن به این چیزا، بعد راه به راه زنگ بزن به سالار و پته اصغر مارمولک رو بریز رو دایره. حالا مثلا اونا بفهمن این فرار برنامه اصغر بوده یا سحر فرقی به حالشون می‌کنه.. دستش رو به معنی راه بیوفت به سمت راه پله گرفت. اولین قدمم رو برداشتم و اون گفت: -اون گوشیا هم معلوم نیست از کجا آورده بود یارو که اینقد ارزون بهم داد. پله ها رو بالا رفتم و بی خیال لب زدم: -از کجا آورده بوده، حتما دزدی بوده دیگه! -حالا هر چی، من گفتم امروز فردا داریم می‌ریم، یه چیزی باشه بتونیم وقتی از هم دوریم یه خبری از هم بگیریم. بعد تو چی کار کردی! سرزنش‌هاش تمومی نداشت. روی پاگرد بودیم که روبه‌روش ایستادم و گفتم: -اگه تو همون روز اول هوس نمی‌کردی جلز و ولز سعیدو ببینی، الان یونان بودیم. نشد که واکنشش رو ببینم، چون صدای کریم اومد. -کجایید بابا! 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ 🎬 امام حسین علیه‌السلام دارن میرن بسمت کوفه، و بعضی شیعیان مشغول حجّند! ✘ شخص شما کجایی توی این قصه؟ علیه السلام 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
بسم الله الرحمن الرحیم السلام علیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام من فقط یک نوکرم؛ کار خودم را میکنم! او خودش هر وقت لازم شد؛ به نوکر میرسد خادمان؛ آنقدر بى اصل و نسب هم نیستند نسبت ما یا به فضه؛ یا به قنبر میرسد ستاد بازسازی عتبات عالیات شهرستان اسلامشهر مفتخر است با مدد خدای متعال عنایات خاص ولی الله العظم امام زمان روحی فداه از همان ابتداءطرح توسعه و بازسازی عتبات عالیات همراه با مردم شریف و ولایتمدار شهرستان از سال ۱۳۸۲ در توسعه و بازسازی حرمهای شریف امیرالمومنین علیه السلام و سا مرا، کاظمین و کربلا معلی پیشقدم بوده و علاوه بر جمع آوری نذورت و کمکهای نقدی و غیر نقدی، اعزام نیروی انسانی به عنوان خادم افتخاری را در دستور کار داشت که الحمدلله مردم مومن و عاشق خاندان عصمت و طهاره خوش درخشیدن و اینک طرح توسعه و بازسازی حرم مولا و ارباب بی کفنمان اباعبدالله حسین علیه السلام در حال اجرا می باشد. شما مردم عزیز و امام حسینی می توانید کمکها و نذورات نقدی خود را به شماره کارت ۶۰۳۷۹۹۷۵۹۹۶۸۲۴۴۱ وشماره حساب ۰۱۱۶۹۲۳۷۴۱۰۰۹ نزد بانک ملی به نام ستاد باز سازی عتبات عالیات واریز نمائید. ستاد بازسازی عتبات عالیات شهرستان اسلامشهر
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 به دنبال صدا چشم چرخوندیم و اون روی پله‌های جلومون ظاهر شد. راستین به سمتش چرخید. باهاش دست داد. کریم به هر دومون نگاه کرد. راستین تو جواب سوال چند لحظه قبلش گفت: -این عارفم اومده ته دنیا خونه گرفته‌ها، آدرس پیدا نمی‌کردیم که. اون سری هم با خودش اومدیم، اعصابمون خراب بود، نفهمیدیم چوری اومدیم... چه خبر؟ کریم نگاهمون کرد و گفت: -ورشکست شده دیگه باباش، همه مالش رو اسفندیار برداشت و برد. اینم ته مونده دار و ندارشونه...حالا ولش کن، الان که اومدید بالا، جمیله اگر از جلال پرسید، بگید پیشش بودیم و حالش خوب بود. من پرسیدم: -مگه جمیله هم اینجاست؟ سر تکون داد و دستش رو از دست راستین کشید. -اون روز بعد از اینکه کلی به پلیس حساب کتاب پس دادیم، خواستم ببرمش خونه‌اشون که نبردم. راستش سعید هنوز آزاده، هیچ کاریم ازش بعید نیست، ترسیدم ببرمش خونه‌اشون. زنگ زدم مادرشم آوردم اینجا. حالا بیایید بالا بهتون می‌گم چیا شد. از جلوی پله‌ها کنار رفت و مسیر رو نشونمون داد. راستین اولین پله رو بالا رفت و پرسید: -جلال چی شده که می‌گی ما بهش بگیم خوبه. -بیمارستانه، انگار بی‌هوشه. تصادف کرده انگار. من پرسیدم: -تو کماست؟ -نمی‌دونم والا، ما نرفتیم پیشش، خبرم عارف آورده. راستین دستش رو تکون داد و گفت: -عارف ده تا چاقو بسازه یکیش نمی‌بره، بعد تو می‌فرستیش دنبال خبر! کریم پله‌ها رو بالا رفت و هم‌زمان گفت: -به هر حال که این آخرین خبرمونه، جمیله هم خیلی بی‌تابی می‌کنه، یک ریز می‌گه جلال کو، جلال چی شد. از وقتی هم گفتیم بیمارستانه، می‌گه می‌خوام برم پیشش، حالش بده. الانم گفتیم شما از پیشش دارید میایید و ازش خبر دارید. به من نگاه کرد و گفت: -باهاش حرف بزن آروم شه. سر تکون دادم و پرسیدم: -تصادف کار سعید بوده؟ شونه بالا داد: -عارف گفت پرستاره گفته تصادف، حالا یا خودش تصادف کرده، یا سعید باعثش بوده. به هر حال که الان بی‌هوشه. مکثی کرد و گفت: -پولشو که آوردی؟ من روت حساب کردما. راستین به من نگاه کرد و سر تکون داد. -آره. اون روز که از هم جدا شدیم مستقیم رفتیم خونه مرتضی، پولا و وسایلمون و برداشتیم رفتیم خونه یکی از آشناها، به بدبختی مرتضی رو راضی کردم یه مدت بره و خونه نباشه. رفت لویزون خونه فامیلای زنش، خلاصه الان با پول اینجاییم. به سمت من برگشت و گفت: - یه قرار تو با خواهرت ببین چند نفرو اسیر کرده. کریم گفت: -ربطی به اون نداره، سعید برنامه داشت که خواهرشو بکشونه بیرون و ببرش یه جایی که آدرس بگیره. پاشم گذاشته بود رو گردن من بدبخت که سپیده رو به هر شکلی شده بکشونمش بیرون از محل. فکر می‌کنه اونا می‌دونن که شما کجایید. الانم که دیگه مطمین شده چون تو و خواهرت رو با هم دیده... فقط الان جلوی جمیله حواستون باشه. جلوی در چوبی خونه‌ای ایستاد. زنگ رو زد. راستین گفت: -دیگه کیا اینجان؟ -من، عارف، باباش، جمیله و مادرش. در باز شد. عارف نگاهمون کرد و از جلوی در کنار رفت. من زودتر از همه وارد خونه شدم و با اولین چیزی که مواجه شدم، چشم‌های درشت و قهوه‌ای رنگ جمیله بود. برای اینکه کمی دروغ‌هام رو دسته بندی کنم، سلام کردم و بعد نگاهم رو تو کل خونه چرخوندم. آپارتمانشون بزرگ نبود. نفسم رو سنگین بیرون دادم و با لبخند به سمت جمیله و مادرش رفتم. باید کمی دروغ می‌گفتم که حالشون بهتر بشه. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
زندگی مثل نقاشی کردن است.. خطوط را با امید بکشید... اشتباهات را با آرامش پاک کنید.. قلم‌مو را در صبر غوطه ور کنید... و با عشق رنگ بزنید.... و تابلوی زندگی را بسپارید به خدا...
انسانیت ملاک پیچیده ای ندارد همینکه به همه موجودات عشق بدهیم دلی را نشکنیم و حقی را ناحق نکنیم یعنی انسانیم.
⚽🌹🦜♥️Ⓜ️ مرجع تقلیدی که هرگز به حج نرفت ! حضرت آیت الله العظمی مرعشی نجفی هرگز به سفر حج نرفت، وقتی علت را از ایشان جویا می شدند، می فرمودند که من مستطیع نیستیم. یکی از نزدیکان خرج سفر حج را به ایشان هدیه کرد، و این پول را خرج یکی از بیمارستانهای قم کردند، وقتی ازش علت این کار را پرسیدند، ایشان در پاسخ گفتند اگر من به این سفر میرفتم و یک زن به علت نبود امکانات در این بیمارستان می مرد، وقتی من می گفتم «لبیک» خداوند به من می گفت «لا لبیک». او وصیت کرده بود که جنازه ام را به جای دفن کردن در حرم در دهلیز کتابخانه ام دفن کنید تا زیر پای جویندگان علم و دانش باشم، کتابخانه ایشان یکی از کتابخانه های بزرگ جهان است که بخشی از کتاب های آن را از طریق خواندن نماز استیجاری تهیه و خریداری کرده بود.
🍁 🍁 غم هجران تو، ای دوست، چنان کرد مرا که ببینی نشناسی که منم یا دگری؟
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 چند تا تقه به در زدم و در نیمه باز اتاق رو هول دادم. اولین کسی رو که دیدم کریم بود و بعد هم راستین. لب تخت یک نفره‌ای نشسته بودند. حضور من ساکتشون کرده بود. وارد اتاق شدم و قبل از اینکه در رو کپ کنم به جمیله و مادرش نگاه کردم. قدمی به سمت دو مرد توی اتاق برداشتم. کریم گفت: -چی شد؟ شونه بالا دادم و گفتم: -من با کلی آب و تاب از جلال و حالش براش گفتم، ولی بعید می‌دونم باور کرده باشه. کمی نگاهم کرد و بعد ایستاد. به تخت اشاره کرد که بشینم. کنار راستین نشستم و اون آهسته از لای در به هال نگاه کرد. -چرا راستشو بهش نمی‌گی؟ نگاهش رو از باریکه لای در گرفت و آروم گفت: -الان بهش بگم می‌گه بریم بیمارستان. -خب ببرش. -خب ببرش! حساب سعیدو کردی که اینجوری می‌گی؟ جلال زده تو سر سعید، از اون طرف گروگانشو برداشته و نقشه‌اش رو نصفه گذاشته. صندلی کنار اتاق رو چرخوند و روش نشست و گفت: -اگه اون وسط مشکلی هم پیش بیاد، این پا نداره بتونه فرار کنه. گیر سعید بیوفته کی می‌خواد نجاتش بده! -فکرشو کردی که اگه جلال بمیره اینا دیگه وقت ندارن با عزیزشون خداحافظی کنن! کریم چیزی نگفت. به راستین نگاه کردم و لب زدم: -به هر حال من هر کاری تونستم کردم، ولی بعید می‌دونم اون باور کرده باشه. نفسش رو سنگین بیرون داد و من چیزی که مغزم رو درگیر کرده بود رو به زبون آوردم. -دوستش داری؟ مسیر نگاهش از روی موکت کف اتاق بالا اومد. خواست حرفی بزنه که من سریعتر دست به کار شدم و گفتم: -این دختر به تو دل‌بسته، اگر دوستش نداری امیدوارش نکن. یه جوری بهش حالی کن که کارهات به خاطر نوع دوستی و دل‌سوزیه. راستین گفت: -راست می‌گه کریم، این جور دخترا، به خاطر شرایطشون خیلی هم زود می‌شکنن، پس اگر... کریم میون حرفش پرید: -نمی‌دونم. ساکت نگاهش می‌کردیم که شونه بالا داد و گفت: -واقعا نمی‌دونم! به من نگاه کرد. -اون روز که با هم رفتیم خونه‌اشون که پول رو بگیریم، فقط دلم براش سوخت، روی دستم سر جمع چهل کیلو هم نمی‌شد. سرش رو متاسف به اطراف تکون داد و گفت: - یه دختر جوون، تو اون وضع خونه، من خودمم خواهر هم سن اون دارم. دیدم جلال نیست... یادته که بازداشت بود به خاطر شکایت اسفندیار و اینکه برادرای تو رو انداخته بود تو گاراژ؟ سر تکون دادم که یادمه و اون اضافه کرد: - گفتم مرد تو خونه‌اشون نیست، برم ببینم کاری ندارن ... بار دوم که رفته بودم اونجا، گفتم کاری ندارین، دختره پرونده‌اشو داده دستم که برو اینو نشون دکترم بده، ببین هنوز وقت هست یا نه. حدسم این بود که می‌خواست نشونم بده که خوب می‌شه و به من .... لبهاش رو به هم فشار داد و نگاهش رو پایین انداخت و گفت: - رفتم پیش دکتر و پرونده‌اشو نشون دادم. گفت دیرم شده، جراحی تنها راه حله، ولی چون فاصله افتاده خوب شدنش سی هفتاده. لبش رو زیر دندونش گرفت و وقتی آزادش کرد گفت: -هفتاد خوب نمی‌شه و به سی باید امید داشت ... رفتم یه جا حرف زدم که براش وام بگیریم. ضامن می‌خواست به مادرش گفتم، گفت خدا خیرت بده، جور می‌کنم که درگیر سعید و کارای شما شدم. -پس دلت سوخته! این جمله‌ی من بود. سرش رو به اطراف تکون داد و گفت: -خیلی شیرین زبونه، دختر قشنگی هم هست، ولی خیلی هم بچه‌است، عقلش هنوز کامل نیست. به نظرم... میون حرفش پریدم: -نظرت رو ول کن کریم، این بچه حساسه، معلوم نیست سر جلالِ توی کما چی بیاد. یه مادر پیر، یه دختر علیل، اونم تو اون محله. خودت دستت تو کاره. من پدرم بالا سرم بود، معتاد بود، ولی بود. همین که با اسفندیار و یه مشت عوضی هم کاسه شد، زندگیمون به فنا رفت. الانم که می‌بینی، برنامه‌ام اینه! یه دختر فراری که موقعی که نامزد بوده به یه مرد دیگه دل بسته و الانم حتی نتونسته تو خاک خودش دائمی عقد کنه. -سحر! این راستین بود که اسمم رو صدا می‌کرد و من دستم رو به معنی سکوت بالا گرفتم و رو بهش گفتم: -عمه‌ام اگه اینجا بود بهم می‌گفت خاک تو سر هرزه‌ات، خاک تو سر بابات، ولی این خاک تو سر گفتنا مگه واسه من عقبه می‌شه؟ به کریم نگاه کردم و گفتم: -حساب دو دو تا چهار تاست. جلال که مثلا بالا سر زندگی خواهر و مادرشه اگه عقل داشت با اسفندیار هم پیاله نمی‌شد. تکلیفت رو با دلت مشخص کن، دوستش نداری بهش حالی کن و از زندگیش برو بیرون و اگرم می‌خوای هواشو داشته باشی، دورادور. اما اگه دوستش داری مثل یه مرد پاش وایسا. راستین گفت: -من و تو رو دست خوردیم سحر، این چه حرفیه می‌زنی! -ولش کن راستین، بعدا حرف می‌زنیم. نفسش رو پر صدا بیرون داد و مخاطبش رو تغییر: -پولش آماده است. پنجاه تومنی که قولش رو داده بودیم، برای عملش کافیه دیگه؟ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
⁠# همرهان همیشگی در کار خیر قصد داریم ان شالله برای روز عاشورا نذری امام‌حسین علیه‌سلام رو باشکوه تر از سال قبل در منطقه‌ی مستضعف نشین برگزار کنیم. از ۵ هزار تومن‌ تا هر مبلغی که در توانتون هست ‼️لازم به ذکر است از شما این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود ۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳ لواسانی بانک سپه فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 🔹برای ها و اطلاع از سایر از طریق لینک زیر در کانال ما عضو شوید👇 https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا