eitaa logo
بهار🌱
19.5هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
576 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ طرف تو ایام اغتشاشات با آشوبگران همراهی میکرد اما چون‌ محرم یه توییت سلام بر حسین زده طرفداران زن زندگی آزادی با فحش از خجالتش در اومدن!!!😐 📝 پاورقی 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
گر شود ممکن ، هزاران جان خدا جانم دهد ، میکنم یکجا به قربانت، چنان شایسته ای، ‌‌ ‎‌‌‌‎🟢🟢
🔻نقش محرم در افزايش امنيت اجتماعي فرمانده انتظامی استان اصفهان : تحقیقات نشان می دهند که ماه محرم به تنهايي به عنوان بهترين و كامل ترين عامل در كنترل جرایم و آسيب هاي اجتماعي محسوب مي شود و اين از ويژگي هاي منحصر به فرد اين ماه عزيز است چون عموم مردم و حتی مجرمان هم به این ماه و بخصوص دهه اول محرم احترام خاصی قائل بوده و مراقب هستند تا در این ایام خاص عمل خلاف و جرمی از آنان سر نزند . 🆔@farhangsaze_haya
در تماشای تو قانع نشوم من به دو چشم همه چشمان جهان گو به سرم بشتابند ‌‌ ‎‌‌‌‎🟢🟢
ای نیِ محزون کجایی؟ سوختیم تیره شد آیینه‌ای کافروختیم آه از آن آتش که ما در خود زدیم دودِ سرگردانِ بی سامان شدیم راندگانِ دل نهاده با وطن ماندگانِ،،،،، غُربتِ طاقت شکن سینه می‌جوشد ز دردِ بی زبان ای نوایِ بی نوا، نی را بخوان!
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت350 #سحر تو آستانه در ایستاده بودم و مونده بودم بین مادر و دختر، کدوم ط
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 جمیله لبخند زد و من پرسیدم: -پس سعید؟ از در رد شد و همزمان گفت: -به گور باباش خندیده اون طرفی پیداش شه. راستین که تازه داشت وارد هال می‌شد به کریم نگاه کرد و گفت: -پس خبر بده. کریم باشه‌ای گفت و از در خارج شد. از توی راه‌پله صداش می‌اومد. -جایی نرید بیاییم دنبال شما هم بگردیما. بمونید تا بیایم. راستین باشه‌ای گفت. اشکم رو پاک کردم و تا نزدیک راستین اومدم. رفتن کریم رو توی راه پله با چشم دنبال کردم و با نگاه به راستین گفتم: -یهو چی شد؟ این که می‌گفت خطر داره؟ راستین در رو بست. نگاهم کرد و گفت: -پایین، جلو در، کریم رفت جلوی ننه جلال رو بگیره، یهو پیرزنه پرید تو صورت کریم و چند بار پشت هم بهش گفت بی‌غیرت، کریمم بهش برخورد یهو گفت می‌ریم بیمارستان. زنگ زد به چند نفر و باهاشون یه جا قرار گذاشت که دورش شلوغ باشه. بعدم گفت از دست سگ هار که فرار کنی فکر می‌کنه چه خبره، جلوش که وایسی دم تکون می‌ده. روی دم دستی‌ترین مبل توی اتاق نشستم و گفتم: -هنوز سعید و باباشو نشناخته که بهش می‌گه سگ هار. با مکثی کوتاه لب زدم: -ولی خوب شد که دارن میرن، ایشالا طوری نمی‌شه، دختره داشت دق می‌کرد. فقط نمی‌فهمیدم چی می‌گفت، می‌گفت کاش یه بار بهش می‌گفتم بابا، می‌گفتم مامانمم نمی‌خوام. به راستین که سرش تو گوشی بود نگاه کردم. صداش زدم. هومی از ته گلوش خارج کرد. اصلا نشنیده بود چی گفتم و چی می‌گم. صداش زدم: -راستین! تو همون حالت گفت: -بزار ببینم ... حواسش به گوشی بود. بی خیالش شدم. نگاهم با پیرمرد نشسته روی ویلچر یکی شد. از وقتی که وارد این خونه شده بودیم فقط سلامی کرده بودم و علیکی نصفه و نیمه ازش شنیده بودم. برای اینکه چیزی گفته باشم و باب آشنایی بیشتر رو باز کرده باشم، ازش پرسیدم: -ببخشید مزاحم شما هم شدیم پدر جان، چیزی احتیاج ندارید؟ سر بالا انداخت و گفت: -نه... دختر ... م! میم آخر دخترم رو خودم حدس زدم. چون چیزی نشنیدم ولی لبهای پیرمرد حالتش رو گرفت. عارف از سکته پدرش گفته بود و اینکه نمی‌تونه راه بره ولی حالا که مجبور به حرف زدن شده بود متوجه لم بودن یک طرف بدنش هم شده بودم و صدایی که خیلی هم تو کنترل صاحبش نبود. برای تعارف و ایجاد کمی صمیمیت بود که گفتم: -قرصی، آبی، غذایی! لبخند کجی زد و سر بالا انداخت. لبخندش رو با لبخند جواب دادم و به راستین که به صفحه موبایلش خیره بود، نگاهی انداختم. خواستم حرفی بزنم که صدای پیرمرد نگاهم رو ازش گرفت. -دختر ... م! این بار میم رو گفت ولی با فاصله و کمی هم محو. با لبخند جوابش رو دادم. -بله. به راستین نگاه کرد و بعد رو به من گفت: -عارف...شما ... با اسفند...یار ... در افتادید؟ نیمی از بدنش فلج بود. نمی‌تونست درست حرف بزنه. کلمه‌ها رو می‌کشید و تکه تکه ادا می‌کرد ولی با این حال نگران پسرش بود. دقیقا برعکس اصغر مارمولک. چهار ستون بدنش سالم بود و دخترهاش رو به حراج می‌گذاشت. هر کی بیشتر پول بده، دختر مال اون. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
سر سفره عقد بودم وقتی تورمو زد بالا باورم نمیشد اینکه عشق من آرش من نبود این... این.... به اون طرف نگاه کردم دیدم آرش با چشمای گریون و دستای مشت شده داره نگاهم میکنه دیگه هیچی نمیشنیدم یهو همه جا سیاه شد. https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
اون بالایی حواسش بهت هست تو فقط زندگی کن
▪️🍃🌹🍃▪️ دوقطبی غربگدایان بچه‌های ما اگه برن هیئت میگن شستشوی مغزیشون ندین! اما عادی سازی پدوفیلی برای این غربگداها خیلیم نایسه و ده تا کبری صغری براش می‌چینن! 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 خوبه که راستین رو برای ندادن پول بهش راضی کرده بودم. جام رو عوض کردم و تو نزدیکی پدر عارف نشستم. پیرمرد گفت: -بهـ....ش ... گفتم ... نکنه. چی می‌گفتم، دروغ یا راست؟ ما با هم رستورانش رو آتیش زده بودیم و آشپزخونه‌اش رو به فنا داده بودیم. اسفندیار اگر عقب کشیده بود به خاطر قتل کیمیا بود و خونه‌ای که به نام آرش زده بود، و شکایتی که سالار به جرم آدم ربایی کرده بود، و البته اون لباس پلیسی که تن آدمهاش بود. این آخری هم که سعید به سیم آخر زده بود، سپیده رو گروگان گرفته بود و فیلم‌هایی که خودش برای تکمیل پرونده‌اش برای سالار فرستاده بود. خلاصه اینکه نگاه پلیس زیادی روش بود. شاید سعید رو نمی‌شد تبرئه کرد، ولی اسفندیار، خودش رو می‌تونست، آبها که از آسیاب میوفتاد معلوم نبود چی کار می‌خواد بکنه. -نگران نباشید. این تنها جمله‌ای بود که تو اون لحظه به ذهنم می‌رسید. -چند ... وقتِ... پیش ... تو ... جیبش ... سیگـ...ار دیدم... الانـ...ـم ...که ... بنده خدا! عارف چی کار می‌کرد و این طفلک از چی نگران بود. دلواپس سیگار توی جیب پسرش بود، که معلوم نبود با این بدن فلج چطور پیداش کرده، نمی‌دونست پسرش اشک خدا تولید می‌کنه. بنده خدا چه تصوری داشت از پسرش، پسری که تو یه کابین جلوی گاراژ، حداقل پنج نوع نوشیدنی الکلی نگه می‌داشت. برای عوض شدن موضوع گفتم: -عارف می‌گفت که اسفندیار قبلا شاگرد مغازه شما بوده. کمی نگاهم کرد و بعد سرش رو تکون داد که یعنی آره، و بعد شروع به تعریف کرد. عبارات تکه تکه‌اش رو کنار هم گذاشتم و شد همون داستانی که از قبل می‌دونستم. اسفندیار شاگرد مغازه این مرد بوده، یه شب گاوصندوق با کلی طلا و پول امانتی مردم خالی شده و با اینکه این مرد به اسفندیار شک داشته، ولی هیچ مدرکی علیه‌اش نبوده. تا اینکه چند سال بعد، خود اسفندیار بهش می‌گه که نباید به کارگرش اعتماد می‌کرده. پدر عارف ناراحت اموال خودش نبوده و نگران پول امانتی بوده که مردم برای پرداخت دیه کسی جمع کرده بودند. برای پس دادن اون پول امانت، مجبور به فروش املاکش می‌شه و بعدم کلی چک برگشتی روی دستش می‌مونه و باز هم مجبور به فروش باقی اموال می‌شه. این خونه و اون گاراژ هم ته مونده اموالند. اینها رو تقریبا می‌دونستم. پیرمرد گفت: -دختر...م! چه اصراری داشت با این زبون نصفه و نیمه‌اش یکی در میون به من بگه دخترم. -سحر هستم. خودم رو معرفی کردم، به نظر ادای کلمه سحر از دخترم براش راحت‌تر باشه که البته اشتباه می‌کردم. بیست بار س و ح رو گفت تا تونست بگه سحر، تازه بعدش هم اصرار داشت که خانم بهش بچسبونه. بله‌ای گفتم که بی‌خیال بشه. -یه .... امانـ...تی... بهت بدم... می‌ ...بری بدی ... یه نفر... عارف ...نفهـ..نفهمه. دلم براش می‌سوخت. هر چند کلافه شده بودم، ولی پیرمرد دستش از دنیای بیرون کوتاه بود و الان هم نگران پسرش بود. -باشه. با لبخندی کج سرش رو تکون داد و گفت: -یه...یه آدرسه... یه بسته ... تو ... کمد... ببر... بده بهش ... آدرس ... منم بده...خونه رو بده. می‌خواست آدرس خونه و بسته‌ای رو به کسی بدم. -باشه. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ عزاداری زنانه در حرم سیدالشهدا هر سال روز سیزدهم محرم به یاد دفن پیکر شهدای کربلا توسط قوم بنی‌اسد، حرم امام حسین و حضرت عباس برای عزاداریِ بانوان اختصاص می‌یابد. ‌‎‌‏‌‎‌‏‌‌‎‌‏‌‌‎‌‏‌‌‎‌‏‌‌‎‌‏‌‌‎‌‏‌‎‌‏ علیه السلام 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
👆کمپین برخورد با ضارب آمربه‌معروف در شیراز طی یک روز بیش از ۳۰ هزار امضا گرفت ♦️روز گذشته پویشی از سوی مردم در فارس‌من ثبت شد که در آن خواستار برخورد قاطع با ضارب یک مادر در شیراز به‌خاطر امر‌به‌معروف شده بود. این پویش در کمتر از ۲۴ ساعت بیش از ۵۰ هزار امضا گرفته است.👇👇👇👇👇👇 شما هم می‌توانید کمپین را اینجا امضا کنید https://www.farsnews.ir/my/c/212837 🇮🇷کانالهای نشریه عبرتهای عاشورا🇮🇷 🌍 eitaa.com/ebratha_ir  ایتا 🌍 splus.ir/ebratha.org  سروش
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت خوبه که راستین رو برای ندادن پول بهش راضی کرده بودم. جام رو عوض کردم
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 لبخند زد و اتاق رو نشون داد: -کمد ... اونجا ... ست. -باشه، الان می‌رم. قبل از بلند شدنم، به راستین نگاه کردم و گفتم: -چی شده که اونو ول نمی‌کنی! نگاهم کرد و گفت: -عارفه، پیام دادم کجایید، چی شد، می‌گه کریم هفت هشت نفر جمع کرده و شلوغ پلوغ داره می‌ره سمت بیمارستان. بعدم گفت تو یخچال همه چیز هست، زحمتی نیست برای سحر بگو یه غذا راست و ریس کنه که بی شام نمونید. شاید خودشم برگرده. لبخند زدم و ایستادم. مدتها بود آشپزی نکرده بودم، کاری که هم توش مهارت داشتم و هم خیلی علاقه. -باشه، بزار یه نگاه بندازم به یخچال. پیرمرد لب زد: -کمد. اول باید کار پیرمرد رو راه می‌انداختم. به طرف اتاق خواب رفتم و پرسیدم: -کجای کمد؟ -کشو...ته...کشو! دفترچه ... بانکه ... تو ... مشمای ... سیاه. ته کشو یه دفترچه بانکی تو مشمای سیاه. به کمد دیواری که دو تا کشو داشت نگاه کردم. تو اولین کشو که چیزی نبود، ولی توی دومی، همونطور که گفته بود یه مشمای سیاه بود و یه دفترچه بانکی. دفترچه و مشما رو برداشتم و به هال برگشتم. دفترچه رو روبروی پیرمرد گرفتم و گفتم: -اینه پدر جان؟ خندید و دفترچه رو با دست سالمش گرفت. بازش کرد و انگشت روی قسمتی گذاشت و گفت: -این ...آدرسه. به آدرس نگاه کردم. اولش فقط یه دور از روش خوندم ولی وقتی به آدرس دقت کردم... این که همون بانک قرض الحسنه‌ای بود که من و راستین توش صیغه شدیم. به راستین که هنوز مشغول موبایل بود نگاه کردم و بعد به پیرمرد. پیرمرد گفت: -شماره...جدید... شو... ندارم. این.... دفترچه رو... بده به ... حاج حسین... بگو... نادر... داد. پس اسمش نادر بود. رفتن به اونجا که ضرری نداشت، ولی چرا می‌خواست آدرسش رو به اون شخص بده؟ خب چرا عارف نداد این آدرس رو؟ چرا همون حاج حسین از عارف نگرفت؟ چرا این مرد می‌خواست که پسرش از این تبادل آدرس بویی نبره؟ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
از سر کوچه پیچیدیم تو خیابون دیدیم یه ماشین که چهار تا مرد لات که از طرز رفتارشون به نظر میومد مست هستن پیچیدن توی کوچه ما. با کمال تعجب و ناباوری دیدم در خونه ما نگه داشتن و یکیشون کلید انداخت در حیاط رو باز کرد اون سه نفر هم با عجله رفتن تو حیاط ما و در رو هم بستن. برق از چشم‌هام پرید که اینها خونه ما چی می‌خوان و چرا کلید داشتن... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
بهار🌱
از سر کوچه پیچیدیم تو خیابون دیدیم یه ماشین که چهار تا مرد لات که از طرز رفتارشون به نظر میومد مست ه
شوهرش قمار کرده بتونه بدهی نزولش رو بده، پول که برنده شده زنش‌م تو قمار باخته😱 https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت353 لبخند زد و اتاق رو نشون داد: -کمد ... اونجا ... ست. -باشه، الان م
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 سوال برای پرسیدن زیاد بود ولی جواب پیرمرد با اون شکل صحبت تیکه تیکه‌اش قطعا کلافه‌ام می‌کرد، مخصوصا که الان دلم می‌خواست وارد اون آشپزخونه مدرن... مدرن نه، نیمه مدرن! کمی از توی هال به فضای داخل آشپزخونه نگاه کردم. لبهام رو بهم فشار دادم، حتی نیمه مدرن هم نبود ولی هر چی که بود از آشپزخونه شبیه دخمه خونه خودمون بهتر بود. توی همون دخمه من کلی آشپزی می‌کردم و همه هم راضی بودند. آشپزی تنها کار مورد علاقه من توی اون خونه بود. آهنگ می‌ذاشتم و باهاش می‌خوندم و توی آشپزخونه با رقص آشپزی می‌کردم. لبخند روی لبهام اومد. تنها جایی که عمه با رقصیدنم کاری نداشت اونجا بود، چون دسپختم رو دوست داشت و می‌دونست تو این حالتم، همه چیز خوشمزه‌تر می‌شه. آشپزی از کارهای مورد علاقه من بود و هنوزم هست. به راستین نگاه کردم. چی می‌شد این خونه الان مال ما بود، فراری نبودیم، پلیس دنبال راستین نبود، سعیدی نبود، اسفدیاری نبود، راستین یه شغل داشت و الان هم از سر کارش به خونه برمی‌گشت. شغلش مثلا چی بود؟ لبهام رو به هم فشار دادم، چه فرقی داشت، اگر فراری نبود الان مهندس مکانیک بود. خندیدم. الان که مهندس‌هاشم به رانندگی تاکسی رضایت می‌دن. آرزوعه دیگه! چه اشکالی داشت مهندس باشه. امشب مثلا مهمون داشتیم، مثلا ثریا و شوهرش. لبخند به لبم اومد. خودم رو تو یه لباس شیک تصور کردم. گ ثریا هم اون لباسه که جدید خریده بود رو می‌پوشید، همونی که کرم رنگ بود و بهش خیلی می‌اومد. امیر عباسم مثل همیشه سر و صدا می‌کرد و شهرام هم مشغول تذکر بهش بود. به بوی مرغ سرخ شده فکر ‌کردم و سالاد فصل با اون بوی خیار تازه‌اش که آدم رو مست می‌کرد. صدای ثریا تو مغزم اکو شد: -چجوری تزیینش کنم؟ من جواب می‌دادم: -یادته گل درست کرده بودی با پوست گوجه؟ همونجوری. صدای هشدار شهرام اومد. -امیر، دست نزن به اون. من به عروسک سرامیکی توی دست امیر خیره شدم. راستین گفت: -ولش کن، بزار راحت باشه، اینجا مثلا خونه خاله‌ استا. یا مثلا مهمونم سپیده بود. سپیده با اون پسر چشم سبزه، نوید. سپیده با نامزدش. لبخندم پهن تر شد. به هم می‌اومدند اگر بابا می‌ذاشت. بابا! لبخندم محو شد و همه اون زندگی ساده و رویایی پرید. اگر بابا می‌ذاشت و سپیده رو به پول میلاد نمی‌فروخت به هم می‌اومدند. صبح تا شب می‌نشستند و در مورد ویکتور هوگو بحث می‌کردند و به چیزی که سپیده بهش می‌گفت پیرنگ و من هیچ وقت نفهمیدم چیه، فکر می‌کردند. آه کشیدم. کاش سپیده و نوید هم با هم فرار کنند. خودم که هنوز از فرارم خیری ندیده بودم، ولی از زن سعید شدن نجاتم داده بود. شاید هم چون نقشه بابا بود خیر ندیده بودم. ولی نوید شاید می‌تونست. به قول عمه گوه خورد هر کی که گفت آدمها خودشون آینده‌اشون رو می‌سازند. راست هم می‌گفت، من این رو می‌خواستم؟ هر چقدر هم باهوش باشی، خوشگل باشی، زبر و زرنگ باشی، ولی تو خونه‌ای دنیا بیای که مرد اون خونه اصغر مارمولک باشه، تهش می‌شی من. منی که مهمونی دادن و مهمونی رفتنم و رفت و آمد با خواهرهام رو فقط می‌تونستم تو رویا تجربه کنم. -سحر! ... سحر! به راستین نگاه کردم. لبخند زدم: -جانم! لبهاش به خنده باز شد و با مکثی کوتاه گفت: -جانت بی بلا! با عشق تو چشم‌هام نگاه کرد: -شامو چی کار می‌کنی بالاخره؟ -درست می‌کنم دیگه، بزار برم ببینم چی دارن. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
از همون اوائل نامزدیمون متوجه رابطه صمیمی و بدون رعایت محرم نامحرم شوهرم، با زن داداشش شدم، خیلی راحت باهم شوخی میکردن، اما تاکید فراوان داشت که من با برادرش و شوهر خواهرش فقط در حد سلام علیک حرف بزنم، یک بار به کارش اعتراض کردم ولی با رفتار تند و بی ادبانه ش رو به رو شدم، و وقتی دیدم فایده ندارد تلاش کردم که بیخیال بشم، جاری م خیلی بی حیا بود در مهمانی ها لباس های باز میپوشید و آرایش میکرد، و... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ روایت یک ایرانی مقیم کانادا از بحران اجاره مسکن در این کشور! پ ن: مشکل و تورم همه جا هست 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
در سر کوی تو گر ، هیچ ندارم ،اشک هست ، آمدم ، ناله کنان ، اشک بریزم بروم ، ‌‌ ‎‌‌‌‎🟢🟢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ تو اروپا کسی تاکسی نمی‌گیره تاکسی در اروپا هزینه یک ماه غذا خوردن 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بازهم در بند آن ، زلفش پریشانم ، هنوز ، تا چه خواهد شد ندانم ، این دل و ، جانم ، هنوز ؟ خواب ما مهمان آمد ، یک شبی از روی سهو ، سالهاست ، مست از شمیمِ عطرِ مهمانم ، هنوز ، ‌‌ ‎‌‌‌‎🟢🟢
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت354 سوال برای پرسیدن زیاد بود ولی جواب پیرمرد با اون شکل صحبت تیکه تیکه‌
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 از جام بلند شدم. به پیرمرد که ما رو تماشا می‌کرد نگاه کردم. دفترچه رو بستم و رو بهش گفتم: -فردا می‌رم. راستین پرسید: -باز کجا؟ دفترچه رو به طرفش گرفتم. -می‌خواد این دفترچه رو برسونم به آدرسی که توش هست. یه جوری که عارف متوجه نشه. دفترچه رو گرفت و هم زمان که بازش می‌کرد، ادامه دادم: -طرف غریبه هم نیست، می‌شناسیمش. همونی که صیغه‌امون کرد. نگاهی کوتاه به صورتم انداخت و بعد به دفترچه نگاه کرد. پیرمرد گفت: -می‌ ...شـ....می‌شنا...سیش؟ نگاهش کردم و سر تکون دادم: -آره، عارف معرفیش کرد بهمون، خودشم اومد اونجا، صیغه محرمیتمون رو خوند. سوال من رو راستین از پیرمرد پرسید: -چرا نباید عارف بفهمه؟ صدای زنگ خونه اجازه صحبت به پیرمرد رو نداد. دلم هری ریخت. کی‌ می‌تونست باشه؟ راستین به در نگاه کرد. من ساعدش رو گرفتم و سریع و آهسته گفتم: -اول مطمئن شو کیه، بعد باز کن...اصلا ولش کن، عارف که کلید داره، بقیه‌ام هر کی که هست، به ما ربطی نداره. دستش رو روی بینیش گذاشت و به سمت در رفت. از چشمی نگاه کرد. دلم شور می‌زد، نزدیک‌تر رفتم. با حرکتم سرم از مخاطب پشت در پرسیدم. سر بالا انداخت و بی اهمیت به زنگ دومی که به صدا در اومد. من رو به سمت آشپزخونه هول داد و آروم کنار گوشم گفت: -یه زنه است، شاید همسایه‌است. تو برو یه چیزی درست کن بخوریم. به پیرمرد نگاه کرد و به سمتش رفت. آهسته چیزی گفت که از فاصله نشنیدم. نزدیکشون رفتم. پیرمرد به نگرانی هر دومون نگاه کرد و سر بالا می‌داد. راستین به من نگاه کرد و آهسته گفت: -حاجی هم نمی‌دونه...ولش کن. به گوشی توی دستش اشاره کردم و لب زدم: -زنگ بزن از عارف بپرس، اصلا شاید آدم سعید باشه جامونو پیدا کرده. شایدم پلیس باشه. چه می‌دونم! آب دهنش رو قورت داد. از پیشنهادم استقبال کرد و در حال روشن کردن موبایلش به سمت اتاق خواب رفت. دنبالش رفتم. وارد اتاق خواب شد. پشت سرش وارد شدم. گوشی رو کنار گوشش گذاشت. چند لحظه بعد الویی آروم گفت و بی مقدمه پرسید: -منتظر کسی بودید؟ -هیچی، یکی زنگ خونه رو زد، از چشمی نگاه کردم، یه زنه بود. -من چه می‌دونم! رنگ مو و چشم یادم نیست. چونه بالا داد و با مکثی کوتاه گفت: -بابا من اینقدر استرس داشتم چیزی یادم نموند. فقط دیدم زنه. -خیلی خب، ولش کن، دیگه اونم رفت. رسیدید، چه خبر؟ -آوردیم. ولی چکه‌ها، پنجاهم نیست خیلی بیشتره. نقد کردنش می‌مونه واسه فردا. -ای بابا! کنجکاوی زبونم رو به کار انداخت. -چی می‌گه؟ با دستش به سکوت دعوتم کرد و به مخاطب پشت خطش گفت: -حالا همین الان که نمی‌خوان ببرنش واسه عمل. سر تکون داد و گفت: -باشه، ببین چی می‌شه، هر چی شد خبر بده. تماس رو قطع کرد و رو به من گفت: -انگار جلال باید عمل شه. ابرو بالا دادم و گفتم: -به این سرعت رسیدن؟ -نرسیده بودن، اینا رو همون اولی که رفته بیمارستان فهمیده، منتها گذاشته الان گفته. شیش می‌زنه پسره، خب تو که می‌دونستی وضعش اینقدر خرابه، چرا گذاشتی الان می‌گی، از اول بگو. شاید اصلا من نمیومدم اینجا، یا اصلا میزدم زیر پول دادن. دستم رو روی دستش گذاشتم. -ولش کن عشقم! کمی نگاهم کرد. لبخند زد و جلو اومد. دستش دور کمرم حلقه شد: -تو چرا تو هال که بودیم، اینقدر غلیظ گفتی جانم؟ نمی‌گی دلم شاید یه جوری بشه، شاید... 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
این عشق عصبیم کرده بود پرخاشگر . بی منطق . دیگه دختر شاد و سر زنده قبلی نبودم . به مادرم هم نگفته بودم . فقط کارم شده بود شب ها قبل از هیئت دلشوره و انتظار رسیدن به ...😔 کم اشتهایی و غذا نخوردن و موقع خوابم فکر کردن بهش تاوقتی که خوابم ببره . به نظرم بهترین انتخاب بود . سید بر خورد خوبی با پسر بچه ها نداشت، پرخاشگری‌هاش رو میگذاشتم پای غیرتش . کارهای بچه گانش را پای سر زندگی . و اینکه موقع صحبت کردن توی چشم هایم نگاه می کرد را پای دوست داشتن به معنای واقعی کلمه...💔 https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ با یه سلام حرم بیام/با رفیقام حرم بیام 🔹تویی فقط پناه من... 🔸ای روشنی راه من.... 🔹تو رو از من گرفته بود... 🔸یه مدتی گناه من... علیه السلام 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen