eitaa logo
بهار🌱
19.5هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
576 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت یکی از چشم‌هاش رو جمع کرد. - راستی نوید رفت؟ سر تکون دادم و گفتم: -
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 تو چشم‌هام خیره شد و گفت: - هر طور که بچرخی، می‌رسی به نسترن. نسترن بعد از کشته شدن دنیا یهو غیب شد. می‌دونی چرا تو ذهنم مونده؟ چون مامانم خوشحال بود و می‌گفت خدا رو شکر شر این دختر از سر ناصر کم شد، شر اون پسره هم از سر دخترم. مهرابر نسترنو می‌گفت، اشکای من و جلز و ولز ناصرو نمی‌دید، فقط دنبال یکی بود تو شان خانواده‌اش، من که برای مهراب نتونستم کاری بکنم، ولی ناصر نسترنو پیدا کرد، یادمه ناصر می‌گفت خیلی لاغر شده، پوست و استخون شده. خودشم بعدها گفت مریض شده بودم،ولی هیچ وقت نگفت چه مریضی‌ای، از طرفی خواهرش می‌گفت رفته مسافرت و نیست. لب‌هاش رو تو دهنش جمع کرد و گفت: - نسترن هرچی هست، قاتل نیست ولی شاهده. شاهدی که ساکت مونده تا انگ قتل روی مهراب بمونه، هشت سال از عمرش بمونه پشت میله‌های زندان، من همه جوونیم بره. - حتماً اونم برای ساکت موندنش دلیل داره. - منم دنبال همون دلیلم. با روش‌های معمول نمیشه از دهن نسترن حرف کشید، مگر اینکه حس کنه ناصرو داره از دست میده. - پس خیلی برادرتو دوست داره. سرش رو به اطراف تکون داد. - نمی‌دونم، واقعاً نمی‌دونم ناصر براش چه حکمی داره، عشق یا فرصت؟ با تقه‌هایی که به در خورد نگاهمون به اون سمت رفت. قبل از اینکه سوال کنیم که کیه یا تعارف بزنیم که به داخل بیاد، صدای سمانه اومد. - نرگس خانم، منم. اومدم اتاقو جمع کنم. - بیا تو سمانه جان. سمانه در رو باز کرد. یه جاروبرقی توی دستش بود. به خورده‌های شیشه روی زمین نگاه می‌کرد و داشت تصمیم می‌گرفت که از کجا شروع کنه که در نیمه باز به ضرب باز شد و با صدای محکمی به دیوار پشتش خورد و نسترن مثل یه گربه وحشی پا توی اتاق گذاشت. با حرص به نرگس زل زد و با حرص بیشتری فریاد زد:
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت تو چشم‌هام خیره شد و گفت: - هر طور که بچرخی، می‌رسی به نسترن. نسترن بع
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 - تو چرا دست از سر من و زندگیم برنمی‌داری؟ چرا نمی‌ذاری من یه نفس راحت بکشم؟ چرا همیشه نحسی و شرت رو میاری اینجا؟ چرا فکر می‌کنی از من بهتری؟ با هر جمله‌اش یه قدم به نرگس نزدیک‌تر می‌شد. به پاهاش نگاه کردم. دمپایی نپوشیده بود و قطره‌های خون روی پارکت روشن اتاق رو رنگ قرمز میزد. نرگس جوابی بهش نداد. نسترن دست‌هاش رو روی صورتش گذاشت. همونجا روی شیشه‌ها نشست و زد زیر گریه. نرگس گفت: - بسه نسترن، من نه به تو کار دارم نه به زندگیت. من اصلا... نسترن دست‌هاش رو از روی صورتش برداشت و توی حرف نرگس پرید: - تو به زندگی من کار نداری؟ تو؟ تو از اولشم مخالف من بودی، هر کاری می‌کردی که من و ناصر به هم نرسیم، الانم ول نمی‌کنی. - دهنتو ببند نسترن، من چیکاره بودم که بخوام مخالف تو و ناصر باشم، ناصر وقتی تو رو خواست یه مرد سی و یکی دو ساله بود، بچه نبود که به حرف من باشه، من خودمم اون موقع عاشق بودم، حسشو می‌فهمیدم، اونی که مخالف بود مامان بود، من چیکاره بودم. - تو چیکاره بودی؟ تو نیومدی بهم گفتی تو هنوز بچه‌ای؟ - خوب بودی دیگه! مگه نبودی؟ بچه بازی در می‌آوردی اینو بهت گفتم. اخم‌های نسترن تو هم رفت. ایستاد. زانوی شلوار کرم رنگش هم سرخ شده بود. از زانوش خون می‌اومد. دندون‌هاش رو به هم فشار می‌داد و با همون دندون‌های چفت شده گفت: -آره، بچه بودم ولی با همون بچگیم، هم کاری کردم که مامانت از این خونه بره، هم یه کاری می‌کنم تو پات از اینجا بریده بشه، من بچه بودم ولی الان خانوم این خونه‌ام، تو چی هستی؟ عین جاسوئیچی آویزون یه مرد مجرد شدی که دو سالم از خودت کوچیک‌تره و محل سگ بهت نمی‌ذاره. من بچه بودم و با همون بچگیم الان صاحب این خونه زندگیم، میثم و مونای من وارث همه این ثروت میشن، اما تو چی؟ یه قدم به جلو برداشت. - آره، اون چاقو رو من دادم که بزارن تو کیف این دختره، چند تا فیلم قتل و قاتلم دادم ببینه، می‌دونستم که حرفامو بهت می‌زنه، پس یه چیزایی بهش گفتم که تو رو بترسونه، می‌دونی چرا این کارو کردم؟ که تو گورتو گم کنی، بترسی و بری، چون دو هفته تمام شده بودی فکر و ذکر ناصر. نرگس خورد، نرگس خوابید، نرگس داره چیکار می‌کنه، یکسره دنبالته، خرابکاریاتو درست کنه، یکسره مواظبه که گند نزنی به زندگی خودش و بقیه. خواستم بترسی و بری و گورتو گم کنی و دیگه اینوری پیدات نشه. موفقم شدم ولی انقدر نحسی که دوباره برگشتی. نرگس آروم بود؛ زیادی آروم. چشم‌هاش رو باریک کرد و گفت: - اون چاقو رو شونزده سال پیش از جسد دنیا کشیدی بیرون؟ نسترن جا خورد، تو چشم‌های نرگس خیره موند و رنگش به آنی جوری پرید که به چشم کاملاً دیده می‌شد. لب‌هاش مثل ماهی باز و بسته می‌شد ولی حرفی نمی‌تونست بزنه. نرگس گفت: - پس اون شب، توی اون گاراژ، اون دختر دوم تو بودی؟ نگاه نسترن از چشم‌های نرگس کنده شد، نفس نفس میزد، به زمین نگاه می‌کرد و دستش سینه‌اش رو چنگ می‌زد. - تو کشتیش؟ نسترن به نرگس نگاه کرد. نرگس تکیه‌اش رو از تاج تخت گرفت. به جلو خم شد و گفت: -شاهد قتل بودی؟ اصلاً چرا رفتی اونجا؟ دنیا اونجا چیکار می‌کرد؟ کی بهش تعرض کرد؟ تو اونجا چه غلطی می‌کردی؟ با کدومشون آشنا بودی که در زدی و درو برات باز کردن؟ صدای نرگس هر لحظه اوج می‌گرفت. نسترن دستش رو روی دهنش گذاشت. عقب عقب رفت و فریاد زد: - بسه، تو هیچی نمی‌دونی. - ناصر داره از دستت میره نسترن، اون چاقو یه چاقوی معمولی نیست، آلت قتله. پای پلیس بیاد وسط پای تو هم گیره. حرف بزن بزار کمکت کنم. نسترن دندون‌هاش رو به هم چف کرد و با دست‌های مشت شده به نرگس نگاه می‌کرد. - نسترن بگو بزار کمکت کنم. - تو از من بدت میاد، کمکم کنی؟ - من چرا باید از تو بدم بیاد؟ من خودم دنبال زندگی خودمم، چیکار به تو دارم، همین که برادرم و بچه‌هاش با تو خوشن برای من کافیه. من نمی‌خوام زندگی ناصر به هم بریزه، من نمی‌خوام مونا و میثم حسرت مادرشونو بکشن. بگو اون خنجر چطوری دست توئه. نسترن عقب عقب رفت و به دیوار خورد. سر خورد و روی زمین نشست. ناله کنان زمزمه کرد: - حرفم بزنم زندگیم نابوده. هق زد و گریه کنان گفت: - تو هیچ وقت نمی‌فهمی. من حرف بزنم و نزنم تو هیچ کمکی نمی‌تونی بهم بکنی. نرگس به سمانه نگاه کرد و رو بهش گفت: - سمانه برو بیرو‌ن درم ببند. پشت درم گوش واینسا. سمانه چشمی گفت و رفت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖 💫 🌺روحم پرید، سوے تو و یا ڪریم شد 🌟در زیر سایہ‌ے ڪَرم تو مقیم شد 🌺ماه صیام،یڪ رمضان بود و بس،ولے 🌟تو آمدے در آن ، رمضان الڪریم شد 💚 💖 🎊 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت - تو چرا دست از سر من و زندگیم برنمی‌داری؟ چرا نمی‌ذاری من یه نفس راحت
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 با بسته شدن در به نسترن نگاه کرد. نسترنی که پاش و زانوش پر از خون بود و این خون رو به اطرافش هم مالیده بود. نرگس به من نگاه کرد و بعد به همسر برادرش و خیلی آهسته صداش زد. نسترن نگاه پر از اشکش رو تا چشم‌های نرگس بالا آورد. نرگس با آروم‌ترین حالت ممکن لب زد: -اون شب، به تو هم دست درازی کردن؟ بلند شدن صدای هق‌هق نسترن مهر تاییدی بود به سوال نرگس. زار زدن‌های نسترن من رو یاد اون شبم با سعید می‌انداخت. لبم رو گاز گرفتم. دستهام شروع به لرزیدن کردند. روتختی رو چنگ می‌زدم تا بتونم به خودم مسلط باشم. نرگس ول کن نبود. -نسترن. طاقت نیاردم. ایستادم و همراهم روتختی رو هم کشیدم. تیز به نرگس نگاه کردم و گفتم: - ولش کن. نگاه نرگس پر از تعجب شد. خودم هم تعجب کرده بودم. قصدم دفاع از نسترن بود. اونم من؟ سپیده؟ سپیده‌ی که از پس دفاع از خودش هم بر نمی‌اومد. نرگس به من و ملافه‌ای که توی دستم کشیده می‌شد نگاه کرد و گفت: - باید حرف ... این بار فریاد زدم: - ولش کن نرگس، ولش کن. تو هیچ وقت نمی‌فهمی، هیچی نمی‌فهمی، تو نمی‌فهمی این یعنی چی، هر چی هم شده که شده، بسه. ملافه رو رها کردم و پشت دستم رو به اشکهام کشیدم. برگشتم و به سمت نسترن رفتم. نگاهم نمی‌کرد. خودم رو بهش رسوندم و تقریباً روبروش نشستم. نرگس تسلیم شده بود که حرفی نمی‌زد، تسلیم حال خراب من و نسترن. صورت نسترن مثل گچ خام، سفید شده بود، لب‌هاش به زردی می‌زد و چشمهاش به سرخی خون بود. اشک می‌ریخت، دلداری دادن بلد نبودم. اصلا مگه می‌شد تو این مسئله کسی رو دلداری داد. حتی نمی‌دونستم باید تو این لحظه چی بگم، هر چند که هر دو هم‌درد بودیم. با صدایی که می‌لرزید لب زدم: - ولش کن. نگاهش بالا اومد. تو چشم‌هام نگاه کرد و گفت: - می‌خواستم کمکش کنم...نشد ... نشد... اونم مثل من می‌لرزید، سعید بعد از مدت‌ها دوباره ظاهر شده بود، اونم نه تو تنهایی. با خودم تکرار می‌کردم، هر کسی غیر از نرگس و نسترن اینجا غیر واقعیه، اما هم سعید بود و هم کیمیا، حتی با وجود شیشه‌ای که انگار موقع نشستنم، از جلوی باز دمپایی به پام فرو رفته بود و درد رو برام به ارمغان می‌آورد هم کابوس‌ها نرفتند. به جهنم که نرفتند، به جهنم!
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت با بسته شدن در به نسترن نگاه کرد. نسترنی که پاش و زانوش پر از خون بود
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 چند لحظه‌ای تو همون حالت موندیم، من بی‌صدا از چشم‌هام اشک میومد و نسترن زیر لب حرف می‌زد. گوش‌هام پر از صدا بود وگرنه فاصله‌ام باهاش اینقدر کم بود که بشنوم چی می‌گه. با تلقینی که هما یادم داده بود موفق شده بودم سعید و کیمیا رو پس بزنم. تو دلم به تمام نامردهایی که تو قالب جسمی یه مرد به حریم یک زن تجاوز می‌کردند لعنت می‌فرستادم که یهو یه چیزی محکم به سرم خورد. شوکه شدیم، هم من و هم نسترن. - پاشین خودتونو جمع کنید ببینم. به سمت نرگس چرخیدیم. با اخم و حالتی مشمئز بهمون نگاه می‌کرد. به بالشی که به سمتمون پرت کرده بود نگاهی کردم که گفت: - پاشین ببینم، این هوار می‌زنه، اون زرتی می‌زنه زیر گریه. بدم میاد از زنای ضعیف. تو چشم‌هام زل زد و گفت: - یکم از خواهرت یاد بگیر. اَدام رو درآورد: - بسه، ولش کن، تو نمی‌فهمی! مکثی کرد و گفت: -آها فقط تو می‌فهمی! پاشو خودتو جمع و جور کن. از ضعیف بودن چی عایدت شده که اینقدر بهش اصرار داری، تا کی باید بیان جمعت کنن که تو فقط یه گوشه بتونی نفس بکشی؟ به نسترن نگاه کرد. - خجالت بکش نسترن، تو مادر دو تا بچه‌ای، این رفتارا چیه؟ هر اتفاقی افتاده مال دوازده سال پیش بوده، الان کار به جایی رسیده که دیگه نمی‌تونی جمعش کنی، نمی‌تونی قایمش کنی، خودتم خوب می‌دونی که اونی که می‌تونه روی ناصر تاثیر بذاره منم، اینجا تو دیگه هیچ کاری نمی‌تونی بکنی، پس دهنتو باز کن که بتونم کمکت کنم، خودتم خوب می‌دونی که خبر این بحث‌ها و دعواها برسه به گوش مامانم، بلند میشه میاد اینجا و از کاه کوه می‌سازه، بعد اون وقت پشت گوشتو دیدی این زندگی رو می‌تونی ببینی. هنوز از حرف‌هایی که نرگس بارم کرده بود شوکه بودم، ولی حواسم به نسترن هم بود. اشکش پایین چکید و گفت: - می‌برنم زندان، اعدامم شاید بکنن. نرگس تا چند ثانیه یا حتی دقیقه فقط به نسترن نگاه می‌کرد. برای منم جای تعجب بود، آخه اعدام! بالاخره لب‌های نرگس از هم باز شد. - دنیا رو تو کشتی؟ نسترن سرش رو تکون داد: - نه، به خدا به اون می‌خواستم کمک کنم، زنده بود، نمی‌دونستم چیکار کنم، ولی دنبالت یه راه بودم. نرگس لب‌هاش رو برای چند ثانیه‌ای تو دهنش کشید. به من اشاره کرد و گفت: - پاشو کمکش کن بیاد بشینه روی این صندلیه. حالت چشم‌هام رو که دید اخم کرد و گفت: - پاشو دیگه! انقدر ضعیف نباش، تو همونی هستی که با سنگ زدی تو سر اون یارو که نیاد سمت من... حالا اینجا نشستی مثل زنای بدبخت بی‌خودی اشک می‌ریزی! با نگاهی کوتاه به صندلی جلوی میز از جام بلند شدم. برام عجیب بود که با تشری که نرگس بهم زده بود، برعکس هر بار توهم زدنم که تا ساعت‌ها حالم دگرگون بود الان ضعف نداشتم. فقط سرم درد می‌کرد.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت چند لحظه‌ای تو همون حالت موندیم، من بی‌صدا از چشم‌هام اشک میومد و نسترن
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 دست نسترن رو گرفتم. کمکش کردم تا روی صندلی بشینه. تکه شیشه‌ای که به زانوش چسبیده بود رو کند. شیشه از مرز پارچه شلوار رد شده بود و به پوست رسیده بود که به محض کشیدنش چین به چشمهاش افتاد. به نرگس نگاه کرد. نرگس رو به من گفت: - بشین دیگه، منتظری دونه دونه بهت بگن. دیگه داشت بهم بر می‌خورد، ولی کنجکاوی دونستن راز نسترن من رو لب تخت نشوند. هر دو به نسترن خیره شدیم. انگار کل آب بدنش خشک شده بود. نگاه نسترن به نرگس بود. - بگو به جون میثم و مونا کمکم می‌کنی. - احمق نباش، من جون کسی رو لازم نیست قسم بخورم، من کمکت می‌کنم به خاطر همون میثم و مونا، به خاطر ناصر، شاید تو خوشت نیاد من و ناصر اینقدر به هم نزدیک باشیم، ولی واقعیت اینه که ما به هم نزدیکیم، شاید سر هم داد بزنیم با هم دعوا کنیم با هم جر و بحث کنیم ولی به هم کمک می‌کنیم، هوای همم داریم، توعم زن ناصری، آرامش اون بستگی به آرامش تو داره. پس شک نکن اگر کاری از دستم بر بیاد و نکنم. نرگس ساکت شد و منتظر حرف زدن نسترن موند. - از کجاش بگم؟ - از اول، از وقتی که رفتی تو گاراژ، اصلاً چرا رفتی اونجا؟ دل دل می‌کرد، مطمین نبود برای حرف زدن. ولی بالاخره تسلیم شد. -من تنها نرفتم اونجا، با بابام رفتم، یعنی بابام اومد منو از مدرسه سوار ماشین کرد، گفت اول بریم شرکت بعد می‌برمت خونه، ولی وقتی رسیدیم شرکت اینقدر خرده فرمون بهش دادن که تا غروب مجبور شدم تو ماشین بمونم. غروبش باباتو رسوندیم خونه، بابام گفت یه جا قراره بره که من باید تو ماشین بمونم، وقت نداره منو برسونه خونه چون دیر میشه. وقتی رسیدیم بهم گفت تو بمون من برمی‌گردم، رفته بودیم یه جایی .... آب دهنش رو قورت داد و با تاخیری کوتاه گفت: - همون گاراژه... یه جا پارک کرد، خودش رفت، من موندم، برام ساندویچ خریده بود. تو حال خودم داشتم می‌خوردم که یه دفعه دیدم یه دختره داره از دیوار میره بالا. یکم دیگه منتظر موندم ولی بابام نیومد، حوصلم سر رفت، گفتم اون دختره رفته تو گاراژ منم می‌تونم، آخه بابام گفته بود اونجا جای تو نیست، یعنی جای دخترا نیست، گفتم میرم دنبال بابام، نمیرم تفریح که. رفتم در گاراژو زدم.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت دست نسترن رو گرفتم. کمکش کردم تا روی صندلی بشینه. تکه شیشه‌ای که به زا
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 یکی باز کرد. تعجب کرد، گفت تو دیگه از کجا پیدات شده، بهش گفتم بابام اینجاست بهش میگی بیاد، گفت بابات کیه، گفتم آقای نظری، مثلا خواستم کلاس بزارم. بهم گفت نداریم نظر پظر، بیا تو برم ببینم کدومشونه. رفتم تو، یه جوری خوف داشت اونجا، همه جا تاریک بود، فقط یه چیزی اون ته تهش روشن بود، ولی کلاً یه جوری بود، انگار کسی اونجا نیست. مرده که رفت خیلی طول کشید و نیومد. منم راه افتادم تو گاراژ، همون مسیری که اون یارو رفته بود و رفتم. وسط راه یهو صدا شنیدم، تاریک بود نمی‌دیدم، ولی یه جایی بود انگار نیمه ساز بود. لب‌هاش رو به هم چفت کرد. مشخص بود که بغض با گلوش مشغول کشتی گرفتنه. - چی بود اونجا؟ این سوال نرگس بود. نسترن آب دهنش رو به زور قورت داد و گفت: - چند تا مرد بودن، با اونی که شما بهش میگید دنیا. اشکش دوباره چکید. -من اولین باری بود که همچین چیزایی می‌دیدم، دهنشو گرفته بودن و به نوبت ... لب‌هاش رو به هم بست و بعد از مدتی گفت: - از ترسم از جام تکون نمی‌خوردم، نه می‌تونستم نبینم، نه می‌تونستم فرار کنم. پاهام خشک شده بود. ساکت شد، داشت نفس می‌گرفت، مثل منی که سعی داشتم آروم باشم. به نرگس نگاه می‌کردم و با یادآوری حرفهاش از خودم و ضعفم متنفر می‌شدم، همینطور از نرگس با این شکل حرف زدنش. نگاهش بالا اومد. - دختر زرنگی بود، یه چاقو که نمی‌دونم از کدومشون بلند کرده بود... - همون چاقو که انداختش تو کیف سپیده؟ سرش رو تکون داد و گفت: - با همون چاقو کشید به دست اونی که دهنشو گرفته بود، طرف ولش کرد، یکی دیگه‌شونم زخمی کرد. بعد یکیشون حمله کرد بهش. به اینجا که رسید چشم‌هاش رو بست، تصور صحنه قتل وحشتناک بود، منم این صحنه رو تجربه کرده بودم. صدای نفس‌های تند نسترن فضای ساکت اتاق رو گرفته بود ولی من سعی تو کنترل صدای نفس‌هام داشتم. - یکی صداشون کرد، از اون پشت ساختمونه. اسم یکی‌شونو یادمه، می‌گفت شهاب تمومش کنید دیگه، معطلیم. یکیشون به دختره، یعنی همون دنیا فحش‌های ناجور می‌داد. من دویدم پشت کپه ماسه، قایم شدم. وقتی اومدن بیرون، شمردمشون، چهار تا بودن. بعد یکیشون اسم بابای منو آورد، می‌گفت چی شد بالاخره هادی چیکار می‌کنه. اونا که رفتن من رفتم تو ساختمون. پلک زد و اشکش چکید. با صدایی که می‌لرزید گفت: - زنده بود، منو دید، یه جوری نفس می‌کشید می‌ترسیدم، صورتش خونی بود، با دستم خون صورتشو پاک کردم، بهش گفتم خانم چیکار کنم برات، هیچی نگفت، خودشم می‌دونست هیچ کاری نمیشه کرد. مغزم می‌گفت باید جلوی خونریزیشو بگیرم. شالشو برداشتم. افتاده بود رو زمین. برداشتم گذاشتم روی زخماش. بعد اون خنجرو تو شکمش دیدم، نمی‌دونم چرا ولی عقلم گفت باید درش بیارم، همین کارم کردم. یهو یکی پشت سرم گفت تو دیگه کدوم خری هستی، من می‌خواستم برگردم، بازومو گرفت. نمی‌تونستم درست قیافشو ببینم ولی دستش یه جای زخم چاقو داشت. خیلی بلند زخم شده بود. لب‌هاش رو چفت کرد و با صدای آهسته گفت: - بو کرد منو. دست روی گردنش گذاشت و گفت: -اینجا رو، گفت امشب نزدیک بود ما ناکام بمونیم، ولی انگار از اون جوجه خبرنگار ترگل ورگل ترش رسیده برامون. به خدا من اون موقع اصلاً حرفاشو نمی‌فهمیدم. مقنعه‌امو کشید،من ترسیده بودم، چاقویی که تو دستم بود و کشیدمش تو صورتش. دیدم ناله کرد منم پا رو گذاشتم به فرار. دنبالم می‌گشتن. منم نمی‌فهمیدم کجا دارم میرم و چیکار می‌کنم، همینجوری می‌رفتم که یه دفعه یه لوله‌ای دیدم، گذاشته بودن توی دیوار. خیلی بزرگ بود، انگار راه‌آب بود. توری داشت. توریشو کشیدم و رفتم توش. به شلوار خونیش نگاه کرد و گفت - نمی‌دونم چقدر اونجا بودم ولی وقتی حواسم جمع شد دیدم شلوارمو خیس کردم. اون خنجر رو هم اول انداختم، ولی بعد برش داشتم. می‌خواستم باهاش از خودم دفاع کنم. از اون طرفه لوله آب اومدم بیرون. تو یه کوچه خاکی بودم، نه می‌دونستم کجام، نه می‌دونستم باید چیکار کنم. رفتم کنار دیوار تو تاریکی نشستم. انقدر همون جا موندم تا صبح شد. صبح یه پیرمردی بیدارم کرد. از ترسم چاقو رو گرفتم سمتش. پیرمرده عقب وایساد و گفت چیزی نیست، بهم آب داد. یه چیزی داد سرم کنم، بهم پول داد و گفت برو خونه‌اتون. برگشتم خونه، حالم خیلی بد بود. فقط گریه می‌کردم، هی می‌گفتم بابام کجاست بابا کجاست. خواهرم سوال پیچم می‌کرد ولی جواب درست بهش نمی‌دادم. بعد بابام اومد تا دیدمش زدم زیر گریه، اونم هیچی نگفت، نشست کنارم. اونم گریه کرد. یه دختر پونزده ساله ترسیده رو تصور می‌کردم که کنار دیوار یه کوچه خاکی با شلواری خیس، ترسیده، نا امید، تو خودش مچاله شده.
هزینه ورود به سی‌هزار تومن هست پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده می‌شه👇👇👇 🟢رمان عروس افغان در وی‌آی‌پی تموم شده؟ خیر. 🟠کی تموم می‌شه؟ معلوم نیست کی تموم بشه. 🟣روزانه چند پارت می‌ذارید؟ روزانه دو پارت طولانی قول داده شده. 🔴 روزهای تعطیل چی، پارت دارید؟ نه گلم، تعطیلات، تعطیله و پارت نداریم 🟡 پارت چندید؟؟ شماره پارتها در وی‌آی‌پی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره. 🔵حالا چرا؟ چون پارت وی‌آی‌پی دو قسمت می‌شه و میاد تو کانال عمومی 🟤کی می‌رسه اینجا به وی‌آی پی؟؟ با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه و نیم تا چهار ماه دیگه. 💳شماره کارت👇👇 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت یکی باز کرد. تعجب کرد، گفت تو دیگه از کجا پیدات شده، بهش گفتم بابام این
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 نرگس گفت: - پدرام؟ نسترن کمی به نرگس نگاه کرد و گفت: -نمی‌دونستم سر اون دختر چی اومده، می‌خواستم بدونم. همش با خودم می‌گفتم کاش برمی‌گشتم، کمکش می‌کردم. عذاب وجدان داشتم. از این طرفم بابام حرف نمی‌زد، کسی رو نداشتیم که ازش کمک بخوایم، پس رفتیم سراغ پدرام. قرار شد بره اون گاراژه و برامون خبر بیاره. دو سه روز بعدش اومد گفت جنازه هیچ دختری اونجا نبوده. ولی ... مکث کرد و گفت: - من اون مرده رو کشته بودم، اون موقع تو تاریکی فکر کردم خورده به صورتش ولی من خنجرو کشیده بودم به گردنش، چاقو رگ گردنو پاره کرده بوده. -. چرا این همه سال حرف نزدی؟ به خودش اشاره کرد. - من آدم کشتم نرگس، می‌فهمی؟ حرف می‌زدم سرم بالای دار بود. - احمق، از خودت دفاع کردی. - نمی‌تونستم ثابت کنم، چطوری ثابت می‌کردم؟ - تو یه دختر ضعیف بودی، وسط اون همه مرد. معلومه که دفاع از خود می‌شد. - نمی‌شد، نمی‌شد، چاقویی که باهاش اون دختره کشته شده بود دست من بود، من با همون چاقو یکی دیگه رو ناکار کرده بودم... بعدم من اصلاً نمی‌دونستم، بعدش اون دختره رو آوردن انداختن توی اون مغازه که مال مهراب بود، اصلا نمی‌دونستم جنازه اون دختره که تو مغازه بود، با اون دختری که تو گاراژ بوده، یکی بوده. من دو ماه تمام هیچ جا نرفتم، از در خونه بیرون نمی‌اومدم، یه گوشه گز کرده بودم، غذا نمی‌خوردم، همه‌لش تب داشتم، گریه می‌کردم. ناصر اومد پیشم، یه مدت من و خواهرمو برداشت برد ویلای شمال. گفت اینجا بمون تا حالت جا بیاد. هوامو داشت و دو سال بعدشم ازم خواستگاری کرد. من تا مدت‌هام نمی‌دونستم اونی که تو دنبال قاتلش می‌گردی همون دختری بوده که من توی اون گاراژ دیدم. - کی فهمیدی؟ - چند سالی میشه. تو و ناصر که زیاد در رابطه با این چیزا با من حرف نمی‌زنید، اصلا تو جمع حرف نمی‌زنید، اینم من از دهن پدرام شنیدم. نرگس نگاهش رو پایین انداخت و گفت: - پس چرا الان این چاقو رو، رو کردی. - فقط می‌خواستم از شر اون چاقو خلاص شم و اون خاطره، گفتم یه تیر و دو نشون میشه. تو رو می‌ترسونم و اون چاقو هم شرش کم میشه. چه می‌دونستم خنجرو می‌شناسی. نرگس گفت: - سه ساله فهمیدی که دنیا همون دختر توی گاراژه، درسته؟ چون تو این سه سال خیلی داری تلاش می‌کنی منو از این خونه حذف کنی، یا منو از ناصر جدا کنی، می‌ترسیدی قضیه لو بره؟ نسرن سرش رو تکون داد. نرگس نگاهش رو به سمت دیگه‌ای داد و گفت: - نسترن پاشو برو. - گفتی کمکم می‌کنی. - کمکت می‌کنم، ناصر که اومد باهاش حرف می‌زنم، فقط تو موبایل منو بردار بیار، می‌دونم که می‌دونی کجاست. باید چند تا تماس با چند نفر بگیرم.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت نرگس گفت: - پدرام؟ نسترن کمی به نرگس نگاه کرد و گفت: -نمی‌دونستم س
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 سمانه دو تا لیوان کنار پارچه آب توی سینی گذاشت و گفت: - بفرمایید. تشکر کردم و دو طرف سینی رو گرفتم تا از روی میز برش دارم. - لازم نبود بیاید پایین، صدا می‌زدید میومدم بالا. نگاهم تو صورتش نشست. راستش می‌شد که همین کاری که گفته بود رو انجام بدم اما از اتاق بیرون اومده بودم که اون خواهر و برادر کمی با هم تنها بمونند، اگر جای دیگه‌ای توی این خونه داشتم، یا از این تنهایی کوفتی نمی‌ترسیدم اصلاً توی اون اتاق نمی‌موندم. ولی برای اینکه جوابی به سمانه داده باشم گفتم: - باشه، دفعه بعد. نمی‌دونم جوابم خوب بود یا نه، ولی همین بود، چیز دیگه‌ای بلد نبودم. لبخند زد. سینی رو بلند کردم و اون شتاب زده گفت: - سپیده ...خانم! دوباره نگاهش کردم. فاصله‌ای که بین سپیده و خانم انداخته بود، قابل تامل بود. تقریباً همسن بودیم و اضافه کردن خانم به ته اسمم براش سخت بود. تازه من اینجا مهمون یکی دو روزه بودم. - همون سپیده خوبه. سرش رو تکون داد و با یه لبخند گفت: - سپیده جان، اون سری که اینجا بودی، چند روز پیشو می‌گم. سرم رو به معنی خب تکون دادم و اون ادامه داد: -موقع تمیز کردن خونه یه موبایل پیدا کردم که سیم کارتم نداشت، چون موبایل اهالی این خونه رو می‌شناسم گفتم شاید مال شما باشه. تو چشم‌های سمانه خیره بودم. چند باری به زبانم اومد که بگم ما دو روز تو بیمارستان با هم تنها بودیم، چرا تو اون دو روز نگفتی، چرا از دیروز تا حالا که تو این خونه ساکنم نگفتی، حالا که همه چی لو رفته بود و کسی که دست توی کیف من کرده بود مشخص شده یاد پس دادن موبایل افتادید، ولی با همون دهن بسته فقط نگاهش کردم. دیشب که مادرش با رنگ و رویی پریده راهی خونه شده بود و امروز هم که کلاً نیومده بود. سکوت طولانی من زبون سمانه رو باز کرد: - گذاشتمش تو کمد نرگس خانم. دیروز دیدم که بعد از جارو کردن اتاق و جمع کردن شیشه‌ها به سمت کمد رفت. نرگس تو فکر بود و داشت تکه‌های پازل‌ قتل دنیا رو کنار هم می‌گذاشت ولی من حواسم بود. بی احساس‌ترین ممنون دنیا رو بهش حواله دادم و با سینی و پارچه آب از آشپزخونه خارج شدم. نسترن کنار راه پله ایستاده بود و به بالا خیره شده بود. دیشب ناصر خونه نیومده بود و به هیچ تماسی هم جواب نداده بود، الان هم که اومده بود به خواست و خواهش نرگس بود. از کنارش رد شدم، منتظر بودم که ازم سوالی بپرسه یا حرفی بزنه اما با دیدنم صاف ایستاد. دستش رو از روی نرده‌های طلایی راه پله برداشت و به سمت مبل‌های راحتی توی سالن رفت. از زنی با همچین غروری اعترافات دیروز کاملاً بعید بود، به قول نرگس دستش از همه جا کوتاه شده بود و با چشم‌های خودش دور شدن ناصر رو دیده بود که زبونش به اعتراف باز شده بود. از پله‌ها بالا رفتم و پشت در اتاق ایستادم. لای در باز بود. قصدم باز کردن در با پام بود که صدای ناصر پام رو تو هوا نگه داشت. - این دختر برای مهراب خیلی مهمه. - چشم بسته غیب گفتی برادر من. اینکه قشنگ مشخصه. تو بیمارستان همچین خداحافظی عاشقانه‌ای باهاش کرد که... الانم که زنگ زده به تو و نه خوبم، نه کجام، نه چرا، یکسره رفته حال سپیده که چطوره. می‌خواد مثلا به من حالی کنه تو برام تموم شدی، خوبه حالا این محلش نمیزاره. پس مهراب زنگ زده بود و حالم رر پرسیده بود. لب‌هام رو توی دهنم کشیدم ناصر گفت: - نرگس، چند بار تا حالا بهت گفتم، مهرابو ولش کن. - اینکه اون منو بی‌خیال شده دلیل نمی‌شه من عاشقش نباشم، همین خودت از دیشب تا حالا دنبال پدرامی که ببینی رابطش با نسترن چیه، فکر کردی بهت خیانت کرده ولی... یه لحظه صدای ناصر بالا رفت. - چرت و پرت چرا میگی؟ اینا چه ربطی به هم دارند؟ نسترن زنمه، می‌خواستم ببینم چرا داره ازش باج می‌گیره. - که پیداشم نکردی. - رفته آستارا، رفته چه غلطی کنه نمی‌دونم، ولی آدم می‌فرستم برش گردونه. - حالا که فهمیدی چرا داره ازش باج می‌گیره، می‌خوای چیکارش کنی؟ اون می‌دونه نسترن دوازده سال پیش یکی رو کشته. - اگه واقعاً کشته باشه که بازم دفاع از خود بوده. -می‌دونی، هرچی فکر می‌کنم نمی‌فهمم پدرام چرا اون موقع باید دروغ بهش بگه، نسترن اون موقع زن تو که نبوده که قصدش باجگیری باشه، دختر یه راننده بوده که با یه حقوق مختصر زندگیشو می‌گردونده، پس نمی‌تونیم بگیم به خاطر باج گرفتن این دروغو گفته. -به خاطر همین می‌خوام پیداش کنم، فقط موندم چرا این احمق این همه سال دهنشو بسته و حرف نزده. - چون می‌ترسیده، از وقتی هم که وارد خونه ما شده، ما از مهرابی گفتیم که بی‌گناه افتاده زندان، چون همه مدارک بر علیهش بوده. با خودش گفته مهراب بی‌گناه و آدم نکشته افتاده زندان، ببین با من چه بکنن.
هزینه ورود به سی‌هزار تومن هست پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده می‌شه👇👇👇 🟢رمان عروس افغان در وی‌آی‌پی تموم شده؟ خیر. 🟠کی تموم می‌شه؟ معلوم نیست کی تموم بشه. 🟣روزانه چند پارت می‌ذارید؟ روزانه دو پارت طولانی قول داده شده. 🔴 روزهای تعطیل چی، پارت دارید؟ نه گلم، تعطیلات، تعطیله و پارت نداریم 🟡 پارت چندید؟؟ شماره پارتها در وی‌آی‌پی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره. 🔵حالا چرا؟ چون پارت وی‌آی‌پی دو قسمت می‌شه و میاد تو کانال عمومی 🟤کی می‌رسه اینجا به وی‌آی پی؟؟ با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه و نیم تا چهار ماه دیگه. 💳شماره کارت👇👇 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
@zekrroozane ذڪـر روزانہ - تحدیرجزء17(معتزآقائی).mp3
3.85M
🍃🌹🍃 📖 تلاوت تحدیر (تندخوانی) 🌺امروز 📥توسط استاد معتز آقایی ⏲ «در ۳۱ دقیقه یک جزء تلاوت کنید» 📩 به دوستان خود هدیه دهید. 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت سمانه دو تا لیوان کنار پارچه آب توی سینی گذاشت و گفت: - بفرمایید. تشک
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 نرگس مکثی کرد و اضافه کرد: - ببینم ناصر، اون چاقویی که اون شب تو ماشین من پیدا کردی ... -کدوم شب؟... آها همون شب که دنیا کشته شد؟ - آره، اصلاً از کجا فهمیدی که باید بری سراغ ماشین من؟ تو که نمی‌دونستی دنیا کشته شده! یهو نصف شب بلند شدی رفتی پارکینگ و... - یکی زنگ زد بهم. - هادی زنگ زد بهت، پدرزنت؟ - نه، مرد بود ولی صدای هادی خان رو که می‌شناسم، اون نبود گ، فقط بهم گفت باید سریع برم به ماشین خواهرم سر بزنم که اون صحنه رو دیدم. به بابا گفتم، فکر کرد یه جور تهدیده، مثلاً می‌خوان بگن حواست به دخترت باشه، چون قبلشم زیاد با تو تهدیدش کرده بودن سر همون جنسایی که دنبال مجوزش بود. - چی گفت دقیقاً؟ اون یارو که بهت زنگ زده بودو میگم. - دقیقاً یادم نمیاد ولی می‌گفت ماشینو تمیز کنید، نذارید به فردا بکشه، می‌خوان خواهرتو بندازن تو دردسر. منم که دیدی سریع رفتم و درست کارا رو. - ممکنه اون تلفن کار پدر زن نسترن باشه؟ چون اون آدم بدی نیست، سرش تو کار خودشه فقط نسترن میگه اون شب رفته تو اون گاراژه، ممکنه مجبورش کرده باشن، بعد اون خواسته یه جوری هشدار بده به ما. جواب با تاخیر از سمت ناصر اومد: - بعیدم نیست. - میشه ازش پرسید؟ این بار اصلاً جوابی از ناصر نیومد. نرگس گفت: - بپرس ازش. و بعد اضافه کرد: - گفتی یه چاقو پیدا کرده بودی توی داشبورد ماشین من. - آره. -اون چه جوری بود؟ تیغه کوتاه و پهن بود؟ - نه، از این ضامن دارا بود. - احتمالاً دنبال چاقو گشتن و پیدا نکردن، از طرفی بالا دستیشون گفته بوده که یه چاقو بذارن تو ماشین من و اونام همینجوری اونو گذاشتن. بس بود ایستادن پشت این در. با پام به آستانه در زدم و ورودم رو اعلام کردم و بعد با همون پام در رو هول دادم. ناصر ایستاد و سینی رو از دستم گرفت. تشکر کرد و با گذاشتن سینی روی میز، لیوان رو از آب پر کرد و به سمت نرگس گرفت. ناصر نگاهم کرد و گفت: -این دو روز اینجا اصلاً آرامش نداشتیا. باید یه چیزی می‌گفتم. شونه بالا دادم و لب زدم: -مشکلی نبود... فقط ... منتظر ادامه جمله‌ام بود. -...فقط کی تموم میشه...که... لبخند زد و گفت: - پس همچین بی‌مشکلم نبوده؟ به نرگس نگاه کرد و بعد به من و گفت: - اگه همه چیز خوب پیش بره، فردا تموم میشه. نرگس لبخند زد و گفت: -خوبه، پس می‌تونیم بریم دنبال سرنخ‌های جدیدمون. من که با این پا فکر نکنم، یکی دو ماهی زمین گیر،م ولی یه چند تا تماس گرفتم با چند نفر... ناصر میون حرفش پرید: -مهراب گفت فعلاً دست نگه دارید تا خودم بیام. - خب اگه بشه کاری رو زودتر پیش برد چه... - این اتهامیه که به مهراب خورده، اونم اینو خواسته که کاری نکنیم تا خودش بیاد. نرگس ساکت شد. نفسش رو سنگین بیرون داد. ناصر به من نگاه کرد و گفت: - میشه یکم تنهامون بزاری؟ از خدام بود. سر تکون دادم و از اتاق بیرون اومدم. دلم نمی‌خواست برم پایین، نسترن اونجا بود و سمانه. اینجا هم نمی‌تونستم توی راهرو تنها بمونم، توهم به سراغم میومد. به اطرافم نگاه کردم و با دیدن دختر کوچولویی که سعی داشت با قد کوتاهش اون سمت پنجره ته راهرو رو ببینه لبخند زدم. به طرفش رفتم با چشم‌های خمارش نگاهم کرد و گفت: - قدم نمی‌رسه. دست زیر بغلش گذاشتم و بالا کشیدمش. توی حیاط رو نگاه کرد و گفت: - پلیس اینجاست به خاطر تو؟ روی زمین گذاشتمش و گفتم: - آره. - یعنی تو الان دستگیری؟ خندیدم و گفتم: - تو مدرسه هم میری؟ زبونش رو به دندون‌های بالاییش چسبوند و نوچ غلیظی گفت و بعد اضافه کرد: - داداشم ولی میره. دختر شیرینی بود و قیافه‌اش با نرگس مو نمی‌زد. شاید پنج شاید هم شش سال داشت. با صدای ناصر نگاه از مونا گرفتم.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت نرگس مکثی کرد و اضافه کرد: - ببینم ناصر، اون چاقویی که اون شب تو ماشین
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 نگاه ناصر توی اتاق بود ولی بدنش از اتاق کاملاً بیرون بود. - به حرفم گوش بده نرگس. به خاطر خودت میگم. - پس حداقل پدرامو پیدا کن. - این قسمتش به مهراب هیچ ربطی نداره، این مربوط به خودمه، پیداش می‌کنم و باید خیلی چیزا رو بهم جواب بده. در و بست. مونا به سمت پدرش دوید. ناصر خم شد و مونا رو بغل گرفت. صورتش رو بوسید و به طرف من اومد. یکم نگاهم کرد و گفت: -چیزی احتیاج نداری؟ - ممنون، نه. - می‌تونم ازت یه خواهش بکنم. - بفرمایید. -میشه مهرابو که دیدی، بهش نگی اینجا آرامش نداشتی. می‌دونی چون من بهش قول یه جای آروم و بی دغدغه رو برای تو داده بودم، اونم یکم حساسه، تا تلافیشو سرم در نیاره ول نمی‌کنه. از دو روزی که ناصر وعده داده بود، سه روزی هم گذشت و شد پنج روز و بالاخره مهراب اومد. هیچ وقت فکر نمی‌کردم از دیدنش اینقدر خوشحال بشم، مخصوصاً بعد از اون بوسه‌های عمیق و طولانیش، اونم وقتی که من بیهوش بودم، ولی مهراب اومده بود و با اومدنش ساکن بودن من قرار بود توی این خونه تموم بشه و این باعث خوشحالیم بود. دلم برای اعضای خانوادم تنگ شده بود، دلم برای دعواهاشون، سر و صداهاشون، خندیدن‌هاشون، شوخی‌هاشون. جو این خانواده کاملاً با مال ما متفاوت بود، اینجا هر کسی برای خودش و توی اتاق خودش یه زندگی مجزا داشت، دقیقاً برعکس ما که همه منتظر بودند یکی یه جا بشینه تا بقیه دورش بشینند و بعد اینقدر حرف بزنند و بزنند و بزنند تا خسته شن یا گرسنگی بهشون فشار بیاره. ناصر و نسترن تو این پنج روز کلامی با هم حرف نزده بودند، نسترن تمام مدتی که ناصر خونه بود توی اتاقش می‌موند و ناصر هم سراغی ازش نمی‌گرفت و شب‌ها هم توی اتاق دیگه می‌خوابید. نه ناصر برای حرف زدن با نسترن پا پیش می‌گذاشت و نه نسترن حرکتی برای برقراری ارتباط با ناصر از خودش به اجرا می‌گذاشت. اینم یکی دیگه از تفاوت‌های این‌ها با خانواده ما بود. نگار و بابا که با هم قهر بودند می‌دیدم اون یکی برای این یکی تلاش می‌کنه تا آشتی کنند، یا ثریا و شهرام. از حرف‌های ناصر با نرگس فهمیده بودم که با تمام توان به دنبال پدرامه. نرگس قول داده بود که در مورد اطلاعات جدیدش کاری نکنه، اما به چشم می‌دیدم که اصلاً روی قولش نمونده، چون یا با موبایلش به کسی پیام می‌داد یا با لپ تاپش کار می‌کرد. قشنگ مشخص بود که روی اطلاعات جدیدش کار می‌کنه. شکر خدا موبایلم پیدا شده بود و به لطف نوید سیم کارت و اینترنت هم براش تهیه کرده بودم. تو این چند روز هم خودم رو با همون موبایل حسابی سرگرم کرده بودم. باز هم به لطف نوید عضو کلی گروه و کانال ادبی شده بود، اما تقریباً مطلب نخونده و ندیده نذاشته بودم. با همون موبایلم با اعضای خانوادم در ارتباط بودم و می‌دونستم که حالشون حسابی رو به راهه. مهراب گفته بود که وسایلم رو جمع کنم که بریم. چیزی نداشتم که بخوام جمع کنم. به اتاق نرگس برگشتم. نگاهم کرد و گفت: - بالا نمیاد؟ - بخوای بهش میگم که بیاد. سرش رو به اطراف تکون داد و گفت: - نه، اگر خودش اومد که هیچ ولی تو چیزی نگو. دلم براش می‌سوخت، ولی نمی‌تونستم کاری بکنم. سرم رو تکون دادم و با برداشتن پالتویی که حدیث با پول مهراب برام خریده بود از نرگس خداحافظی کردم و از اتاق خارج شدم. از راه پله مارپیچ پایین اومدم. مهراب متوجه حضورم شد، ولی فقط نیم نگاهی بهم انداخت و بعد به ناصر خیره شد. از کنار نرده‌ها به قصد رفتن به سمت مهراب قدم برداشتم. انگار بحثشون جدی بود که هیچ انعطافی تو چهره مهراب دیده نمی‌شد. - الان تو چی می‌خوای از من؟
هزینه ورود به سی‌هزار تومن هست پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده می‌شه👇👇👇 🟢رمان عروس افغان در وی‌آی‌پی تموم شده؟ خیر. 🟠کی تموم می‌شه؟ معلوم نیست کی تموم بشه. 🟣روزانه چند پارت می‌ذارید؟ روزانه دو پارت طولانی قول داده شده. 🔴 روزهای تعطیل چی، پارت دارید؟ نه گلم، تعطیلات، تعطیله و پارت نداریم 🟡 پارت چندید؟؟ شماره پارتها در وی‌آی‌پی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره. 🔵حالا چرا؟ چون پارت وی‌آی‌پی دو قسمت می‌شه و میاد تو کانال عمومی 🟤کی می‌رسه اینجا به وی‌آی پی؟؟ با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه و نیم تا چهار ماه دیگه. 💳شماره کارت👇👇 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت نگاه ناصر توی اتاق بود ولی بدنش از اتاق کاملاً بیرون بود. - به حرفم گو
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 تو زاویه‌ای ایستادم که ناصر هم تو دیدم بود. ناصر دستهاش رو از هم باز کرد و وقتی که دوباره به هم چفتشون می‌کرد گفت: - نمی‌دونم چطوری بهت بگم؟ مهراب میون حرفش پرید. - بزار من بگم. مکث کوتاهی کرد و گفت: - مهراب تو که قتل دنیا افتاده گردنت، زندانیشم کشیدی، دیه هم که دادی، از محله قدیمیتون هم که به خاطر اون قتل و حرف‌های مردم بلند شدید، کلی از دوستات و مناسبت‌ها و رفت و آمدهاتم از دست دادی، بیا و به خاطر آرامش من و زن و بچم بی‌خیال شهادت نسترن شو. - نه ... نه اینطوری بهش نگاه نکن. مهراب دست‌هاش رو از هم باز کرد و گفت: - پس چه جوری نگاه کنم ناصر؟ چطوری؟ یه قتل افتاد گردن من، همون موقع که ماشین خواهرت پر از خون و اون چاقو بود به پلیس می‌گفتی، من این همه مدت زندان نمی‌موندم. دهن نرگسم، با مهراب تو خطره و بابا تو خطره و خودت تو خطری، بستی، که نکنه آرامش خودتو خانوادت لطمه‌ای ببینه. ناصر نفسش رو پر صدا بیرون داد و نگاه از مهراب گرفت. -این قضیه ماشینم اگر اون پسر خاله‌تون نمی‌اومد و نمی‌گفت قرار نبود کسی بفهمه، مگه نه؟ حتی نرگس هم نفهمید، وقتی فهمید که من از زندان آزاد شده بودم. پوزخند زد: - ولی الان آلت قتل دست منه، چند تا شاهد هم دارم که اون چاقو دست زن تو بوده، اگر حرف بزنم هم مجبوره به قتل اعتراف کنه و هم شهادت بده که من قاتل نیستم. بعدشم که مطمئناً پای پدرام وسط میاد که اخاذی می‌کرده و آبرو برات نمی‌مونه، نه ناصر؟ ابرو بالا داد: - زن ناصر بهمنی ... هر چی بهش گفتن زن کم سن و سال نگیر، اونم از اون خانواده، گوش نداد، زنش تو زرد از آب در اومد. - بسه مهراب. مهراب ساکت شد. به ناصر که سرش رو پایین انداخته بود نگاه می‌کرد. ناصر تو همون حالت لب زد:
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت تو زاویه‌ای ایستادم که ناصر هم تو دیدم بود. ناصر دستهاش رو از هم باز ک
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 - چقدر؟ مهراب بی حرف نگاهش می‌کرد. سکوتش باعث شد که سر ناصر بالا بیاد و دوباره بپرسه: - چقدر؟ مهراب به من نگاه کرد، طولانی و عمیق. به مبل‌ها اشاره کرد و گفت: - بشین. نشستم. ناصر هنوز منتظر تو چشم‌های مهراب خیره بود. مهراب بی‌خیال به تاج مبل تکیه داد و از من پرسید: -اینجا که اذیت نشدی؟ - نه، خوب بود همه چیز، فقط دلتنگ خونه بودم. لبخند زد: - دلتنگیتم چند ساعت دیگه برطرف میشه. ناصر کلافه گفت: -من خیلی چیزا رو به تو مدیونم مهراب. می‌خواستن منو آلوده کنن بین کثافتکاری‌های خودشونو تو نذاشتی. بارها بهم اخطار دادی و همین... مهراب نگاه تیز و تندش رو به ناصر داد و گفت: - اشتباه کردم. باید می‌ذاشتم تو رو هم قاطی کنن که الان تو هم مثل بقیه‌شون یا فراری باشی یا دستبند به دست منتظر بازجو که اعتراف کنی، اموالتم توقیف می‌کردند که اینجا نشینی و از قیمتم برای سکوت حرف بزنی. اخمهای مهراب بیشتر تو هم رفت. خودش رو جلو کشید و گفت: - منو ساکت می‌کنی، با رضا چیکار می‌کنی؟ قیمت اونم می‌خوای بپرسی؟ - اون یه بار قیمتشو گفته و دیه خواهرشو گرفته. مهراب خودش رو عقب کشید و گفت: - از من گرفت، از تو که نگرفته. - بهت پس میدم، خیلی بیشتر از اون دیه. -هشت سال زندان بودم. -اونم روش. - چهار سالشو هر روز منتظر بودم حکم اعدام بیاد، اضطراب، تنهایی، منتظر مرگ بودن، اینکه هیچکس حرفمو باور نمی‌کرد. - همش چقدر میشه؟ مهراب لب تر کرد و آهسته گفت: - چقدر! به من نگاه کرد و پرسید: - الان قیمت آرامش ناصر و زن و بچه‌اش چقدره به نظر تو؟ من از حقم بگذرم و بی‌خیال قاتل و بی‌گناهیم بشم و ناصر و خانوادشم تو آرامش بمونن و آبروی این جناب نره و قیمت همه چیزایی رو هم که من از دست دادم بده، رو هم میشه چقدر؟ نگاه من توی چشم‌هاش باعث شد که لبخند بزنه. مهراب از جاش بلند شد. ناخواسته ایستادم. ناصر نشسته به مهراب نگاه می‌کرد. مهراب تو چشم‌های ناصر نگاه کرد و گفت: - پدرام؟ - سپردم پیداش کنن. - هر وقت پیداش کردی به منم خبر بده. ناصر نوچ گویان نگاهش رو گرفت. مهراب به راه پله اشاره کرد و پرسید: -نرگس بالاست؟ ناصر سرش رو تکون داد و مهراب بی‌ معطلی به سمت پله‌ها رفت. دوباره نشستم. خوب شد که برای ملاقات نرگس رفت. طفلک خیلی دلش می‌شکست. کاش خوب باهاش حرف بزنه.
هزینه ورود به سی‌هزار تومن هست پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده می‌شه👇👇👇 🟢رمان عروس افغان در وی‌آی‌پی تموم شده؟ خیر. 🟠کی تموم می‌شه؟ معلوم نیست کی تموم بشه. 🟣روزانه چند پارت می‌ذارید؟ روزانه دو پارت طولانی قول داده شده. 🔴 روزهای تعطیل چی، پارت دارید؟ نه گلم، تعطیلات، تعطیله و پارت نداریم 🟡 پارت چندید؟؟ شماره پارتها در وی‌آی‌پی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره. 🔵حالا چرا؟ چون پارت وی‌آی‌پی دو قسمت می‌شه و میاد تو کانال عمومی 🟤کی می‌رسه اینجا به وی‌آی پی؟؟ با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه و نیم تا چهار ماه دیگه. 💳شماره کارت👇👇 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
یه روز داشتم از در مغازه شوهرم عمه م رد میشدم که با تعحب دیدم عکس شهید حججی رو قاب گرفته و نصب کرده تو مغازه ش ! از شوهر عمه م بعید بود رفتم داخل مغازه ش که هم سلام کنم هم سر در بیارم چطور عکس شهید حججی رو قاب گرفته زده تو مغازه ش. تا خواستم حرفی بزنم زد زیر گریه و گفت من پشیمونم و از حضرت ابالفضل علیه السلام شرم دارم. شوهر عمه ام ادامه داد. از خجالتم نیومدم خونتون همون شب که رفتید خواب دیدم حضرت ابالفضل اومد کنارم گفت.‌‌.. https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت - چقدر؟ مهراب بی حرف نگاهش می‌کرد. سکوتش باعث شد که سر ناصر بالا بیا
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 ناصر به من نگاه کرد و گفت: - اگر بتونی راضیش کنی که سکوت کنه یه دستخوش خوب برات کنار می‌ذارم. به خودم اشاره کردم: -من؟ - آره، اینقدری که بتونی یه آینده خوب برای خودت درست کنی. - آخه من چه کار می‌تونم بکنم، به من ربطی نداره. -ربطش بده خب. ازـ جاش بلند شد و به سمت راه پله رفت. چند دقیقه‌ای طول کشید ولی بالاخره مهراب برگشت. بهم اشاره کرد که بایستم و دنبالش برم. بالاخره وقت رفتن رسیده بود. با خوشحالی دنبالش راه افتادم. از در بیرون رفتیم. هوا امروز مثل قبل سرد نبود. نگاهم کرد و گفت: - چرا ازم نمی‌پرسی چه خبر؟ با لبخندی که شادی ریزی رو تو صورتم نشون می‌داد لب زدم: - خب چه خبر؟ پاتونم که فکر کنم بهتر شده چون دیگه خیلی کم لنگ می‌زنید. به پاش نگاه کرد و گفت: - آره بابا، اینکه خوبه. جون سخت‌تر از این حرفام که بخوام با یه زخم بیفتم... اما خبرها؟ به حیاط اشاره کرد و گفت: - از این جلو، خبرا رو دونه دونه می‌گم که یهو ذوق زده نشی. هر چند قدم یه خبر. انگشتش رو بالا آورد و گفت: - خبر اول. اسفندیار دستگیر شد. لبخند رو صورتم پهن شد. اولین قدم رو برداشت و گفت: - بیا. دنبالش راه افتادم و گفتم: -سعید؟ اون چی؟ تا وسط حیاط هیچ حرفی نزد، وسط حیاط نگاهم کرد. چهره کاملاً متاسفی به خودش گرفت و گفت: - اون فرار کرد. لبخندم پرید. داشتم فکر می‌کردم که حالا که سعید فرار کرده چه خاکی توی سرم بریزم. ولی مهراب لبخند زد و گفت: - منتها موقع فرار ماشینش چپ کرد، فکر نمی‌کنم چیزی ازش باقی مونده باشه. نفسم رو راحت بیرون دادم. مهراب نایستاد و به سمت در بزرگ حیاط راه افتاد. جلوی در بود که گفت: -باقی کسایی هم که گیر افتادن هم به تو ربطی پیدا نمی‌کنن، ولی صحرا رو بردن که بدن به مادرش. - خدا رو شکر. با نگهبان‌ها خوش و بش کرد. در رو باز کرد و پا توی کوچه گذاشت. به ماشین سیاه و شاسی بلندش اشاره کرد و گفت: - اول شما بانو. کنار در ماشین ایستادم. ماشین رو دور زد و هنوز ریموت رو نزده بود. جلوی کاپوت بود که برگشت و گفت: - خونه سید مرتضی قزوینه دیگه؟ سر تکون دادم. ریموت رو زد و با کلی ادا بهم گفت که بشینم. از حرکاتش خندم گرفته بود. در رو باز کرد و نشست. نگاهم کرد و گفت: - کمربند سپیده خانم، اول امنیت.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت ناصر به من نگاه کرد و گفت: - اگر بتونی راضیش کنی که سکوت کنه یه دستخو
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 در حال بستن کمربند بودم که گفت: - به نظرت آدمی که پلیس بهش گفته از شهر خارج نشو، اگه بشه چه اتفاقی براش می‌افته؟ یه لحظه ماتم برد. ماشین رو روشن کرد. نگاهم کرد و گفت: - کلی خلاف کردم، می‌ترسن فرار کنم، می‌خوان بگیرنم، ببرنم دادگاه که تکلیفم معلوم بشه، چون همکاری کردم شاید بهم تخفیف بدن، ولی ... ولی... ماشین رو به حرکت درآورد. - بد نشه براتون آقا مهراب؟ خندید. - بد که نه ولی حتماً خیلی عصبانی میشن. اگرم پیدام کنن... نچ نچی کرد و باز هم خندید. سرعت ماشین رو بالا برد و گفت: - می‌خوام یه پرنسسی رو برسونم به خانواده‌اش، پلیس قطعاً درک می‌کنه. از کوچه خارج شد. هنوز ذهنم درگیر نافرمانی مهراب از پلیس بود که صداش باعث شد به سمتش برگردم. اسمم رو صدا زده بود. - سپیده. -بله. -به نظرت نصف سهام یه شرکت معتبر قیمت خوبیه برای سکوت؟ نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره به جاده خیره شد. - نمی‌خوایید بی‌گناهیتون... میون حرفم پرید: - اونایی که باید بدونن بی‌گناهم الان می‌دونن. باقی هم به درک... راستش الان یه چیزایی برام فرق کرده، یه چیزایی اهمیتش رو از دست داده و یه چیزایی اهمیت خیلی زیادی برام پیدا کرده. چه اهمیتی داره که مثلاً من به همه دنیا ثابت کنم قاتل نیستم، مهم خودمم و کسایی که برام عزیزن...اما قیمت آرامش خانواده ناصر بهمنی، نباید کم باشه، مگه نه؟ بدجنس خندید: - فقط موندم، نصفش یا کلش؟
هدایت شده از تبلیغات گسترده پرگاس
⚡️اسمش آیدا بود. ۱۱ سال ازم بزرگتر بود! تو فضای مجازی باهاش آشنا شده بودم باهمه فرق داشت، یه ازدواج ناموفق تو چهارده سالگی داشت و همین باعث شده بود اینبار قدر زندگی رو بیشتر بدونه... هزار بار امتحانش کرده بودم با اعصبانیتم،با بی پولیم، حتی با رفتنم... اما اون همچنان باوفا بود و دوستم داشت بلاخره تصمیم گرفتم باهاش ازدواج کنم نمیدوستم چطور با مادری که نفسش به نفسم بنده این اختلاف سنی رو بیان کنم،بلاخره گفتم... گفتم و تا بخودم اومدم دیدم مادرم سریع یه دختر ب اسم فاطمه رو نشونده تو محضر کنارم... کم کم دلبسته ی فاطمه شدم... غافل ازینکه یجای دنیا دل شکستم ! یه سال از نامزدیم گذشته بود که یهو آیدا.... 🔴ادامه داستان باز شود🔴
🌙ماه رمضون وقتی روزه میگیرم دهنم بو خیلی بدی میداد از صدمتریم کسی رد نمیشد همه فراری بودن شوهرمم اصن محلم نمیزاشت😭  تا اینکه این کانالو پیدا کردم یعنی معجزه کردا دهنم دیگه بوی بد نمیگیره😊👇🏻 @ teb_sonati @ teb_sonati اگه روزه گرفتن برات مشکله پست سنجاقو ببین✅☝️🏿
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت در حال بستن کمربند بودم که گفت: - به نظرت آدمی که پلیس بهش گفته از شهر
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 از همون زاویه بهش خیره بودم. الان واقعا نظرم رو می‌خواست یا قصدش اطلاع رسانی بود. نگاهم کرد و گفت: -نگفتی نظرت رو. تو بودی نصفش رو برمیداشتی یا کلش رو؟ نگاه ازش گرفتم و به خیابون دادم. -راستش...به نظرم اخلاقی نیست. با گوشه چشم نگاهم کرد و گفت: -اخلاق! با کمی مکث اضافه کرد: -خیلی خوبه که در بند اخلاقی، اما قانون این اخلاقو کجا نوشتن؟ بند و تبصره‌اش کجاست که بریم بخونیم و طبقش عمل کنیم؟ فرمون رو تاب داد و وارد خیابون اصلی شد و گفت: -اخلاق برای ناصر اینه که آرامش خانواده‌اش رو حفظ کنه، برای منم همینه، می‌خوام آرامش خودم و خانواده‌ام تامین باشه. برای چند ثانیه نگاهم کرد و گفت: -می‌خوام وقتی خواستم کیف خالی کنم واسه دوستام، دستم نلرزه که ممکنه چیزی توش نباشه، یا کم باشه. لبخند زد و گفت: -الان که فکرشو می‌کنم، الان نریم سمت قزوین، قبلش بریم یه‌جای دیگه. -کجا؟ من به سالار گفتم امروز میرم اونجا. سرعت ماشین رو بیشتر کرد و گفت: -گفتی امروز، نگفتی که چه ساعتی. من یه چند جا کار دارم، انجام بدم، میبرمت اونجا. اوکی؟ چاره‌ای نداشتم جز اینکه قبول کنم، ماشین خودش بود و خودش هم راننده و خودش هم تصمیم گیرنده. بالاخره یه جا نگه داشت. به اطرافم نگاه کردم. اینجا کجا بود؟ سویچ رو از جاش در آورد و صدام زد، نگاهش کردم. با سویچ کمی بازی کرد و گفت: -ببین سپیده، یه چیزی ازت می‌خوام که انتظار دارم بهم نه نگی. -چی؟ یکم نگاهم کرد و گفت: -من یه اشتباهی در حق تو کردم که تو رو خیلی تو دردسر انداختم، فکر نمی‌کردم اینطوری بشه، دلم می‌خواد یه جوری جبران کنم که حداقل خودم آروم بگیرم. -من نارا... دستش رو بالا آورد که ساکت بشم و گفت: -یه ماه دیگه عیده، اینجا هم یه مرکز خریده. به اطرافم نگاه کردم، دنبال مرکز خرید بودم که گفت: -یکم بالاتره. مثل یه دختر خوب پیاده میشی و هر چی که لازمه میخری. اب دهنم رو قورت دادم و گفتم: -اقا مهراب، نمی‌شه، اول اینکه اصلا احتیاجی نیست، من همه چی دارم، بعدم به خانواده‌ام بگم این وسایل از کجا اومده، کی برام خریده. -خودم بهشون می‌گم من خریدم. تو چشم‌هام خیره موندم، چه راحت این رو می‌گفت. -اونوقت نمی‌گن به چه مناسبت؟ -مناسبتش با من، اصلا تو نمی‌خواد چیزی بگی، من خودم درستش می‌کنم. با کمی مکث اضافه کرد: -سپیده، من مدتهاست تو استرسم، این چند روز که جونم کف دستم بود، با حماقتم تو رو هم تو دردسر انداختم، نگرانی برای تو داشت دیونه‌ام می‌کرد. الان می‌خوام با این کار یکم حالم بهتر شه، خانواده‌ات هم... دستش رو توی جیبش کرد و گفت: -صبر کن یه دقیقه، اونم الان حل می‌کنم. مشغول موبایلش شد. -چی کار می‌کنی آقا مهراب؟ -زنگ می‌زنم به سالار. -نه، صبر کنید... گوشی رو کنار گوشش گذاشت، با استرس نگاهش می‌کردم. کاش نمی‌کرد این کار رو. با الویی که گفت دلم ریخت. -خوبی سالار جان؟ -شکر خدا تموم شد، تموم تموم که نه، ولی فعلا همه چی آرومه. به من نگاه کرد، لبخند زد. با نگاهش سعی داشت بهم آرامش بده که البته موفق نبود. به حرفهای سالار گوش می‌داد. -آره، الان پیشمه، میارمش اونجا که چند روزی هم ... آره. فقط یه مشکلی هست. -تو اون درگیری توی باغ لباسهاش از بین رفته، خون و گل و ... می‌خوام ببرمش براش خرید کنم میگه نه، مبگم اون لباسات به خاطر من خراب شده، میگه لازم نیست، خانواده‌ام اجازه نمیدن، زنگ زدم احازه‌اشو بگیرم. خندید و گفت: -تو نگران اونش نباش، از حقوقت می‌گم کم ‌کنن، بریزن به حساب من. - درست میشه، چرا نشه. -پس حله دیگه، اجازه‌اش صادر شد. -مشکلی پیش نیاد، امروز. -اعصابشو بهم نریزی، این چند وقته برای اونم... -باشه، باشه. موبایل رو به سمتم گرفت. -بگیر. گوشی رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت از همون زاویه بهش خیره بودم. الان واقعا نظرم رو می‌خواست یا قصدش اطلا
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 الو گفتم و بعد هم سلام کردم. سالار جواب سلامم رو داد و گفت: -چطوری خواهر کوچولو. لبخند زدم و گفتم: -من کوچولوعم، تارا چیه؟ -اون فندوقه. نیستی ببینی چه الپری شده. راه افتاده به هر چیزی دست میزنه. با تصور تارا لبخندم پهن‌تر شد. سالار گفت: -مهراب مرد خوبیه، چشمش پاکه، اگر خودت دوست داری و می‌خوای باهاش برو چیزایی که می‌خوای رو بخر. این همون مردی بود که دو ماه پیش به خاطر حضور مهراب تو خونه دایی ممد، اجازه نمی‌داد که من به اونجا برم. نمی‌شد که جلوی مهراب این رو بگم پس اهسته و آروم لب زدم: -آخه... -اشکالی نداره، داری میای اینجا، جلوی زن‌دایی و بچه‌هاش با لباس‌های پاره و ناجور نیای. تو خونه هم چیز درستی نداری که بگم برو از خونه بردار. پیش خودمون بمونه، مهراب یه کار برام پیدا کرده، می‌تونم پولش رو بدم بعدا. پس مدیونش کرده بود. -باشه. -از طرف من از مهراب خداحافظی کن، باشه؟ خودت کاری نداری؟ نه‌ای گفتم با یه خداحافظی تماس رو قطع کردم. نفسم رو سنگین بیرون دادم و به مهراب که پیروزمند نگاهم می‌کرد خیره شدم. -خب، بریم؟ سرم رو تکون دادم. از ماشین پیاده شدم. به کارهای مهراب فکر می‌کردم، مردی که از دو ماه پیش حضورش تو زندگیم زیادی پر رنگ شده بود. نگاهم به سنگ‌ ریزه‌های روی آسفالت بود که کفش‌های اسپورتش تو مسیر دیدم قرار گرفت. سرم رو بالا گرفتم. لبخند می‌زد. -نگران نباش، سهام شرکت ناصرو هنوز نگرفتم، ولی موقع خالی کردن کیفم برای تو همیشه دستم پره. مسیر رو با دستش نشونم داد و گفت: -این طرف. همراهش شدم. جلوی در مرکز خرید بودیم و من از همونجا محو مغازه‌های توی مسیر دیدم شدم که گفت: -ذهنت رو از هر چیزی خالی کن سپیده، فقط به خرید و هر چیزی که دوست داری داشته باشی فکر کن. با زنگ موبایلش گوشی رو از جیب کاپشنش بیرون کشید. از زاویه‌ی که بودم اسم نوید رو دیدم. کمی نگاهش کرد. انگشتش رو کنار موبایل فشار داد و صدا رو قطع کرد. به من نگاه کرد و گفت: -موبایلت رو بده. موبایل رو بهش دادم. خاموشش کرد، هم موبایل من و هم موبایل خودش رو. بهم لبخند زد و گفت: -از الان تا اطلاع ثانوی، مزاحم بی مزاحم. هر دو موبایل رو توی جیبش انداخت. -بریم.