هدیه ی واریزی دوست عزیزمون به نیابت از شهدای نام برده برای سهیم شدن در ثواب زیارت کربلای زائر اولی ها ♥️
ان شاءالله شب جمعه ای به زودی دستان بخشنده تون در شبکه های ضریح امام حسین گره بخوره
و خودتون نائب الزیاره ی همه شهدا باشید 🤲
#پویش_زیارت_اولی_ها
#چله_زیارت_عاشورا
باند پرواز 🕊
🌷شهید دانش آموز مرحمت بالازاده 🌷
🌄 هم قد گلوله توپ بود …
گفتم : چه جوری اومدی اینجا ؟
گفت : با التماس !
گفتم : چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری ؟
گفت : با التماس !
به شوخی گفتم : میدونی آدم چه جوری شهید میشه ؟
لبخندی زد و گفت : با التماس !
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
#بسیجی_عاشق_مرحمت_بالازاده
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
باند پرواز 🕊
🌷شهید دانش آموز مرحمت بالازاده 🌷 🌄 هم قد گلوله توپ بود … گفتم : چه جوری اومدی اینجا ؟ گفت : با الت
هدیه به این کوچک ترین شهید چله مون
زیارت عاشورا
فاتحه و صلوات
فراموش نشه💗
هدیه ی واریزی دوست عزیزمون به نیابت از شهدای آخرین روز چله ی زیارت عاشورا مون برای سهیم شدن در ثواب زیارت کربلای زائر اولی ها ♥️
چه دعایی کنمت بهتر از این
خنده ات از ته دل.. گریه ات از سر شوق 💗
عاقبت بخیر و سعادتمند باشید 🤲
#پویش_زیارت_اولی_ها
#چله_زیارت_عاشورا
#شهید_ابراهیم_هادی
فدای محبت تک تک شما خوبان که تا آخرین ساعات پویش مون همچنان با واریز هدیه های شهدایی تون ما را یاری می کنید
تا ان شاالله یک نفر هم شده بیشتر بتونیم قرعه کشی کنیم ♥️
هدیه ی واریزی دوست عزیزمون به نیابت از شهدای روز چهلم زیارت عاشورا مون برای سهیم شدن در ثواب زیارت کربلای زائر اولی ها ♥️
بوسه ای از عشق بر دستان بخشنده تون که مکرر ما را در این پویش یاری کردین و آخرین فرصت را هم از دست ندادین
ان شاءالله آقا سید الشهدا و آقا قمر بنی هاشم ضامن آرزوهاتون باشند🤲
#پویش_زیارت_اولی_ها
#چله_زیارت_عاشورا
📣 دوستان بزرگوار تا فردا قبل از قرعهکشی مون فرصت هست برای واریز هدایای شهدایی تون 🌷🌷🌷
باند پرواز 🕊
#داستان 💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح ✒قسمت سی و سوم 3⃣3⃣ گفتم: ایرانی بودن که واقعا شکر داره.
#داستان
💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح
✒قسمت سی و چهارم 4⃣3⃣
رفتم پیش جلالی. برگه مرخصی را گذاشتم روی میزش، هرچند که با اون شلوغی میز جایی برای برگه من نبود...📑📜🗒
برگه را برداشت نگاهی کرد گفت: نمیشه مصاحبه را تمام کنید بعد برید مرخصی؟🤨
گفتم: مجبورم کار مهمی پیش اومده
نفس عمیقی کشید و گفت: باشه! چکار میشه کرد؟ از خبرنگارهای خوب ما هستید دیگه !🙂
یه کم این پا و اون پا کردم، سوالم رو بپرسم یا نه؟ حالا که بحث مصاحبه شده. دل زدم به دریا و گفتم: ببخشید آقای جلالی این دوتا آقایی که باهاشون جلسه داشتید، ما خونهی این خانم دیدیمشون. ارتباطی با روند مصاحبه دارن!؟🧐
گردنش را کج کرد در حالی که با خودکارش بازی میکرد، یه جور خاصی نگاهم کرد و گفت: درسته خبر نگارید و آفرین به دقتتون ولی دلیل نمیشه تو کار سر دبیرتون هم سرک بکشید!😑
بعد برگه را امضا کرد و داد سمت من...🔖
از خجالت آب شدم، از اتاقش به سرعت اومدم بیرون...😶🌫
لجم گرفته بود از حرفش.😬 پیش خودم گفتم: درسته سردبیری ولی بالاخره که معلوم میشه چی به چیه!😠
کاش زودتر این مصاحبه تموم میشد. میفهمیدم کی به کیه! داشتم با خودم غر میزدم؛ همین الان باید سر و کله این خواستگار پیدا بشه وسط همچین پروژهای!؟ در هر صورت کاریش نمیشد کرد...😓
رفتم داخل اتاق. فرزانه هنوز داشت با سمیرا کَلکَل میکرد سر من! گفتم: فرزانه تمومش کن. هزار تا کار داریم... 🤫
جدیتم را که دید، مشغول شد. اومد ویسها را بذاره، که مثل اجنه رکورد را از دستش گرفتم. هم فرزانه هم سمیرا فقط با چشمهای سوال بر انگیز نگام کردن!😳 لبخندی زدم و گفتم فرزانه جان! جلالی! حسابداری! یادت رفته ؟🤭😶
تیز گرفت چی میگم. گفت: اوه راستی سمیرا چکار کردی با اون خواستگارت پسره بود شیرازیه !😮
سمیرا هم که از سوال فرزانه غم دلش تازه شد رفت تو فاز درد دل...❤️🩹
چشمک رضایتمندانهای به فرزانه زدم 😉و هندزفری رو برداشتم و مشغول تایپ شدم...
بعد از یه روز کاری سخت، شاید هم به قول فرزانه گیج کننده؛ راهی خونه شدم...
توی مسیر چند تا مغازه برای دیدن روسری سر زدم. وقتی روسری دلخواهم رو پیدا کردم، توی آینه خودم را دیدم، 🪞یاد حرف خانوم مائده یکدفعه تنم را لرزوند!
اگه شب عروسی من، تمام آرزوهام مثل پتک روی سرم خراب بشه چی؟!☹️ اگه یه شوهری مثل شوهر خانم مائده نصیب من بشه، چکار کنم؟ 🥺
با صدای فروشنده که داشت می گفت: خانم چقدر رنگ یاسی بهتون میاد به خودم اومدم ! دوباره تصویر خانوم مائده تو ذهنم نقش بست با اون چشمهای مشکی زیباش و چهرهی معصومش !😔
اگر معصومیت من هم از دست رفت چی! 🥺اشک توی چشمام جمع شد 😢به خودم نهیب زدم آخه این چه فکر احمقانهایه! هر کسی طبق روحیات خودش انتخاب میکنه ...👌
روسری رو خریدم و اومدم بیرون ...
ولی انگار این افکار پریشون دست از سرم بر نمیداشت. یه حسی شبیه ترس بهم میگفت: بیا و بی خیال ازدواج و هر چی خواستگاره بشو...🤭
◀️ ادامه دارد ...
❌کپی بدون لینک کانال ممنوع ❌
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
#داستان
💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح
✒قسمت سی و پنجم 5⃣3⃣
تفت گرمای تابستون صورتم رو میسوزاند...☀️
با این افکار پریشان که تاثیرات چنین مصاحبهای بود، درونم به آشوب کشیده شده بود. انگار توی دلم رخت میشستند...🤦♀
رسیدم خونه. احساس خستگی زیادی میکردم ولی نه خستهی کار، خسته از افکار وحشتناک...🙁
کمی استراحت کردم. حالم بهتر شد. اومدم تو آشپزخونه کمک مامانم...
مشغول شدم. بعد از چند لحظه، مامانم دستم رو گرفت و با هم پشت میز غذاخوری نشستیم...
گفت: دخترم! حواست باشه فاطمه خانم از دوستهای صمیمی منه، ان شاالله که پسر خوبی باشه و مهرش به دلت بشینه ولی اگر هم ازش خوشت نیومد، مستقیم بهش نگو نمیدونم مثلا بگو توکل بر خدا، یه چیزی که بهش بر نخوره! 🤭
من به بابات گفتم؛ برا جواب بگه تماس بگیرن اونوقت خودم یه جوری بهش میگم. باشه عزیز دل مامان...🥰
دستم رو گذاشتم روی چشمام. گفتم: چشم مامان جان...❣
یه نگاه بهم کرد و گفت: مامان فدات شه اینقدر هم سخت گیری نکن والا ما دلمون میخواد عروسی دخترمون رو ببینیم!👰♀
لبخندی زدم و دوباره گفتم: چشم
یه خورده چشمهاش را ریز کرد و گفت: ای دختر بلا! با همین چشم، چشم گفتنات کار خودت رو پیش میبری. از دست تو...😅
بلند شدم. مثل همیشه وسط پیشونیش رو بوسیدم...💋
گفت: خودت رو لوس نکن...
گفتم: قربونت بشم من خریدار بهشتم! خودش گفته بهشت میخواین وسط پیشونی دقیقا بین ابروهای مادرتون رو بوس کنین... 😚
نفس عمیقی کشید و گفت: الهی عاقبت بخیر بشی مادر!🤲
یه لحظه به خودم اومدم دیدم دارم حرف خانم مائده را میزنم ...
منم خریدار بهشتم...😑
خودم را مشغول کار کردم اما ذهنم درگیر شده بود نکنه بیراه برم!
نکنه حرف حاج قاسم یادم بره و مثل خیلی ها با اسم اسلام در مقابل اسلام بجنگم!😱
گوشه لبم را گزیدم و خودم را دلداری دادم که حالا کو تا ازدواج!؟ اینم مثل بقیه...😒
کارها که تموم شد اومدم داخل اتاقم، کمد لباس هام رو باز کردم. با دیدن لباس رنگِ یاسیم خوشحال از اینکه بالاخره تونستم یه روسری خوشگل ست باهاش پیدا کنم.😍
جدا گذاشتمشون برای فردا شب، بالاخره دوست مامانه و باید نشون میدادم بدون آرایش هم میشه زیبا بود. زیبایی از جنس صداقت و معصومیت!
وای معصومیت ...
انگار هر کلمهای از ذهنم رد میشد من را یاد خانم مائده میانداخت و شعلهی این آتش درونی را بیشتر میکرد...❤️🔥
یاد حرف یکی از اساتید دانشگاهمون افتادم که میگفت: همنشین روی همنشین اثر میذاره. گاهی حتی یک همنشینی کوتاه تا مدتها اثرش روی فرد میمونه! پس تو انتخاب همنشینهاتون حتی برای مباحثه و درس خوندن دقت کنید.👌
و من تاثیر همین دو روز همنشینی ناخواسته را با خانم مائده با تمام وجود داشتم حس میکردم و چه حس تلخی... 😮💨
زنگ گوشی موبایلم حواسم رو از این افکار جدا کرد. نگاه کردم شمارهی فرزانه بود...📱
سلام فرزانه جان
- سلام. خوبی خوشگل خانم!😇
- جانم! چیزی شده؟🧐
- شاید باورت نشه! اومدم خونه مامانم گفت: پس فرداشب خواستگار داری! 😍فکر کن به این تفاهم!😅 طاقت نیاوردم گفتم زنگ بزنم بهت بگم...
گفتم: بسلامتی! کیه این آقای بیچاره که خواستگار شماست میشناسیش؟😅
- گفت: خیلی بد جنسی! نه نمیشناسیم ولی گفتن از خانواده شهدا هستن...🥰
ذوق کردم و گفتم وای چه سعادتی ان شا الله که خیره...🤲
- گفت:جلالی رو چکار کنیم؟ فردا تو نیستی، پس فردا من!🥴
گفتم: نگران نباش یه کاریش میکنیم دیگه...
بعد از کلی صحبت کردن خداحافظی کردیم.
حرفهای فرزانه کمی من را هم امیدوار کرد شاید این خواستگار من هم آدم خوبی باشه شاید به قول مامانم بستهی سفارشی خدا از آسمون باشه...👩❤️👨
حال روحیم بهتر شد ولی این حال خوب فقط تا اومدن مهمونها داخل خونه با من بود.😔
باورم نمیشد! چی دارم میبینم؟! ...😳
اینقدر شوکه شده بودم که تمام بدنم مثل بید میلرزید...😱🥶
◀️ ادامه دارد ...
❌کپی بدون لینک کانال ممنوع❌
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
#داستان
💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح
✒قسمت سی و ششم 6⃣3⃣
نفسهام به شماره افتاده بود.😨 به سختی روی پاهام ایستاده بودم...
رعشهای عصبی تمام بدنم رو گرفته بود. البته حق داشتم هر فرد دیگهای هم جای من بود همینطور میشد...😩
یعنی دنیا اینقدر کوچیکه که آقا پسر روبه روی من دقیقا کسی باشه که با تیشرت مشکی و شلوار پلنگی و موهای بورش خونهی خانم مائده دیدم!!😱
آخ خدایا! چرا من ... !؟
چرا من... !؟
با همان حال خرابم، بعد از سلام و احوالپرسی مختصر با فاطمه خانم به سرعت رفتم داخل آشپزخونه...🥺
حالم شبیه آدمی بود که نه راه پس داشت نه پیش! کاش به مامانم میگفتم اصلا راهشون نمیداد داخل!😐 نه نمیشد. شاید خانوادش خبر ندارن که با چه افرادی در ارتباطه!🤭
دستهام را روی سرم گذاشته بودم و مستاصل نشسته بودم. انبوهی از فکرهای وحشتناک از ذهنم عبور میکرد...😩
خانوادهها حسابی با هم گرم گرفتهبودن و مشغول صحبت...
یکدفعه صدای مامانم منو به خودم آورد! 📣 دخترم پاشو بریم پیش مهمونها، فاطمه خانم گفت: اگر اجازه بدین دختر و پسر باهم صحبت کنند تا ببینم خدا چی میخواد...
گفتم مامان من جوابم نه! نمیخواهم صحبت کنم.😵💫
با دست زد به صورتش گفت: مامان شما که هنوز باهاش صحبت نکردی؟ چرا نه!😧
گفتم مامان من نمیام صحبت کنم اصلا از قیافش خوشم نیومد...🧑💼
لبش رو گزید و گفت: مامان اذیت نکن! باشه اصلا میگیم نه! بیا برو دو دقیقه بشین با حسام صحبت کن؛ آبرومون نره دخترم، بلند شو مامان بلند شو...😥
ناچار بلند شدم. حالم بد بود! خیلی بد. 😥ولی چیزی نمیتونستم بگم!🤭 همراه مامانم رفتیم پیش مهمونا نشستم
لحظات به کندی میگذشت...⏳
به شدت تپش قلب گرفته بودم...
چند دقیقهای که گذشت فاطمه خانم نگاهی به من کرد. دوباره به بابام و مامانم گفت: اگر اجازه بدید این دو تا جووون برن با هم صحبتی بکنن ...💞
بابام نگاهی بهم کرد و گفت: آره بابا! برید اتاق کناری حرفهاتون رو بزنید تا ببینیم چی خیره...🤲
آب دهنم را به سختی فرو دادم چادر را طوری که روسری یاسیم دیده نشه محکم گرفتم و رفتم داخل اتاق ...😵
همینطور ایستاده بود. سرش پایین، نگاهش خیره به گلهای قالی...🌸
سلام کرد...
آروم نشستم روی صندلی، صدام میلرزید نه از خجالت که از ترس!🤢 با همون حالت گفتم: بفر...بفرمایید بشینید...
نشست هنوز سرش پایین بود، کت و شلوار مشکی با پیراهن آبی آسمونی پوشیده بود و چقدر هم بهش میومد ولی حیف...😔
لحظاتی به سکوت گذشت. سرش را آورد بالا بدون اینکه نگاه به چهرهام کنه، گفت: بفرمایید شما شروع کنید...
من که جوابم نه بود، همون اول برای اینکه مطمئن بشم خیلی جدی ولی با لرزش صدا گفتم: شما دیروز رفته بودید خونهی یکی ازدوستاتون برای عیادت!🧐🤨
از شدت تعجب سرش را بالا آورد😳 و یک لحظه نگاهش به نگاهم گره خورد سریع جهت چشم هاش را عوض کرد و گفت: شما از کجا میدونید؟🧐
بریده بریده گفتم: برای ... برای مصاحبه از خانم مائده اونجا بودم.📽
انگار خیالش راحت شده باشه، لبخندی روی لبش نشست🙂 و گفت: عجب دنیای کوچیکی! بعد ادامه داد چقدر خوبه با خانم مائده آشنا هستید...😇
تمام نفسم را توی سینهام جمع کردم وگفتم:ظاهراً شما بهتر از من میشناسیدشون؟!🤨
گفت: بله من از مجاهدتهاشون توی سوریه ایشون را میشناسنم. البته به جز من خیلی از برادرها ایشون را میشناسند...🤭
توی اون لحظات دلم میخواست زمین دهن باز میکرد یا منو میبلعید یا این پسره ذی شعور رو که اینجوری داشت تعریف خانم مائده رو میکرد...😤😬
◀️ ادامه دارد ...
❌کپی بدون لینک کانال ممنوع❌
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
رفقای همراه عزیزمون
با توجه با پایان چله ی زیارت عاشورا و پویش زائر اولی هامون
خواهشمندیم
هر گونه نظر انتقاد و پیشنهادی نسبت به موارد گفته شده دارین
برامون در ناشناس مون
بفرمایید🙏
لینک ناشناس مون👇
https://harfeto.timefriend.net/16839138673523
به سرم زد که به سـوی حرمـت پر بزنم🕊
به امیــد کــرمـت باز بـر آن دَر بـزنـم
شب جمعه است صدایت نزنم می میرم
کاش می شد که بیایم به شما سـر بزنم
صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین
شبتون حسینی🌙
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
1_5028151907.mp3
6.39M
خوابم یا بیدارم
الان که بین حرم تو و علمدارم
🎙 #مهدی_رعنایی
#صلیاللهعلیڪیااباعبدالله
#شب_جمعه
#شب_زیارتی_ارباب
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
باند پرواز 🕊
خوابم یا بیدارم الان که بین حرم تو و علمدارم 🎙 #مهدی_رعنایی #صلیاللهعلیڪیااباعبدالله #شب_جم
33.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الهی که روزی تون بشه مثل ما شب جمعه ای این مداحی را بین الحرمین گوش بدین و ناباورانه اشک بریزید😭♥️
خوابم یا بیدارم😭
به خواب دیدم از اینجا نمای گنبدتان را
عجیب نیست اگـر تشنه ای سراب ببیند
جااااانم حسین♥️
دلتنگیم😭
نالهوشکوهحراماستبرعشاق؛
ولی..
ازفراقِتوشکایتنکنم،میمیرم!
اربابم حسین..💔
🥀 چه دمی می شود آن دم که شود رؤیتِ تو...
که به پایان برسد ظلم شبِ غیبت تو...
🥀 ای خوش آن دم که رسد رایحهی نابِ وصال...
به مشامم برسد عطر خوش قامتِ تو...
🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤
سلامامام زمانم💚
🌸 السَّلامُ عَلَیْکَ سَلامَ مَنْ عَرَفَکَ بِمَا عَرَّفَکَ بِهِ اللهُ
🍃سلام بر تو! سلام کسى که تو را شناخته، آنگونه که خدا تو را به آن شناسانده...
📚 مفاتیح الجنان، زیارت حضرت صاحب الامر
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz