4_345554935284237897.mp3
2.42M
+ تنھا مڪالمهای که این روزها
خیلی اذیتمون میکنه!😔💔
#شدیداًدلتنگـــ #اربعین
🌷 آیت الله جوادی آملی :
👌 در سفر آخرت ، تقوا زادراه است ، با پیاده رفتن می رسیم ، ولی دیر؛ چاره ای جز گرفتن مَرکب نداریم. مرکب این جاده #نمازشب است.
باسلام
مسابقه ای در راه است😍😍
❤️🧡مسابقه کمال همنشین🧡❤️
کار شما در این مسابقه به شرح زیر است👇
اول1⃣
درسی هایی که از شهید روز اول تا شهید روز سی ام گرفتید را
به ترتیب بنوسید(با نام شهید) و یا تایپ کنید ارسال کنید😍😍
دوم2⃣
دلنوشته ای خطاب به یک شهید چله (که بیشتر به دلتان نشسته) و یا همه شهدا بنوسید🤩
لازم نیست حتما از لغات سنگین داخلش استفاده بشود ،،، دلنوشته یعنی حرف دلی
سخن کز دل برآید ، لاجرم بر دل نشیند🙃😉
ان شاالله به بهترین آثار جوایزی هم تقدیم میشود💛 منتظر شرکت شما هستیم💗
مهلت ارسال آثار 👈 تا اربعین حسینی/ 5 مهر
ارسال به👈 09134320142
@Basiji_shahid1399
آثار با مشخصات زیر ارسال شود👇
نام و نام خانوادگی:
نام پدر:
شماره تلفن:
به روضههای کربلا ، کوفه و شام
یک تنه اقتدا میکند غواصِ ما ؛
دست بسته ، تشنه لب ....
#امان_از_دل_زینب
#غواصان_دست_بسته
#عملیات_کـربلای_چهار
تفحص انگشت و انگشتر ....
مدتی بود که در میدان مین فکه،
منطقه عملیاتی والفجر یک
در حال تفحص بودیم
اما از پیکر شهدا هیچ اثری نبود.
عصر عاشورای سال ۱۳۷۳ یا ۷۴ بود.
پکر بودم و به سمت ارتفاع ۱۱۲
همین طور راه می رفتم و به شهدا
التماس می کردم که خودی نشان دهند.
ناگهان در خاکهای اطراف چیزی سرخ رنگ
نظرم را جلب کرد. توجه که کردم
به انگشتر می مانست ....
جلوتر که رفتم دیدم یک انگشتر است.
دست بردم برش دارم که با کمال تعجب
دیدم یک بند انگشت هم بدان متصل است.
خاک های اطرافش را کندم .
بچه ها را صدا کردم.
علی آقا محمود وند و بقیه هم آمدند.
یک استخوان لگن، یک کلاه خود آهنی
و یک جیب خشاب پیدا کردیم.
بچه ها یکی یکی می نشستند
و بغض شان می ترکید.
این انگشت و انگشتر پلی زده بود
با امام حسین (ع) در عصر عاشورا
روضه ای بر پا شد ...
📚 راوی: مرتضی شادکام
کتاب تفحص، نوشته حمید داود آبادی،
ناشر: صیام، صفحه ۲۳-۲۲٫
#تفحص_شهید
#السلام_علیک_یااباعبدالله
روضه از زبان همسر شهید #مهدی_نعمایی
کفن را باز نکردند برای بچه
ریحانه پرسید
اگر دوست باباست پس چرا عکس بابا مهدیِ من روی اونه
آرام در گوشش گفتم این بابا مهدی
یکهو داد زد نه، این بابای منه
دوباره در گوشش گفتم ریحانه جان، یک کار برای من میکنی
با همان حال گریه گفت چه کار؟
بوسیدمش گفتم پاهای بابا را ببوس
پرسید «چرا خودت نمیبوسی؟ گفتم همه دارند نگاهمان میکنند. فیلم میگیرند. خجالت میکشم
گفت من هم نمیبوسم
گفتم باشه ولی اگر خواستی یکی هم از طرف من ببوس
انگار دلش سوخته باشد. خم شد و پاهای مهدی را بوسید و دوباره بوسید
آمد توی بغلم و گفت مامان از طرف تو هم بوسیدم
حالا چرا پاهایش
گفتم چون پاهاش همیشه خسته بود درد میکرد
چون برای دفاع از حرم حضرت زینب و #حضرت_رقیه قدم برمیداشت
یکهو ساکت شد و شروع کرد به لرزیدن. بدنش یخ یخ بود. احساس کردم ریحانه دارد جان میدهد
همه حواسم به ریحانه بود
و از مهرانه سه ساله غافل بودم به برادرم التماس کردم ببردش گفتم
اگر سر بابایش را بخواهد من چه کار کنم؟
اگر بخواهد صورت بابا مهدی را ببیند چه طور نشانش بدهیم؟
اگر میدید طاقت میآورد؟ نه، به خدا که بچهام دق میکرد
فاراقلیط 🏴
🌷محل کار محمد با خونمون فاصله ی زیادی نداشت
اونقدر نزدیک بود که اگه اراده می کرد می تونست روزی چند بار به خونه سر بزنه
اما هیچوقت اینکار رو نکرد
گاهی بعد از سه الی چهار هفته، یکبار به خونه می یومد
طوری شده بود که بچه ها باهاش غریبی می کردند
بهش گفتم: یه کم بیشتر بیا خونه
گفت: شما هیچ وقت از ذهن من بیرون نمی روید
اما چه کنم که مسئولیت انقلاب سنگین تر هستش ...
❤️ شهید محمد بروجردی ❤️
#شهیدانه
#دفاع_مقدس
سر مهدی تشنه لب را به زانو گذاشته بودم .
دیدم لب مهدی به هم میخوره؛
گوشم را نزدیک بردم؛ گفت: آقارضا سرم را روی زمین بذار....
بیهوش بودم مهدی با لباس یکپارچه از نور با لبخند کنارم آمد،
گفت: حضرت زهرا(س) میخواست سرم را به دامن بگیرد واسه همین از شما خواستم سرم رو از روی زانوت رو زمین بزاری .
✍راوی: شهید رضا پور خسروانی
#شهید_مهدی_نظیری🌷
#ڪــلامشهـــید
🌷شهــید امـیر حاج امــینی:
اصلاً دنبال #شهــرت نبود به اين
اصل خيلے اعتقاد داشت ڪہ اگه
واقعاً ڪاری رو برای خــــود خدا
بکنی #خــودش عــزيزت میکنه.
آخرش هم همين خصلتش باعث
شد تا عڪس شهادتش اينطــور
معــروف بشه.
#شهیدانہ😍
❬چشماشمجروحشدو
منتقلشڪردندتھران؛
محسنبعدازمعاینہازدڪترپرسید:
آقا؎دڪترمجرا؎اشڪچشممسالمہ؟
میتونمدوبارھبااینچشمگریہڪنم؟ッ
دڪترپرسید :
برا؎چۍاینسوالرومیپرسۍپسرجون
محسنگفت :
"چشمۍڪہبرا؎امامحسین
گریہنڪنہبہدردمننمیخورھ! . . .シ ❭
📻⃟📞¦⇢ #شھیدمحسندرودی
خاطره ای بعداز شهادت شهید محمدبلباسی
یکی از دوستان خاله زهره بعد از شهادت دایی،برای عرض تسلیت به خانه شان آمده بود.لابه لای حرفهایش گفت:شهید که راه خودش را پیدا کرد؛بیچاره بچه هایش!اونا بی سرپرست شدن.
روز بعد همان خانم به خاله زهره زنگ زد .با هیجان و البته شرمندگی تعریف کرد که خواب دیده ،دایی محمد آمده بالای سرش و اورا صدا می کند. از خواب که پرید متوجه می شود پتو روی صورت نوه ی شش ماهه اش افتاده و بچه در حال خفه شدن است و به سختی نفس می کشدپتو را برداشت،نماز صبح را خواند و دوباره خوابید.بازهم دایی به خوابش آمد و گفت:
{من حتی مراقب بچه های شما هم هستم چه برسد به خانواده ی خودم!}
راوی صالحه خلیلی،خواهر زاده ی شهید
#برای زین أب
روایتی فوق العاده جذاب از
شهید مدافع حرم محمد بلباسی
قیمت روی جلد:۵۲۰۰۰تومان
🔰فرازی از وصیت شهید محمد اینانلو؛
تمنا دارم پاسدار حرمت خون شهیدان باشید و تنها راه حفظ حرمت آن
پشتیبانی مطلق و بدون قید و شرط از ولایت فقیه و رهبری فرزانه انقلاب است.
ولی فقیه و نایب امام زمان خود را تنها نگذارید که عزت و عاقبت بخيري ما و کشورمان در اطاعت بی چون و چرا از ولی امرمان است.
ولادت: ۱۸ فروردین ۱۳۶۷
شهادت: ۲۱ دی ۱۳۹۴ ، خان طومان
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
سر جدا شده ی شهیدی که پنج دقیقه یاحسین"ع" میگفت ...
درجاده بصره_خرمشهر وقتی که شهید علی اکبردهقان به شهادت رسید ،
ایشون همان طور که میدوید از پشت از ناحیه سر مورد اصابت قرار گرفت و سرش جداشد ...
در همان حال که تنش داشت میدوید سرش روی زمین می غلتید ...
سر این شهید بزرگوار حدود پنج دقیقه فریاد یا حسین یا حسین سر میداد ... همه داشتند گریه میکردند ...
چند دقیقه بعد از توی کوله پشتی اش وصیتنامه اش رو برداشتند نوشته بود :
خدایا من شنیده ام که امام حسین علیه السلام با لب تشنه شهید شده ، من هم دوست دارم این گونه شهید بشم .
خدایا شنیده ام که سر امام حسین را از پشت بریده اند ؛ من هم دوست دارم سرم از پشت بریده بشه ...
خدایا شنیده ام سر امام حسین علیه السلام بالای نیزه قرآن خونده ؛ من که مثل امام اسرار قرآن را نمی دونم ولی به امام حسین علیه السلام خیلی عشق دارم ...
دوست دارم وقتی شهید میشم سر بریده ام به ذکر یا حسین یا حسین باشه .
نقل از ڪتاب روایت مقدس، ص300
شهید علی اکبردهقان
یادشهداصلوات