eitaa logo
باند پرواز 🕊
1.1هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
4.7هزار ویدیو
23 فایل
چگونه دربند خاک بماند آنکه پروازآموخته است! اینجا باندپروازشماست وشهداپر پرواز🕊 خوش آمدید💐 کجا گل‌های پرپر می فروشند؟! شهادت را مکرّر می فروشند؟! دلم در حسـرت پرواز پوسید کجا بال کبوتر می فروشند ؟💔 خادم الشهدا @Mohebolhosainam @Am21mar
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 که برات میدهد🥺 این گوشه ای از قصه علیرضای۱۶ ساله است که با همه ی ما در کربلا وعده دیدار کرده است...🌷 ایام عید نوروز برای دیدار اقوام به اصفهان رفتیم🚶🏻‍♂️روز آخر تعطیلات به گلزار شهدا و سر مزار شهید خرازی رفتم وسط هفته بود و کسی در آن حوالی نبود با گریه از خدا خواستم تا ما هم مثل شهدا راهی کربلا شویم😔. توی حال خودم بودم. برای خودم شعرمیخواندم.از همان شعرهایی که شهدا زمزمه میکردند: این دل تنگم عقده ها دارد گوییا میل کربلا دارد😭 هنوز به مزارش نرسیده بودم. یک دفعه سنگ قبر یک شهید توجهم را جلب کرد. با چشمانی گرد شده بار دیگر متن روی سنگ را خواندم. آنجا مزار شهید نوجوانی بود به نام🖇️ علیرضا کریمی🖇️ 👇🏻 اوعاشق زیارت کربلا بوده، و درآخرین دیدار به مادرش چنین گفته: میروم و تا راه کربلا باز نگردد باز نمیگردم!!  در روزی هم که اولین کاروان به طور رسمی راهی کربلا میشود پیکر مطهرش به میهن باز میگردد!! این را از ابیاتی که روی سنگ مزارش نوشته بود فهمیدم. حسابی گیج شده بودم.انگار گمشده ای را پیدا کردم. گویی خدا میخواهد بگوید که گره کار من به دست چه کسی باز میشود. همان جا نشستم.حسابی عقده دلم را خالی کردم. 🥺 با خودم میگفتم :این ها در چه عالمی بودند و ما کجائیم؟! این ها مهمان خاص امام حسین علیه السلام بودند. ولی ما هنوز لیاقت زیارت کربلا را هم پیدا نکرده ایم.با علیرضا خیلی صحبت کردم.از او خواستم سفر کربلای مرا هم مهیا کند. با صدای اذان به سمت مسجد حرکت کردم. درحالی که یاد آن شهید و چهره ی معصومانه اش از ذهنم دور نمیشد.  روز بعد راهی تهران شدیم.آماده رفتن به
آماده رفتن به محل کار بودم. یک دفعه شماره تلفن کاروان کربلای روی طاقچه ، نظرم را جلب کرد. گوشی تلفن را برداشتم. شماره گرفتم. آقایی گوشی را برداشت. بعد از سلام گفتم: ببخشید، من قبل عید مراجعه کردم برای ثبت نام کربلا، میخوام ببینم برای کی جا هست؟ یک دفعه آن آقا پرید تو حرفم و گفت: ما داریم فردا حرکت می کنیم. دو تا از مسافرامون همین الان کنسل کردن،اگه میتونی همین الان بیا!! نفهمیدم چطوری ظرف نیم ساعت از شرق تهران رسیدم به غرب. اما رسیدم . مسئول شرکت زیارتی را دیدم و صحبت کردیم. گفت:فردا هفت دستگاه اتوبوس از اینجا حرکت می کنه. قراره فردا بعد از یک ماه،مرز باز بشه و برای اربعین کربلا باشیم. اما دارم زودتر می گم، اگه یه وقت مرز رو باز نکردن یا ما را برگردوندن ناراحت نشین! گفتم:باشه اما من گذرنامه ندارم. کمی فکر کرد و گفت:مشکل نداره،عکس برای شناسنامه خودت و خانمت رو تحویل بده. بعد ادامه دادم: یه مشکل دیگه هم هست،من مبلغ پولی که گفتید رو نمی تونم الان جور کنم. نگاهی تو صورتم انداخت. بعداز کمی مکث گفت: مشکلی نیست، شناسنامه هاتون اینجا میمونه هروقت ردیف شد بیار😳🥹. با تعجب به مسئول آژانس نگاه میکردم انگار کار دست کس دیگه ای بود. هیچ چیز هماهنگ نبود. اما احساس میکردم ما دعوت شدیم. از صحبت من با آن آقا ده روز گذشت. صبح امروز از مرز مهران عبور کردیم، وارد خاک ایران شدیم! حوادث این مدت برای من بیشتر شبیه خواب بود تا بیداری. هشت روز قبل،با ورود کربلا,ابتدا به حرم قمر بنی هاشم رفتیم.در ورودی حرم،برای لحظاتی حضور علیرضا،همان شهید نوجوان ،را حس کردم.ناخودآگاه به یادش افتادم. انگار یک لحظه او را در بین جمعیت دیدم😭. سفر کربلای ما خودش یک ماجرای طولانی بود. د زیارتی بود باور نکردنی. هرجا هم می رفتیم ابتدا به نیابت امام زمان(عج) و بعد به یاد علیرضا زیارت می کردیم..این مدت عجیب ترین روزهای زندگی من بود. پس از بازگشت بلافاصله راهی اصفهان شدم.عصر پنج شنبه برای عرض تشکر به سر مزار علیرضا رفتم.هنوز چند کلامی صحبت نکرده بودم که آقای محترمی آمدند. فهمیدم برادر شهید و شاعر ابیات روی سنگ قبر است. داستان آشنایی خودم را تعریف کردم. ماجراهای عجیبی را هم در آنجا از زبان ایشان شنیدم. عجیب تر این که این نوجوان شهید در پایان آخرین نامه اش نوشته بود: به امید دیدار در کربلا-برادر شما علیرضا با همه ما در کربلا وعده کرده بود.🤲🏻🖤 ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢ https://eitaa.com/BandeParvaz
AUD-20220813-WA0137.
6.54M
بخشی از خاطرات شهید کریمی به صورت صوتی💔🖇️ 🎙️ ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢ https://eitaa.com/BandeParvaz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با مطالعه زندگینامه شهید کریمی دل هاتون هوایی کربلا شد ؟🖤 آقا کدومامون توی این چله زیارت عاشورا جواز کربلامون را میگیریم ؟!🥺💔 حس و حالتون را از مطالعه زندگینامه شهدا باهامون در لینک ناشناس زیر به اشتراک بذارید 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16532542129169
باند پرواز 🕊
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🖤🖤🖤🍃 🍃🖤🖤🍃 🍃🖤🍃 🍃🍃 🍃 #روز_پنجم_چله ✍ ۲۲ مرداد ۱۴۰۱ ۱۵ محرم ۱۴۴۴ ▪️شهید حاج حسین همدانی▪️ ▪
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🖤🖤🖤🍃 🍃🖤🖤🍃 🍃🖤🍃 🍃🍃 🍃 ✍ ۲۳ مرداد ۱۴۰۱ ۱۶ محرم ۱۴۴۴ ▪️شهید سجاد طاهر نیا▪️(سالگرد ولادت) ▪️شهید جلال افشار ▪️ ♡ 🍃 🍃🍃 🍃🖤🍃 🍃🖤🖤🍃 🍃🖤🖤🖤🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🖤🕊زیارت نامه ی شهدا🕊🖤 🌹اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹 ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
تاریخ تولد ✨1364/05/23 محل تولد✨رشت تاریخ شهادت ✨ 1394/08/01 محل شهادت ✨حلب - سوریه وضعیت تاهل✨متاهل با 2 فرزند محل مزار شهید✨گلزار شهدای رشت 🖇️ *بخشی از وصیت نامه* 🖇️ بسم الله الرحمن الرحمن با سلام به امام زمان (عج) و نائب بر حقش خامنه ای عزیز. یک روز مانده به محرم 94 و آغاز عملیات (در استان حلب سوریه) به نام آن که عشق را آفرید تا ارباب عاشقان حسین شود. دو توصیه از دو پدر شهید💖 چند سال پیش دو بزرگی که پدر شهید بودند، به من توصیه کردند که دو چیز را هرگز فراموش نکنم: 1- هر روز خواندن زیارت عاشورا. 2- قناعت کردن در تمامی کارها. پدر و مادر؛ با عرض سلام به شما عزیزان که تمام وجود و هستی خودتان را فدای تربیت بنده حقیر کردید. از شما عزیزان ممنون هستم ولی شرمنده که نتوانستم هیچ گاه کنار شما باشم و خدمتی برایتان انجام بدهم🥀. فقط می توانم بگویم ان شاءالله حضرت زهرا (ص) و حضرت علی (ص) اجرتان دهدو شفیع شما باشد در آن روز سخت. مرا حلال کنید و این پسرتان را قربانی و فدایی پسر ارباب بی کفنمان کنید.💔 از خداوند برای شما صبر و سلامتی خواستارم و از شما خواهش می کنم مثل همیشه کمک و پشتیبان همسر و فرزندانم باشید.🫶🏻 دوستدار شما، پسر شرمنده شما. همسر عزیزم؛ با عرض سلام و خدا قوت به شما که همه ی بار این زندگی و تربیت فرزندانمان به دوش شما می باشد. از حضرت زینب (س) و بی بی سه ساله برای شما آرزوی سلامتی و صبر و استقامت طلب می کنم.🥺 از شما به خاطر همه چیز ممنونم. از این که در تمامی مراحل زندگی پشت بنده ی حقیر بودی و مرا در تمامی لحظات یاری کردی. از خدا می خواهم در آخرت
در آخرت با هم باشیم. شاید سختی هایی که در زندگی با بنده کشیدی را جبران کنم. لطفا «فاطمه رقیه» و «محمد حسین» را ولایی تربیت کند و بهشان بگویید که من به چه اندازه دوستشان دارم.♥️ خداوند توفیق داد هر روز دو رکعت نماز برای عاقبت به خیری از روز اول تولد بچه ها تا الان خواندم. اگر در توان شما بود برایشان بخوانید.⭐ یادتان باشد در تمامی مراحل زندگی، فقط توکل کنید به خداو قناعت کنید و به هر چیزی که خدا به شما داده، راضی باشید و از کسی جز خداوند چیزی نخواهید.🌿 ببخشید که در لحظات سخت نبودم، هر چند وظیفه بنده بود، اما به خاطر همه ی سختی ها از شما عذرخواهی می کنم. از خط ولایت جدا نشوید و چادر، این هدیه حضرت زهرا (ص) را که امانتی دست شما هست را پاسداری کنید.💛 سلام مرا به پدر و مادرتان برسان و بهشان بگو تشکر می کنم برای همه چیز. دوست دارت آقایی. نمی دانم چه حکمتی می باشد. از خداوند سی سال عمر هدیه گرفتم اما خوب استفاده نکردم و فقط شاید افتخارم نوکری ارباب باشد و دختر سه ساله ایشان که دو فرزندم را هدیه ی این بی بی سه ساله می دانم. درست در شبی که «محمد حسین» متولد شد و درست در همان ساعت، بنده توفیق زیارت این خانم را داشتم و حس خوبی در آن ساعات پیدا کردم. خدا را شکر و سپاس به خاطر این دو امانت.🌹 فرزندانم فاطمه رقیه، محمد حسین؛ با عرض سلام به شما دو امانت خداوند که خدا می داند شما را چه اندازه دوست دارم و عاشقتان هستم. از شما خواهش می کنم که به مادرتان کمک کنید و درستان را بخوانید و در تمام مراحل زندگی فقط از خدا و ائمه (ص) کمک بخواهید.💞 شما دو نفر عزیزتر از جانم هستید. شما را قسم می دهم که باعث روسفیدی مادرتان باشید. خانم فاطمه ی عزیز، حجابت را همیشه رعایت کن. مثل مادرت چادر را که دست شما امانت است، پاسداری کن.💟 محمدحسین عزیز، شما را ندیدم، اما می دانم که شما هم مثل خواهرت هدیه ی حضرت رقیه (س) به من هستید. با این که خیلی دوست داشتم ببینمت، اما نشد. چون من صدای کمک خواستن بچه های شیعیان را می شنیدم و نمی توانستم به صدای کمک خواستن آنها جواب ندهم.🥺 در همه ی مراحل زندگی برای شما دو نفر آرزوی موفقیت می کنم. از پدرتان راضی باشید. مادرتان را تنها نگذارید. گوش به فرمان امام خامنه ای باشید. به پدربزرگ و مادربزرگ تان احترام بگذارید. دوست دارم خانم فاطمه حافظ قرآن و محمد حسین قاری قرآن شوند.🙏🏻 دوستدار شما، پدری که همیشه به یادتان است. ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢ https://eitaa.com/BandeParvaz
🔹 *همسر شهید* 🔹 وقتی آقا سجاد برای خواستگاری آمدند، من 2 رکعت نماز خواندم و از خدا خواستم راه را به من نشان بدهد. قرآن را که باز کردم آیه 37 سوره «نور» آمد که معنی آن این بود که می‌گفت «پاک‌مردانی که کسب و تجارت و دادوستد آنها را از یاد خداغافل نمی‌کند...» آقا سجاد واقعاً همین‌طور بود. اولین بار موقع خواستگاری کمی از خانواده و شغلش گفت و خیلی تأکید داشت که من شغلم سخت است و حتی گفت که احتمال شهادت هم هست. من هم برادر و هم پدرم پاسدار بودند و از طرف دیگر آیه 37 سوره نور دلم را گرم کرده بود و تصمیم گرفتم پای همه سختی‌هایش بایستم. ما اصالتاً رودسری هستیم. پدرم که بازنشسته شد، چون خیلی به تربیت بچه‌ها اهمیت می‌داد و دوست داشت بچه‌ها در یک شهر مذهبی تربیت شوند، سال 80 به قم آمدیم. خود من هم دانشگاه آزاد قم رشته فقه و مبانی حقوق قبول شدم. قبل از این‌که اصلاً ایشان به خواستگاری بیایند. من یک شب خانمی را در خواب دیدم که گفت «پسر خوبی است و در قم زندگی می‌کند.» در حالی که آن‌موقع آقا سجاد شمال زندگی می‌کرد و محل کارش هم تهران بود، ولی خودش بسیار قم را دوست داشت و حتی وقتی من به او گفتم بهتر نیست به خاطر کار شما برویم تهران، گفت من عاشق حضرت معصومه(س) هستم و حاضرم همه سختی‌اش را هم تحمل کنم. وقتی به منزل برمی‌گشت غروب بود و خیلی خسته می‌شد. البته من هم عاشق او بودم و هرکجا می‌گفت، حاضر بودم بروم، ولی در خصوص قم اتفاق نظر داشتیم. فرزند اول‌مان که دختر بود، عید سال 90 به دنیا آمد و چون آقا سجاد عاشق اسم رقیه بود، اسمش را «فاطمه رقیه» گذاشتیم. 🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀 عید سال 90 قرار بود فاطمه رقیه دخترم به دنیا بیاید. تمام فامیل‌ها و حتی پدر و مادر آقاسجاد شمال استان گیلان بودند. آن سال به خاطر شرایط من، نتوانستیم به رشت بروم. قم ماندیم. آقارضا الوانی یکی از دوستان صمیمی آقا سجاد که فرمانده‌شان هم بودند آن سال عازم راهیان نور بودند. آمدند قم زیارت کردن می‌خواستند از قم بروند. ما هم چون قم بودیم آقا رضا ماشینش را داد دست آقا سجاد تا هم استفاده کند هم مراقبش باشد. چون نمی‌خواست ماشینش را پارکینک بگذارد. 6 فروردین 90 بیمارستان رفتم ساعت حدوداً 10 صبح و فاطمه رقیه ساعت 9و نیم شب بدنیا آمد. آقا سجاد نگران من بود. پشت در بیمارستان ایستاده بود و خانه نمی‌رفت. برایم دعا می‌کرد. وقتی خبر سلامتی من و فاطمه رقیه را به او دادند خیلی خوشحال شد آن شب من و بچه باید بیمارستان می‌ماندیم. به آقایان اجازه ورود نمی‌دادند. پدرم با نگهبانی صحبت کرده بود و نگهبانی هم قبول کرد تا یک لحظه کوتاه پدرم و آقاسجاد بیایند دم در آسانسور تا بتوانند بچه را بیاورند پایین و نشان‌شان بدهند. خلاصه این کار صورت گرفت و همان شب فاطمه رقیه را دید... 🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀 آن شب وقتی در بیمارستان بستری بودم تا صبح خانه نرفته بود و پشت در بیمارستان قدم می‌زد و لحظاتی هم در ماشین می‌رفت تا کمی استراحت کند. خیلی دلسوز و مهربان بود. صبح 6 فروردین که می‌خواستیم برویم سمت بیمارستان من را با ماشین آقا رضا برد و 7 فروردین که خواستیم دخترمان را بیاوریم خانه با ماشین شهید الوانی (آقارضا) آوردیم. آن‌موقع ما وسیله نقلیه نداشتیم و آقا رضا به ما خیر رسانده بود. شهدا خیرشان همیشه به آدم می‌رسد، چه زمانی که زنده‌اند و چه زمانی که دیگر حضور فیزیکی روی زمین ندارند. هرچند ماشین پدرم بود، اما آن سال این خاطره برایم مانده که اولین فرزندمان را با ماشین شهید الوانی منزل آوردیم. بعد که آقارضا از راهیان نور برگشتند و آمدند قم تا ماشین را بگیرند، تا آن موقع اصلاً خبر نداشتند که خدا به ما فرزندی عنایت کرده است. وقتی آقاسجاد برای‌شان گفتند که وسیله شما باعث خیر شد و ما کارمان این‌طور گذشت خیلی خوشحال شدند و خواستند که فاطمه رقیه را ببینند. آقا سجاد آمد تو خانه و از من خواهش و التماس که می‌گذاری فاطمه رقیه را ببرم دم در آقا رضا ببیند؟ چون نوزاد بود و هوا سرد، فکر نمی‌کرد اجازه بدهم از خانه بیرون ببرد. من هم همان لحظه گفتم: اشکالی ندارد گذاشتمش در کیسه خواب و سرش یک پارچه کشیدم تا سرما توی صورت بچه نخورد. فاطمه را بغل کرد و برد پیش عمو رضا. از آن‌موقع عمو رضا یک برادرزاده به اسم فاطمه‌رقیه طاهرنیا داشت. فاطمه‌رقیه که بزرگ‌تر می‌شد ارتباط آقاسجاد و آقارضا صمیمی‌تر می‌شد. فاطمه رقیه خیلی عمورضا را دوست داشت. شهیدالوانی یک هفته مانده به محرم سال 95 در سوریه شهید شد. 🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀 پسرمان هم 6 ساعت بعد از رفتن آقا سجاد به سوریه دنیا آمد. از قبل برایش اسم محمد را انتخاب کرده بودیم، ولی قرارمان این بود که اگر در محرم متولد شد، اسم حسین را هم اضافه کنیم. پسرمان چند روز مانده به محروم دنیا آمد ولی دل‌مان نیامد اسم حسین را نگذاریم. اسمش شد «محمدحسین». ما مستأجر بودیم و وقتی دخترمان 7 ماهه شد، به برکت و
جود ایشان ماشین هم خریدیم. ما 7 سال و 8 ماه زندگی کردیم، اما شاید 7 ماه درست کنار هم نبودیم. هیچ‌گاه از دیدنش سیر نشدم. اکثراً مأموریت بود. من مانع کارش نمی‌شدم. فقط یک بار تاسوعا و عاشورای سال قبل بود که من بیمار شدم و اصرار کردم که مأموریت نرود. فقط همان یک مرتبه بود. مأموریت‌هایش را عاشقانه می‌رفت. حتی گاهی می‌توانست مرخصی بگیرد، ولی می‌رفت. یک بار مأموریت زاهدان بود. می‌گفت شیعیان در این منطقه خیلی مظلومند و به خاطر ترس از اقدامات تروریستی نمی‌توانند مراسم عزاداری بگیرند. می‌گفت ما می‌رویم تا آنها در محرم راحت هیئت برپا کنند. با این که بسیار ما را دوست داشت، ولی روزهای مهم سال مثل عید یا همین عاشورا و تاسوعا به خاطر کارش در مأموریت بود. خیلی حساس بود و هیچ‌وقت از مأموریت‌هایش حرفی نمی‌زد، اما من با کارش آشنایی کامل داشتم. اوایل زندگی‌مان که اصلاً مطرح نمی‌کرد و فقط لحظه آخر می‌گفت می‌روم مأموریت. گاهی هم من که ناراحت می‌شدم می‌گفت: من مراعات شما را می‌کنم که استرس نداشته باشید. 🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀 ما بیشتر خاطراتش را بعد از شهادتش از دوستانش شنیدیم. دخترمان 4 ماهه بود که رفت مأموریت شمالِ غرب. 11 نفر از دوستان صمیمی‌اش در این مأموریت شهید شده بودند و آقا سجاد خیلی ناراحت بود. وقتی آمد به شدت گریه می‌کرد و می‌گفت: من باید در این مأموریت شهید می‌شدم، ولی چیزی که مانع شهادتم شد، یاد شما و فرزندمان بود. تکه کلامش توکل بر خدا بود. هیچ‌وقت یادم نیست برای کاری یا موضوع دنیایی عجله داشته باشد. آقا سجاد چند تا ویژگی ممتاز داشت. اهل نماز اول وقت بود و اصرار داشت نمازش را به جماعت بخواند. از غیبت متنفر بود. بارها دیدم که نمازشب می‌خواند. مطیع حرف ولایت بود و اگر می‌دید کسی حرفی میزند، تنش از ناراحتی می‌لرزید و می‌گفت: شما مگر ایشان را می‌شناسید که این حرف‌ها را می‌زنید؟ 🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀 همیشه قبل از خواب، قرآن می‌خواند و هروقت پدر و مادرش را می‌دید دست‌شان را می‌بوسید. قانع بود و از تجمل فرار می کرد. از نیازمندان دستگیری می‌کرد و خیلی هم شجاع بود. برای رفتن به سوریه ابتدا فرمانده‌شان مخالفت کرده بود. با ما ارتباط خانوادگی داشتن و از وضع ما مطلع بودند برای همین با رفتن آقا سجاد مخالفت کردند و گفته بودند بعد از به دنیا آمدن فرزنش عازم بشود. آقا سجاد هم مرخصی بود، ولی خودش مرخصی را کنسل کرد. به فرمانده‌شان هم گفته بود که من خودم با خانم صحبت می‌کنم و مشکلی نیست. فرمانده‌شان گفته بود باید پدرخانمت هم رضایت بدهد، ولی آقا سجاد ناراحت شده بود و گفته بود زندگی خودمان است و خانم هم با این مأموریت مشکلی ندارد و کنار می‌آید. آمد منزل. من اول کمی ناراحت شدم چون به هر حال هر زنی دوست دارد در این شرایط شوهرش کنارش باشد، ولی آقا سجاد اصرار می‌کرد. گفتم: واقعاً دوست نداری بمانی؟ گفت: چرا! ولی آرزو هم داشتم که اسمم بین مدافعین حرم باشد. من به صورتش نگاه نمی‌کردم چون خیلی دوستش داشتم و اگر نگاه می‌کردم، دلم به حالش می‌سوخت. گفتم حالا بمان اگر نروی بهتر است. دیدم گریه کرد و به التماس افتاد. من هم گریه‌ام گرفت. آخرش نتوانستم مقاومت کنم. گفتم باشد ایراد ندارد، حتی به شوخی هم گفتم نروی شهید شوی! خند‌ه‌اش گرفت. گفت: نه الان زود است، من می‌خواهم 30-40 سال خدمت کنم و بعد شهید شوم. با این حرف‌هایش می‌خواست من را آرام کند. گفت: هیچ خطری نیست. نگران نباش، اما من می‌دانستم که آقاسجاد ماندنی نیست. 🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀 آقا سجاد ساعت 8 غروب بود که رفت و درست 6 ساعت بعد از رفتنش پسرمان به دنیا آمد. همان روز ظهر زنگ زد که رسیدنش را اطلاع بده. پسرم گریه می‌کرد و منم از فرصت استفاده کردم و تلفن را گرفتم جلوی دهانش. آقا سجاد پرسید صدای چیست؟ گفتم پسرت دنیا آمد. خیلی خوشحال شد. خودم خبر تولد محمدحسین رو به او دادم. اوایل که در سوریه بود هر 2 روز یک‌بار تماس می‌گرفت، اما چون تلفن کردن از آنجا سخت بود گاهی 3 یا 4 روز بی‌خبر می‌ماندیم. هربار هم صدا خیلی بد می‌آمد. آخرین تماسش 4 روز قبل از شهادتش بود. خواهر آقا سجاد آمده قم تا پیش من باشد. به آقاسجاد گفتم خواهرش آمده منزل ما. خیلی خوشحال شد که من تنها نیستم. از بچه‌ها و پدر و مادرش پرسید و آخرش گفت: از پدر و مادر خودت هم عذرخواهی کن که من نیستم و همه زحمت‌ها به گردن آنها افتاده. 🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀 روز تاسوعا ساعت 8 یا 9 صبح عملیات می‌شود. یکی از دوستانش می‌گفت آتش سنگینی بود. ما در حرکت بودیم که دیدیم آقاسجاد ایستاد و شروع کرد زیر لب حرف زدن. چشمانش را هم بسته بود. ما فکر کردیم شاید ترسیده باشد. زدم پشتش و گفتم حالت خوبه؟ ترسیدی؟ چشمش را باز کرد و گفت نه، حالم خوب است، بهتر از این نمی‌شود. 10 قدم جلوتر که رفتیم، موشکی کنارشان برخورد کرده و آقاسجاد از ناحیه پهلو و پا آسیب می‌بینه. در مسیر بیمارستان هم
مدام ذکر یازهرا می‌گفت و در بیمارستان شهید شد. خواهر آقا سجاد منزل ما بود. این خواهر و برادر خیلی به هم علاقه داشتند و ایشان هم زودتر از من خبر داشت، ولی به خاطر من چیزی نمی‌گفت. تا صبح گریه کرده بود و مدام به من سر می‌زد که مشکلی نباشد، ولی من متوجه نشده بودم. صبح سر سفره صبحانه بودیم که برای من پیامکی آمد که در آن یک نفر به من تسلیت گفته و دلداری داده بود. من پیامک را خواندم، ولی متوجه بخش تسلیتش نشدم. خنده‌ام گرفت که چرا به من دلداری دادن. خواهر آقاسجاد متوجه شد و گفت: چی فرستادند؟ گفتم: هیچی یک نفر به من دلداری داده. تو نظرم این بود که احتمالاً چون بچه‌ام دنیا اومده و آقاسجاد نیست خواسته من ناراحت نباشم. ناگهان دیدم رنگ صورت خواهر آقاسجاد عوض شد. گفتم: چی شد؟ گفت: چیزی نیست! صبحانه‌ات را بخور تا بگویم. من همان‌جا متوجه شدم. بعدش هم پدر و مادر و دوستان‌مان آمدند و ما هم حرکت کردیم سمت رشت. روز بعد از شهادت، پیکر را آوردند و روز هفتم هم دفن شد. گویا دو سه روز پیکر در منطقه مانده بود و نمی‌شد عقب بیاورند. آقاسجاد روز عملیات گشته بود و یک کاغذ کوچک پیدا کرده بوده و روی آن نامه‌ای نوشته بود و خواسته بود تا خانم یکی از دوستانش در جمع خانم‌ها بخواند. نوشته بود که «اگر من رفتم فکر نکنید از سر دوست نداشتن بوده، اتفاقاً از سر زیادی دوست داشتن است.» من فکر می‌کنم این جمله تفسیر زیادی می‌خواهد. بعد خطاب به من گفته بود که اگر کسی گفت شوهر شما، شما را دوست نداشت که گذاشت و رفت، همه اینها حرف‌های دنیایی‌ست و من شما را از خودم جدا نمی‌دانم. به پسرش هم نوشته بود با اینکه خیلی دوست داشتم تو را ببینم، ولی نشد. من صدای بچه‌های شیعیان سوریه را می‌شنیدم و نمی‌توانستم بمانم. ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢ https://eitaa.com/BandeParvaz
📌مصاحبه کامل همسر شهید طاهر نیا🌿 🔺به دلیل درخواست چند نفر از اعضای گروه ( کاهش تعداد مطالب گروه ) ، همه ی مصاحبه در قالب یک پیام ارسال شده 🔻
🔹آقا سجاد اهل مطالعه بود. او پس از خواندن سلام بر ابراهیم، عاشق شهید هادی شد. به هرکسی از دوستان می رسید یک جلد کتاب ابراهیم می داد و می گفت: «بخون بعد بهم برگردون ». همیشه چند جلد کتاب تو ماشین داشت و به صورت گردشی به دوستاش و آشناها می داد. گاهی خواننده کتاب از بس عاشق کتاب می شد که دیگه بازگشتی تو کار نبود و آقا سجاد اون کتاب رو به عنوان هدیه تقدیمش می کرد. 🖇️شهید مدافع حرم سجاد طاهرنیا به روایت همسر 🍃یادش با ذکر ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢ https://eitaa.com/BandeParvaz
سینه از غصه شرر می گیرد غم از این خانه خبر می گیرد روز وشب منتطرم بر گردی دل ز هجر تو پدر می گیرد💔 محمد حسین فرزند شهیدسجاد طاهرنیا آخرین لحظه در کنار پدر خوابید تا بوی پدر را برای اولین دفعه احساس کند🥺 ⭕️پ.ن: محمد حسین طاهرنیا هیچ گاه پدر خود را ندید . اما قطعا همیشه پدر در کنار اوست . ✨وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ✨ ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢ https://eitaa.com/BandeParvaz
🖇️راوی :رفیق شهید 🖇️ ماشین رو روشن کردیم کردیم که از تهران حرکت کنیم به سمت قم ،خونه ما قم بود ماشین خیلی شیشه اش کثیف شده بود ، بهش گفتم رفیق اجازه بده شیشه ماشین رو با آب بشورم و بعد حرکت کنیم ! گفت :نه نیازی نیست وقتی حرکت کردیم رفت یه شیشه آب معدنی خرید و شیشه ماشین رو پاک کرد گفتم سجاد من که بهت گفتم همونجا شیشه های ماشین رو تمیز کنیم!مسیر طولانیه شاید اذیت بشیم لبخندی زد و گفت نه اینطوری بهتره😊 🌸یادم اومد سجاد طاهرنیا خیلی حواسش جمع بود میگفت 🌹اصلا اگه ادم این کارارو نکنه که رفیق صمیمی خدا نمیشه😔 ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢ https://eitaa.com/BandeParvaz
1_1156559648.mp3
28.44M
🎵 چݪہ زیارت عاشورا 🗣️ 🎙 ✨رفیق جانمونے از چلہ🌱 تااربعین‌حسینی🏴 ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
باند پرواز 🕊
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🖤🖤🖤🍃 🍃🖤🖤🍃 🍃🖤🍃 🍃🍃 🍃 #روز_ششم_چله ✍ ۲۳ مرداد ۱۴۰۱ ۱۶ محرم ۱۴۴۴ ▪️شهید سجاد طاهر نیا▪️(سالگ
🖇️ زندگینامه🖇️ 📌شهید جلال افشار در تابستان 1335 در خانواده ای مذهبی در اصفهان به دنیا آمد.پسری با اخلاقیات عالی که دوران دبستان را به خوبی به پایان رساند و در همان سن حدود ده سوره را حفظ نمود.تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را طی کرده بود که پدرش فوت کرد و تأمین مخارج خانه به عهده جلال و برادر بزرگش افتاد . از طریق نصب پرده و کرکره هزینه زندگی را تامین می کرد و با توجه به وضع معیشتی خود به خانواده های بی بضاعت اصفهان نیز سر می زد و به آنها کمک می نمود.در اواخر سال 1353 وارد مدرسه علمیه حقانی قم شد و با بزرگانی چون آیـت ا...بهاءالدینی ارتباطی نزدیک داشت و در تظاهرات، تکثیر و پخش اعلامیه امام فعال بود . بعد از پیروزی انقلاب از عناصر اولیه کمیته دفاع شهری شد و پس از آن استاد اخلاق آموزش 15 خرداد بود و به کردستان رفت و کارش آغاز شد.سپس به سمیرم پارنا اعزام شد و بعد از آن راهی جبهه جنوب شد و در عملیات رمضان شرکت کرد . وی هنگام ظهر برای اذان به بالای تپه ای برای گفتن اذان می رود که ناگهان صدای گلوله توپ آمد و لحظه ای بعد جلال در حالی که ترکش پهلوی او را شکافته بود در تاریخ 24/4/1361 همزمان با 23 رمضان به شهادت رسید.💔 ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
*🔺سرلشگر صفوی از شهید افشار: «ما امام را با چشم دل زیارت کردیم»🔻* 📌 سرلشگر سید یحیی رحیم صفوی از هم‌رزمان شهید در خصوص حالات او می‌گوید🔸 اهل ایمان بود و یقین وجود پاکش از عشق به ولایت لبریز بود؛ ‌اهل عمل بود و حال، نه اهل قیل‌ و قال، چونان دریا ‌ظاهری زیبا، آرام و پر ابهت داشت و در درون پر رمز و رازش غوغایی بود از ارتباط دائم با مبدأ هستی و ذات اقدس ربوبی و ذکر پیوسته،‌ دعای کمیل و راز و نیازهای عاشقانه او با محبوب زبانزد هم‌رزمان و هم‌سنگرانش بود، ‌گویا ره صد ساله را یک‌شبه پیموده و به مقاماتی از عرفان نائل گردیده بود.🌿 سرلشگر صفوی ادامه می‌دهد: محبت و ارادت وافر او به اهل‌بیت عصمت و طهارت هنوز هم در خاطره‌ها هست. همچنین عشق زائدالوصف او به نائب امام عصر (عج) و ولی‌فقیه مثال‌زدنی بود، چنانکه در سفری برای زیارت حضرت امام خمینی (ره) به جماران عزیمت نمود که براثر ازدحام جمعیت توفیق ورود به حسینیه جماران را نیافت و موفق به زیارت سیمای ملکوتی حضرت امام (ره) نشده بود، با چشمانی اشک‌بار فریاد زد «السلام علیک یا روح‌الله»‌و به دوستانش گفت: «‌ما امام را با چشم دل زیارت کردیم😔 ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢ https://eitaa.com/BandeParvaz
🥀ذاکر قریب البکا و سرباز امام زمان (عج)🥀 🔹روایت می‌کنند، آیت‌الله بهاءالدینی (ره)، استاد این شهید بزرگوار که خود تندیس عرفان و آیینه بصیرت و ‌سالک واصل است، او را «ذاکر قریب البکا» نامید. 🔸زمانی که آیت‌الله بهاءالدینی (ره) بعد از شهادت جلال از اصفهان می‌گذشتند، به همراهان گفتند: «من ستون نوری می‌بینم که از یک‌گوشه اصفهان تا عرش اعلی امتداد یافته است» زمانی که همراهان اتومبیل را تا محل موردنظر هدایت کردند، به گلستان شهدای اصفهان رسیدند و آن زمان آیت‌الله بهاءالدینی گوشه‌ای از گلستان شهدا را با دست نشان دادند و گفتند: این ستون نور از اینجا برمی‌خیزد و زمانی که همراهان به محل موردنظر رفتند، سنگ مزار شهید روحانی جلال افشار را مشاهده کردند.😳 🔹حضرت آیت‌الله‌العظمی بهاءالدینی مکرر می‌فرمودند «آنکه اذان را بامعنا می‌گوید، اذان بگوید» و منظور ایشان جلال افشار بود.💟 🔸وقتی هم پس از شهادت او، عکسش را به محضر آیت‌الله بهاءالدینی عرضه کردند، بی‌اختیار اشک از چشمان ایشان جاری شد😭، به‌طوری‌که قطرات اشک روی عکس جلال افتاد، در همین حین ایشان گفتند: «امام زمان (عج) از من یک سرباز خواست، من هم صاحب این عکس را معرفی کردم. اشک من، اشک شوق است.»💛 ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
باند پرواز 🕊
💯 شهید افشار نام امام زمان را که می‌شنید، بی‌اختیار گریه می‌کرد💯 یکی از هم‌رزمانش تعریف می‌کند✨ رفته بودند کوه؛ بعد از نماز مغرب و عشا، دعاى توسل خواند و نام امام زمان (عج) را برد. صداى هق ‌هق گریه‌اش بلند شد😔 و بعد با شور و سوز و وجد و نیاز خواند: بیا بیا که سوختم ز هجر روى ماه تو/ بهشت را فروختم به نیمى از نگاه تو / اگر نیست باورت بیا که روبه‌رو کنم / بدان امید زنده‌ام که باشم از سپاه تو.🥺 دوستانش می‌گویند: آقا جلال همیشه می‌گفت دنیا ارزش آن را ندارد که به خاطرش آخرتمان را خراب کنیم، داروندار جلال ایمانش بود، وسیله‌اش یک موتورسیکلت همیشه خراب بود و این را از دستان همیشه روغنی و سیاه او زمانی که قبض حقوق یتیمان و مشمولان طرح شهید رجائی را توزیع می‌کرد، می‌شد فهمید!🍂 `````` 🔖 فرازی از وصیت سردار شهید جلال افشار🔖 ای عاشقان دنیا، عشق به دنیا پوچ شدن و بی‌ارزش نمودن خویش است تا فرصت هست به ستایش و نیایش و اطاعت الله شناور شوید تا مفهوم حیات و لذت زندگی را بچشید💞. ای بیمارانی که به دنبال پزشک می‌گردید، خداوند شما را خلق کرده و او بهترین طبیب و شفادهنده است.🥺 بشتابید به‌سوی آیین حق و تسلیم در مقابل فرمان های خدا تا از سلامتی بهره‌مند شوید. وحدت کلمه (وحدت رهبری) وحدت هدف و جهت را حفظ کنید تا زمینه ظهور حضرت مهدی (عج) آماده شود و به دست مبارکش پرچم لا الله الا الله، ان‌شاءالله در سراسر جهان به اهتزاز درآید.🏳️ بسیجی‌ها! مبادا به دست خود ظهور امام زمان (عج) را به تأخیر اندازید.🥀 برادران وقتی حضرت امام می‌فرماید: من دست شما را می‌بوسم، ما باید بگوییم خاک‌پای شما را می‌بوسیم. دشمن ظالم باشید و یاور مظلوم. به فلسفه قیام امام حسین (ع) توجه داشته باشید. محرم و عاشورا را فراموش نکنید که استاد شهادت در میان خون تدریس نمود. نیت‌ها را خالص کنید که شرک، ظلم عظیمی است. خودپرستی و خودمحوری‌ها را کنار بگذارید و به اسلام و به قرآن بیندیشید.🍁 ☁️⃟‌🕊️⁩¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
عهد عاشقان ♥️♥️♥️
باند پرواز 🕊
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🖤🖤🖤🍃 🍃🖤🖤🍃 🍃🖤🍃 🍃🍃 🍃 #روز_ششم_چله ✍ ۲۳ مرداد ۱۴۰۱ ۱۶ محرم ۱۴۴۴ ▪️شهید سجاد طاهر نیا▪️(سالگ
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🖤🖤🖤🍃 🍃🖤🖤🍃 🍃🖤🍃 🍃🍃 🍃 ✍ ۲۴ مرداد ۱۴۰۱ ۱۷ محرم ۱۴۴۴ ▪️شهید محمد بلباسی▪️ ▪️شهید حیدرعلی آقاجانیان▪️ ♡ 🍃 🍃🍃 🍃🖤🍃 🍃🖤🖤🍃 🍃🖤🖤🖤🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃
باسلام خدمت همه ی عزیزان🙏🏻دوستان اگر براشو مقدور هست نسبت به گسترش این طرح شهدایی عنایت ویژه داشته باشند🙏🏻🙏🏻🙏🏻