باند پرواز 🕊
🌿شهید سید رضا حسینی🌿
🥀 مصاحبه با همسر شهید 🥀
🔹 *مهاجرت*
معصومه موسوی هستم همسر شهید سید رضا حسینی و مادر آقا ابوالفضل تنها فرزندمان. 33 سال سن دارم و در ایران متولد شدم اما اصالتا برای منطقه «دایکوندی» افغانستان هستم، جایی در نزدیکی کابل. پدر و مادرم اوایل ازدواجشان که هم زمان بوده با هجوم شوروی به افغانستان و مشکلاتی که برایشان ایجاد میشود تصمیم میگیرند شبانه به سمت ایران حرکت کنند. وقتی در ایران ساکن شدند پدرم کارگر ساده ای بودند در یک ریخته گری اما کم کم در صنعت استاد شدند و دیگر برای خودشان کار میکردند. اوضاع خانواده هفت نفره ما که جز من دو دختر و دو پسر دیگر هم داشت بد نمیگذشت. وقتی فضای افغانستان پس از طالبان کمی آرامتر شد تصمیم گرفت بعد از 35 سال به سرزمین خود برگردد. پدرم معتقد بود حالا که کشورمان آباد تر شده باید برگردیم و با اینکه مدارک ماندن هم داشتند و مشکلی از جهت برای بودن در ایران نداشتند تصمیم خود را عملی کردند و مدارک را پس داده و راهی شدند.
مدتی قبل از عملی کردن تصمیم شان ماجرای ازدواج من با شهید حسینی که پسر خاله ام بود پیش آمد. پدر و مادرم مخالف این وصلت بودند زیرا میگفتند حالا که قرار است ما برگردیم نمی توانیم از دخترمان دور شویم و او را بگذاریم و برویم. اما سرنوشت خواست دیگری داشت و بعد از اینکه من سه ماه از ازدواجم میگذشت آنها رفتند.
*🔹یکسالی بود که توجهم بیش از پیش به او جلب شده بود*
تازه دیپلم گرفته بودم و 19 سالم بود. شش پسرخاله داشتم اما یکسالی بود که توجهم بیش از پیش به شهید حسینی جلب شده بود و حس میکردم دوستش دارم. ذهنیت خوبی که برایم از شخصیت او ایجاد شده بود باعث ایجاد این توجه شده بود. رضا تحت هیچ شرایطی برای رضایت کسی کار اشتباهی انجام نمی داد. حتی اگر میدانست ممکن است فلان کار باعث ضررش شود اما انجام می داد و میگفت آدمی که از خدا بترسد دیگر لزومی ندارد از بنده خدا خوف کند. این رفتارهایش برایم جذاب بود. همان وقت یکی دوبار که موقعیت پیش آمد به من ابراز علاقه کرد و گفت از دوران راهنمایی شما را دوست داشتم و موضوع ازدواج را مطرح کرد اما من جوابی برایش نداشتم. چند باری هم خواهرش را فرستاد با من صحبت کند اما من میگفتم باید با خانواده ام صحبت کنید هرچه آنها بگویند من هم قبول میکنم. خواهرش میگفت تو باید یک بله اولیه به ما بگویی که مطمئن قدم برداریم اما من بازهم چیزی نگفتم علی رغم اینکه در دلم می دانستم که دوستش دارم. او هم میگفت الا بلا فقط معصومه. سید رضا اغلب شرایطی که در ذهنم داشتم برای ازدواج را داشت. اهل کار بود، غیرت داشت، با ایمان بود و مهمتر از همه علاقه بین مان بود. از صداقت کلامش خوشم میآمد.
سیدرضا هر کاری که میکرد میگفت مثل خیلیها نبود که در رفتارش ریا باشد و یا بخواهد خودش را مقابل دیگران خوب جلوه دهد، هر چه که بود رو و رک بود.
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
📌 *غافلگیری در مراسم خواستگاری* ✨
6 ماه آخر هر وقت به خانهمان میآمدند خواهرش میپرسید بالاخره جوابت به برادر من چیست؟ میگفتم من بزرگتر دارم و هر جوابی که هست آنها خواهند داد. با اصرارشان پدرم به ازدواج ما رضایت داد. یک شب قرار شد بیایند خواستگاری اما وقتی آمدند او همراهشان نبود. من با برادرهای دیگرش مثل برادرهای خودم راحت بودم چون از بچگی با هم بزرگ شده بودیم. به یکی از آنها با خنده گفتم پس خود داماد کو؟ گفت او خبر ندارد که ما آمدیم برایش خواستگاری. میخواهیم وقتی جواب بله را گرفتیم غافلگیرش کنیم.
وقتی که مراسم تمام شد و حرفها زده شد، برادرش از همان جا با موبایلش تماس گرفت و قضیه را تعریف کرد. سیدرضا اول خیلی ناراحت شد و گفت مگر هنوز زمان قدیم است که مادرش گفت ما میدانستیم تو او را دوست داری خواستیم با جواب بله خوشحالت کنیم. تقریباً همه خانواده میدانستند ما به هم علاقه داریم.
14 سکه مهریهام شد و زندگیمان را آغاز کردیم. پدر سیدرضا هم کارخانه ریختهگری داشت و وضع مالیشان هم خوب بود. حتی زمانی که سیدرضا به سوریه رفت خودمان هم وضع مالی خیلی خوبی داشتیم. حقوقی که اکنون به ما میدهند کمتر از چیزی است که او دریافت میکرد با این تفاوت که جنگی هم نبود.
📌 *بعد از مفقود شدنش به ایران آمدم* ✨
پدر و مادر او هم بعد از ازدواج ما به افغانستان رفتند و آنجا زندگی کردند. رفتن خانواده خودم برایم خیلی سخت بود اما رفتار سیدرضا طوری بود که جای خالیشان را برایم قابل تحملتر کرد. من دوست نداشتم به افغانستان برگردیم چون شرایط آنجا را دوست نداشتم.
دوست نداشتم. اما شرایط به گونه ای شد که 3 ـ 2 سال بعد از ازدواج ما هم به افغانستان رفتیم. اما خودش مدتی بعد دوباره تنها برگشت و گفت برمیگردم ایران تا آنجا کار کنم. شرایط که مهیا شد شما هم بیایید. حدود 7 سال در افغانستان ماندیم، عاشورای سال قبل بعد از مفقود شدن سیدرضا به ایران برگشتم.
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
📌 امانتی که زود پس گرفته شد ✨
اولین فرزندم یک سال بعد از ازدواجمان به دنیا آمد که نامش را محدثه انتخاب کردیم. این اسم به سلیقه هر دو نفرمان بود. محدثه وقتی به دنیا آمد جسماً سالم بود اما لبشکری بود. دکترها میگفتند باید تا بچه است عملش کنید که جایش نماند. یکی دو بار اقدام کردیم اما هر بار مشکلی پیش آمد و نشد. وقتی که عملش انجام شد دکترش به ما گفت عملش موفقیتآمیز بود اما بعد از یک هفته متوجه شدیم که دست و پای دخترم حرکت ندارد. خیلی او را به دکترهای مختلفی بردیم و فیزیوتراپیهای زیادی شد اما خوب شدنی نبود تا اینکه فهمیدیم هنگام عمل اکسیژن کافی به او نرسیده و دچار مننژیت مغزی شده بود. کم کم که گذشت بیناییاش را هم از دست داد.
سیدرضا خودش در ایران بود و به من میگفت هر دکتری که میگویند خوب است او را ببر زیرا به شدت به محدثه علاقه داشت و به او وابسته بود، نفسش به نفس محدثه بند بود، این بچه 24 ساعت بغل من بود تا میگذاشتم زمین گریه میکرد و من هم خسته میشدم. کمترین غری که به محدثه میزدم سیدرضا به هم میریخت، میگفت هر چقدر هم میخواهی او را دعوا کنی جلوی من حتی به او اخم هم نکن، من جگرم آتش میگیرد.
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
📌 وقتی متوجه شد تشنج کرد و بیهوش بود✨
یکبار که به ایران آمده بود و قرار بود مثلا روز دوشنبه اش به افغانستان بیاید و به ما سر بزند محدثه پنجشنبه قبلش از دنیا رفت. وقتی رسید و متوجه شد تشنج کرد و تا بعدازظهرش بیهوش بود. ضربه روحی سنگینی خورده بود تا دو سال علیرغم توصیه اقوام، حاضر به بچهدار شدن نمیشد و میگفت چه فایدهای دارد این همه زحمت بکش آخرش هم هیچ. بعد از دو سال قرار شد دوباره بچهدار شویم که خدا ابوالفضل را به ما داد، پسرم 4 ساله بود که سید رضا گفت باید برگردیم ایران خودش زودتر آمد و گفت یکی دو سال بعد هم شما را میآورم. آنجا از اینجا بهتر است.
☁️⃟🕊️¦⇢ https://eitaa.com/BandeParvaz
📌 با عصبانیت گفتم بیبیزینب(س) دستم را میگرفت یا خدا؟ ✨
سال 93 بود برگشت ایران که بماند، همان ایام جنگ سوریه هم آغاز شده بود اما من از همه جا بیخبر بودم. اولین باری که به سوریه رفت خبر نداشتم و تا سه ماه از او بیخبر بودیم. برادرش میگفت رفته دنبال کار اما وقتی که بیقراری من را دیدند گفتند رفته سوریه، بعد از سه ماه که آمد خیلی از دستش ناراحت بودم. میگفتم چرا بدون اینکه به من بگویی رفتی. در تمام این سالهای زندگیمان این اولین باری بود که بدون اطلاع از من کاری را انجام میداد زیرا سعی میکرد حتماً در کارهایش مشورت کند. خیلی گریه کردم میگفتم اگر چیزیت میشد فکر میکردی که چه بر سر من و پسرت میآید. میگفت من شما را به خدا و بیبیزینب(س) سپردم. با عصبانیت گفتم تو اگر مشکلی برایت پیش میآمد بیبیزینب(س) دست من را میگرفت یا خدا؟ ناراحت شد و گفت، اینجوری نگو، خدا خودش وسیلهای پیدا میکند تا کمک برساند. تو سوریه را ندیدی برای همین درک نمیکنی من چه میگویم و چرا رفتم. گفتم میگویند هر کسی به سوریه میرود پول زیاد و حقوق خوب میدهند مدرک هم میدهند. خیلی ناراحت شد. گفتم من پول نمیخواهم اگر برای این میروی. گفت این چه حرفی است همان خرجی که آنجا میدهند اینجا در میآوردم آن هم در کنار شما. چرا همه چیز را مادی میبینی؟ از تو انتظار نداشتم چنین فکری کنی.
گفتم من از این طرف و آن طرف شنیدم. میگفت چون تو آنجا نیستی نمیفهمی. یکسال به سوریه رفت و آمد داشت و زمانی که 25 فروردین 94 به سوریه رفت دیگر برنگشت. دفعه پنجم بود که میرود، دیگر به من اطلاع میداد که دارد میرود اما هر بار
اما هر بار هم مخالفت میکردم. میگفت تو نمیتوانی مرا از رفتن منع کنی. واقعاً میخواهی روز قیامت مقابل حضرت زهرا (س) و بیبیزینب(س) شرمنده باشم. میگویند داشتند حرم مرا خراب میکردند تو که از خون خودم بودی چه کردی؟
گفتم برو توکل به خدا کن. خودم و تو را به خدا سپردم. اما میگفت الان دوست ندارم شهید شوم. دلم میخواهد زمانی ب شهادت برسم که نابودی داعش را ببینم. راستش را بخواهید با تمام این حرف ها اما باز هیچ وقت از ته دل راضی به رفتنش نبودم.
📌 تماسهای مکرر و رفع دلتنگی ✨
سیدرضا یک اخلاقی داشت که هر طور بود مرا راضی میکرد. وقتی از سوریه برمیگشت ایران یکسره به او زنگ میزدم. میگفت چقدر زنگ میزنی؟ من هر چه در میآورم باید خرج تماسهای تو کنم. من هم ناراحت میشدم و میگفتم سه ماه نیستی و من دلتنگ میشوم میخواهم تلافی آن را در بیاورم. وقتی که قطع میکردم دوباره زنگ میزد که ببخشید هر چقدر خواستی تماس بگیر.
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
📌 از آن مردهایی نبود که وقتی من در خانه هستم بخواهد کار خانه انجام دهد✨
نمیتوانم به شما بگویم چقدر مرد خوبی بود. از آن مردهایی نبود که وقتی من در خانه هستم بخواهد کار خانه انجام دهد اما وقتی که مریض میشدم اجازه نمیداد کاری انجام دهم. تمام کارها را خودش انجام میداد. میگفت مرد باید در خانه هیبت داشته باشد.
📌 شوخیای که عصبانیام میکرد✨
یک روز با او تماس گرفتم به شوخی میگفت رفتم اینجا یکی را انتخاب کردم تا در سوریه هستم او باشد تو هم که در ایرانی، یک زن سوری خوشگل پیدا کردم مخش را زدم و گرفتم. به او گفتم عجب، پس از این کارها هم یاد گرفتی. جدی میشد و میگفت نه من به جزء تو به کسی نگاه نمیکنم. واقعاً هم همین طور بود. عادت نداشت حرف خانه را بیرون از خانه بزند و از مردهایی که پشت همسرشان حرف میزدند به شدت ناراحت میشد و میگفت اینها مرد نیستند. وقتی که در سوریه بود هیچ وقت تماس نمیگرفت میگفت مشکل زیاد است، میگفتم اشکال ندارد فقط مواظب خودت باش همیشه به این فکر میکرد که مرا ناراحت نکند، میگفت ما آنجا نمیجنگیم فقط ساختمانهایی که خراب میشود میرویم آنجا مواظبت میکنیم. اما بعدها متوجه شدم قضیه از چه قرار است. برای اینکه من استرس نگیرم میگفت خاطرت جمع من میخواهم کنار شما برگردم. از خودم مواظبت میکنم. یکبار که زخمی شده بود به ایران آمده بود و دو هفته اینجا بستری بود. گفتم رضا نکند که مجروح شدی میگفت نه، من تک تیراندازم کسی نمیتواند به من تیر بزند
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
📌آخرین باری که صحبت کردیم دو روز قبل از شهادتش بود ✨
من وقتی که زیاد ناراحت میشوم ضعف اعصاب دارم و بیهوش میشوم. برای همین حرفی نمیزد که ناراحت نشوم. بعد از مدتی یک شماره داد و گفت این شماره را ذخیره کن و از این به بعد با این شماره با من تماس بگیر اما اگر دیدی خاموش است نگران نشو اینجا برقها زیاد میرود. آخرین باری که صحبت کردیم دو روز قبل از شهادتش بود. بود که دیگر با او صحبت نکردیم. سه ماه گذشت. به من گفته بود سه ماهه برمیگردد اما هر جا که تماس میگرفتم کسی خبر نداشت. یک بار دیگر هم وقتی مأموریتش تمام میشود نیامده بود و گفت، چون عملیات بود ماندم. به همین دلیل این بار هم اقوام مرا دلداری میدادند که حتماً خودش خواسته که بماند.
یک روز خیلی اعصابم خرد بود و دلم گرفته بود. ما در مزارشریف مینشستیم. آنجا زیارتگاهی است معروف به اینکه قدمگاه حضرت علی (ع) است. بعد از زیارت رفتم سمت سفارت برای گرفتن ویزا، پیش از آن نیز چندین بار اقدام کرده بودم اما ویزا نمیدادند. آن روز که رفتم یکی از مأمورهای ایرانی سفارت را صدا کردم و مشکلم را مطرح کردم گفتم همسرم مدافع حرم است و مدتی است از او خبر ندارم. شماره مرا گرفت و گفت تماس میگیرد. چند روز بعد تماس گرفت و گفت مدارکتان را بیاورید. بردم و ویزای ایران را گرفتم. سه چهار ماه در ایران دنبالش میگشتم حتی ما را به سوریه هم بردند و میگفتند از کسی جستوجو نکنید اما وقتی هموطنانم را میدیدم عکسش را نشان میدادم و پرس و جو میکردم، خبری نبود. یک روز وقتی که میخواستم داخل حرم شوم یکی از خانمها که در کفشداری کار میکرد افغانستانی بود برای او که
باند پرواز 🕊
📌آخرین باری که صحبت کردیم دو روز قبل از شهادتش بود ✨ من وقتی که زیاد ناراحت میشوم ضعف اعصاب دارم و
افغانستانی بود برای او که ماجرا را تعریف کردم و گفت همسرم تک تیرانداز است، تلفنت را بده هر وقت که از مأموریت برگشت عکس شوهرت را نشان میدهم اگر از او خبری داشت بهت زنگ میزنم. وقتی به ایران برگشتم خودم چند باری تماس گرفتم اما میگفت شوهرم بیخبر است.
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
📌 گفتند: سیدرضا 8 ماهی است که به شهادت رسیده✨
مدتی گذشت و یک تلفن ناشناس به من زنگ زد. اول فکر کردم از سپاه تماس گرفتهاند اما همین خانم بود و گفت ما آمدیم ایران. سریع عکس شوهرت را از طریق واتسآپ برایم بفرست. 5 دقیقه بعد دوباره تماس گرفت و گفت آدرس منزلتان را بده شوهرم میخواهد به آنجا بیاد مثل اینکه او همسرت را میشناخته و میگوید از نیروهای خودم بوده. ان زمان من تازه خانهای اجاره کرده بودم و وسایلم جور نبود به همین دلیل آدرس خانه عمویم را دادم، وقتی رفتیم خانه عمویم این آقا آمد و گفت سیدرضا 8 ماهی است که به شهادت رسیده، بعد از آن من رفتم سپاه و پرسیدم چرا تا کنون به من اطلاع نداده بودید گفتند برای اینکه هنوز دقیق نمیدانستیم چه بر سر او آمده.
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
📌زنده بودم اما در واقع مرده بودم ✨
تا دو سه ماه امیدم را از دست داده بودم اصلاً نمیدانستم چکار میکنم، زنده بودم اما در واقع مرده بودم. هر کسی کوچکترین حرفی میزد به شدت با او برخورد میکردم. پسرم هم به خاطر این حال من حسابی تو هم رفته بود. به خودم گفتم خدایا کمکم کن بلند شوم. این بچه یادگار سیدرضا است، نباید کاری کنم که از دست برود، مبادا سیدرضا روز قیامت به من بگوید تو با یادگار من چه کردی. کم کم شروع کردم خودم را به بیخیالی زدم خیلی روزهای سختی بود اما بالاخره خودم را سرپا کردم تا اینکه 29 تیرماه امسال با من تماس گرفتند و گفتند بیایید دفتر شهرری وقتی رفتم گفتند از طریق استخوانهایش شناسایی شده. با عمویش تماس گرفتم و با گریه گفتم عمو، رضا پیدا شد. روزی که رفتیم معراج هم خوشحال بودم هم به شدت استرس داشتم.
تا زمانی هم که رفتم همش فکر میکردم اشتباه شده چون سیدرضا حسینی در فاطمیون زیاد است اما وقتی استخوانهایش را گرفتم زمین و زمان دور سرم چرخید. تا چهلمین روزش یک پایم دکتر بود. من تازه به زندگی عادی خودم برگشته بودم اما حالا دوباره به همان روزها دچار شده بودم، دوباره شد همان آش و همان کاسه. همه میگفتند با خودت این کار را نکن، او بهترین راه را رفته و تو باید مواظب بچهاش باشی. روز رفتن به معراج بدترین روز زندگیام بود.
☁️⃟🕊️¦⇢ https://eitaa.com/BandeParvaz
📌باید کارت را طوری انجام دهی که دیگران از تو هیچ انتقادی نکنند ✨
وقتی ناراحت میشدم سیدرضا سنگ صبور خوبی برایم بود بیشترین چیزی که او را عصبانی میکرد این بود که زمان عصبانیتاش حاضرجوابی میکردم یا زمانی که کاری میکردم که دیگران ایرادی از من میگرفتند حتی مادرم. میگفت باید کارت را طوری انجام دهی که دیگران از تو هیچ انتقادی نکنند
📌 شوهرت دیوانه است ✨
صاحبخانه ما در افغانستان زنی بود که سیدرضا اندازه مادرش او را دوست داشت و به او احترام میگذاشت. روزی که ابوالفضل به دنیا آمده بود این خانم کنار من در بیمارستان مانده بود، در افغانستان اینگونه است که حتی در ساعات ملاقات آقایان نمیتوانند بیایند. چند روز در بیمارستان بودم که آمده بود آنجا و با اصرار گفته بود خاله تو را به خدا پسرم را بیاور ببینم تا بیایید خانه سکته میکنم. او زیر بار نمیرفت، گوشی را به من داد و گفت معصومه تو را به خدا بیار ببینم پسرم چه شکلی است؟ به خنده گفتم ناراحت نباش شبیه من است. وقتی خاله بچه را برد ببیند میگفت شوهرت دیوانه است. اینقدر بچه را بوسید که نگو. هر چه پول در جیبش بود نگاه نکرد چقدر است همش را به عنوان شیرینی به کارکنان بیمارستان داد. خب آن زمان اوضاع مالیمان هم خوب بود.
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
📌کلاهی که سر پسرمان گذاشت ✨
وقتی آمدم خانه دائم میپرسید دکتر چه توصیههایی کرد، بعد به او گفتیم برو یک کلاه بخر برای بچه بیاور وقتی آمد دیدیم یک کلاه صورتی خریده. همه میخندیدند میگفتند صورتی رنگ دخترانه است اما او میگفت مهم این است که به پسرم میآید. اینقدر فامیل هر بار با شوخی سر این موضوع اذیتش میکردند میگفت می دانم تا دانشگاه برود شما مرا ول نمیکنید.
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
📌هیچ وقت از ته دل راضی به رفتنش نبودم✨
من مثل بعضیها نمیگویم که خودم همسرم را تشویق کردم به رفتن اما وقتی او برایم از حضرت زینب (س) گفت سکوت کردم و مانع رفتنش نشدم. این را میتوانم بگویم که هیچ وقت از ته دل راضی به رفتنش نبودم.
سیدرضا ماههای محرم تمام فکر و ذکرش حضور در مراسمات حضرت امام حسین (ع) بود. میگفت برای این خانواده هر کاری میکنی باز دلت راضی نمیشود و فکر میکنی کم است. تا زمانی که سوریه نرفته بودم اصلاً شهادتش را دوست نداشتم با اینکه میدانستم شهادت آرزویش است. با این که این حرفها را هم میدانستم اما دوست داشتم زنده برگردد و بالای سرم باشد. میگفتم سوریه رفتن به من چه ربطی دارد؟ آیا حضرت زینب (س) میخواهد که شوهر من بچهاش را رها کند و برود سوریه؟ تا وقتی که به سوریه رفتم این فکر را میکردم. من خیلی به اصطلاح تفکرات حزباللهی ندارم. برای اولین بار که میخواستم به حرم خانم بروم دوست نداشتم. میگفتم شوهرم شهید شده و الان پسرم باید درد بیپدری را تحمل کند آیا حضرت زینب (س) به این کار راضی است؟ اما روز دوم که رفتم بهتر شدم. روز سوم دیگر توان برگشتن از حرم را نداشتم و چند بار درخواست کردم که دوباره مرا ببرند حتی با هزینه خودم.
زینبیه حال و هوای خاصی دارد آنجا به سیدرضا حق دادم که دلش نخواهد برگردد، الان افتخار میکنم که همسرم مدافع حرم بود و به آرزویی که میخواست رسید. ابوالفضل دائم میگوید دوست دارم مثل پدرم آدم بزرگی باشم. و خودم هم میخواهم او را طوری تربیت خواهم کرد که راه پدرش را ادامه دهد.
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
📌 در معراج شهدا اطلاع رسانی ضعیف است ✨
چون در معراج شهدا اطلاع رسانی ضعیف است مردم کمتر می آیند وگرنه اگر با خبر شوند در آنجا هم با شکوه حضور پیدا خواهند کرد. البته ما تنها هم نبودیم. برادر و عموی شهید هم بودند. آن روز وقتی ما وداع کردیم قرار شد شهید دیگری هم بیاید که خانواده وداع کنند. از افراد معراج خواهش کردم اجازه دهند بیشتر کنار همسرم باشم که آنها نیز لطف کردند و پیکر را به قسمت دیگری بردند و من و پسرم شروع کردیم به نجوا با سید رضا که عکاس آن لحظه عکس گرفت و اینگونه برداشت شد که ما آنجا تنهاییم. وقتی عکس را دیدم شکه شدم و با معراج تماس گرفتم و اعتراض کردم که چرا این عکس را پخش کردید؟
مراسم وداع در محل زندگی و تشییعش بسیار با شکوه برگزار شد. سید رضا در منطقه گل تپه ورامین به خاک سپرده شد جایی که محله ای که گوشه گوشه اش برایم خاطرات اوست و دیگر نمی توانم از اینجا دل بکنم.
☁️⃟🕊️¦⇢ https://eitaa.com/BandeParvaz
📌چرا خواستید که با همسرتان تنها باشید ؟✨
برای اینکه دلم برایش تنگ شده بود. من چهارسال و چهارماه بود که سیدرضا را ندیده بودم . دوسال و چهارماهش را که جاوید الاثر بود، از دوسال قبلش هم که ما افغانستان بودیم و او مدافع حرم شده بود و ما باز هم او را نمی دیدیم. البته با همدیگر تلفنی یا اینترنتی ارتباط داشتیم اما از نزدیک همدیگر را ندیده بودیم. به خاطر همین دلم می خواست با او چند دقیقه هم که شده تنهایی صحبت کنم و حرف های دلم را بگویم.
📌 حرف دلتان چه بود؟✨
حرف دلم حرف دلتنگی بود، دوست داشتن بود. آن لحظه از دلتنگی های خودم از دلتنگی های سیدابوالفضل، از مشکلاتی که در نبودش کشیدیم گفتم. یادم است که به او شهید شدنش را تبریک گفتم ، گفتم سیدرضا جان دیدی آخر به آرزویت رسیدی؟
📌 آرزوی همسرتان شهادت بود؟✨
بله..در آن مدتی که سوریه بود ، همیشه وقتی زنگ می زد می گفت معصومه دعا کن من شهید بشوم ، البته دوست داشت داعش ریشه کن بشود و او شهید بشود. یعنی می گفت کاش نابودی داعش را هم به چشمم ببینم، که خوشبختانه این اتفاق هم بالاخره افتاد و من می دانم که روح همسرم الان شاد است
☁️⃟🕊️¦⇢ https://eitaa.com/BandeParvaz
باند پرواز 🕊
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🖤🖤🖤🍃 🍃🖤🖤🍃 🍃🖤🍃 🍃🍃 🍃 #روز_دهم_چله ✍ ۲۷ مرداد ۱۴۰۱ ۲۰ محرم ۱۴۴۴ ▪️شهید سید رضا حسینی▪️ ▪️شه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🖤🖤🖤🍃
🍃🖤🖤🍃
🍃🖤🍃
🍃🍃
🍃
#روز_یازدهم_چله
✍
۲۸ مرداد ۱۴۰۱
۲۱ محرم ۱۴۴۴
▪️شهید هادی باغبانی▪️(سالگرد شهادت)
▪️شهیده صدیقه رودباری ▪️(سالگرد شهادت)
#باند_پرواز♡
🍃
🍃🍃
🍃🖤🍃
🍃🖤🖤🍃
🍃🖤🖤🖤🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🖤🕊زیارت نامه ی شهدا🕊🖤
🌹اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
نام و نام خانوادگی✨ هادی باغبانی
تاریخ تولد✨ ۱۳۶۲/۰۶/۱۵
محل تولد✨روستای دار بدین روشن بهنمیر، از توابع شهرستان بابلسر
تاریخ شهادت✨۱۳۹۲/۰۵/۲۸
محل شهادت✨دمشق
آرامگاه✨گلزار شهدای امامزاده ابراهیم (ع) بابلسر
تحصیلات✨کارشناسی ارتباطات اجتماعی دانشگاه آزاد اسلامی تهران واحد بوعلی
پیشه✨کارگردان و مستندساز
تعداد فرزندان✨ یک فرزند دختر به نام رضوانه
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
🖇️زندگینامه🖇️
شهید باغبانی مداح اهلبیت عصمت و طهارت، متولد ۱۳۶۲ روستای داربدین روشن بهنمیر و فرزند سوم خانواده دارای یک خواهر و برادر است. بعد از تولد هادی، پدرش که کارمند راهآهن بوده به بندر ترکمن منتقل میشود و هادی تا ۶ سالگی در بندر ترکمن بوده است. 🌿پس از شش سال، پدر هادی بهدلیل شرایط کاری به فیروزکوه منتقل شده و هادی درسش را در فیروزکوه ادامه میدهد و پس از پایان دوره متوسطه، هادی در رشته حسابداری در دانشگاه فنی کرج پذیرفته میشود اما پس از مدتی تغییر رشته داده مدرک کارشناسی در رشته ارتباطات اجتماعی را از دانشگاه بوعلی تهران اخذ میکند.📋زمانی که پدر هادی به درجه بازنشستگی نائل شد بهاتفاق خانواده به بابلسر عزیمت میکند اما هادی برای کار و تحصیل در تهران ماند. شهید باغبانی، چهار سال قبل با دختری از خانواده متدین ازدواج میکند که حاصل این ازدواج دختر سهساله بهنام رضوانه است. 💕زمانی که هادی برای تهیه فیلم مستند به سوریه رفته بود پدر و مادرش در تهران نزد عروسشان بودند تا هادی از سفر برگردد.شهید هادی باغبانی، مستندساز ایرانی که از ابتدای نبرد سوریه بههمراه مستندسازان ایرانی برای ثبت دقیق جنایات سلفیها و تکفیریها در این کشور حضور پیدا کرده بود🥀، در آخرین جنایت گروههای تروریستی مخالفان حکومت بشار اسد به شهادت رسید. باغبانی، خبرنگار و مستندساز ایرانی در درگیریهای مناطق حاشیهای دمشق توسط تروریستهای تکفیری جبهه النصره به شهادت رسید.💔
شاید میان کسانی همچون آرمیتا رضایی نژاد، علیرضا احمدی روشن، محمد عاشوری و رضوانه باغبانی از زمین تا آسمان تفاوت باشد. شاید هم به نظر همگی در یک نقطه مشترک باشند و آن از دست دادن پدر در سنین زیر پنج سالگی باشد. اما آنچه این فرزندان نسل چهارمی انقلاب و جنگ را از دیگر هم نسلانشان متمایز میکند، رنگ مقاومت است. 🥺اینان که همه حاصل زندگی دغدغه مند شهدای بزرگ اخیر هستند، به رنگ مقاومتاند. پدران آنها شهدای قرن21، شهدای قرن حقوق بشر و آزادی هستند. شهدای هستهای، جهاد علمی و هنر انقلابی هستند.🍂 شاید جنگ و خون خارج از درک کودکانهشان باشد اما سندی بر ظلم و جنایت تروریستهای دنیا است که گوش صلح جهانی را با ادعاهای پوچ خود کر کردهاند.
این افتخارات خردسال ایرانی فرزندان انقلاباند. اینان فرزندان مقاومتاند...🖤
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
_🍁شهید هادی باغبانی:
🍃رفتار او باخانواده و چه بادیگران
بسیارخوب و #مهربانانه بود زیرا
مهربانیاز خصوصیات بارز شـهدا
بود شهیدباغبانی همواره به دنبال
#کمک_کردن به دیگران بود و این
موضــــوع به اندازه ای بود که در
منزل به او لقب #ناجی داده بودیم
از دیگــر خصوصیات بارز و مثبت
همسرم #تبعــــیت محض از مقام
معظم رهــبری بود و خیلی انسان
#متواضـــع ، #صادق و #خوش_رویی
بود که به بحـــث #حلال و #حـرام
بسیار تــوجه داشت.
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این آخرین قدم برای دیدنت ......😭💔
#شهید_هادی_باغبانی
🍂سالگرد شهادت 🍂
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
🔺#وصیت نامه شهید بزرگوار هادی باغبانی 🗒️
ولایت پذیری، رعایت حجاب ، دینداری تقویت ایمان ، نماز وروزه ، احترام به پدر ومادر وخوش قلبی را سر لوحه کار های خود قرار دهید .
شهدا را یاد کنیم با گفتن ذکر صلوات سهم شما هم پنج صلوات🥀🕊🖤
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz