10.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ | #پیشنهاد_دانلود
🪴 دعای روز بیست و ششم ماه مبارک رمضان یادمان شهدای هویزه🪴
التماس دعا🤲
#ماه_رمضان
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
Tahdir joze26.mp3
3.99M
📖 تندخوانی کلام الله مجید
📢 قاری : استاد معتز آقائی
🔵 جزء بیست و ششم
#ماه_رمضان
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
دلمرفاقــتــیمـیخواهد؛
کهبرایــمسربندیازهراببنــدد
کهدلمراحسینــیکند...
کهخاکــیباشـــد
دلمرفاقتـــیمیخواهد؛
کهشهیدمکنـــد..💛
#شهیدانه | #ماه_رمضان
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
حضرتآقا
توۍخونہیڪۍازشھدابودن.
ڪہیڪۍمیگہ:
‹هدفهمۂبچہهاشھادتاست!›
حضرتآقاهمفرمود:
❌هدفتانشھادتنباشد!'❌
✅هدفتانانجامتڪالیففورۍوفوتۍباشد.
گاهۍاوقاتهستڪہاینجورتڪلیفۍ
منجربہشھادتمیشود🕊
#رهبرانہ #ماه_رمضان
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
5.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
واللهکهمنندادم،آنهابردند...🤍🌱
#شهیدانه #ماه_رمضان
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
#شهیدانه
باهمرفتیمقمجلوضریحبهمگفت:
احمد،آدمبایدزرنگباشه
ماازتهراناومدیمزیارتبایدیه
هدیهبگیریم
گفتمچیمیخوای؟گفت:شهادت🌱'!
#شهیدعباسدانشگر
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
✅«بزرگمرد»
✍خودش که چیزی نمیگفت، اما پلکهای خسته و چشمهای سرخش همه چیز را روایت میکرد. خواب یکی دو ساعتهاش یا توی ماشین بود یا توی هواپیما. غیر از اینها هم هر وقت که خیلی خوابش میگرفت، دراز میکشید روی زمین و سرش را میگذاشت روی دستش.
فرقی نداشت کجا باشد، حلب، سامرا، بغداد و ... محل اسکانش را که میدیدی، با خودت میگفتی این طور که نمیشود، حتماً باید لوازم دیگری هم باشد. موکتی رنگ و رو رفته، یک متکا و یکی دو تا پتو میشد تمام امکانات مردی که دشمن را به زانو درآورده بود.
✍️ سردار رضا حافظی
📚سلیمانی عزیز، ص ۱۳۹
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄
#سلام_بر_ابراهیم
ابراهیم می گفت:
همسرشمابراۍخودِشماست،نهبراۍنمایش
دادنجلوۍدیگران..!
مۍدانۍچقدرازجوانانمردمبادیدنهمسر
بۍحجابشمابهگناهمۍافتند...!؟؟
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ❤️
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
بهاحترامغیرتت
حجـاببرسرمیکنـم
قربهًإلــیالله…♥️!"
#حجاب #ماه_رمضان
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
8.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حجاب از زبان شیرین ثنا بانو☺️♥️
#حجاب #ماه_رمضان
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
باند پرواز 🕊
💛||• #رمان °• 💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_شصت_و_چهارم امیر حسین سه ماه و نیمه بود که از
💛||• #رمان °•
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_شصت_و_پنجم
بعد از تشیع دوستانش وی آمد می گفت :
«فلانی شهید شده بچه ی سه ماهه اش رو گذاشتند روی تابوتش ..
تو نزار روی تابوت ، بذار روی سینه م! »
حتی گاهی نمایش تشییع جنازه خودش را هم بازی می کردیم.
وسط هال دراز به دراز می خوابید که مثلا شهید شده و می خندید😂
بعد هم می گفت : « محکم باش!»
و سفارش می کرد چه کارهایی انجام دهم .
گوش به حرف هایش نمی دادم و الکی گریه زاری می کردم ، تا دیگر از این شیرین کاری ها نکند😐
رسول خلیلی و حاج اسماعیل حیدری را خیلی دوست داشت ..
وقتی شهید شده بودند ، تا چند وقت عکس و تیزر و بنرو اینها را برایشان طراحی می کرد .
برای بچه های محل کارش که شهید شده بودند ، نماهنگهای قشنگی می ساخت .
تا نصفه شب می نشست پای این کارها 😔
عکس های خودش را هم ، همان هایی که دوست داشت بعد در تشییع جنازه و یادواره هایش استفاده شود ، روی یک فایل در کامپیوترش جدا کرده بود .💔
یکی سرش پایین است با شال سبزو عینک ، یکی هم نیمرخ .
اذیتش می کردم می گفتم : « پوستر خودت رو هم طراحی کن دیگه!»
در کنار همه کارهای هنری اش ، خوش خط هم بود ..😍
ثلث و نستعلیق و شکسته را قشنگ می نوشت . .
این خوش خطی در دوران دانشجویی و در اردوها بیشتر نمود پیدا می کرد : پارچه جلوی اتوبوس ، روی درهای ورودی و دیوارهای مسجد و حسینیه ها مینوشت:« میروم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم ، منم گدای فاطمه »
وقتی از شهادت صحبت می کرد ، هرچند شوخی و مسخره بازی بود ، ولی گاهی اشکم را در می آمد
گاهی برای اینکه لجم را در آورد ، صدایم می زد :
« همسر شهید محمد خانی!😭
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz