فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️مکالمه عجیب و زیبا آقا مهدی باکری قبل از شهادت
انتشار به مناسبت #سالگرد_ولادت شهید مهدی باکری💗✨
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
سلام بر او که:
از خدا خواسته بود که بدنش یک وجب از خاک زمین را اِشغال نکند...
و آب دجله او را برای همیشه با خودش برد...💔
💟به وقت ۳۰ فروردین/ #سالگرد_ولادت شهید مهدی باکری💟
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
⭕️شهردار یا رفتگر ؟؟؟
رفتگر محله چهرهاش را پوشانده بود. معلوم بود همان مرد همیشگی نیست. جلو رفت و سلام داد و فهمید شهردار شهر است! 😳
قصه این بود که زن رفتگر محله مریض شده بود. به او مرخصی نمیدادند. میگفتند جایگزین ندارند. رفتگر مستقیم رفته بود پیش شهردار. آقا مهدی باکری خودش جای رفتگر آمده بود سر کار .💛
🌷 #شهید_مهدی_باکری
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
7.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روحهاییکهگستردهشدهاند،
دنیابرایشانتنگمیشود،
وشوقپروازپیدامیکنند💔:))!
#شهیدانه
#شهیدجاویدالاثر_سید_مصطفی_صادقی
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
«🍁🌾»↴
دستشرومحڪمگرفتم..🤝
گفتمبحثُعوضنکن!
اینسوختگۍروۍدستتچیہهادۍ؟؟
خندید...
سرشُپایینانداختگفت:
یہشبشیطوناومدسراغم
منماینجورۍازشپذیرایۍکردم...🍃
#شهیدمحمدهادۍذوالفقارۍ♥️
+اینجورۍشهیدشدن..
#تلنگر
#ماه_رمضان
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
『📗🌿』
°
°
چـآدربھتوچھرھاۍدگرخواهدداد
چـونجـلوھۍروۍماھدرظلمتشب
°
°
🌱͜͡💚¦⇠ #چادرانہ
🌱͜͡💚¦⇠ #ماه_رمضان
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
هَمیـنچآدرےڪِہبرسَـرتُوسـت،،
دَرڪَربلا،حتّـۍباسَخـتگیرےهـٰاے
یَزیـد،ازسَـرزیـنَـبۜنیوفـتـٰاد...シ
پَـساَزامـٰانـتزَهـراۜحفاظَـتڪُن...𐇵!'
#حجاب #ماه_رمضان
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
˼
7.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میدانمچہخونهاریختہشد🥀🖇
ڪہمنبمانم،حجابوعفتبمانند...
چہوصیتهانوشتہشد📓🌪
ڪہبہمنبگویندمارفتیماماتو☝🏼
حواستبہیادگارِمادرتباشد🖤:)
نگذار؎حرمتشرابریزند✋🏻"
پسباافتخارمےپوشمشوباافتخار
مےگویمیادگارزهرارابرسردارم:)🌱
#چـادرانہ❤️
#ماه_رمضان
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
💛||• #رمان °•
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_شصت_و_نهم
یکشنبه بود که زنگ زد .
بهش گفتم : « اگه قرار نیست بیای ، راست و پوست کنده بگو ، برمی گردم ایران!»
گفت : « نه هرطور شده تا یکشنبه هفته بعد خودم رو میرسونم!»☺️
نمیدانم قبل از نماز ظهر بود یا بعد از نماز ، شنبه هفته بعد ، چشمم به در و گوشم به زنگ بود ..
با اطمینانی که به من داده بود ، باورم نمیشد بدقولی کند
یک روز دیگر وقت داشت . .
۲۸ روز به امید دیدنش ، در غربت چشمم به در سفید شد .
حاج آقا آمد .
داخل اتاق راه می رفت . تا نگاهش می کردم چشمش را از من میدزدید ..
نشست روی مبل ، فشارش را گرفت ..
رفتارش طبیعی نبود 😢
حرف نمیزد ، دور و بر امیرحسین هم آفتابی نشد..
مانده بودم چه اتفاقی افتاده..
قرآن روی عسلی را برداشتم که حاج آقا ناگهان برگشت و گفت :
« پاشو جمع کن بریم دمشق ! » 😳
مکث کرد ، نفس به سختی از سینه اش بالا آمد ، خودش را راحت کرد:
« حسین زخمی شده ! » 😔
ناگهان حاج خانم داد زد : « نه ، شهید شده به همه اول می گن زخمی شده »😭
سرم روی صفحه قرآن خشک شد💔
داغ شدم ، لبم را گاز گرفتم ، پلکم افتاد .
انگار بدنم شده بود پر کاه و وسط هوا و زمین می چرخید ..
نمیدانستم قرآن را ببندم یا سوره را تمام کنم .
یک لحظه هم فکر نکردم ممکن است شهید شده باشد . .
سریع رفتم وضو گرفتم ایستادم به نماز ..
نفسم بند آمده بود!
فکر می کردم زخمی شده و دارد از بدنش خون می رود ..
تابه حال مجروح نشده بود که آمادگی اش را داشته باشم.
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz