مزار شهید بزرگوار عبدالحسین یوسفیان نائب الزیاره همه اعضای کانال باند پرواز هستیم🌷🌷
48.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عشق واقعی در وجود شما نهفته شده بود♥️
مزار شهید عبدالحسین یوسفیان🌷
امروز سه شنبه ۱۴۰۲/۳/۹
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
حتما بخوانید👌
به روایت همسر پاسدار شهید سجاد عفتی
🌹 ولادت: 1364
🌹 شهادت: 1394 سوریه
🍃همسر شهید: سجاد از نظر ادب، نزاکت و وقار بینظیر بود. روحیه پهلوانی داشت و کشتیگیر بود. از فتنه که تعریف میکرد همه میگفتند کمتر برو. قبول میکرد، ولی وقتی برمیگشت زیر چشمم ورم کرده بود. به این حرفها گوش نمیداد، واقعاً یک دل نترسی داشت. تا 9 دی سجاد و دوستانش وسط معرکه بودند…. سجاد سال پیش برای دفاع و جنگ با داعش به عراق رفته بود. با شهید صدرزاده و جانباز امیرحسین خیلی رفاقت نزدیکی داشت. قرار بود با هم اعزام شوند. زمان اعزامشان تا صبح فرودگاه بودند، اما سجاد اعزام نشد و برگشت. وقتی برگشت کولهپشتیاش را تا 40 روز باز نکرد. خبر شهادت مصطفی را که شنید بیقراریاش بیشتر شد و دو هفته روزه گرفت تا اعزامش به مشکلی نخورد. چند روز بعد از چهلم مصطفی اعزام شد. شبی که آقا مصطفی صدرزاده شهید شده بود سجاد زنگ زد و گفت: دوست عزیزم رفت دیگر نمیتوانم بمانم. وقتی پیامهایی را که در مدت مأموریتش داده بود، میخوانم میفهمم که میخواسته مرا برای امروز آماده کند. گفته بود هر موقع دلت تنگ شد یاسین بخوان. هرموقع بیتاب شدی آیهالکرسی بخوان. دلت را با یاد بیبی آرام کن او کوه صبر است خودش دلت را آرام میکند. میگفت سنا را هم به خانم حضرت رقیه(س) سفارش کردم تا او را آرام کند. میگفت: سعیدهجان شهید خیلی مدد میدهد تا نروم شهید نشوم متوجه نمیشوی. اگر شهید شوم تفاوت را احساس میکنی که بیشتر با شما هستم! قبل از اعزامش به بهشت رضوان رفتیم. سجاد اشاره به قبر خالی کنار مزار مصطفی کرد و گفت: این قبر آنقدر خالی میماند تا من برگردم و بنرهای مصطفی پایین نمیآید تا بنرهای من بالا برود. یک شب سجاد در خواب، تب شدیدی کرده بود و اشک میریخت. میگفت: من نبودم شما مصطفی را بردید الان هستم و نمیگذارم رفقایم را ببرید. یکی از دوستانش میگفت: سجاد هنگام شهادت خواست تا سرش را بلند کنم تا به آقا سلام دهد. سرش را که بلند کردم گفت: «صلیالله علیک یا اباعبدالله». یکی از دوستانش میگفت چند روز قبل از شهادت، وقتی سجاد از حرم حضرت زینب(س) بیرون آمد، انگار یک متر از زمین بالاتر بود و دیگر مال این دنیا نبود. واقعاً سجاد به عشق شهادت رفته بود.
#شهید_سجاد_عفتی
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
29.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽پیشنهاد دانلود ✅
خواهش می کنم
حتما ببینید👌👌
روایتگری بسیار زیبا و شنیده نشده از جانباز مدافع حرم امیر حسین حاجی نصیری از شهادت تعدادی از مدافعان حرم در محاصره تکفیری ها در منطقه خانطومان سوریه
نحوه شهادت
شهید سجاد عفتی
شهید عبدالحسین یوسفیان
شهید امیر سیاوشی
هدیه به روح مطهرشون صلوات
🌷الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ🌷
#شهید_سجاد_عفتی
#شهید_عبدالحسین_یوسفیان
#خانطومان
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
باند پرواز 🕊
شهید «محمدرضا (اردشیر) احمدی» زمانی که عازم عملیات کربلای 5 بود، در دو رشتهی خوب دانشگاهی یعنی رشتهی کامپیوتر شهید بهشتی و رشتهی برق دانشگاه تهران پذیرفته شده بود. دقیقاً شب یلدا بود که رفت. روزهای آخر آذر یعنی روز بیست و هشتم، عکسی را که گرفته بود، به من نشان داد و گفت: «مادر! این هم از آخرین و خوشگلترین عکس من!»
#شهید_محمدرضا_احمدی
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
باند پرواز 🕊
شهید «محمدرضا (اردشیر) احمدی» زمانی که عازم عملیات کربلای 5 بود، در دو رشتهی خوب دانشگاهی یعنی رشت
شهیدی که از غيب مادرش را آگاه می کرد!
بعد از شهادتش، یک روز به برادرش علی که اکثر اوقات خود را در مسجد میگذراند،🕌 گفتم: رفتی مسجد به بچههای مسجد بگو که برای گیلاسچینی باغ ما🍒، طبق برنامهی هر ساله، اگر مایل هستند بیایند. چند روز گذشت و خبری از آنها نشد.😔 یک شب که برای خواب آماده میشدم و برادر شهید هم در مسجد بود، بعد از خواندن دعا، به رختخواب رفتم و بیدار بودم و هنوز نخوابیده بودم که یک وقت در عالم بیداری دیدم یکی از در خانه وارد شد! اول فکر کردم پسرم علی است که از مسجد برگشته، دقت که کردم دیدم پسر شهیدم محمد است! 😳خواستم بلند شوم، گفتم محمدجان تو هستی؟ آمد و فوری شانهی من را گرفت و گفت: بله مامان، راحت باش و بلند نشو.
و بعد سوال کرد که مادر، بچههای مسجد جوابی ندادند؟ گفتم: نه هنوز. گفت: به آقا بگو به بچههای مسجد دیگر برای میوهچینی تکلیف نکند؛ آنها میخواهند بروند مسافرت، ولی خجالت میکشند که بگویند ما نمیآییم.😰 گفتم: راست میگویی؟ گفت: بله. فقط یادت نرود که چه گفتم.
او بلند شد و رفت. من هم پشت سر او تا نزدیک پلهها رفتم و دیدم دیگر نیست. برگشتم و یکی دو ساعت بعد مجدداً به رختخواب رفتم و در خواب بودم که اینبار به خوابم آمد و گفت: مادر!
علی را بگو که دوچرخهی حمید را نگیرد.🚴♂ این را گفت و باز هم رفت و دیگر خوابم نگرفت. علی آمد و به او گفتم: علی جان، قضیهی دوچرخه چیست که علی به خواب من آمده و مطرح کرده؟ تو که خوب میدانی هر اتفاقی بیفتد، این شهید، من را آگاه میکند. گفت: بله. حقیقتش من دوچرخهی سید حمید مبصری را گرفته بودم، میدان انقلاب یک ماشین با دوچرخهی من تصادف کرد و فقط خدا خواست که من زنده ماندم؛ ولی دوچرخهی حمید داغون شد. 🥺گفتم: علی جان، به مسجد که رفتی، از بچهها سوال کن که کجا میخواهید مسافرت بروید؟
گفت: قضیه چیست؟ گفتم: محمد به خوابم آمده که به علی بگو به بچهها دیگر نگوید که برای گیلاسچینی به باغ گیلاس بیایند؛ آنها قصد مسافرت دارند. سپس ایشان به مسجد میرود و سوال میکند و آنها هم میگویند که حقیقتش ما میخواهیم به مشهد برویم.😲
#شهید_محمدرضا_احمدی
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
باند پرواز 🕊
شهید «محمدرضا (اردشیر) احمدی» زمانی که عازم عملیات کربلای 5 بود، در دو رشتهی خوب دانشگاهی یعنی رشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما حتما ببینید ✅
🕊🌷شهیدی که در خواب برای مادرش شعر گفت!
🕊منم آن عاشق دیرینه عشق
به بزم عاشقان مأواگرفتم...
#شهید_محمدرضا_احمدی
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz