چقدر قشنگه این دعا
وَلا تُعَنِّنی بِطَلَبِ ما لَم تُقَدَّرلی فیهِ رِزقاً
خدای خوبم در جستجویی آنچه برایم مقدر نکرده ای، خسته ام نکن...
یا مَنْ لٰا یَشغَلُهُ سَمْعٌ عَن سَمْعٍ ...
ای خدایی که شنیدن سخنی از سخنان دیگران ، تو را مشغول نمی سازد ...
و یا مَنْ لٰا یُبرِمُهُ اِلحٰاحُ ألمُلِحّٖینَ ...
و ای کسی که پافشاری محتاجان تو را خسته نکند ...
انصافاً کجای این عالم سراغ دارید بی منت
شفا میدن، حاجت میدن، گره از کارت باز میکنن
حال دلتو خوب میکنن...
فقط خدا بهت میگه بنده من بیا سمت من
تو یک قدم
من ده قدم
یوسف گمگشته باز آيد، اگر ثابت شود
در فراقش مثل يعقوبيم و حسرت ميخوريم...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
باند پرواز 🕊
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی) 🔸 قسمت۲۰ 💭دیگه همه بی حس و حالی بی بی رو فهمیده بودن ... دایی... مادر
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
🔸 قسمت۲۱
💭مامان با ناراحتی اومد سراغم ...
- نکن مهران ... اینقدر ادای بزرگ ترها رو در نیار ... آخر یه بلایی سر خودت میاری ...
- مامان، من ادا در نمیارم ... 14 سالمه ... دیگه بچه نیستم... فوقش اینها می سوزه ... یا داغون میشه قابل خوردن نیست ...
هر چند از اینکه جمله بابا رو بهم گفت دلم سوخت ... اما می دونستم توی حال خودش نیست ...
یهو حالتش عوض شد ... بدجور بهم ریخت ...
- آره ... تو هم یه کاری کن داغت بمونه رو دلم ...
و از آشپزخونه رفت بیرون ... چند لحظه موندم چی کار کنم... شک به دلم افتاد ... نکنه خطا رفتم ... و چیزی که به دل و ذهنم افتاد ... و بهش عمل کردم ... الهام نبوده باشه ... تردید و دو دلی تمام وجودم رو پر کرد ...
- اینطوری مشخص نمیشه ... باید تا تهش برم ... خدایا ... اگر الهام بود ... و این کارم حرف و هدایت تو ... تا آخرش خودت حواست بهم باشه ... و مثل قبل ... چیزی رو که نمی دونم بهم یاد بده و غلطم رو بگیر ... اگرم خطوات بود ... نجاتم بده ...
قبلا توی مسیر اصلاح و اخلاقم ... توی مسیر شناخت خدا و حرکت به سمتش ... کمک گرفته بودم و استادم بود... اما این بار ...
پدر ... یه ساعت و نیم بعد برگشت ... از در نیومده محکم زد توی گوشم ...
- گوساله ... اگر همون موقع و سر وقتش رفته بودی ... این همه معطل خریدن چند تا غذا نمی شدم ...
اما حکمت معطلی پدرم چیز دیگه ای بود ... خدا برای من زمان خریده بود ... سفره رو انداختیم کنار تخت بی بی ... غذای من حاضر شده بود ...
مادرم عین همیشه ... دست برد سمت غذا ... تا اول از همه برای بی بی بکشه ... مادربزرگ زیرچشمی به من و بقیه نگاه کرد ...
- من از غذای مهران می خورم ...
♻️ادامه دارد...
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
🔸 قسمت۲۲
💭همه جا خوردن ... دایی برگشت به شوخی گفت ...
- مادر من ... خودکشی حرامه ... مخصوصا اینطوری ... ما می خوایم حالا حالاها سایه ات روی سرمون باشه ...
بی بی پرید وسط حرفش ...
- دست دائم الوضوی پسرم بهش خورده ... چه غذایی بهتر از این ... منم که عاشق خورشت کدو ...
و مادرم با تردید برای مادربزرگ غذا کشید ... زن دایی ابراهیم... دومین نفری بود که بعد از من ... دستش رفت سمت خورشت ...
- به به ... آسیه خانم ... ماشاء الله پسرت عجب دست پختی داره ... اصلا بهش نمی اومد اینقدر کاری باشه ...
دلم قرص شده بود ... اون فکر و حس ... خطوات شیطان نبود ... من خوشحال از این اتفاق ... و مادرم با حالت معناداری بهم نگاه می کرد ... موقع جمع کردن سفره، من رو کشید کنار ...
- مهران ... پسرم ... نگهداری از آدمی توی شرایط بی بی ... فقط درست کردن غذا نیست ... این یه مریضی ساده نیست... بزرگ تر از تو زیر این کار، کمر خم می کنن ...
- منم تنها نیستم ... یه نفر باید دائم کنار بی بی باشه که تنها نباشه ... و اگر کاری داشت واسش انجام بده ... و الا خاله معصومه و دایی محسن هستن ... فقط یه مراقب 24 ساعته می خوان ...
و توی دلم گفتم ...
- مهمتر از همه ... خدا هست ...
- این کار اصلا به این راحتی نیست ... تو هنوز متوجه عمق ماجرا نیستی ... گذشته از اینها تو مدرسه داری ...
این رو گفت و رفت ... اما من یه قدم به هدفم نزدیک تر شده بودم ... هر چند ... هنوز راه سختی در پیش بود ...
- خدایا ... اگر رضای تو و صلاح من ... به موندن منه ... من همه تلاشم رو می کنم ... اما خودت نگهم دار ... من دلم نمی خواد این ماه های آخر ... از بی بی جدا شم ...
نیمه های مرداد نزدیک بود ... و هر چی جلوتر می رفتیم ... استیصال جمع بیشتر می شد ... هر کی سعی می کرد یه طوری وقتش رو خالی یا تنظیم کنه ... شرایطش یه طوری تغییر می کرد و گره توی کارش می افتاد ...
استیصال به حدی شده بود ... که بدون حرف زدن مجدد من... مادرم، خودش به پیشنهادم فکر کرد ... رفت حرم ... و وقتی برگشت موضوع رو با پدرم و بقیه مطرح کرد ... همه مخالفت کردن ...
- یه بچه پسر ... که امسال میره کلاس اول دبیرستان ... تنها ... توی یه شهر دیگه ... دور از پدر و مادرش و سرپرست... تازه مراقب یه بیمار رو به موت ... با اون وضعیت باشه؟ ...
از چشم های مادرم مشخص بود ... تمام اون حرف ها رو قبول داره ... اما بین زمین و آسمون ... دلش به جواب استخاره خوش بود ...
و پدرم ... نمی دونم این بار ... دشمنی همیشگیش بود ومی خواست از شرم خلاص شه ... یا ...
محکم ایستاد ...
- مهران بچه نیست ... دویست نفر آدم رو هم بسپاری بهش... مدیریت شون می کنه ... خیال تون از اینهاش راحت باشه ...
و در نهایت ... در بین شک و مخالفت ها ... خودش باهام برگشت ... فقط من و پدرم ...
برگشتم و ساکم رو جمع کردیم ... و هر چیز دیگه ای که فکر می کردم توی این مدت ...ممکنه به دردم بخوره ... پرونده ام رو هم به هزار مکافات از مدرسه گرفتیم ...
دایی محسن هم توی اون فاصله ... با مدیر دبیرستانی که پسرهای خاله معصومه حرف زده بود ... اول کار، مدیر حاضر به ثبت نام من نبود ... با وجود اینکه معدل کارنامه ام 19/5 شده بود ... یه بچه بی سرپرست ...
ده دقیقه ای که با هم حرف زدیم ... با لبخند از جاش بلند شد و موقع خداحافظی باهام دست داد ...
- پسرم ... فقط مراقب باش از درس عقب نیوفتی ...
شهریور از راه رسید ... دو روز به تولد 15 سالگی من ... پسر دایی محسن ... دو هفته ای زودتر به دنیا اومد ... و مادربزرگ، آخرین نوه اش رو دید ...
مادرم با اشک رفت ... اشک هاش دلم رو می لرزوند ... اما ایمان داشتم کاری که می کنم درسته ... و رضا و تایید خدا روشه ... و همین، برای من کافی بود ...
♻️ادامه دارد....
میگفت: من دوست دارم هرکاری
میتوانم برایِ مردم انجام بدهم..
حتی بعد از شهادت..!
چون حضرتامام گفتند:
مردم ولی نعمتِ ما هستند..
#شهیدگرانقدرمحمدرضاتورجیزاده
#یادش_با_صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد_وعجل_الفرجه
#حدیث_روز
#امام_کاظم_علیهالسلام
إنَّ لِلّهِ عِبادا فِي الأرضِ يَسعَونَ في حَوائجِ النّاسِ هُمُ الآمِنونَ يَومَ القِيامَةِ
خداوند در زمين بندگانى دارد كه براى برآوردن #نيازهاى مردم مى كوشند ، اينان ايمنى يافتگان روز #قيامت اند .
📚 الكافى، جلد ۲ ، صفحه ۱۹۷
#توصیه_شهید 📝
هر چے درجه ات بالاتر بره مسئولیتت هم بیشتر میشه...☝️🏻
و باید بیشتر نوکرے بچه ها رو بکنے !✨💯
#شهید_مصطفے_صدرزاده
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم
✅ امضای سرخ❤❤❤
زهرا صالحی،
دختر شهید سید مجتبی صالحی می گوید: آخرین روزهای سال62 بود؛
که خبر شهادت پدرم به ما رسید.
بعد از یک هفته عزاداری،
مادرم با بستگانش برای برگزاری مراسم یادبود به زادگاه پدرم، خوانسار، رفتند؛
و من هم بعد از هفت روز برای اولین بار به مدرسه رفتم.
همان روز برنامة امتحانی ثلث دوم را به ما دادند؛
و گفتند: «والدین باید امضاکنند.»
آن شب با خاطری غمگین و چشمانی اشک آلود و با این فکر که چه کسی باید برنامة مرا امضا کند؛
به خواب رفتم.
با گریه خوابم برد.
پدرم را دیدم که مثل همیشه خندان و پرنشاط بود.
بعد از کمی صحبت به من گفت:
«زهرا!
آن نامه را بیار تا امضا کنم.»
گفتم:
«کدام نامه؟»
گفت:
«همان نامه ای که امروز توی مدرسه به تو دادند.»
برنامه را آوردم؛
اما هر خودکاری که برمی داشتم تا به پدرم بدهم قرمز بود.
چون می دانستم پدرم با قرمز امضا نمی کند؛
بالاخره یک خودکار آبی پیدا کردم و به او دادم؛
و پدرم شروع کرد به نوشتن.
صبح که برای رفتن به مدرسه آماده می شدم؛
از خواب دیشب چیزی یادم نبود.
اما وقتی داشتم وسایلم را مرتب می کردم؛
ناگهان چشمم به آن برنامه افتاد.
باورم نمی شد!
اما حقیقت داشت.
در ستون ملاحظات برنامه،
دست خط پدرم بود؛
که به رنگ قرمز نوشته بود:
«این جانب نظارت دارم.
سیدمجتبی صالحی» ،
و امضا کرده بود.
ناگهان خواب شب گذشته به یادم آمد و...
این رویداد بزرگ با بررسی دقیق کارشناسان و تطبیق امضای شهید قبل از شهادت مورد تایید قرار گرفت؛
و به اثبات رسید.
هم اکنون این سند زنده در کنار صدها اثر زندة دیگر از شهدا،
در موزة شهدا در خیابان طالقانی تهران در معرض دید بازدیدکنندگان است.
╭┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅╮
باند پرواز
╰┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅╯