eitaa logo
باند پرواز 🕊
1.1هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
4.8هزار ویدیو
23 فایل
چگونه دربند خاک بماند آنکه پروازآموخته است! اینجا باندپروازشماست وشهداپر پرواز🕊 خوش آمدید💐 کجا گل‌های پرپر می فروشند؟! شهادت را مکرّر می فروشند؟! دلم در حسـرت پرواز پوسید کجا بال کبوتر می فروشند ؟💔 خادم الشهدا @Mohebolhosainam @Am21mar
مشاهده در ایتا
دانلود
باند پرواز 🕊
• ـ ـ ـــــ᯽ـــــ ـ ـ 💛』روز یازدهم『💛 ـ ـ ـــــ᯽ـــــ ـ ـ شهید
• ـ ـ ـــــ᯽ـــــ ـ ـ 💛』روز دوازدهم『💛 ـ ـ ـــــ᯽ـــــ ـ ـ شهید عبدالله میثمی ـ ـ ـــــ᯽ـــــ ـ ـ ولادت🌱۳۴/۰۳/۱۲«سالرروز ولادت🎁» شهادت🌱 ۶۵/۱۱/۱۲ ـ ـ ـــــ᯽ـــــ ـ ـ 📌وقتی سخنرانی می‌کرد، همه جذبش می‌شدند و به حرف‌هایش با دقت گوش می‌کردند. 😇در یکی از سخنرانی‌هایش، با لحنی صمیمی گفت 🌿 🖇«سعی کنید رنگ دنیا را به خودتان نگیرید. به کارهایتان رنگ خدایی بدهید. اگر دنبال شهرت هستید، مطمئن باشید شما را در خودش زندانی می‌کند. زندان شهرت، زندانی است که دیوارش آهنی و غیرقابل نفوذ است. کسی که مشهور شد و سر زبان‌ها افتاد، در همان‌جا متوقف می‌شود و دیگر نمی‌تواند خودسازی کند. گرفتار بلا می‌شود و پیشرفتش محال است. از جهاد اکبر جا می‌ماند. پس به اشک و ناله از خدا بخواهیم، میل به شهرت را از ما بگیرد.»🖇 ـ ـ ـــــ᯽ـــــ ـ ـ ♥️🌿♥️🌿♥️🌿♥️ امروز برایت عاشورا می‌خوانم ♥️🌿♥️🌿♥️🌿♥️ 🖇دوازدهم خرداد ۱۴۰۱🖇
🌷*زندگی نامه شهید:* 🌷 شهید عبدالله میثمی درسال ۱۳۳۴ در شهر اصفهان متولد شد. تولد او مصادف با شب ولادت حضرت امیرالمؤمنین (ع) بود. پدرش برای نامگذاری او به قرآن تفأل کرد، نام او را «عبدالله» گذاشتند. دوران کودکی و نوجوانی را سپری کرد و در دوره دبیرستان، همزمان با تحصیل، در کنار پدرش مشغول به کار شد. از نوجوانی شور و علاقه خاصی به مسائل مذهبی و ترویج و تبلیغ علوم دینی داشت و شاید همین انگیزه او را در مسیر فراگیری دروس حوزوی و ورود به قبلیه روحانیت و طلبگی قرار داد.ن🌷🍃🌷🍃🌷🍃 با پیروزی انقلاب اسلامی، جهت ادامه تحصیل به حوزه علمیه قم رفت و از محضر استادان کسب علم کرد. سپس در کنار دوست دیرینه‌اش روحانی شهید، «مصطفی ردانی‌پور» و برای یاری رساندن به این نهضت امام خمینی (ره)، مدتی را در کردستان گذراند و از آنجا به دنبال تشکیل سپاه در یاسوج، به آن شهر رفت، تا در کنار پاسداران به سازماندهی و ارشاد عشایر محروم بپردازد. او که بعد از آزادی از زندان، با سابقه سیاسی قبلی خود می‌توانست در بسیاری از جاهای حساس کشور نیرویی کارآمد باشد، ولی گمنامی را برگزید و بدون نام و شهرت و آوازه، با هدف رشد و اعتلای اسلام، در هر نقطه از سرزمین اسلامی خالصانه خدمت کرد. 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 از آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه جمهوری اسلامی ایران، عبدالله جنگ را یک نعمت بزرگ و یک سفره‌ی گسترده‌ی الهی می‌دانست و معتقد بود که هرکسی بیشتر بتواند در جنگ شرکت کند، از این سفره‌ی الهی بیشتر بهره برده است. برای همین در بسیاری از مناطق عملیاتی حضور فعال داشت و یکی از آن صحنه‌ها این بود که برادرش در مقابل چشمانش در تپه‌های شهید صدر به شهادت رسید.🥀 این روحانی مبارز و فداکار آنگاه که می‌دید رزمندگان و فرماندهان، برای دفاع از اسلام به شهادت می‌رسند و مزد جهاد را دریافت می‌کنند، می‌گفت: «خدا می‌داند که من این روزها دارم زجر می‌کشم، چرا که می‌بینم برادران ما چه زیبا به پیشگاه خدا می‌روند. خدا نکند که عاقبت ما، جور دیگری باشد.»🍃 سرانجام همان‌طور که در شب دوم عملیات کربلای ۵ به دوستان گفته بود: «من در این عملیات اجر خودم را از خدا می‌گیرم.» هنگامی که در تاریخ روز نهم بهمن ماه، سحرگاهان، آن زمان که دلباختگان جمال محبوب، برای مناجات با خدای خویش آماده می‌شد، وعده الهی تحقق یافت و در منطقه عملیاتی «کربلای ۵»، از ناحیه‌ سر مورد اصابت ترکش قرار گرفت و بعد از سه روز، ۱۲ بهمن ماه سال ۱۳۶۵ مطابق با دوم جمادی‌الثانی که مصادف با شب شهادت حضرت زهرا (ع) به شهادت رسید. https://eitaa.com/BandeParvaz
*روایت حاج صادق آهنگران* 🌷 من با او (شهید میثمی) رابطه خوبی داشتم. آدم معنوی و اهل‌دلی بود. از رفتارهای او خیلی درس گرفتم. اصلاً اهل کلاس گذاشتن نبود. خیلی ساده و صمیمی رفتار می‌کرد، طوری که هیچ‌کس نمی‌دانست، مقامی عالی در سپاه و قرارگاه دارد. وقتی سخنرانی می‌کرد، همه جذبش می‌شدند و به حرف‌هایش با دقت گوش می‌کردند. در یکی از سخنرانی‌هایش، با لحنی صمیمی گفت «سعی کنید رنگ دنیا را به خودتان نگیرید. به کارهایتان رنگ خدایی بدهید. اگر دنبال شهرت هستید، مطمئن باشید شما را در خودش زندانی می‌کند. زندان شهرت، زندانی است که دیوارش آهنی و غیرقابل نفوذ است. کسی که مشهور شد و سر زبان‌ها افتاد، در همان‌جا متوقف می‌شود و دیگر نمی‌تواند خودسازی کند. گرفتار بلا می‌شود و پیشرفتش محال است. از جهاد اکبر جا می‌ماند. پس به اشک و ناله از خدا بخواهیم، میل به شهرت را از ما بگیرد.» او همیشه سفارش می‌کرد که اگر برای حل مشکلات، به حضرت فاطمه زهرا (س) متوسل بشوید، کار حل می‌شود. من اثر این دستورالعمل اخلاقی او را در عمل دیدم.🌹🌹🌹 https://eitaa.com/BandeParvaz
*برجسته‌ترین ویژگی شهید میثمی* 🍀 معرفت و شناخت او از خداوند و توکل بر خالق هستی برجسته‌ترین ویژگی شهید میثمی بود... یادم هست، یک‌بار در اهواز، در ایام فاطمیه، آقای غلامعلی رجایی در منزلش روضه حضرت زهرا (س) برگزار کرد. چند شب هم آقای میثمی آنجا سخنرانی کرد. توحید در کلامش موج می‌زد. لبریز بودن وجودش از خداوند به‌خوبی احساس می‌شد. بعد از عملیات خیبر و قبل از شروع عملیات بدر، برای تجدید روحیه، با فرماندهان به زیارت امام رضا (ع) رفتیم. هنگام بازگشت، در فرودگاه مشهد، سوار یک هواپیمای نظامی سی ۱۳۰ شدیم. حدود ۱۵ دقیقه گذشت، ولی هواپیما حرکت نکرد. از کادر پرواز سؤال کردیم چه شده؟ گفتند چیزی نیست، مشکل فنی پیش‌آمده. الآن حل می‌شود. حدود دو ساعت این وضعیت ادامه داشت. حوصله همه سر رفته بود. من با مرتضی قربانی حرف می‌زدم که میثمی با خنده‌های همیشگی‌اش آمد و کنارم نشست. گفت «حاج صادق، لطف کن روضه‌ای بخوان که توسلی کنیم، بلکه فرجی شود.» پرسیدم «چه روضه‌ای بخوانم؟» گفت «به حضرت زهرا (س) متوسل شویم که ان‌شاءالله، مشکل حل شود.» با فرستادن صلواتی، شروع به خواندن روضه حضرت زهرا (س) کردم. هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که صدای روشن شدن موتورهای هواپیما آمد. همه صلوات فرستادیم و کمربندهایمان را بستیم. چند لحظه بعد، هواپیما به‌سرعت از روی باند بلند شد. وقتی در فرودگاه تهران از هواپیما پیاده شدیم، آقای میثمی سمت من آمد و گفت «حاج صادق، دیدی توسل به مادر سادات، جواب می‌دهد؟» من لبخند زدم و گفتم «بله شک ندارم.» https://eitaa.com/BandeParvaz
وقتی از شهادت صحبت می‌کرد، اشک‌هایش جاری می‌شد و با دل‌شکستگی خاصی می‌گفت «شهادت لباسی است که برای همه مردان خدا دوخته شده است. شهادت مانند کاسه آبی است که بر لب می‌گذارم. وقتی آب کاسه تمام شد، دشمن به خیال اینکه نگذارد آب بخورم، کاسه را می‌شکند. وای بر بدبختی دشمن! من این آب را خورده‌ام و فقط جرم شکستن آن بر گردن شکننده کاسه می‌ماند. این مردان خدا عمرشان را کرده‌اند. این‌ها اگر شهید هم نمی‌شدند، از دنیا می‌رفتند. پس چه‌بهتر که با شهادت رفتند.» https://eitaa.com/BandeParvaz
*شهادت* 🥀 در عملیات کربلای ۵ در قرارگاه کربلا بودم. با یکی از دوستان صحبت می‌کردیم که با بی‌سیم، خبر زخمی شدن عبدالله را دادند. خیلی ناراحت شدم و دعا کردم که خدا به او سلامتی بدهد. چند روز بعد، در کمال ناباوری شنیدم که شهید شده. خبر شهادت میثمی در قرارگاه غوغایی به پا کرد. همه گریه می‌کردند. در مراسمی که در اصفهان به مناسبت شهادت او برگزار شد، شرکت کردم و نوحه‌ای در شأن و منزلت او خواندم. جمعیت زیادی برای مراسم او آمد. مسجد، کوچه‌ها و خیابان‌های اطراف پر از آدم بود.🌹 https://eitaa.com/BandeParvaz
*ضمن عرض سلام و ارادت خدمت همراهان گرامی گروه باند پرواز* 🙏🏻 ✨ *با توجه به اینکه امروز دوازدهم خرداد ماه سالروز ولادت شهید بزرگوار عبدالله میثمی هست و ما امروز میزبان این شهید بزرگوار هستیم 😍 به رسم ادب هر کدام از شما بزرگواران ۱۴ شاخه گل صلوات به ایشون هدیه کنید.* ✨ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 *اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم * https://eitaa.com/BandeParvaz
🌿بسم رب الزهرا🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باند پرواز 🕊
• ـ ـ ـــــ᯽ـــــ ـ ـ 💛』روز دوازدهم『💛 ـ ـ ـــــ᯽ـــــ ـ ـ
• ـ ـ ـــــ᯽ـــــ ـ ـ 💛』روز سیزدهم『💛 ـ ـ ـــــ᯽ـــــ ـ ـ شهید وحید فرهنگی والا ـ ـ ـــــ᯽ـــــ ـ ـ ولادت🌱۷۰/۰۷/۱۵ شهادت🌱 ۹۶/۰۸/۱۵ ـ ـ ـــــ᯽ـــــ ـ ـ 🔻همسر شهید نقل می‌کنند: از خصوصیات و اعمال آقا وحید کاملا برایم روشن بودکه خدا هم دوست دارد، اهمیت دادنشان به نماز و نماز اول وقت، تاکیدشان بر صداقت، آن همه جدیت و تلاش و کوششی که برای اسلام و هدایت افراد داشتند همگی گویای این حقیقت بود. 🔘همیشه می‌گفتند: من اگر بتوانم حتی یک نفر را به صف نماز جماعت بکشانم، برای دنیا و آخرتم کافی است.... ـ ـ ـــــ᯽ـــــ ـ ـ ♥️🌿♥️🌿♥️🌿♥️🌿♥️ امروز برایت عاشورا می‌خوانم ♥️🌿♥️🌿♥️🌿♥️🌿♥️ 🖇سیزدهم خرداد ۱۴۰۱🖇
*معرفی شهید:* 🍃 شهید «وحید فرهنگی والا» متولد 1370 در شهر تبریز واقع در آذربایجان شرقی و فارغ التحصیل رشته مکانیک از دانشگاه آزاد واحد تبریز بود. او چندی پیش برای دفاع از حریم اهل بیت(ع) و مقابله با تروریست‌های تکفیری راهی سوریه شد و بعد از مدتی بر اثر انفجار مین در شهر ادلب سوریه به شدت مجروح شد. سپس برای مداوا به تهران منتقل شد 16 آبان ماه 96 در آستانه اربعین حسینی به کاروان شهدای مدافع حرم پیوست.🌹 این شهید 26 ساله پیش‌‌تر از اعضای فعال بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی تبریز بود که بعد از اتمام تحصیلات در رشته مکانیک وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد. او هجدهمین شهید مدافع استان اذربایجان شرقی است.🌷🌷🌷🌷🌷🌷https://eitaa.com/BandeParvaz
*بخشی از مصاحبه باهمسر شهید :* *لطفا از خودتان برایمان بگویید.* 🍃من سمیه یل‌هیکل آباد، متولد سال 1373 و ساکن تبریز هستم. 3 سال با آقا وحید اختلاف سنی داشتیم. فرزند سوم و آخر خانواده‌ای مذهبی و دانشجوی دانشگاه پیام نور تبریز هستم. *از ازدواجتان بگویید؛ چه شد که به شهید فرهنگی جواب مثبت دادید؟* چون من فرزند آخر خانواده بودم و روحیه‌ای حساس داشتم، خانواده‌ام بسیار در امر ازدواجم سخت‌گیر بودند. اکثر خواستگارها را تلفنی رد می‌کردند، مگر اینکه اصرار زیاد داشتند و پافشاری می‌کردند. خواهر آقا وحید هم‌دانشگاهی من بودند که شماره منزل ما را از دوستم گرفته و برای امر خیر پیشقدم شدند. مادرم شرایط خواستگار جدید را برایم گفت و وقتی فهمیدم آقا وحید سپاهی هستند، فکر کردم شاید عقایدمان به هم نزدیک باشد وموافقت کردم خانواده‌شان جهت آشنایی تشریف بیاورند. همان جلسه اول آقا وحید هم تشریف آورده بودند و من اصلا انتظارش را نداشتم و آماده نبودم و فکر می‌کردم صرفا جهت آشنایی حضوری آمده‌اند. ولی خانواده‌ها اصرار کردند با هم کمی صحبت کنیم. من اصلا آمادگی صحبت کردن نداشتم ولی از آنجا که معیارهای خودم را برای ازدواج می‌دانستم، قبول کردم. برای من بسیار مهم بود همسر آینده‌ام عفت کلام و عفت نگاه داشته باشد. از آنجا که می‌دانستم روحیه‌ی حساسی دارم، همیشه از خدا می‌خواستم همسر آینده‌ام اینگونه باشد. در همان جلسه‌ی اول هم از معیارهایمان گفتیم و آقا وحید بسیار روی مسئله‎‌ی حجاب تاکید داشتند که من ترسیدم و نگران شدم که نکند بیش از حد حساس و به اصطلاح غیرتی باشند. برای همین در جلسه‌ی دوم صحبت‌هایمان در این مورد پرسیدم که متوجه شدم نگرانی من بی‌مورد بوده و حساسیت‌های آقا وحید، حساسیت‌های خود بنده هم بوده و مواردی بودند که توفیق رعایت آن‌ها را داشته‌ام. در جلسه‌ی اول هم از شغلشان صحبت کرده و گفتند که امکان دارد به ماموریت‌های کاری بروند و از اعزام به سوریه هم گفتند. من هم چون می‌دانستم خانواده‌ام با این موضوع به‌دلیل روحیه‌ی حساس من موافقت نمی‌کنند، به آنان در این مورد چیزی نگفتم.
آقا وحید از من درباره‎‌ی نظرم راجع به شغل همسر آینده‌ام پرسیدند و من تنها شرطی که داشتم این بود که شغلشان رسمی باشد. هرگز از درآمدشان نپرسیدم و حتی وقتی راجع به همین موضوع خواستند حرف بزنند باز من سوال نکردم و این برایشان جالب بود. بعد از صحبت‌های جلسه‌ی اول نظر خانواده‌ام این بود که سن من کم است و فعلا برای ازدواج زود است. اما با اصرارهای خانواده‌ی آقا وحید، بنده از خانواده‌ام خواستم که اجازه دهند یک بار دیگر صحبت کنیم، شاید به مشکلی برخوردیم که دیگر نیازی به اصرار و ادامه نبود. در آخر، بعد از محرم و صفر سال گذشته، قرار شد بیایند و باقی صحبت‌ها را بکنیم. جلسه‌ی دوم من بسیار آماده بودم و حتی دو صفحه سوال نوشته بودم! جالب‌تر هم این بود که جلسه‌ی اول چندان دقتی به چهره‌شان نکرده بودم و نگران بودم اگر ظاهرشان به دلم ننشست، چگونه جواب رد بدهم! آقا وحید از همان ابتدا روحیه‌ی شوخ‌طبعی داشتند و یادم می‌آید جلسه‌ی دوم خیلی طول کشید و خانواده‌هایمان می‌گفتند چه خبرتان است. ولی آقا وحید با شوخی دل مرا قرص می‌کردند که به آن‌ها توجهی نکنید همه‌ی سوال‌هایتان را بپرسید. خلاصه بعد از جلسه‌ی دوم، تقریبا مطمئن شدیم که انتخابمان درست است. در آن روزها تا عقدمان من بسیار به حضرت زهرا (س) و امام زمان (عج) متوسل می‌شدم و آنقدر آن روزها به آن عزیزان تقرب جسته بودم و آنقدر حس و حال معنوی شیرینی داشتم که همیشه به آقا وحید می‌گفتم: دلم برای آن روزهایم تنگ شده است.خود آقا وحید و حتی مادرشان هم می‌گفتند که بسیار به حضرت زهرا (س) متوسل شده بودند🤲🏻 https://eitaa.com/BandeParvaz
*اصلا فکر می‌کردید که همسر شهید شوید؟* *از آرزوی شهادتشان چیزی به شما گفته بودند؟* 🍃قبل از ازدواج خیر، فقط از سوریه رفتنشان گفته بودند. در طول زندگی مشترکمان هم چون می‌دیدند وقتی چنین بحثی می‌کنند من تحمل ندارم و گریه‌ام می‌گیرد، ادامه نمی‌دادند. البته حتی فکر دوری از ایشان هم برایم سخت بود و هربار که گریه‌ام میگرفت از این بود که تحمل دوری ایشان را ندارم. حتی شاید به شهادت فکر هم نمی‌کردم و همان دوری در حین ماموریت برایم بسیار ناراحت کننده بود. شاید در حین ماموریت بود که توانستم خودم را اندکی با شرایط وفق دهم. با اینکه صحبت از شهادت نمی‌کردند اما می‌دانستم اگر بنا به جدایی باشد، هیچ نوع دیگری از جدایی را تاب نمی‌آورم و فقط اینکه وحیدم شهید شده آرام‌ترم می‌کند. واقعا برای بعضی انسان‌ها مرگ طبیعی حیف است و داغ آن هرگز قابل تحمل نیست. همیشه می‌گفتم ان‌شاءالله در رکاب آقا امام زمان (عج) شهید می‌شوید. حتی اگر برایشان هم شهادت می‌خواستم به این زودی‌ها راضی نبودم و تصورش را هم نمی‌کردم . https://eitaa.com/BandeParvaz
*کدام خصوصیت بارز آقا وحید را خیلی دوست داشتید؟* آقا وحید همیشه روی حرف‌هایشان می‌ایستادند و واقعا خوش‌قول بودند. بسیاری از مواقع اتفاق می‌افتاد که در مشکلات پیش آمده می‌توانستند برخورد بدی داشته باشند یا لااقل عصبانی شوند، ولی آقا وحید همیشه با طمانینه و با ملایمت رفتار می‌کردند و عصبانی نمی‌شدند. این خصوصیتشان را خیلی دوست داشتم. *همیشه برایم گل رز قرمز می‌خریدند و می‌گفتند این گل فقط مخصوص شماست و در دسته‌گل‌هایشان برای دیگران این گل را نمی‌خریدند.* 🌹💓 به هرحال در زندگی مشترک انسان همسر و همسفرش را می‌شناسد. از خصیصه‌ها و اعمال آقا وحید کاملا برایم روشن بود که همان کسی است که دنبالش بودم و هم من او را دوست داشتم هم خدا! خب آن اهمیت دادنشان به نماز و نماز اول وقت، آن تاکیدشان بر صداقت، آن همه جدیت و تلاش و کوششی که برای اسلام و هدایت افراد داشتند؛ همگی گویای این حقیقت بود. ✨همیشه می‌گفتند: من اگر بتوانم حتی یک نفر را به صف نماز جماعت بکشانم برای دنیا و آخرتم کافی است. در بسیاری موارد با هم در موارد مختلف بحث و گفتگو می‌کردیم و بهتر بگویم تذکره می‌کردیم و به آرامش معنوی می‌رسیدیم که بسیار لذتبخش بود. همیشه می‌گفتند: من از خداوند رفیق تذکره می‌خواستم. از خدا می‌خواستم همسرم رفیق تذکره‌ام باشد.خدارا شکر زندگی با آقا وحید بهترین تجربه‌ی عمرم بود.✨ https://eitaa.com/BandeParvaz
*گویا روز اعزامشان همان روز تولدشان بوده؛ از اعزامشان برایمان بگویید؛ اصلا فکر می‌کردید که این رفتن برگشتی ندارد؟* 🍃به من قول برگشتن داده بودند و اصلا حتی فکر هم نمی‌کردم که این سفر به شهادت منجر شود. در زندگی انسان به‌خاطر برخی مصلحت‌ها باید از نفس و خواسته‌های خود بگذرد. یادم می‌آید چند روز قبل از تولدشان برای آن روز تدارک دیده بودم و رفتم هدیه‌ی تولدشان را گرفتم که همانجا با من تماس گرفتند. خوشحال بودند که برگه‌ی اعزام به ماموریتشان آمده است. هرقدر پای تلفن اصرار کردم تاریخش را بگویند، چیزی نگفتند. نگو که همان روز تولدشان بوده است. وقتی وارد خانه شدم برگه ماموریتشان را گرفتم. خشکم زد! دقیقا 15 مهر 96! روز تولدشان عازم بودند. همه برنامه‌ریزی‌هایی که کرده بودم و همه ایده‌هایی که در ذهنم داشتم پرید! بسیار فکرکردم چه کنم. حتی دوستانشان هم برایشان تولد گرفته بودند و ایشان به من چیزی نمی‌گفتند. من هم اصلا به روی خودم نمی‌آوردم تا بتوانم غافلگیرشان کنم. با خود فکر کردم دو ماه دوری خواهد بود و انصاف نیست من با آقا وحید تنها باشم. برای همین با مادر همسرم تماس گرفتم و قرار شد به خانه‌ی آن‌ها برویم. همسرم مرا رسانده و خود پی انجام کاری به مسجد رفتند. وقتی برگشتند، همه در خانه جمع بودیم و غافلگیرشان کردیم. آن شب یک شب به‌یادماندنی شد. برای هدیه‌ی تولد یک کاپشن سرمه‌ای رنگ که خودم خیلی دوست داشتم و به آقا وحید هم خیلی می‌آمد خریده بودم. همان شب فقط یک بار آن کاپشن را پوشیدند که ببینیم چطور است و *همان یک بار سهم آن کاپشن* از آقا وحید بود. زمان اعزام هرچه اصرار کردم با خودتان ببرید شاید آنجا هوا سرد بود، قبول نکردند. گفتند حیف است، آنجا خراب می‌شود.  https://eitaa.com/BandeParvaz
*چطور خبر آسمانی شدن شهیدتان را شنیدید؟* 🥀 ✨حدود 1 ماه از اعزامشان می‌گذشت و آن یک ماه سخت‌ترین لحظات زندگی من بود. وقتی حتی فقط 5 دقیقه دیرتر تماس می‌گرفتند، دلم هزار راه می‌رفت و بسیار بسیار نگران می‌شدم که خدایا نکند اتفاقی افتاده باشد. قبل از رفتن قول گرفته بودم که هرطوری شده هرروز تلفن گیر بیاورند و با من تماس بگیرند. بسیاری از مناطق به اینترنت دسترسی نداشتند و من با اینکه می‌دانستم پیام‌هایم را نمی‌بینند باز هم پیام میفرستادم. حتی الان هم گوشی مرا نگاه کنید پر از پیام به وحیدم است. دلتنگی‌هایم و حرف‌هایم را مدام برایش می‌فرستم. آن موقع وقتی به اینترنت دسترسی پیدا کرده و پیام‌هایم را دیده بودند، گفتند خانم شما که می‌دانستید من اینترنت ندارم، چرا اینطوری کردید؟! من هم دلتنگ شما شده‌ام و اینجا گریه‌ام گرفته... آخرین بار هم که اینترنتی حرف زدیم، کلی برایم پیام و عکس فرستادند و گفتند دیگر چیزی نمانده برگردم و کلی برنامه برای زندگیمان داریم... روزشماری میکردم و هرروز برایشان می‌فرستادم که مثلا 59 روز مانده، 58 روز مانده. آنقدر برایم سخت می‌گذشت و آنقدر لحظه‌شماری می‌کردم و چشم انتظار بودم که با خود فکر میکنم اگر ما شیعیان به آن اندازه دلتنگ و بی‌تاب امام زمانمان (عج) باشیم، آقا ظهور می‌کنند. واقعا هرروز برایم یک سال و شاید هم سخت‌تر و بیشتر می‌گذشت. کلی منتظر تلفنشان می‌شدم. ولی موقع صحبت کردن چون می‌دیدم آقا وحید هم دلتنگ هستند، بی‌تابی‌هایم را مخفی می‌کردم و دلداری‌شان می‌دادم که: آقا وحید کم جایی نرفته‌اید ها! خیلی‌ها به حال شما غبطه می‌خورند و آرزو می‌کنند ای کاش جای شما بودند. قسمت هرکسی نمی‌شود. پس نگران من نباش. من همه جوره اینجا تحمل می‌کنم. می‌گفت: دلم می‌خواهد باتو حرف بزنم حرف‌هایت آرامم می‌کند...✨✨✨✨✨✨✨ ادامه دارد... https://eitaa.com/BandeParvaz
باند پرواز 🕊
• ـ ـ ـــــ᯽ـــــ ـ ـ 💛』روز سیزدهم『💛 ـ ـ ـــــ᯽ـــــ ـ ـ شهی
• ـ ـ ـــــ᯽ـــــ ـ ـ 💛』روز چهاردهم『💛 ـ ـ ـــــ᯽ـــــ ـ شهید سید محمد حسین میردوستی ـ ـ ـــــ᯽ـــــ ـ ـ ولادت🌱۷۰/۰۴/۱۳ شهادت🌱 ۹۴/۰۸/۰۱ ـ ـ ـــــ᯽ـــــ ـ ـ 😔 قبل از اینکه جای پسر منو بخوان مشخص کنم و اینجا دفنش کنن، مادر شهید شهرام زلفی خواب میبینن که پسرشون میاد و عجله داره،بهش میگن: پسر من ،چی شده ؟چرا عجله داری؟میگه: مادر ،من یه مهمون خیلی عزیزی دارم، باید برم خونه ام رو تمیز کنم.یکی از همکارام داره میاد،دوتا خونه اونورتر.میخوام برم به خونه ام برسم.این مهمون خیلی برای من عزیزه و از ساداته .... پنجشنبه همون هفته، مادرشهید زلفی که تشریف میارن بهشت زهرا، میبینن این قسمت رو دارن خاک برداری میکنن. میپرسن چه خبر شده؟ میگن یه شهیدی دارن میارن اینجا دفن کنن. اینجا یاد خوابشون میفتن که پسرش گفته بود مهمون عزیزی دارم دوتا خونه اونور تر. میپرسن این شهیدی که میخواین دفن کنین سیده؟ میگن.آره.... و شهید "سید" محمدحسین میردوستی،با "دو" فاصله،در جوار همکارشون،شهید زلفی،آرمیدند.♥️🍃 ـ ـ ـــــ᯽ـــــ ـ ـ ♥️🌿♥️🌿♥️🌿♥️🌿♥️ امروز برایت عاشورا می‌خوانم ♥️🌿♥️🌿♥️🌿♥️🌿♥️ 🖇چهاردهم خرداد ۱۴۰۱🖇
نام و نام خانوادگی: محمد_حسین_ میر_دوستی تاریخ تولد: ۱۳ تیر ۱۳۷۰ تاریخ شهادت: ۱ آبان ۱۳۹۴ وضعیت تأهل: متأهل تعداد فرزندان: یک پسر شهید مدافع حرم «سید محمدحسین میردوستی»، ۱۳ تیرماه سال ۱۳۷۰ در بخش دوزین شهرستان مینودشت به دنیا آمد و اول آبان ماه سال ۱۳۹۴ همزمان با تاسوعای حسینی در هنگامه دفاع از حرم مطهر عمه سادات، حضرت زینب کبری (س) به فیض شهادت نائل آمد. پیکر مطهر شهید میردوستی نهم آبان ماه ۹۴ پس از تشییع در تهران با حضور سردار کاظمینی فرمانده سپاه محمد رسول الله و امت حزب الله، در قطعه ۵۰ گلزار شهدای بهشت زهرا (س) تهران به خاک سپرده شد. وی چهارمین مدافع حرم گلستان بود و از وی یک پسر به نام محمد یاسا به یادگار مانده است. پدر این شهید هم از مدافعان حرم بوده و چندین دوره با فرزندانش در جبهه‌های جنگ سوریه حضور داشت و فرزند دیگر این خانواده، هم از ناحیه چشم به درجه جانبازی نائل شده است. شهید میردوستی جزو اولین شهدای دهه هفتادی مدافع حرم کشور بود. شادی روحش صلوات🌷🌷🌷 https://eitaa.com/BandeParvaz
**بخشی از مصاحبه با مادر _میر-دوستی، خصوصیات آقا سید محمد حسین از دوران کودکی تا بزرگسالی و ارادتش به ائمه  چه بود که منجر به شهادتش در روز تاسوعا شد ؟* محمدحسین در خانواده ولایتی بزرگ شد.زمانی که به دنیا آمد عمو و دایی‌اش شهید شده بودند, پدرش هم از جانبازان دفاع مقدس و رزمنده هم بود و زیر سایه پدری که خودش ولایتی بود بزرگ شد و بچه‌ها را نیز به این سمت هدایت می‌کرد.محمدحسین در دوران کودکی همراه خواهرش که یک سال از او بزرگتر بود، زمانی که پدرش وضو می‌گرفت و به نماز می‌ایستاد، پشت پدرش نماز می‌خواندند. پدرش بعد از نماز, زیارت عاشورا می‌خواند و محمدحسین از کودکی علاقه زیادی به زیارت عاشورا پیدا کرد و با خواهرش برای خواندن زیارت عاشورا دعوا می کردند. *محمدحسین از همان کودکی می‌گفت «هر کس زیارت عاشورا بخواند شهید می‌شود»* 🍃 ولی نمی دانستم این موضوع را از کجا می‌دانست. از بچگی آرزو داشت شهید شود و از بچگی کلمه شهادت در ذهنش بود و ما خیلی به او توجه نمی‌کردیم، ما اصلا فکر اینکه محمدحسین یک زمانی بخواهد رزمنده شود و جبهه برود و شهید شود را نمی‌کردیم و چنین چیزی به ذهنمان خطور نمی‌کرد ولی محمدحسین کلمه شهادت از کودکی در ذهنش بود.🌹 https://eitaa.com/BandeParvaz
زمانی که پدرش او را تشویق به نماز کرد، یک بار هم نشد من یا پدرش به او بگوییم محمدحسین نماز بخوان یا روزه بگیر، همیشه خودش نماز اول وقت می‌خواند و روزه می‌گرفت. خیلی به انضباط و نظم اهمیت می‌داد و خیلی در لباس پوشیدن منظم بود و در یک کلمه خیلی اخلاص داشت، یعنی بچه خالصی بود شاید من که مادرش بودم در این 24 سال او را نشناختم,کارها و رفتارهای او را می‌دیدم و یک تفاوتی با سایر بچه‌های من داشت ولی شاید مادر بین بچه‌هایش تفاوت نمی‌گذارد و این ویژگی های محمدحسین خیلی به چشم نمی‌آمد. از همان دوران دبستان , لوازم التحریر می‌خرید و در یکشنبه‌بازاری که در نزدیکی خانه ما بودبساط می‌کرد و می‌فروخت.به او می‌گفتیم محمدحسین تو که به پول این کار نیاز نداری و  ما به تو پول تو جیبی می‌دهیم، اما می‌گفت «اگر بیکار باشم بهتر است؟» 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 https://eitaa.com/BandeParvaz
محمدحسین آن زمانی که کوچک بود, برادرش(محمد قاسم) که 6 سال از محمد حسین بزرگتر بود به او می‌گفت تو هیئت نیا بچه هستی!. برادرش می‌گفت ما رفتیم خانه فلانی هیئت می‌دیدیم محمدحسین از آنجا سردرآورده و آنجاست، می گفتم چه اشکالی دارد؟ می‌گفت من خجالت می‌کشم بچه من که نیست او را ببرم، می‌گفتم اشکالی ندارد برادرت است دیگر. با این حال محمدحسین خودش در هیئت‌ها حضور داشت.اما محرم‌ها همیشه در هیئت‌ها حضور داشت و همیشه روی زبانش نام حضرت ابوالفضل(ع) بود.یک بار هیات منزل ما بود و  محمد حسین یک تی‌شرت مشکی داشت و رفته بود کنج آشپزخانه و برای خودش عزاداری می‌کرد و سینه می‌زد, انگار در این محیط نبود. بعد از مراسم دیدم محمدقاسم برادرش دارد با او دعوا می کند گفتم محمدقاسم چه شده ؟ گفت هر چه صدایش می کنم جواب نمی‌دهد انگار اینجا نیست!  برادرش گفت همه دارند با ریتم سینه می‌زنند، او دارد برای خودش سینه می‌زند، گفتم چه کارش داری حالا بچه‌ام دارد برای خودش سینه می‌زند، گفت چرا با ریتم نمی‌زند؟!. *وقتی که محمدحسین شهید شد، محمدقاسم می‌گفت آن کسی که با ریتم می‌زد ما بودیم، ما دنبال ریتم بودیم و حسینی نبودیم, او واقعاً حسینی بود و حسین‌وار رفت و ما همچنان ماندیم!*😭💔🥀😓 https://eitaa.com/BandeParvaz