eitaa logo
باند پرواز 🕊
1.1هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
4.8هزار ویدیو
23 فایل
چگونه دربند خاک بماند آنکه پروازآموخته است! اینجا باندپروازشماست وشهداپر پرواز🕊 خوش آمدید💐 کجا گل‌های پرپر می فروشند؟! شهادت را مکرّر می فروشند؟! دلم در حسـرت پرواز پوسید کجا بال کبوتر می فروشند ؟💔 خادم الشهدا @Mohebolhosainam @Am21mar
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿بسم رب الزهرا🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باند پرواز 🕊
• ـ ـ ـــــ᯽ـــــ ـ ـ 💛』روز دوازدهم『💛 ـ ـ ـــــ᯽ـــــ ـ ـ
• ـ ـ ـــــ᯽ـــــ ـ ـ 💛』روز سیزدهم『💛 ـ ـ ـــــ᯽ـــــ ـ ـ شهید وحید فرهنگی والا ـ ـ ـــــ᯽ـــــ ـ ـ ولادت🌱۷۰/۰۷/۱۵ شهادت🌱 ۹۶/۰۸/۱۵ ـ ـ ـــــ᯽ـــــ ـ ـ 🔻همسر شهید نقل می‌کنند: از خصوصیات و اعمال آقا وحید کاملا برایم روشن بودکه خدا هم دوست دارد، اهمیت دادنشان به نماز و نماز اول وقت، تاکیدشان بر صداقت، آن همه جدیت و تلاش و کوششی که برای اسلام و هدایت افراد داشتند همگی گویای این حقیقت بود. 🔘همیشه می‌گفتند: من اگر بتوانم حتی یک نفر را به صف نماز جماعت بکشانم، برای دنیا و آخرتم کافی است.... ـ ـ ـــــ᯽ـــــ ـ ـ ♥️🌿♥️🌿♥️🌿♥️🌿♥️ امروز برایت عاشورا می‌خوانم ♥️🌿♥️🌿♥️🌿♥️🌿♥️ 🖇سیزدهم خرداد ۱۴۰۱🖇
*معرفی شهید:* 🍃 شهید «وحید فرهنگی والا» متولد 1370 در شهر تبریز واقع در آذربایجان شرقی و فارغ التحصیل رشته مکانیک از دانشگاه آزاد واحد تبریز بود. او چندی پیش برای دفاع از حریم اهل بیت(ع) و مقابله با تروریست‌های تکفیری راهی سوریه شد و بعد از مدتی بر اثر انفجار مین در شهر ادلب سوریه به شدت مجروح شد. سپس برای مداوا به تهران منتقل شد 16 آبان ماه 96 در آستانه اربعین حسینی به کاروان شهدای مدافع حرم پیوست.🌹 این شهید 26 ساله پیش‌‌تر از اعضای فعال بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی تبریز بود که بعد از اتمام تحصیلات در رشته مکانیک وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد. او هجدهمین شهید مدافع استان اذربایجان شرقی است.🌷🌷🌷🌷🌷🌷https://eitaa.com/BandeParvaz
*بخشی از مصاحبه باهمسر شهید :* *لطفا از خودتان برایمان بگویید.* 🍃من سمیه یل‌هیکل آباد، متولد سال 1373 و ساکن تبریز هستم. 3 سال با آقا وحید اختلاف سنی داشتیم. فرزند سوم و آخر خانواده‌ای مذهبی و دانشجوی دانشگاه پیام نور تبریز هستم. *از ازدواجتان بگویید؛ چه شد که به شهید فرهنگی جواب مثبت دادید؟* چون من فرزند آخر خانواده بودم و روحیه‌ای حساس داشتم، خانواده‌ام بسیار در امر ازدواجم سخت‌گیر بودند. اکثر خواستگارها را تلفنی رد می‌کردند، مگر اینکه اصرار زیاد داشتند و پافشاری می‌کردند. خواهر آقا وحید هم‌دانشگاهی من بودند که شماره منزل ما را از دوستم گرفته و برای امر خیر پیشقدم شدند. مادرم شرایط خواستگار جدید را برایم گفت و وقتی فهمیدم آقا وحید سپاهی هستند، فکر کردم شاید عقایدمان به هم نزدیک باشد وموافقت کردم خانواده‌شان جهت آشنایی تشریف بیاورند. همان جلسه اول آقا وحید هم تشریف آورده بودند و من اصلا انتظارش را نداشتم و آماده نبودم و فکر می‌کردم صرفا جهت آشنایی حضوری آمده‌اند. ولی خانواده‌ها اصرار کردند با هم کمی صحبت کنیم. من اصلا آمادگی صحبت کردن نداشتم ولی از آنجا که معیارهای خودم را برای ازدواج می‌دانستم، قبول کردم. برای من بسیار مهم بود همسر آینده‌ام عفت کلام و عفت نگاه داشته باشد. از آنجا که می‌دانستم روحیه‌ی حساسی دارم، همیشه از خدا می‌خواستم همسر آینده‌ام اینگونه باشد. در همان جلسه‌ی اول هم از معیارهایمان گفتیم و آقا وحید بسیار روی مسئله‎‌ی حجاب تاکید داشتند که من ترسیدم و نگران شدم که نکند بیش از حد حساس و به اصطلاح غیرتی باشند. برای همین در جلسه‌ی دوم صحبت‌هایمان در این مورد پرسیدم که متوجه شدم نگرانی من بی‌مورد بوده و حساسیت‌های آقا وحید، حساسیت‌های خود بنده هم بوده و مواردی بودند که توفیق رعایت آن‌ها را داشته‌ام. در جلسه‌ی اول هم از شغلشان صحبت کرده و گفتند که امکان دارد به ماموریت‌های کاری بروند و از اعزام به سوریه هم گفتند. من هم چون می‌دانستم خانواده‌ام با این موضوع به‌دلیل روحیه‌ی حساس من موافقت نمی‌کنند، به آنان در این مورد چیزی نگفتم.
آقا وحید از من درباره‎‌ی نظرم راجع به شغل همسر آینده‌ام پرسیدند و من تنها شرطی که داشتم این بود که شغلشان رسمی باشد. هرگز از درآمدشان نپرسیدم و حتی وقتی راجع به همین موضوع خواستند حرف بزنند باز من سوال نکردم و این برایشان جالب بود. بعد از صحبت‌های جلسه‌ی اول نظر خانواده‌ام این بود که سن من کم است و فعلا برای ازدواج زود است. اما با اصرارهای خانواده‌ی آقا وحید، بنده از خانواده‌ام خواستم که اجازه دهند یک بار دیگر صحبت کنیم، شاید به مشکلی برخوردیم که دیگر نیازی به اصرار و ادامه نبود. در آخر، بعد از محرم و صفر سال گذشته، قرار شد بیایند و باقی صحبت‌ها را بکنیم. جلسه‌ی دوم من بسیار آماده بودم و حتی دو صفحه سوال نوشته بودم! جالب‌تر هم این بود که جلسه‌ی اول چندان دقتی به چهره‌شان نکرده بودم و نگران بودم اگر ظاهرشان به دلم ننشست، چگونه جواب رد بدهم! آقا وحید از همان ابتدا روحیه‌ی شوخ‌طبعی داشتند و یادم می‌آید جلسه‌ی دوم خیلی طول کشید و خانواده‌هایمان می‌گفتند چه خبرتان است. ولی آقا وحید با شوخی دل مرا قرص می‌کردند که به آن‌ها توجهی نکنید همه‌ی سوال‌هایتان را بپرسید. خلاصه بعد از جلسه‌ی دوم، تقریبا مطمئن شدیم که انتخابمان درست است. در آن روزها تا عقدمان من بسیار به حضرت زهرا (س) و امام زمان (عج) متوسل می‌شدم و آنقدر آن روزها به آن عزیزان تقرب جسته بودم و آنقدر حس و حال معنوی شیرینی داشتم که همیشه به آقا وحید می‌گفتم: دلم برای آن روزهایم تنگ شده است.خود آقا وحید و حتی مادرشان هم می‌گفتند که بسیار به حضرت زهرا (س) متوسل شده بودند🤲🏻 https://eitaa.com/BandeParvaz
*اصلا فکر می‌کردید که همسر شهید شوید؟* *از آرزوی شهادتشان چیزی به شما گفته بودند؟* 🍃قبل از ازدواج خیر، فقط از سوریه رفتنشان گفته بودند. در طول زندگی مشترکمان هم چون می‌دیدند وقتی چنین بحثی می‌کنند من تحمل ندارم و گریه‌ام می‌گیرد، ادامه نمی‌دادند. البته حتی فکر دوری از ایشان هم برایم سخت بود و هربار که گریه‌ام میگرفت از این بود که تحمل دوری ایشان را ندارم. حتی شاید به شهادت فکر هم نمی‌کردم و همان دوری در حین ماموریت برایم بسیار ناراحت کننده بود. شاید در حین ماموریت بود که توانستم خودم را اندکی با شرایط وفق دهم. با اینکه صحبت از شهادت نمی‌کردند اما می‌دانستم اگر بنا به جدایی باشد، هیچ نوع دیگری از جدایی را تاب نمی‌آورم و فقط اینکه وحیدم شهید شده آرام‌ترم می‌کند. واقعا برای بعضی انسان‌ها مرگ طبیعی حیف است و داغ آن هرگز قابل تحمل نیست. همیشه می‌گفتم ان‌شاءالله در رکاب آقا امام زمان (عج) شهید می‌شوید. حتی اگر برایشان هم شهادت می‌خواستم به این زودی‌ها راضی نبودم و تصورش را هم نمی‌کردم . https://eitaa.com/BandeParvaz
*کدام خصوصیت بارز آقا وحید را خیلی دوست داشتید؟* آقا وحید همیشه روی حرف‌هایشان می‌ایستادند و واقعا خوش‌قول بودند. بسیاری از مواقع اتفاق می‌افتاد که در مشکلات پیش آمده می‌توانستند برخورد بدی داشته باشند یا لااقل عصبانی شوند، ولی آقا وحید همیشه با طمانینه و با ملایمت رفتار می‌کردند و عصبانی نمی‌شدند. این خصوصیتشان را خیلی دوست داشتم. *همیشه برایم گل رز قرمز می‌خریدند و می‌گفتند این گل فقط مخصوص شماست و در دسته‌گل‌هایشان برای دیگران این گل را نمی‌خریدند.* 🌹💓 به هرحال در زندگی مشترک انسان همسر و همسفرش را می‌شناسد. از خصیصه‌ها و اعمال آقا وحید کاملا برایم روشن بود که همان کسی است که دنبالش بودم و هم من او را دوست داشتم هم خدا! خب آن اهمیت دادنشان به نماز و نماز اول وقت، آن تاکیدشان بر صداقت، آن همه جدیت و تلاش و کوششی که برای اسلام و هدایت افراد داشتند؛ همگی گویای این حقیقت بود. ✨همیشه می‌گفتند: من اگر بتوانم حتی یک نفر را به صف نماز جماعت بکشانم برای دنیا و آخرتم کافی است. در بسیاری موارد با هم در موارد مختلف بحث و گفتگو می‌کردیم و بهتر بگویم تذکره می‌کردیم و به آرامش معنوی می‌رسیدیم که بسیار لذتبخش بود. همیشه می‌گفتند: من از خداوند رفیق تذکره می‌خواستم. از خدا می‌خواستم همسرم رفیق تذکره‌ام باشد.خدارا شکر زندگی با آقا وحید بهترین تجربه‌ی عمرم بود.✨ https://eitaa.com/BandeParvaz
*گویا روز اعزامشان همان روز تولدشان بوده؛ از اعزامشان برایمان بگویید؛ اصلا فکر می‌کردید که این رفتن برگشتی ندارد؟* 🍃به من قول برگشتن داده بودند و اصلا حتی فکر هم نمی‌کردم که این سفر به شهادت منجر شود. در زندگی انسان به‌خاطر برخی مصلحت‌ها باید از نفس و خواسته‌های خود بگذرد. یادم می‌آید چند روز قبل از تولدشان برای آن روز تدارک دیده بودم و رفتم هدیه‌ی تولدشان را گرفتم که همانجا با من تماس گرفتند. خوشحال بودند که برگه‌ی اعزام به ماموریتشان آمده است. هرقدر پای تلفن اصرار کردم تاریخش را بگویند، چیزی نگفتند. نگو که همان روز تولدشان بوده است. وقتی وارد خانه شدم برگه ماموریتشان را گرفتم. خشکم زد! دقیقا 15 مهر 96! روز تولدشان عازم بودند. همه برنامه‌ریزی‌هایی که کرده بودم و همه ایده‌هایی که در ذهنم داشتم پرید! بسیار فکرکردم چه کنم. حتی دوستانشان هم برایشان تولد گرفته بودند و ایشان به من چیزی نمی‌گفتند. من هم اصلا به روی خودم نمی‌آوردم تا بتوانم غافلگیرشان کنم. با خود فکر کردم دو ماه دوری خواهد بود و انصاف نیست من با آقا وحید تنها باشم. برای همین با مادر همسرم تماس گرفتم و قرار شد به خانه‌ی آن‌ها برویم. همسرم مرا رسانده و خود پی انجام کاری به مسجد رفتند. وقتی برگشتند، همه در خانه جمع بودیم و غافلگیرشان کردیم. آن شب یک شب به‌یادماندنی شد. برای هدیه‌ی تولد یک کاپشن سرمه‌ای رنگ که خودم خیلی دوست داشتم و به آقا وحید هم خیلی می‌آمد خریده بودم. همان شب فقط یک بار آن کاپشن را پوشیدند که ببینیم چطور است و *همان یک بار سهم آن کاپشن* از آقا وحید بود. زمان اعزام هرچه اصرار کردم با خودتان ببرید شاید آنجا هوا سرد بود، قبول نکردند. گفتند حیف است، آنجا خراب می‌شود.  https://eitaa.com/BandeParvaz
*چطور خبر آسمانی شدن شهیدتان را شنیدید؟* 🥀 ✨حدود 1 ماه از اعزامشان می‌گذشت و آن یک ماه سخت‌ترین لحظات زندگی من بود. وقتی حتی فقط 5 دقیقه دیرتر تماس می‌گرفتند، دلم هزار راه می‌رفت و بسیار بسیار نگران می‌شدم که خدایا نکند اتفاقی افتاده باشد. قبل از رفتن قول گرفته بودم که هرطوری شده هرروز تلفن گیر بیاورند و با من تماس بگیرند. بسیاری از مناطق به اینترنت دسترسی نداشتند و من با اینکه می‌دانستم پیام‌هایم را نمی‌بینند باز هم پیام میفرستادم. حتی الان هم گوشی مرا نگاه کنید پر از پیام به وحیدم است. دلتنگی‌هایم و حرف‌هایم را مدام برایش می‌فرستم. آن موقع وقتی به اینترنت دسترسی پیدا کرده و پیام‌هایم را دیده بودند، گفتند خانم شما که می‌دانستید من اینترنت ندارم، چرا اینطوری کردید؟! من هم دلتنگ شما شده‌ام و اینجا گریه‌ام گرفته... آخرین بار هم که اینترنتی حرف زدیم، کلی برایم پیام و عکس فرستادند و گفتند دیگر چیزی نمانده برگردم و کلی برنامه برای زندگیمان داریم... روزشماری میکردم و هرروز برایشان می‌فرستادم که مثلا 59 روز مانده، 58 روز مانده. آنقدر برایم سخت می‌گذشت و آنقدر لحظه‌شماری می‌کردم و چشم انتظار بودم که با خود فکر میکنم اگر ما شیعیان به آن اندازه دلتنگ و بی‌تاب امام زمانمان (عج) باشیم، آقا ظهور می‌کنند. واقعا هرروز برایم یک سال و شاید هم سخت‌تر و بیشتر می‌گذشت. کلی منتظر تلفنشان می‌شدم. ولی موقع صحبت کردن چون می‌دیدم آقا وحید هم دلتنگ هستند، بی‌تابی‌هایم را مخفی می‌کردم و دلداری‌شان می‌دادم که: آقا وحید کم جایی نرفته‌اید ها! خیلی‌ها به حال شما غبطه می‌خورند و آرزو می‌کنند ای کاش جای شما بودند. قسمت هرکسی نمی‌شود. پس نگران من نباش. من همه جوره اینجا تحمل می‌کنم. می‌گفت: دلم می‌خواهد باتو حرف بزنم حرف‌هایت آرامم می‌کند...✨✨✨✨✨✨✨ ادامه دارد... https://eitaa.com/BandeParvaz
باند پرواز 🕊
• ـ ـ ـــــ᯽ـــــ ـ ـ 💛』روز سیزدهم『💛 ـ ـ ـــــ᯽ـــــ ـ ـ شهی
• ـ ـ ـــــ᯽ـــــ ـ ـ 💛』روز چهاردهم『💛 ـ ـ ـــــ᯽ـــــ ـ شهید سید محمد حسین میردوستی ـ ـ ـــــ᯽ـــــ ـ ـ ولادت🌱۷۰/۰۴/۱۳ شهادت🌱 ۹۴/۰۸/۰۱ ـ ـ ـــــ᯽ـــــ ـ ـ 😔 قبل از اینکه جای پسر منو بخوان مشخص کنم و اینجا دفنش کنن، مادر شهید شهرام زلفی خواب میبینن که پسرشون میاد و عجله داره،بهش میگن: پسر من ،چی شده ؟چرا عجله داری؟میگه: مادر ،من یه مهمون خیلی عزیزی دارم، باید برم خونه ام رو تمیز کنم.یکی از همکارام داره میاد،دوتا خونه اونورتر.میخوام برم به خونه ام برسم.این مهمون خیلی برای من عزیزه و از ساداته .... پنجشنبه همون هفته، مادرشهید زلفی که تشریف میارن بهشت زهرا، میبینن این قسمت رو دارن خاک برداری میکنن. میپرسن چه خبر شده؟ میگن یه شهیدی دارن میارن اینجا دفن کنن. اینجا یاد خوابشون میفتن که پسرش گفته بود مهمون عزیزی دارم دوتا خونه اونور تر. میپرسن این شهیدی که میخواین دفن کنین سیده؟ میگن.آره.... و شهید "سید" محمدحسین میردوستی،با "دو" فاصله،در جوار همکارشون،شهید زلفی،آرمیدند.♥️🍃 ـ ـ ـــــ᯽ـــــ ـ ـ ♥️🌿♥️🌿♥️🌿♥️🌿♥️ امروز برایت عاشورا می‌خوانم ♥️🌿♥️🌿♥️🌿♥️🌿♥️ 🖇چهاردهم خرداد ۱۴۰۱🖇
نام و نام خانوادگی: محمد_حسین_ میر_دوستی تاریخ تولد: ۱۳ تیر ۱۳۷۰ تاریخ شهادت: ۱ آبان ۱۳۹۴ وضعیت تأهل: متأهل تعداد فرزندان: یک پسر شهید مدافع حرم «سید محمدحسین میردوستی»، ۱۳ تیرماه سال ۱۳۷۰ در بخش دوزین شهرستان مینودشت به دنیا آمد و اول آبان ماه سال ۱۳۹۴ همزمان با تاسوعای حسینی در هنگامه دفاع از حرم مطهر عمه سادات، حضرت زینب کبری (س) به فیض شهادت نائل آمد. پیکر مطهر شهید میردوستی نهم آبان ماه ۹۴ پس از تشییع در تهران با حضور سردار کاظمینی فرمانده سپاه محمد رسول الله و امت حزب الله، در قطعه ۵۰ گلزار شهدای بهشت زهرا (س) تهران به خاک سپرده شد. وی چهارمین مدافع حرم گلستان بود و از وی یک پسر به نام محمد یاسا به یادگار مانده است. پدر این شهید هم از مدافعان حرم بوده و چندین دوره با فرزندانش در جبهه‌های جنگ سوریه حضور داشت و فرزند دیگر این خانواده، هم از ناحیه چشم به درجه جانبازی نائل شده است. شهید میردوستی جزو اولین شهدای دهه هفتادی مدافع حرم کشور بود. شادی روحش صلوات🌷🌷🌷 https://eitaa.com/BandeParvaz
**بخشی از مصاحبه با مادر _میر-دوستی، خصوصیات آقا سید محمد حسین از دوران کودکی تا بزرگسالی و ارادتش به ائمه  چه بود که منجر به شهادتش در روز تاسوعا شد ؟* محمدحسین در خانواده ولایتی بزرگ شد.زمانی که به دنیا آمد عمو و دایی‌اش شهید شده بودند, پدرش هم از جانبازان دفاع مقدس و رزمنده هم بود و زیر سایه پدری که خودش ولایتی بود بزرگ شد و بچه‌ها را نیز به این سمت هدایت می‌کرد.محمدحسین در دوران کودکی همراه خواهرش که یک سال از او بزرگتر بود، زمانی که پدرش وضو می‌گرفت و به نماز می‌ایستاد، پشت پدرش نماز می‌خواندند. پدرش بعد از نماز, زیارت عاشورا می‌خواند و محمدحسین از کودکی علاقه زیادی به زیارت عاشورا پیدا کرد و با خواهرش برای خواندن زیارت عاشورا دعوا می کردند. *محمدحسین از همان کودکی می‌گفت «هر کس زیارت عاشورا بخواند شهید می‌شود»* 🍃 ولی نمی دانستم این موضوع را از کجا می‌دانست. از بچگی آرزو داشت شهید شود و از بچگی کلمه شهادت در ذهنش بود و ما خیلی به او توجه نمی‌کردیم، ما اصلا فکر اینکه محمدحسین یک زمانی بخواهد رزمنده شود و جبهه برود و شهید شود را نمی‌کردیم و چنین چیزی به ذهنمان خطور نمی‌کرد ولی محمدحسین کلمه شهادت از کودکی در ذهنش بود.🌹 https://eitaa.com/BandeParvaz
زمانی که پدرش او را تشویق به نماز کرد، یک بار هم نشد من یا پدرش به او بگوییم محمدحسین نماز بخوان یا روزه بگیر، همیشه خودش نماز اول وقت می‌خواند و روزه می‌گرفت. خیلی به انضباط و نظم اهمیت می‌داد و خیلی در لباس پوشیدن منظم بود و در یک کلمه خیلی اخلاص داشت، یعنی بچه خالصی بود شاید من که مادرش بودم در این 24 سال او را نشناختم,کارها و رفتارهای او را می‌دیدم و یک تفاوتی با سایر بچه‌های من داشت ولی شاید مادر بین بچه‌هایش تفاوت نمی‌گذارد و این ویژگی های محمدحسین خیلی به چشم نمی‌آمد. از همان دوران دبستان , لوازم التحریر می‌خرید و در یکشنبه‌بازاری که در نزدیکی خانه ما بودبساط می‌کرد و می‌فروخت.به او می‌گفتیم محمدحسین تو که به پول این کار نیاز نداری و  ما به تو پول تو جیبی می‌دهیم، اما می‌گفت «اگر بیکار باشم بهتر است؟» 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 https://eitaa.com/BandeParvaz
محمدحسین آن زمانی که کوچک بود, برادرش(محمد قاسم) که 6 سال از محمد حسین بزرگتر بود به او می‌گفت تو هیئت نیا بچه هستی!. برادرش می‌گفت ما رفتیم خانه فلانی هیئت می‌دیدیم محمدحسین از آنجا سردرآورده و آنجاست، می گفتم چه اشکالی دارد؟ می‌گفت من خجالت می‌کشم بچه من که نیست او را ببرم، می‌گفتم اشکالی ندارد برادرت است دیگر. با این حال محمدحسین خودش در هیئت‌ها حضور داشت.اما محرم‌ها همیشه در هیئت‌ها حضور داشت و همیشه روی زبانش نام حضرت ابوالفضل(ع) بود.یک بار هیات منزل ما بود و  محمد حسین یک تی‌شرت مشکی داشت و رفته بود کنج آشپزخانه و برای خودش عزاداری می‌کرد و سینه می‌زد, انگار در این محیط نبود. بعد از مراسم دیدم محمدقاسم برادرش دارد با او دعوا می کند گفتم محمدقاسم چه شده ؟ گفت هر چه صدایش می کنم جواب نمی‌دهد انگار اینجا نیست!  برادرش گفت همه دارند با ریتم سینه می‌زنند، او دارد برای خودش سینه می‌زند، گفتم چه کارش داری حالا بچه‌ام دارد برای خودش سینه می‌زند، گفت چرا با ریتم نمی‌زند؟!. *وقتی که محمدحسین شهید شد، محمدقاسم می‌گفت آن کسی که با ریتم می‌زد ما بودیم، ما دنبال ریتم بودیم و حسینی نبودیم, او واقعاً حسینی بود و حسین‌وار رفت و ما همچنان ماندیم!*😭💔🥀😓 https://eitaa.com/BandeParvaz
*علاقه خاصی به اهل‌بیت خصوصاً حضرت ابوالفضل(ع) داشت و همیشه نام حضرت ابوالفضل(ع) وِردِ زبانش بود💓 * مادر با چشمانی اشک آلود و بُغضی درگلو صحبت‌های خود را ادامه می‌دهد:محمدحسین واقعاً مظلوم بود. 2 ساله بود که از روی رختخواب افتاد و دندان,زبانش را سوراخ کرد. وقتی من او را به بیمارستان رساندم,او اصلاً گریه نمی‌کرد و صدایش درنمی‌آمد، در اتاق عمل,زبان محمدحسین را بخیه زدند و دوختند اما صدای محمدحسین اصلا در نیامد! خیلی مظلوم بود و در درد کشیدن خیلی طاقت داشت.علاقه خاصی به ائمه و امامان و اهل‌بیت بخصوص *حضرت ابوالفضل(ع)* داشت، برای من جالب بود وقتی عکس‌ها و فیلم‌های مُحرمش را نگاه می‌کردم، محرم سال‌های قبل تیشرت با اسم *«یا ابوالفضل(ع)»* داشت و همین محرمی که در سوریه بود تی‌شرت و سربندی که به همه آنها داده بودند, روی همه تیشرت‌ها و سربندها نوشته بود «یا حسین(ع)» ولی به طور اتفاقی تیشرت و سربند *«یا ابوالفضل(ع)»* به محمدحسین افتاده بود.💓 https://eitaa.com/BandeParvaz
*علاقه بسیار زیادی به پسرش«محمدیاسا» داشت 💓وقتی از سربازی آمد با دخترعمویش نامزد کرد، بعد از 2 سال ازدواج کردند و ثمره ازدواج‌شان هم یک پسر به نام «محمدیاسا» بود، گفتم چرا محمدیاسا، نام خودت محمدحسین است؟ گفت «مامان اگر 10 پسر دیگر هم خدا به من بدهد، ابتدای نامش را *محمد* می‌گذارم، چون عاشق نام محمد هستم».خیلی به نام و جدش حساس بود، می‌گفت «همیشه من را صدا بزنید *سیدمحمدحسین* ، محمد تنها نگویید، سیدش را هم بگویید» حتی به بچه اش می گفت بگویید سیدمحمدیاسا، خیلی علاقه شدیدی به خانمش و پسرش داشت. به خواهر, برادرهایش و به خانواده اش واقعا علاقه خاصی داشت.شب‌ها گاهی اوقات پدرش سرفه می‌کرد و محمدحسین بلافاصله با یک لیوان آب بالای سر پدرش حاضر می‌شد و می‌گفت «بابا آب بخور گلویت گرفته است». یک شب هم من رفتم آشپزخانه تا آب بیاورم و محمدحسین جلوتر از من رفت تا برایم آب بیاورد. من گفتم خودم آمدم آب بیاورم، *محمد حسین گفت«بچه که نباید از دست پدر و مادر آب بگیرد، عمرش کوتاه می‌شود بچه باید به دست پدر و مادرش آب بدهد»* ، گفتم یعنی عمرت طولانی می‌شود؟ می‌گفت من عمر طولانی نمی‌خواهم, من می‌خواهم خودم به دست شما آب بدهم. او به جزئیات هم توجه داشت و شاید من توجه نداشتم و غفلت کردم ولی محمد حسین به همه چیز توجه می‌کرد. ✨🕊️https://eitaa.com/BandeParvaz
*داوطلبانه رفت؟* 🍃ماموریت‌های خارج از کشور داوطلبانه بود و اجباری نبود، در ماموریت های که جزو برنامه های کاری‌اش بود, قبل از اینکه به او بگویند, محمدحسین آماده بود و هر جا ماموریت بود محمدحسین با عجله می‌رفت .وقتی بحث سوریه شد خودش خیلی با ذوق و شوق دوست داشت برود. من به او گفتم تو تازه از ماموریت آمده‌ای، خسته هستی و حالت هم خوب نیست گفته «نه مامان اینجا جایی است که باید بروم».تولد پسرش هم 12 مهر بود، ولی او تولدش را زودتر گرفت و به پدرش گفت «می‌خواهم تولد محمدیاسا را زودتر بگیرم»، پدرش گفت چرا زودتر؟ گفت «می‌خوام بروم سوریه و می‌خواهم اولین تولید پسرم را ببینم, شاید اولین و آخرین تولد محمد یاسا باشد که من هستم.🥀🍃🥀🍃🥀 https://eitaa.com/BandeParvaz
ماموریت‌های مختلفی می‌رفت، زمانی که می خواست به ماموریت برود یا از ماموریت برمی‌گشت همسرش از دوری‌اش دلخور و ناراحت بود و محمدحسین سعی می‌کرد به طریقی از دل او دربیاورد و نبودنش را جبران کند. بلند می‌شد غذا درست می‌کرد، لباس می‌شست، همه خانواده را جمع می‌کرد و به تفریح می‌برد و سعی می‌کرد روزهایی که حضور نداشته را جبران کند.یک بار ناهار خانه ما بود، تلویزیون بمباران یمن را نشان می‌داد ، محمدحسین با دین صحنه ها با  عصبانیت بلند شد و گفت «ببینید بچه‌های مردم را چطور می‌کشند، مردم را ببینید چگونه اذیت می‌کنند! چرا اینها این کارها را می‌کنند؟!» ظرفیتش تمام شده بود و واقعاً نمی توانست این وضع را ببیند و به هر طریقی می‌خواست برود و از مردم مظلوم دفاع کند. تازه از ماموریت شمال غرب آمده بود وقتی که بحث سوریه شد، همسرش به او گفت نمی‌خواهد بروی، گفت *«نه من باید بروم》 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 https://eitaa.com/BandeParvaz
*حال و هوایی که محمدحسین در شب تاسوعا و قبل از شهادتش داشت را دوستان و همرزمانش برای شما بازگو کرده‌اند؟* 🍃🌹🍃بله!دوستانش می‌گفتند یک روز قبل از شهادتش و قبل از عملیات، یعنی یک روز قبل از *تاسوعا* بود، آنها قرار بود روز تاسوعا عملیات کنند، بچه‌ها روی تپه بلندی نشسته بودند، محمدحسین با چند نفر دیگر به سمت تپه می‌رود که پیش بچه‌ها بنشیند، بچه‌ها به شوخی می‌گویند نیا اینجا جا نداریم. محمدحسین به شوخی می‌گویند « *یعنی به شهید فردایتان هم جا نمی‌دهید؟»* بچه‌ها جا باز می‌کنند و از بین همراهان محمدحسین، محمدحسین می‌نشیند آنجا و فردا هم درست از بین آن جمع محمدحسین شهید می‌شود.🌹 یکی از دوستانش می‌گوید که به محمدحسین گفتیم ما فردا می‌خواهیم برویم عملیات، او گفته بود «من که فردا بیایم شهید می‌شوم»، بعد من به او گفتم بیا برو خودت را لوس نکن، او هم گفت «من که گفتم من فردا شهید می‌شوم». دوستش می گوید وقتی این حرف را زد من توجه نکردم, سه بار خندید و گفت «من بیام شهید می‌شوم حالا شما باورتان نشود». در آن شب,مراسم سینه‌زنی و مداحی داشتند و حال و هوای محمدحسین طور دیگری بود و ما احساس می‌کردیم اصلا محمدحسین بین ما نیست و چنان غرق شده بود فکر می‌کردیم محمدحسین رفته است، من خودم بارها این موضوع را دیده بودم. مثلا همانطور که می‌گویند تیر را از پای حضرت علی هنگام نماز از پای او بیرون می کشیدند، او متوجه نمی شد، باورتان نمی شود من از کنار محمدحسین در هیئت عبور می‌کردم اصلا توجهی نمی‌کرد و من را نمی‌دید.از بچگی همینطور بود و هر وقت در مراسم عزاداری, اسم امام حسین(ع) و اسم حضرت ابوالفضل(ع) می‌آمد محمدحسین از خود بی‌خود می‌شد.  در همان شب قبل از عملیات عهدنامه‌ای داشتند و صحبت کردند، محمد حسین گفته *«من شهید می‌شوم و مانند حضرت ابوالفضل(ع) تمام بدنم از بین می‌رود جز صورتم، می‌خواهم صورتم برای مادرم سالم بماند»* و واقعاً هم همانطور شد،😭 دست‌های محمدحسین از بدنش جدا شده بود و فقط صورتش را برایمان آورد. درست صبح روز تاسوعا مانند حضرت ابوالفضل(ع) که به سمت نهر آب می رفته، محمدحسین به همراه چند تن از دوستانش در حین عملیات برای خوردن آب به سمت تانکر آب می‌رفتند که موشکی به سمت محمدحسین و همرزمش ابوذر امجدیان می‌آید و دوستش می‌گوید من یکدفعه دویدم سمت آنها, محمدحسین را بغل کردم و او نفسی کشید و شهید شد و من چشم‌هایش را بستم . دوستش می‌گوید من فقط یاد این حرف او بودم که می‌گفت من اگر بیایم شهید می‌شوم، او می‌دانسته که می‌خواهد شهید شود. 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀 ✨https://eitaa.com/BandeParvaz
*چگونه متوجه شدید که محمدحسین به شهادت رسیده است؟* 🍃صبح تاسوعا محمدحسین به شهادت رسید. دخترم صبح عاشورا از خواب بلند شد و گفت مامان خواب دیدم، محمدحسین شهید شده،گفتم نه مامان عمرش دراز است. گفت مامان خواب دیدم شهید شده! ظهر عاشورا نشسته بودم دیدم اقوام دارند مدام با من تماس می‌گیرند، آنها از طریق تلگرام متوجه شده بودند که محمدحسین شهید شده است، همه فهمیده بودند غیر از من. به همسرم گفتم آقای میردوستی چرا همه دارند به ما زنگ می‌زنند، گفت همیشه زنگ می‌زنند، گفتم نه طبیعی نیست غیرطبیعی است، بعد از مدتی خودش هم گفت غیرطبیعی‌است چرا همه دارند زنگ می‌زنند، بعد پدر محمدحسین به پسر بزرگ خواهرم که همکار پسرم است، زنگ زد و گفت علیرضا از محمدحسین چه خبر؟ گفت عمو محمدحسین شهید شده است.  بعد از 9 روز پیکر محمدحسین را آوردند، محمد حسین  یکم آبان پارسال شهید شد و هشتم آبان پیکر او را آوردند و به خاک سپردیم. در اصل محمدحسین دوبار شهید شد وقتی داشتند پیکر او را به عقب می‌آوردند دوباره موشک به ماشینشان خورده بود و متلاشی شده بود و انگشتری که در دستش بود و وصیت کرده بود و گفته بود این انگشتر را به پسرم بدهید، دوستش گفت وقتی رفتیم سراغ پیکرش که پیکرش را بیاوریم به یاد وصیتش افتادم و سراغ انگشترش یادم آمد اما دیدم دستی نیست که انگشتری در آن باشد و دستش با انگشترش از بین رفته است.😭😭😭 https://eitaa.com/BandeParvaz