🌿 در هذیانهایش با دخترش حرف میزد🌿
🎙️جلال ماموریت آخر را طور دیگری برگشتهاست. بدنش پارهپارهاست. اما هنوز هیبت همان جلال گذشته را نگهداشتهاست. دردهایش استخوان سوز است ولی میخندد. به تلافی همه دردهایی که میکشد، به جای فریاد و ناله میخندد. 💔فاطمه خواهر جلال میگوید شهادت را همیشه دوست داشت اما میخواست تا جان دارد زندگی کند و استوار باشد. دردهای جلال زیاد است. آنقدر که هنگام خواب هذیان میگوید. آمنه همسر شهید میگوید:«یکبار آنقدر حرف زد فکر کردم نکند تلفن حرف میزند. دیدم خواب است. توی خواب دخترش را صدا میزند و میگوید: ساریه زهرا بیا بابا بهت شکلات بده! 😭درد امان جلال را بریده بود اما باز بقیه را دلداری میداد. شنیده بود یکی از دوستانش در بیمارستان بیقراری میکند. زنگ میزند و میگوید: مرد گنده خجالت نمی کشی جلوی پدرو مادرت گریه میکنی؟ حالا خوب است شکر خدا فردا مرخص میشوی.»
درد جلال زیاد است؛ عفونت تیر و ترکشهایی که به بدنش خورده او را ۴۰ روز است در بیمارستان نگهداشته.🥀 آنقدر درد میکشد که دستانش را بستهاند. اما باز از شیشه برای دوستانش زبان دراز میکند. یکی از پرستارها میگوید برای رفع عفونت بهجان زخمهایش میافتند. دم نمیزند. پرستارها گریهشان میگیرد. عفونت تمام بدن جلال را گرفته اما باز میگوید خوب میشوم. جلال خوب میشود. خوب خوب. آنقدر خوب که بالاخره شهید میشود.»🕊️
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
🌿دوست داشت قطعه ۲۶ دفن شود🌿
🎙️جلال خوب خوب میشود و دیگر درد نمیکشد. دردهای جلال که تمام میشود دردهای خانواده آغاز میشود. خبر خیلی زود میپیچد. خواهر شهید میگوید:«روزهای آخر صبحها از خواب میپریدم و رو پدرم میگفتم از جلال خبر داری؟💔 به دوستانم نگفتهبودم برادرم مجروح است. روزهای آخر دیگر نتوانستم تحمل کنم. به همه گفتم برایش دعا کنند. یکی از بچههای خبرگزاری دانشگاه برای آنکه حالم عوض شود برای تهیه گزارش مرا به یک همایش میفرستد. قبل از اینکه موبایلم را روی حالت پرواز بگذارم، یکی از دوستانم میگوید: حالت خوبه⁉️ همه جا عکس برادرت را گذاشتهاند. موبایلم را چک میکنم. تمام شد. جلال شهید شد. دیگر نمیتوانستم خودم را جمعو جور کنم!»🥀
همسرشهید ادامه میدهد:« روز شهادت دخترم به یکباره از خواب بیدار میشود. رو به من میکند و میگوید: مامان بابا رفته پیش خدا؟🕊️ هاج و واج میمانم. با برادر شوهرم که تماس میگیرم. گریه میکند. میفهمم جلال شهید شدهاست. جلال رفت. وصیت کرده بود دورتادور مقبره شهدای شهرک پیکرش را طواف دهند. همینطور هم شد. آخر هم او را قطعه ۲۶ دفن کردند. همانجایی که دوست داشت.🥺روزهای آخر یکبار باهم به گلزار شهدا رفتیم. رو به شهید حسن نجاری میگفت نجاری چقدر جایت خوب است. هم نبش هستی! هم قطعه ۲۶ ،هم نزدیک شهید پلارک. آخر هم خودش با یک فاصله همانجا دفن شد. همان جایی که خودش دوست داشت.»🖇️
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرد هزار چهره واقعی
کسی که خواب را از چشمان ساواک گرفت
۲ شهریور، سالروز شهادت چریک مبارز مسلمان سید علی اندرزگو
https://eitaa.com/BandeParvaz
باند پرواز 🕊
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🖤🖤🖤🍃 🍃🖤🖤🍃 🍃🖤🍃 🍃🍃 🍃 #روز_شانزدهم_چله ✍ ۲ شهریور ۱۴۰۱ ۲۶ محرم ۱۴۴۴ ▪️شهید محمد جلال ملک مح
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🖤🖤🖤🍃
🍃🖤🖤🍃
🍃🖤🍃
🍃🍃
🍃
#روز_هفدهم _چله
✍
۳ شهریور ۱۴۰۱
۲۷ محرم ۱۴۴۴
▪️شهید سید مصطفی موسوی ▪️
▪️شهید عبدالحسین برونسی▪️(سالگرد ولادت)
#باند_پرواز♡
🍃
🍃🍃
🍃🖤🍃
🍃🖤🖤🍃
🍃🖤🖤🖤🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🖤🕊زیارت نامه ی شهدا🕊🖤
🌹اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
🖇️ شهید سید مصطفی موسوی🖇️
معروف به🍁جوانترین شهید مدافع حرم/نابغه مدافع/شهیدی از شهدای اربعه حلب/شهید دهه هفتادی
فرزند🍁 عین الله
ولادت🍁پنج شنبه18 آبان 1374
محل ولادت🍁 تهران
شهادت🍁پنج شنبه21 آبان1394
محل شهادت🍁العیس حلب/سوریه
نحوه شهادت🍁شلیک توپ جنگی 23 و ترکش بر قسمت های گلو، قلب و پهلو،چانه و پیشانی
مزار🍁 بهشت زهرا/ قطعه 26/ردیف 79/شماره 16
سن🍁 بیست ساله
فرزند🍁 دوم/تک پسر
رشته تحصیلی🍁 دانشجوی رشته مهندسی مکانیک از دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران غرب
الگوی شهید🍁شهید دفاع مقدس عباس بابایی
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
🎙️ مصاحبه مادر شهید🎙️
💠 شما چند فرزند دارید؟ مصطفی فرزند چندم شماست ؟
یک دختر به اسم زینب سادات دارم و تنها پسرم هم سید مصطفی بود که 18 آبان سال 74 به دنیا آمد و 21 آبان امسال هم شهید شد. اسم هر دو را همسرم انتخاب کرد. 🍃دخترم 3 سال از مصطفی بزرگتر بود و وقتی بچه بودند همیشه هم بازی هم بودند.
💠 از کودکیهای آقای مصطفی بگویید .
مصطفی هیچ وقت دوست نداشت در کوچه بازی کند و پدرش اصرار داشت که در کوچه با هم سن و سالهایش بازی کند تا اخلاق مردانه پیدا کند✨، اما او خیلی زود به خانه بر میگشت. من همیشه همبازی بچهها بودم. وقتی3 یا 4 ساله بود، گِل بازی را خیلی دوست داشت. با دستهای کوچکش خاک را الک میکرد و برایش گِل درست میکردم و با آن شکلهای مختلفی درست میکرد.🍂 قبل از این که به مدرسه برود، به پدرش گفته بود برایش اره مویی، چسب و چوب بخرد و با صبر و حوصله زیادی که از همان بچگی داشت، وسایل مختلفی میساخت.
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
💠 در مدرسه چگونه شاگردی بود ؟
در مدرسه جزء دانش آموزان زرنگ و مودب بود و هیچ وقت نمره کمی نگرفت و اکثر اوقات، معدلش 20 بود.📚 در درس خواندن با خواهرش رقابت میکرد و اگر نمره کمتری از او میگرفت، ناراحت میشد. هیچ وقت در درس خواندن به او کمک نکردم، چون بدون اتکا به من درس میخواند و در درسهایش هم بسیار منظم بود و برنامهریزی داشت. مصطفی در دبیرستان «18 حافظ» که نزدیک منزلمان است، رشته ریاضی فیزیک میخواند.🥀 در این دوران هم درسهایش بسیار عالی بود و مدیر و معلمهایش از او راضی بودند. برخی از هم شاگردیهایش بعد از بیرون آمدن از مدرسه سیگار میکشیدند و من نگران این موضوع و پسرم بودم ولی مصطفی میگفت مامان با خدا باش💕 و ناراحت من نباش. همیشه در مدرسه، عضو بسیج بود.
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
💠 از خلق و خو و اعتقادات شهید موسوی بگویید .
چند سال پیش، شناسنامهاش را به من نشان داد تا اگر به سن تکلیف رسیده، شروع به خواندن نماز و گرفتن روزه کند. گفتم نمیتوانم خیلی دقیق این موضوع را مشخص کنم، پیش امام جماعت مسجد محل برو و سوال کن📿. همین کار را کرد و متوجه شده بود به سن تکلیف رسیده است و از همان روز نمازهایش را میخواند و مقلد حضرت آقا بود. به دلیل این که لاغر و ضعیف بود، هیچ وقت من و پدرش او را مجبور به روزه گرفتن نکردیم و حتی سال اول، او را برای خوردن سحری بیدار نمیکردیم، اما وقتی دیدم با وجود ضعف شدید، بدون سحری روزه میگیرد💖، از آن زمان به بعد هنگام سحر او را بیدار میکردم که به من میگفت با این کار ثواب زیادی میبری. به نماز خواندن و روزه گرفتن بسیار مقید بود. حتی تابستانها که سرکار میرفت و گچ کاری یا کار نقاشی میکرد، روزههایش را میگرفت. البته پارسال و امسال را به دلیل حضور فشرده در بسیج، سرکار نرفت🥀. به ظاهرش بسیار رسیدگی میکرد که همیشه مرتب باشد. حتی وسایل اتاقش هم همیشه مرتب و منظم بود. همرزمانش در سوریه هم تعریف کردند در آنجا هم بسیار منظم بوده است🖇️
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
💠از چه سنی سر کار میرفت ؟
تابستان سال اولی که سرکار رفت، 16 ساله بود و به همراه پسرخاله اش رنگ کاری وسایل چوبی انجام می دادند و تا 11 شب سر کار، میماند.😢 یک شب آمد و گفت من نذر کرده بودم اولین حقوقم را برای شما، بلیط مشهد بخرم که اول راضی نشدم، ولی پسرخواهرم هم برای خواهرم خریده بود و چهار نفری مشهد رفتیم که خیلی خوش گذشت.✨
💠 دانشگاه چطور؟
امسال، رشته مکانیک در دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران غرب، قبول شد. البته رشته فیزیک مهندسی دانشگاه دولتی دامغان هم قبول شد ولی از آنجایی که علاقه شدیدی به مکانیک داشت، این رشته را برای ادامه تحصیل انتخاب کرد.📚 سال گذشته هم رشته فیزیک هسته ای دانشگاه دامغان قبول شد که به همین علت نرفته بود. بعد از قبولی هم در دانشگاه ثبت نام کرده بود و برای این که بتواند سوریه برود مرخصی تحصیلی گرفت. از بچگی علاقه شدیدی به ابزار و آچار و پیچ گوشتی داشت 🛠️و همرزمانش تعریف کردند که در سوریه هر وسیلهای خراب میشد، مصطفی درست میکرده تا جایی که اسم نابغه کوچک روی او گذاشته بودند. موبایل هر کدام از اعضای خانواده هم که خراب میشد، مصطفی درست میکرد بدون این که آموزشی دیده باشد..
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
💠 از چه زمانی تصمیم گرفت به سوریه برود؟
بعد از گرفتن دیپلم، در مسجد بابالحوائج محله فعالیت داشت و به مجموعه هوابرد برای آموزش و تمرین میرفت. سرآغاز زمزمههای سوریه رفتن هم از جمع بچههای همانجا شروع شد.🌿 هیچ گاه از کارهایی که انجام میداد حرفی نمیزد. من خیلی حرفهایش را در مورد سوریه رفتن، جدی نمیگرفتم و فکر هم نمیکردم که برود. من به شدت به مصطفی وابسته بودم و او این را میدانست.
خانهای که در آن زندگی میکنیم، اجارهای است و سال گذشته، قبل از این که به منزل جدیدمان بیاییم، با سیخهای چوبی کباب، چراغ خواب درست کرده بود که نورپردازی بسیار زیبایی داشت.💖 من آن را خیلی دوست داشتم و وقتی متوجه علاقه ام شد، آن را در وسیلههای دورریختنی گذاشت ولی بدون این که متوجه شود، آن را برداشتم و در ویترین منزلمان قرار دادم. یک روز دیدم چراغ خواب، نیست. مصطفی آن را دور انداخته بود.😳 به من گفت سعی کن دلبستگی نداشته باشی و از مال دنیا دل بکن. به نظرم، مصطفی آن را دور انداخته بود تا وابستگی من به خیلی مسائل کم شود و در نبودش، خاطره زیادی از او نداشته باشم و کمتر غصه بخورم. حتی تابستان امسال، بسیاری از عکسهایش را پاره کرد که علتش را زشت بودن آنها میدانست. ولی در واقع میخواست کمترین خاطره را برای ما به جا بگذارد🥺. خیلی اهل عکس انداختن نبود و حتی در سوریه هم، خیلی کم عکس انداخته بود. یکی از همرزمانش گفت که به سختی توانسته چند عکس از او بیاندازد و برای راضی کردنش به مزاح به او گفته بود چند تا عکس بگیر تا اگر شهید شدی، عکست را داشته باشیم📸
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
💠 گفتید که به او شدیدا وابسته بودید و دوست نداشتید برود. پس مصطفی چگونه از شما و پدرش رضایت گرفت تا به سوریه برود⁉️
دوستانش تعریف کردند اصلا قرار نبود مصطفی همراه آنان به سوریه برود. یک بار قبل از رفتن، اشتباهی با او تماس میگیرند و او هم به جمع رفقایش میرود. وقتی او را میبینند تعجب میکنند که آنجاست. مصطفی چون میدانسته او را نمیبرند یک هفته تمام در میان آنها خوابیده و آنقدر التماس و گریه میکند تا راضی میشوند که او را هم با خو ببرند.💟 چون سنش کم بود حتما باید از پدرش رضایت نامه میبرد تا دوستانش زیر بار مسئولیت او نروند، در واقع با این کار میخواستند مانع رفتنش شوند. یک روز پدرش را صدا زد که به اتاقش برود، من متوجه شدم که خودش رضایت نامه نوشته و از پدرش میخواهد که آن را امضا کند، به شدت ناراحت و عصبانی شدم. بعد از دیدن ناراحتی من، آن را پاره کرد و در سطل زباله اتاقش ریخت.📄
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
💠پدرش گفت مگر مصطفی از علی اکبر(ع) امام حسین(ع) مهمتر است/گفت مصطفی عاشق شده و نمیتوانم جلوی هدفش را بگیرم🖇️
پدرش هم گفت: «مگر مصطفی از علی اصغر(ع) و علی اکبر(ع) امام حسین(ع) مهمتر است، من این همه مدت در جبهههای جنگ بودم ولی هیچ اتفاقی برایم نیفتاد، راضی به رضای خدا باش و توکل کن.» من هم با این حرفها آرام شدم. ولی بدون این که من دوباره متوجه شوم، یک مرتبه دیگر رضایت نامه نوشت و از پدرش، امضا گرفت. 🌱فردای آن روز، هنگامی که سطل زباله اتاق مصطفی را تمیز میکردم، تکههای پاره شده رضایت نامه را دیدم و به هم چسباندم. وقتی همسرم به منزل برگشت پرسیدم: «رضایت نامه را امضا کردهای؟»😢 او هم تایید کرد. اما آن کسی که سرتیم دوستانش برای رفتن بود، نامه را قبول نکرده و با پدرش تماس گرفته بود، چون فکر میکردند خودش نامه را امضا کرده است که همسرم گفته بود خودم رضایتنامه را امضا کردهام، چون مصطفی راه خودش را پیدا کرده است، عاشق شده و نمیتوانم جلوی هدفش را بگیرم. رضایت دارم که او به سوریه برود. قبل از این که برود، میگفت اگر من را نبرند همه کارهای رفتن را انجام دادهام و به هر طریقی باشد میروم و در جمع مدافعان حرم حضور پیدا میکنم.🍂
من خیلی ناراحت بودم که مصطفی تصمیم گرفته به سوریه برود. یک روز که نشسته بود گفت مامان وقتی من رفتم تمام خبرهای تلویزیون را گوش کن و خبرهای سوریه را دنبال کن و اگر حضرت آقا سخنرانی داشتند تمام آنها را برایم با تاریخ یادداشت کن.🖊️ ولی من اصلا نتوانستم این کار را انجام دهم، چون در نبودش، سردرد داشتم. تنها کاری که در مدت نبودنش کردم این بود که با خدا درد و دل میکردم و برای او نامه مینوشتم😢 که البته بعد از شهادت پسرم، همه را پاره کردم چون با دیدن آنها، ناراحت میشدم.
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
💠 می گفت :مادر!اگر راضی شوی به سوریه بروم، آن دنیا را برایت آباد میکنم
روزهای قبل از رفتنتش گوشه ای از اتاق نشسته بود، از من پرسید: «مامان از دنیا چه چیزی میخواهی؟» گفتم: «خواسته خاصی ندارم و و دنیا را با تو میخواهم و دنیای بدون تو برایم معنایی ندارد»، گفت: «زمانی که من نبودم چه کسی را داشتی؟» ⁉️گفتم: «خدا را داشتم» که در جوابم گفت: «خدا همان خداست، هیچ فرقی ندارد، من هم که نباشم خدا را داری.» ناراحت شدم و گفتم: «از این حرفها نزن.»🥹
بعد از این حرفم، مصطفی گفت: «مامان سعی کن دل بکنی و ببخشی تا دل نکنی به معرفت نمیرسی، از دنیا و تعلقاتش بگذر. برای هر کسی یک روز، روز عاشورا است، یعنی روزی که امام حسین ندای "هل من ناصر" را داد و کسانی که رفتند و با امام ماندند، شهید و رستگار شدند📿، ولی کسانی که نرفتند چه چیزی از آنها ماند، تا دنیا باقیست، لعنت میشوند.»
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
در جواب حرفهایش با خنده گفتم: «مگر تو صدای "هل من ناصر" شنیدی» که جوابم داد: «دوست داری چه چیزی از من بشنوی؟» ✨گفت: «مامان می خواهم یک مژده بدهم، اگر از ته قلب راضی شوی که به سوریه بروم، آن دنیا را برایت آباد میکنم و دنیای زیبایی برایت میسازم که در خواب هم نمیتوانی ببینی»، گفتم: «از کجا معلوم میشود که من قلبا راضی شدم» که گفت: «من هر کاری میکنم بروم، نمیشود. علت اصلیاش این است که شما راضی نیستید، اگر راضی شوی خدا هم راضی میشود. 🍂اگر راضی نشوی فردای قیامت جواب حضرت زهرا(س) و حضرت زینب(س) را چه میدهی؟ »من در مقابل این حرف، هیچ چیزی نتوانستم بگویم و از ته قلبم راضی شدم. قبل از رفتن، به من میگفت: «خیلی برایم دعا کن تا دست و دلم نلرزد و دشمن در نظرم خار و ذلیل بیاید.»😭🕊️
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
51.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شوق پرواز مصطفی.....🕊️
#روز_هفدهم🌿
#شهید_سید_مصطفی_موسوی
#قسمت_اول 🎥
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
26.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شوق پرواز مصطفی.....🕊️
#روز_هفدهم🌿
#شهید_سید_مصطفی_موسوی
#قسمت_دوم🎥
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
📱https://cafebazaar.ir/app/com.ali2.book
این بار برای اولین بار
بارگزاری لینک نصب برنامه شهید موسوی در کانال باند پرواز 👆🏻
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
باند پرواز 🕊
دهه هشتادیام اومدن و رفتن ، ما هنوز داریم ادعای شهادت میکنیم و در انتظار... 😔 ☁️⃟🕊️¦⇢https://eita
قافلهٔ شهدا به دهه هشتادیها رسیــــد💔17 و 21 ساله... 🕊️
_از جاموندن میترسم ، یه موقع از اربعین جا میمونم و یه موقع از .........🥺
⭕شهادت را نه در جنگ که در مبارزه میدهند
ما هنوز شهادت بی درد می طلبیم
غافل که شهادت را جز به اهل درد نمی دهند🥹
#التماس_تفکر
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
باند پرواز 🕊
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🖤🖤🖤🍃 🍃🖤🖤🍃 🍃🖤🍃 🍃🍃 🍃 #روز_هفدهم _چله ✍ ۳ شهریور ۱۴۰۱ ۲۷ محرم ۱۴۴۴ ▪️شهید سید مصطفی موسوی ▪
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🖤🖤🖤🍃
🍃🖤🖤🍃
🍃🖤🍃
🍃🍃
🍃
#روز_هجدهم _چله
✍
۴ شهریور ۱۴۰۱
۲۸ محرم ۱۴۴۴
▪️شهید هادی جعفری▪️
▪️شهیده ناهید فاتحی▪️
#باند_پرواز♡
🍃
🍃🍃
🍃🖤🍃
🍃🖤🖤🍃
🍃🖤🖤🖤🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥فرزند شهید سردار ابوالفضل علیخانی: قرار بود ۱۰ روز بعد بیاد بریم پیادهروی اربعین ...
✅
https://eitaa.com/BandeParvaz