فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَى
ریسمان تو محکم بود دستان من توان نداشت..!!
✍امیرالمؤمنین علیه السلام :
دل های پاک بندگان نظرگاه خدای سبحان است، پس هر کس دل خویش را پاک گرداند، خداوند به آن نظر می افکند.
📚غررالحکم، ح۶۷۷۷
کم و کسریِ مرا دید ولی پیشم ماند
او رفیقی ست که پای ضررم می ماند!
قدیمیترینرفیقم #امام_حسین❤️
9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مداحی سوزناک سیدرضا نریمانی برای فرمانده مدافعان حرم، سپهبد سلیمانی
🔹تصاویر برای نخستینبار منتشر میشوند.
@BandeParvaz
#مصطفی_صدرزاده
هرچه تقویم را زیر و رو کردم تولد تا شهادتش در #مُحرم خلاصه می شود. #قرار_بی_قرار را ورق زدم فهمیدم مادرش ، او را نذر حضرت عباس کرده بود.
حسرت هایش برای نبودن در #کربلا ، کار دستش داد .بی قراری اش با چهارشنبه های نذر #علمدار و روضه هیئت بیشتر شد ،پرنده قلبش خانه به خانه پرید تا در طواف #حرم عمه سادات آرام گرفت.
عشق به شهید #ابراهیم_هادی در دلش جوانه زد و سبب شد تا نام جهادی #سید_ابراهیم را انتخاب کند .شاید هم ابراهیم شد تا اسماعیل نفسش را قربانی کند . گذشت از دنیا و تعلقاتش حتی از همسر و فرزندانش.
دلش در #سوریه گرفتار شده بود . اما گاهی ترکش های پا و پهلویش او را مجبور به برگشت می کرد.
در مجروحیت هم آرام و قرار نداشت. سرزدن به خانواده #شهدا و یاد کردن دوستان شهیدش مرهم دل تنگی هایش بود.
مردانه پای قولش می ماند. با #ابوعلی عهد کرد هرکس زودتر شهید شد سفارش دیگری را پیش #ارباب کند .
با شهادتش #شفاعت رفیق جامانده را کرد و ابوعلی هم به کاروان عشاق پیوست .
مصطفی در صدر قلب ها بود چه
در سوریه که #سردار_دلها از محبتش به او گفت و چه در #شهریار که با کارهای فرهنگی اش نوجوان و جوان خاطر خواهش بودند.
او مرد ماندن نبود. از سفره پاسداری از حرم، #شهادت می خواست .در روز #تاسوعا شهید شد ، روز چهارشنبه که نذر سقای کربلا بود برگشت و چه هیئتی برگزار کرد آن روزبا آمدنش .
تقویم را ورق می زنم.امسال هم #تولدش چهارشنبه است.
سید ابراهیم تو را قسم به چهارشنبه های ابوالفضلی ات نگاهی کن به ما #اسیران بلاتکلیف.
به مناسبت سالروز تولد #شهید #مصطفی_صدرزاده
📅تاریخ تولد : ۱۹ شهریور ۱۳۶۵
📅تاریخ شهادت : ۱ آبان ۱۳۹۴.حلب سوریه
🗺مزار : بهشت رضوان
باند پرواز 🕊
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی) 🔸 قسمت۱۲ 💭 از روزه گرفتن منع شده بودم اما به معنای عقب نشینی نبود صب
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
🔸 قسمت۱۳
💭 توی راه برگشت توی حال و هوای خودم بودم که یهو مادر صدام کرد
- خسته شدی؟
سرم رو آوردم بالا
- نه چطور؟
- آخه چهره ات خیلی گرفته و توی همه
- مامان آدم ها چطور می تونن با خدا رفیق بشن؟ خدا صدای ما رو می شنوه و ما رو می بینه اما ما نه ...
چند لحظه ایستاد
- چه سوال های سختی می پرسی مادر نمی دونم والا همه چیز را همه گان دانند و همه گان هنوز از مادر متولد نشده اند بعید میدونم یه روز یکی پیدا بشه جواب همه چیز رو بدونه
این رو گفت و دوباره راه افتاد اما من جواب سوالم رو گرفته بودم از مادر متولد نشده اند و این معنای " و لم یولد " خدا بود نا خودآگاه لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد
- خدایا میخوام باهات رفیق بشم 😍می خوام باهات حرف بزنم و صدات رو بشنوم اما جواب سوال هام رو فقط خودت بلدی اگر تو بخوای من صدات رو میشنوم
ده، پانزده قدم جلو تر مادرم تازه فهمید همراهش نیستم برگشت سمتم
- چی شد ایستادی؟
و من در حالی که شوق عجیبی وجودم رو پر کرده بود دویدم سمتش
هر روز که می گذشت منتظر شنیدن صدای خدا و جواب خدا بودم و برای اولین بار توی اون سن کم کم داشتم طعم شک رو میچشیدم
هر روز می گذشت و من هر روز منتظر جواب خدا بودم
گاهی عمق شک به شدت روی شونه هام سنگینی می کرد تنها در مسیری که هیچ پاسخگویی نبود به حدی که گاهی حس می کردم الان ایمانم رو به همه چیز از دست میدم اون روزها معنای حمله شیاطین رو درک نمی کردم حمله ای که داشتم زیر ضرباتش خورد می شدم
آخرین روز رمضان هم تمام شد و صبر اندک من به آخر رسیده بود شب، همون طور توی جام دراز کشیده بودم ولی خوابم نمی برد از این پهلو به اون پهلو شدن هم فایده ای نداشت
گاهی صدای اذان مسجد تا خونه ما می اومد و امشب، از اون شب ها بود اذان صبح رو می دادن و من همچنان دراز کشیده بودم 10 دقیقه بعد 20 دقیقه بعد
و من همچنان غرق فکر شک و چراهای مختلف که یهو به خودم اومدم
- مگه تو کی هستی که منتظر جواب خدایی؟
مگه چقدر بندگی خدا رو کردی که طلبکار شدی؟
پیغمبر خدا دائم العبادت بود با اون شان و مرتبه بزرگ بعد از اون همه سختی و تلاش و امتحان حبیب الله شد
با عصبانیت از دست خودم از جا بلند شدم رفتم وضو گرفتم و ایستادم به نماز نمازم که تموم شد آفتاب طلوع کرده بود خیلی از خودم خجالت می کشیدم من با این کوچیکی نیاز حقارت در برابر عظمت و بزرگی خدا قد علم کرده بودم رفتم سجده با کلمات خود قرآن
- خدایا این بنده یاغی و طغیان گرت رو ببخش این بنده ناسپاست رو
پدرم بر عکس همیشه که روزهای تعطیل حاضر نبود از جاش تکان بخوره عید فطر حاضر شد ما رو ببره سر مزار پدربزرگ توی راه هم یه جعبه شیرینی گرفتیم
شیرینی به دست بین مزار شهدا می چرخیدم و شیرینی تعارف می کردم که
چشمم گره خورد به عکسش نگاهش خیلی زنده بود کنار عکس نوشته بودن
- من طلبنی وجدنی و من وجدنی عرفنی و من عرفنی ...
هر کس که مرا طلب کند می یابد،هر کس که مرا یافت می شناسد،هر کس که مرا شناخت،دوستم می دارد،هر کس که دوستم داشت عاشقم می شود،هر کس که عاشقم شود عاشقش می شوم و هر کس که عاشقش شوم او را می کشم و هر کس که او را بکشم خون بهایش بر من واجب است و من خود خون بهای او هستم.
♻️ادامه دارد
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
🔸 قسمت۱۴
💭ایستاده بودم ... و محو اون حدیث قدسی ... چند بار خوندمش ... تا حفظ شدم ... عربی و فارسیش رو ...
دونه های درشت اشک ... از چشمم سرازیر شده بود ...
- چقدر بی صبر و ناسپاس بودی مهران ... خدا جوابت رو داد... این جواب خدا بود ...
جعبه رو گذاشتم زمین ... نمی تونستم اشکم رو کنترل کنم ... حالم که بهتر شد از جا بلند شدم ... و سنگ مزار شهید رو بوسیدم ..
- ممنونم که واسطه جواب خدا شدی ...
اشک هام رو پاک کردم ... می خواستم مثل شهدا بشم ... می خواستم رفیق خدا بشم ... و خدا توی یه لحظه پاسخم رو داد ... همون جا ... روی خاک ... کنار مزار شهید ... دو رکعت نماز شکر خوندم ...
وقتی برگشتم ... پدرم با عصبانیت زد توی سرم ...
- کدوم گوری بودی الاغ؟ ...
اولین بار بود که اصلا ناراحت نشدم ... دلم می خواست بهش بگم ... وسط بهشت ... اما فقط لبخند زدم ...
- ببخشید نگران شدید ...
این بار زد توی گوشم ...
- گمشو بشین توی ماشین ... عوض گریه و عذرخواهی می خنده ...
مادرم با ناراحتی رو کرد بهش ...
- حمید روز عیده ... روز عیدمون رو خراب نکن ... حداقل جلوی مردم نزنش ...
و پدرم عین همیشه ... شروع کرد به غرغر کردن ...
کلید رو گرفتم و رفتم سوار ماشین شدم ... گوشم سرخ شده بود و می سوخت ... اما دلم شاد بود ... از توی شیشه به پدرم نگاه می کردم ... و آروم زیر لب گفتم ...
- تو امتحان خدایی ... و من خریدار محبت خدا ... هزار بارم بزنی ... باز به صورتت لبخند میزنم .
قرآن رو برداشتم ... این بار نه مثل دفعات قبل ... با یه هدف و منظور دیگه ... چندین بار ترجمه فارسیش رو خوندم ...
دور آخر نشستم ... و تمام خصلت های مثبت و منفی توش رو جدا کردم و نوشتم ... خصلت مومنین ... خصلت و رفتارهای کفار و منافقین ...
قرآن که تموم شد نشستم سر احادیث ... با چهل حدیث های کوچیک شروع کردم ... تا اینکه اون روز ... توی صف نماز جماعت مدرسه ... امام جماعت مون چند تا کلمه حرف زد...
- سیره اهل بیت یکی از بهترین چیزهاست ... برای اینکه با اخلاق و منش اسلامی آشنا بشیم ... برید داستان های کوتاه زندگی اهل بیت رو بخونید ... اونها الگوی ما برای رسیدن به خدا هستن ...
تا این جمله رو گفت ... به پهنای صورتم لبخند زدم ... بعد از نماز ... بلافاصه اومدم سر کلاس و نوشتمش ... همون روز که برگشتم ... تمام اسباب بازی هام روز از توی کمد جمع کردم ... ماشین ها ... کارت عکس فوتبالیست ها ... قطعات و مهره های کاوش الکترونیک ... که تقریبا همه اش رو مادربزرگم برام خریده بود ...
هر کی هم ... هر چی گفت ... محکم ایستادم و گفتم ...
- من دیگه بزرگ شدم ... دیگه بچه دبستانی نیستم که بخوام بازی کنم ...
پول تو جیبیم رو جمع می کردم ... به همه هم گفتم دیگه برای تولدم کادو نخرید ... حتی لباس عید ...
هر چقدر کم یا زیاد ... لطفا پولش رو بهم بدید ... یا بگم برام چه کتابی رو بخرید ...
خوراکی خریدن از بوفه مدرسه هم تعطیل شد ...
کمد و قفسه هام پر شده بود از کتاب ... کتاب هایی که هر بار، فروشنده ها از اینکه خریدارشون یکی توی سن من باشه... حسابی تعجب می کردن ...
و پدرم همچنان سرم غر می زد ... و از فرصتی برای تحقیر من استفاده می کرد ...
با خودم مسابقه گذاشته بودم ...
امام صادق (ع) فرموده بودند ... مسلمانی که 2 روزش عین هم باشه مسلمان نیست ...
چهل حدیث امام خمینی رو هم که خوندم ... تصمیمم رو گرفتم ... چله برمی داشتم ... چله های اخلاقی ... و هر شب خودم رو محاسبه می کردم ...
اوایل ... اشتباهاتم رو نمی دیدم یا کمتر متوجه شون می شدم ... اما به مرور ... همه چیز فرق کرد ... اونقدر دقیق که متوجه ریزترین چیزها می شدم ... حتی جایی رو که با اکراه به صورت پدرم نگاه می کردم ...
حالا چیزهایی رو می دیدم ... که قبلا متوجه شون هم نمی شدم ...
♻️ادامه دارد...
#یادی_از_شهدا
🌷 خواستگاری اومد گفت:
من چهار تا زن دارم
اول با سپاه ازدواج کردم
بعد با جبهه
بعد با شهادت
آخرش با تو ...🌷
همسر #شهید_مهدی_زین_الدین
این روزها اگه که دیدید حالمون خوش نیست، بی قراریم، همش تو فکریم...
چیزی نیست فقط کربلامون دیر شده...