#یادی_از_شهدا
🌷 خواستگاری اومد گفت:
من چهار تا زن دارم
اول با سپاه ازدواج کردم
بعد با جبهه
بعد با شهادت
آخرش با تو ...🌷
همسر #شهید_مهدی_زین_الدین
این روزها اگه که دیدید حالمون خوش نیست، بی قراریم، همش تو فکریم...
چیزی نیست فقط کربلامون دیر شده...
کربلایی_وحید_شکری _6026371434534670138.mp3
6.96M
میگذرونم من این شبا رو به یاد حرم
تو خیالم دارم میام من پیاده حرم
#اربعین
🔰حمایت ستاد امر به معروف و نهی از منکر از طلبه مضروب در مهرشهر
🔹دبیر ستاد امر به معروف و نهی از منکر استان البرز: بعد از متواری شدن ضاربان پیگیریهای ستاد موجب شد تا نیروی انتظامی با اولویت قرار دادن پرونده، ضاربان را ردیابی و دستگیر کند.
🔹قرار وثیقه ضاربان با قید ممنوعالخروج شدن آنها از کشور، ۲ برابر موارد موارد معمول تعیین شد و روند قضایی این پرونده هم با جدیت در دستگاه محترم قضایی در جریان است.
🔹همسر طلبه ناهی منکر در این حادثه دچار شکستگی بینی شده و به دلیل عمل جراحی باید دوره درمان ایشان طی میشد و این موجب شده تاکنون دادگاه این پرونده برگزار نشود.
🔹ستاد امر به معروف و نهی از منکر استان البرز با جدیت تمام برای حمایت از ناهیان منکر در چهارچوب قانون تلاش میکند و برخی شایعات مطرح شده در رابطه با حمایت نکردن ستاد از ناهی منکر صحت ندارد.
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم
⚫️السلام علیک یا رقیه(سلام الله علیها)
🌷برنامه آن شب آموزش،
پیاده روی در دشت بود؛
آن هم بی پوتین و جوراب.
بچه ها اکراه داشتن،
غلام شروع کردبه خواندن روضه حضرت رقیه... بسیجی ها یارقیه می گفتند اشک می ریختند؛
و سینه می زدند و پای برهنه روی خارها می دویدند...
#سردار_شهید_غلامعلی_دست_بالا
❤️❤️❤️❤️
🌷روز سوم محرم توی عملیات مجروح شد.
تیر به ناحیه سر اصابت کرد.
شرایط درگیری به نحوی بود که راهی برای عقب کشیدن رضا نبود؛
بجز اینکه پیکر پاکشو روی زمین بکشیم؛
و آروم آروم بیایم عقب...
رضا زنده بود؛
و پیکرش رو سنگ و خاک کشیده میشد...
چاره ای نبود؛
اگر این کارو نمی کردیم زبونم لال میوفتاد دست تکفیریها،
رضا توی عشق به حضرت رقیه(سلام الله علیها) سوخت...
رضا پیکرش تو مسیر شام روی سنگ و خار کشیده شد...
درست مثل بچه های اهل بیت...
رضا زنده موند و زخم این سنگ و خار رو تحمل کرد؛
و بعد روحش پر کشید و آسمونی شد...
رضا الان خوب میفهمه غم حضرت رقیه(سلام الله علیها) رو ،
که توی همون بیابونها می کشوندنش رو زمین...، فرمانده می گفت:
این مسیری که پیکر رضا کشیده شدروی زمین،
همون مسیر ورود اهل بیت به شام هستش...، خاطره ایی از شهید مدافع حرم رضا دامرودی
❤️❤️❤️❤
🌷برای دخترش نامه فرستاد؛
نوشته بود:
دخترم شاید زمانی فرا رسد که قطعه ای از بدنم هم به تو نرسد؛
تو "مانند رقیه امام حسین (علیه السلام)" هستی،
آن خانم لااقل سر پدرش به دستش رسید؛
ولی حتی یک تکه ازبدن من به دست شما نمی رسد.
آرزویش این بود که اگر شهادت نصیبش شود مفقودالاثر باشد.
"چون قبرحضرت زهرا(سلام الله علیها)هم گمنام است..."
برشی از زندگی شهید محمد رضا عسگری
❤️❤️❤️❤
🌷لبیک:
«من به ولی فقیه خودم که نایب بر حق امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) من است؛
لبیک گفتم؛
مگر دختر من از حضرت رقیه عزیزتره؟
مگر پسر من از علی اصغر مهمتره؟
جانم، مالم، همسرم، مهلا، علی، همه و همه فدای بی بی زینب (سلام الله علیها).»
برشی اززندگی شهید مدافع حرم حسن غفاری
❤️❤️❤️❤️
🌷دختر من که از 💗رقیه(س)💕 امام حسین(ع) عزیزتر نیست!👇
روز اعزام بود.
شهید غلامعلی رجبی توی حیاط نشسته بود؛
و دختر سه سالهاش را بغل گرفته بود.
یکی از بچهها پرسید؛
👈آقا غلام،
جبهه بری تکلیف دخترت چی میشه؟...😰
محکم جواب داد؛
👈دختر من که از رقیه (سلام الله علیها)
👈 امام حسین(علیه السلام) عزیزتر که نیست!💕
#کتاب_شهدا_و_اهل_بیت
#ناصر_کاوه
سالروز شهادت♥️
ما جامانده هستیم اگر شبی مهمان مادر زهرا س شدید سلام مرا به مادر برسانید♥️🕊
#یاسید_الشهدا❤️
#یا_حسین (ع)🏴
باند پرواز 🕊
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی) 🔸 قسمت۱۴ 💭ایستاده بودم ... و محو اون حدیث قدسی ... چند بار خوندمش ...
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
🔸 قسمت۱۵
💭هر چه زمان به پیش می رفت ... زندگی برای شکستن کمر من ... اراده بیشتری به خرج می داد ...
چند وقت می شد که سعید ... رفتارش با من داشت تغییر می کرد ... باهام تند می شد ... از بالا به پایین برخورد می کرد ... دیگه اجازه نمی داد به کوچک ترین وسائلش دست بزنم ... در حالی که خودش به راحتی به همه وسائلم دست می زد ... و چنان بی توجه و بی پروا ... که گاهی هم خراب می شدن ...
با همه وجود تلاش می کردم ... بدون هیچ درگیری و دعوا ... رفتارش رو کنترل کنم ... اما فایده ای نداشت ... از طرفی اگر وسایل من خراب می شد ... پدرم پولی برای جایگزین کردن شون بهم نمی داد ...
وقتی با این صحنه ها رو به رو می شدم ... بدجور اعصابم بهم می ریخت ... و مادرم هر بار که می فهمید می گفت ...
- اشکال نداره مهران ... اون از تو کوچیک تره ... سعی کن درکش کنی ... و شرایط رو مدیریت کنی ... یه آدم موفق ... سعی می کنه شرایط رو مدیریت کنه ... نه شرایط، اون رو ...
منم تمام تلاشم رو می کردم ... و اصلا نمی فهمیدم چی شده؟ ... و چرا رفتارهای سعید تا این حد در حال تغییره؟ ... گیج می خوردم و نمی فهمیدم ... تا اینکه اون روز ...
از مدرسه برگشتم ... خیلی خسته بودم ... بعد از نهار ... یه ساعتی دراز کشیدم ... وقتی بلند شدم ... مادرم و الهام خونه نبودن ... پدرم توی حال ... دست انداحته بود گردن سعید ... و قربان صدقه اش می شد ...
- تو تنها پسر منی ... برعکس مهران ... من، تو رو خیلی دوست دارم ... تو خیلی پسر خوبی هستی ... اصلا من پسری به اسم مهران ندارم ... مادرت هم همیشه طرف مهران رو می گیره ... هر چی دارم فقط مال توئه ... مهران 18 سالش که بشه ... از خونه پرتش می کنم بیرون ...
پاهام سست شد ... تمام بدنم می لرزید ... بی سر و صدا برگشتم توی اتاق ... درد عجیبی وجودم رو گرفته بود ... درد عمیق بی کسی ... بی پناهی ... یتیمی و بی پدری ... و وحشت از آینده ... زمان زیادی برای مرد شدن باقی نمونده بود ... فقط 5 سال ... تا 18 سالگی من ...
- خداوند می فرمایند: بنده من ... تو یه قدم به سمت من بیا... من ده قدم به سمت تو میام ... اما طرف تا 2 تا کار خیر می کنه ... و 2 قدم حرکت می کنه ... میگه کو خدا؟ .. چرا من نمی بینمش؟ ...
فاصله تو تا خدا ... فاصله یه ذره کوچیک و ناچیز از اینجا تا آخر کهکشان راه شیریه ... پیامبر خدا ... که شب معراج ... اون همه بالا رفت ... تا جایی که جبرئیل هم دیگه نتونست بالا بیاد ... هم فقط تا حدود و جایی رفت ...
حالا بعضی ها تا 2 قدم میرن طلبکار هم میشن ... یکی نیست بگه ... برادر من ... خواهر من ... چند تا قدم مورچه ای برداشتی ... تازه اگر درست باشه و یه جاهایی نلرزیده باشی ... فکر کردی چقدر جلو رفتی که معرفتت به حدی برسه که ...
تازه چقدر به خاطر خدا زندگی کردی؟ ... چند لحظه و ثانیه زندگیت در روز به خاطر خدا بوده؟ ... از مالت گذشتی؟ ... از آبروت گذشتی؟ ... از جانت گذشتی؟ ...
آسمان بار امانت نتوانست کشید ... قرعه و فال به نام من دیوانه زدند ...
اما با همه اون اوصاف .. عشق ... این راه چند میلیون سال نوری رو ... یک شبه هم می تونه بره ... اما این عشق ... درد داره ... سوختن داره ... ماجرای شمع و پروانه است ...
لیلی و مجنونه ... اگر مرد راهی ... و به جایی رسیدی که جرات این وادی رو داری ... بایست بگو ... خدایا ... خودم و خودت ... و الا باید توی همین حرکت مورچه ای بری جلو ... این فرق آدم هاست که یکی یک شبه ... ره صد ساله رو میره ... یکی توی دایره محدود خودش ... دور خودش می چرخه ...
واکمن به دست ... محو صحبت های سخنران شده بودم ... و اونها رو ضبط می کردم ... نماز رو که خوندن ... تا فاصله بین دعای کمیل رو رفت بالای منبر ...
خیلی از خودم خجالت کشیدم ... هنوز هیچ کار نکرده ... از خدا چه طلبکار بودم ... سرم رو انداختم پایین ... و توی راه برگشت ... تمام مدت این حرف ها توی سرم تکرار می شد...
اون شب ... توی رختخواب ... داشتم به این حرف ها فکر می کردم که یهو ... چیزی درون من جرقه زد ... و مثل فنر از جا پریدم ...
- مهران ... حواست بود سخنرانی امشب ... ماجرای تو و خدا بود ... حواست بود برعکس بقیه پنجشنبه شب ها ... بابا گفت دیر میاد ... و مامان هم خیلی راحت اجازه داد تنها بری دعای کمیل ... همه چیز و همه اتفاقات ... درسته ... خدا تو رو برد تا جواب سوالات رو بده ...
و اونجا ... و اولین باری بود که با مفهوم هادی ها آشنا شدم ...
اسم شون رو گذاشتم هادی های خدا ...
♻️ادامه دارد
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
🔸 قسمت۱۶
💭 نزدیک ترین فردی... که در اون لحظه می تونه واسطه تو با خدا باشه ... واسطه فیض ... و من چقدر کور بودم ... اونقدر کور که هرگز متوجه نشده بودم ...
دوباره دراز کشیدم ... در حالی که اشک چشمم بند نمی اومد ... همیشه نگران بودم ... نگران غلط رفتن ... نگران خارج شدن از خط ... شاگرد بی استاد بودم ...
اما اون شب ... خدا دستم رو گرفت و برد ... و بهم نشون داد... خودش رو ... راهش رو ... طریقش رو ... و تشویق ... اینکه تا اینجا رو درست اومدی ...
اونقدر رفته بودم که هادی ها رو ببینم و درک کنم ... با اون قدم های مورچه ای ... تلاش بی وقفه 4 ساله من ...
اون شب ... بالشتم از اشک شوق خیس بود ... از شادی گریه می کردم ... تا اذان صبح خوابم نبرد ... همون طور دراز کشیده بودم و به خدا و تک تک اون حرف ها فکر می کردم...
اول ... جملاتی که کنار تصویر اون شهید بود ... هر کس که مرا طلب کند می یابد ...
من 4 سال ... با وجود بچگی ... توی بدترین شرایط ... خدا رو طلب کرده بودم ... و حالا ...
و حالا ... خدا خودش رو بهم نشون داد ... خودش و مسیرش... و از زبان اون شخص بهم گفت ... این مسیر، مسیر عشق و درده ... اگر مرد راهی ... قدم بردار ... و الا باید مورچه ای جلو بری ... تازه اگه گم نشی و دور خودت نچرخی...
به ساعت نگاه کردم ... هنوز نیم ساعت تا اذان باقی مونده بود ... از جا بلند شدم و رفتم وضو گرفتم ...
جا نمازم رو پهن کردم و ایستادم ... ساکت ... بی حرکت ... غرق در یک سکوت بی پایان ...
- خدایا ... من مرد راهم ... نه از درد می ترسم ... نه از هیچ چیز دیگه ای ... تا تو کنار منی ... تا شیرینی زیبای دیدنت ... پیدا کردنت ... و شیرینی امشب با منه ... من از سوختن نمی ترسم ... تنها ترس من ... از دست دادن توئه ... رهام کنی و از چشمت بیوفتم ... پس دستم رو بگیر ... و من رو تعلیم بده ... استادم باش برای عاشق شدن ... که من هیچ چیز از این راه نمی دونم ... می خوام تا ته خط اون حدیث قدسی برم ... می خوام عاشقت باشم ... می خوام عاشقم بشی ...
دست هام رو بالا آوردم ... نیت کردم ... و الله اکبر ...
هر چند فقط برای نماز وتر فرصت بود ... اما اون شب ... اون اولین نماز شب من بود ...
نمازی که تا قبل ... فقط شیوه اقامه اش رو توی کتاب ها خونده بودم ... اون شب ... پاسخ من شده بود ... پاسخ من به دعوتنامه خدا ...
چهل روز ... توی دعای دست هر نمازم ... بی تردید ... اون حدیث قدسی رو خوندم ... و از خدا ... خودش رو خواستم ... فقط خودش رو ... تا جایی که بی واسطه بشیم ... من و خودش ... و فقط عشق ...
و این شروع داستان جدید من و خدا شد ...
هادی های خدا ... یکی پس از دیگری به سمت من می اومدن ... هیچ سوالی بی جواب باقی نمی موند ... تا جایی که قلبم آرام گرفت ... حتی رهگذرهای خیابان ... هادی های لحظه ای می شدند ... واسطه هایی که خودشون هم نمیدونستن ...
و هر بار ... در اوج فشار و درد زندگی ... لبخند و شادی عمیقی وجودم رو پر می کرد ... خدا ... بین پاسخ تک تک اون هادی ها ... خودش رو ... محبتش رو ... توجهش رو ... بهم نشون می داد ...
معلم و استاد من شد ...
من سوختم ... اما پای تصویر اون شهید ... تصویری که با دیدنش ... من رو در مسیری قرار داد که ... به هزاران سوختن می ارزید ... و این ... آغاز داستان عاشقانه من و خدا بود ...
♻️ادامه دارد