سر جدا شده ی شهیدی که پنج دقیقه یاحسین"ع" میگفت ...
درجاده بصره_خرمشهر وقتی که شهید علی اکبردهقان به شهادت رسید ،
ایشون همان طور که میدوید از پشت از ناحیه سر مورد اصابت قرار گرفت و سرش جداشد ...
در همان حال که تنش داشت میدوید سرش روی زمین می غلتید ...
سر این شهید بزرگوار حدود پنج دقیقه فریاد یا حسین یا حسین سر میداد ... همه داشتند گریه میکردند ...
چند دقیقه بعد از توی کوله پشتی اش وصیتنامه اش رو برداشتند نوشته بود :
خدایا من شنیده ام که امام حسین علیه السلام با لب تشنه شهید شده ، من هم دوست دارم این گونه شهید بشم .
خدایا شنیده ام که سر امام حسین را از پشت بریده اند ؛ من هم دوست دارم سرم از پشت بریده بشه ...
خدایا شنیده ام سر امام حسین علیه السلام بالای نیزه قرآن خونده ؛ من که مثل امام اسرار قرآن را نمی دونم ولی به امام حسین علیه السلام خیلی عشق دارم ...
دوست دارم وقتی شهید میشم سر بریده ام به ذکر یا حسین یا حسین باشه .
نقل از ڪتاب روایت مقدس، ص300
شهید علی اکبردهقان
یادشهداصلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️کربلاکربلا ماداریم می اییم
✅ هفته_دفاع_مقدس
بسم رب الشهداء والصدیقین
سلام علیکم
🛑🛑🌹از سرداردلهاسپهبدشهیدحاج قاسم سلیمانی پرسیدند شما در جنگ، نیروی علی هاشمی بودی؟
محکم جواب داد : نه
بعد از مکثی گفت من نیروی مجید سیلاوی بودم و مجید سیلاوی نیروی علی هاشمی بود.
مگر نیروی علی هاشمی بودن الکی بود؟
علی هاشمی ایده پرداز عملیات خیبر بود.
ثمره آن عملیات تصرف جزایر مجنون بود که دارای ۵۸ حلقه چاه نفت است اما مهمتر از این موضوع، نحوه شهادت و اتفاقات بعدی است که ما را با یک حیرت و داستان عجیب روبرو میکند
او با اینکه یکی از مهمترین فرماندهان جنگ بود اما تا ۲۲ سال نام بردن از او ممنوع بود.
هیچ کس حق نداشت دربارهی او کلامی سخن بگوید. لام تا کام، سکوت مطلق گویی اصلا نبوده گویی اصلا نجنگیده او حتی متهم به خیانت شد و البته شایعاتی دیگر ماجرا چه بود؟
ماجرا این بود که عراق برای بدست گرفتن جزیره مجنون یک حمله سراسری را سازماندهی کرد و با توپ پر به سمت این جزیره آمد.
علی هاشمی و یارانش در مجنون بودند و مستقیما مورد حمله بالگردهای عراقی قرار گرفتند.
راکت پشت راکت به سمت آنها شلیک میشد ، کسی متوجه نشد چه بر سر علی هاشمی آمد.
حمله که تمام شد، زخمیها به عقب منتقل شدند و سرشماری آغاز شد تا ببینند چه کسانی هستند و چه کسانی شهید شدند. نفر اول که خبری از او نبود علی هاشمی بود. به دنبال پیکرش گشتند. نبود هیچ اثری از او نبود.
پس کجاست؟
برخی از بچهها اسیر شده بودند. چند نفری عراقی ها را دیده بودند که به سمت ایرانی ها آمده و چندنفری را به اسیری گرفته بودند.
در میان بحث و سخن که فرمانده کجاست؟
یکی احتمال داد شاید او اسیر شده باشد، چون دیده آنطرفی می رفته... همین گمانهزنی سخن مبنای اتفاقات بعدی قرار گرفت
از آنجایی که علی فرمانده ارشد بود، همه باید دربارهی او سکوت میکردند.
اعلام میشود که مطلقا سخنی نگوئید. نه درباره اسارتش ، نه این که اساسا اینجا بوده یا نبوده.
زیرا او حامل مهمترین اطلاعات بود و اگر مقامات عراق میفهمیدند ممکن بود علی دوران بسیار سخت و بدی را در زمان اسارت بگذراند.
سکوت.سکوت.سکوت
سالها میگذرد و همچنان سکوت
جنگ تمام میشود و همه خوشحال هستند که با بازگشت اُسرا ، علی هم بیاید.
همه میآیند اما از او خبری نیست.
هیچ کس او را در زندانهای عراق ندیده، پس کجاست؟
فرضیه غلط در قالب یک سئوال شکل میگیرد: نکند با صدام همکاری میکند؟ موتور شایعات علیه او روشن میشود.
مجددا اعلام میشود دربارهی او سخنی نگویید.
این بار کسی نگران نیست که او اسیر شده، برخی از این که احتمالا با صدام همکاری میکند، عصبی هستند
پس قرار شد تا روزی که صدام زنده است، کسی دربارهی او حرفی نزند.
خانوادهاش تحت فشار قرار گرفتند.
جلوی شایعات را نمیشد گرفت.
یکی میگفت با منافقین همکاری میکند و دیگری مُصر بود که با صدام حسین درحال تبادل اطلاعات و همکاری است.
فشار بیسابقه ای روی خانواده بود
خانواده ناچار و مجبور به ترک محل زندگی شدند اما هرکجا که میرفتند، از نگاهها در امان نبودند. نه پدر و مادر و نه بچهها.
روزگار سختی بود، بیست سال از غیبت علی میگذشت.
انواع تهمتها بود که بر سر آنها آوار میشد و هیچکس حاضر به حمایت و دفاع از آنها نبود.
با این حال برخی امیدوار بودند که ردی از او در عراق و کنار صدام حسین بیابند .
این امید وجود داشت که شاید در همکاریهای بعدی با صدام حسین، فرمانده سابق و متهم امروزی پیدا شود.
رابطه ها که با صدام برقرار شد، خبری از علی نشد.
هیچ خط و ردی از او نبود.
ایام گذشت و باز دوباره سکوت...
جنگ آمریکا با عراق منجر به فرار صدام و نهایتا بازداشت و اعدام او شد.
صدام مُرد اما باز کسی سخنی از علی به میان نیاورد .
پس چی شده؟ او کجاست؟ چرا هیچ ردی از او نیست؟ نکند از عراق بیرون رفته است؟ گمانهزنیها در خفا ادامه داشت تا اینکه...
🛑کمیته جستجوی مفقودین در ادامهی تفحصهایی که داشت،در محل استقرار قرارگاه فرماندهی سپاه ششم به پلاک علی و بقایای پیکر او برخورد.
او همان روز چهارم تیرماه ۱۳۶۷ شهید شده و زیر آواری از خاک دفن شده بود اما نه تنها کسی نمیدانست بلکه تا ۲۲ سال بعد متهم بود.
🌹 خانواده اش ۲۲ سال زیر انواع فشارها و حرفها و حدیثها بودند تا این که در سال ۱۳۸۹ پیکر او کشف شد و با شکوه تمام در اهواز به خاک سپرده شد.
🌹شهدا رابا ذکر صلواتی یاد کنید.
#یادی_از_شهدا
🌷 خواستگاری اومد گفت:
من چهار تا زن دارم
اول با سپاه ازدواج کردم
بعد با جبهه
بعد با شهادت
آخرش با تو ...🌷
همسر #شهیدمهدیزینالدین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدزینبڪمایی 💔•.•🌿
او را نہ با اسلحہ و نہ با چاقو ...
او را با چادرش بہ شهادت رساندند.. 😔
🔴فرمانده مکبّر
❤️ فرماندهی لشکر، کم جایگاهی نیست. چند هزار نیرو تحت امر یک فرمانده لشکر قرار دارند و اوامرش را اطاعت می کنند.
❤️#حسین_خرازی فرمانده لشکر بودی که خیلی ها او را فاتح خرمشهر و یکی از موفق ترین و نام آورترین فرماندهان سپاه اسلام می دانند.
❤️برای نشان دادن اهمیت نماز، و اینکه بفهماند فرمانده لشکر#خمینی در مقابل خدا و احکام شریعت، خاضع و مطیع است، وقت اذان رفت جلوی نمازخانه.
❤️چند نفر در صف اول برایش جایی باز کردند.#حاج_حسین_خرازی با همان خنده همیشگی اش از آنان تشکر کرد. رفت جلوتر و در میان بهت همگان، می کروفون را گرفت و ایستاد به مکبّری!
❤️همه از این کار او تعجب کردند. به طور معمول مکبّری را افراد کم سن و سال به عهده می گرفتند؛ اما این بار فرمانده یک لشکر فاتح و سربلند آمده بود و با افتخار برای اقامه فریضه الهی، تکبیر می گفت.
❤️این اقدام آموزنده#شهید_حسین_خرازی، درسی فراموش ناشدنی برای همه نیروها بود و روحیه شان را دوچندان ساخت.
📚 قصه عاشقان؛ دعوت به نماز در سیره شهیدان؛ ص 31.
محمدرضا به دو چیز خیلـے حساس بود
موهاش
موتورش
قبل از رفتن به سوریه
هم موهاش رو تراشید
هم موتورش رو داد به رفیقش
بدون هیچ وابستگی رفت..
#شهید_محمدرضادهقانامیری
🌹🍃🌹🍃
شهید علمدار میگفت:
«برای بهترین دوستان خود دعای شهادت کنید»
راست میگفت.. برای بهترین باید بهترین را بخواهی...
هرچند که خیلیاز افراد میگویند: خدانکند
این چه حرفهایی است که میزنید؟
چرا دعای مردن میکنید برای هم؟
اما آنها غافلند از اینکه شهادت، مردن نیست.
شهادت زنده ماندن ابدی است، جاودانگیست... غرق در رزق رب شدن است
و چه بهتر از جاودانه شدن در ملکوت آرام و ابدی خدا...؟
به رسم رفاقت برایت دعای عاقبت به شهادتی میکنم🌿✋
#سحر_شهریاری
🌹🍃🌹🍃
بسم رب الشهداء والصدیقین
سلام علیکم
❤نقل قول❤
💞 شهیدی که بخاطر رضایت پدر از بهشت برگشت💞
آخرین روزهای اسفند ۱۳۶۴ بود.
در بیمارستان مشغول فعالیت بودم. من تکنسین اتاق عمل و متخصص بیهوشی بودم.
با توجه به عملیات رزمندگان اسلام تعداد زیادی مجروح به بیمارستان منتقل شده بود.
لحظه ای استراحت نداشتیم اتاق عمل مرتب آماده می شد و تیم جراحی وارد می شدند.🍂
داشتم از داخل راهروی بیمارستان به سمت اتاق عمل می رفتم؛
که دیدم حتی کنار راهروها مجروح خوابیده!!
همین طور که جلو میرفتم یک نفر مرا به اسم کوچک صدا زد؛
برگشتم اما کسی را ندیدم. 🍀
می خواستم بروم که دوباره صدایم کرد؛
دیدم مجروحی کنار راهروی بیمارستان روی تخت حمل بیمار از روی شکم خوابیده و تمام کمر او غرق خون است.
رفتم بالای سر مجروح و گفتم شما من را صدا زدی؟
چشمانش را به سختی باز کرد و گفت:
بله، منم کاظمینی،
چشمانم از تعجب گِرد شد؛
گفتم محمدحسن اینجا چه کار میکنی؟
محمدحسن کاظمینی سال های سال با من همکلاسی و رفیق بود.
از زمانی که در شهرضای اصفهان زندگی می کردیم.
حالا بعد از سال ها در بیمارستانی در اصفهان او را میدیدم.
او دو برادر داشت که قبل از خودش و در سالهای اول جنگ در جبهه مفقود شده بودند.
البته خیلی از دوستان میگفتند که برادران حسن اسیر شده اند. 🌼
بلافاصله پرونده پزشکی اش را نگاه کردم.
با یکی از جراحان مطرح بیمارستان که از دوستانم بود صحبت کردم؛
و گفتم این همکلاسی من طبق پروندهاش چندین ترکش به ناحیه کمرش اصابت کرده و فاصله بین دو شانه چپ و راست را متلاشی کرده،
طوری که پوست و گوشت کمرش از بین رفته،
دو برادر او هم قبلاً مفقود الاثر شدند.
او زن و بچه هم دارد اگر می شود کاری برایش انجام دهید.🌱
تیم جراحی خیلی سریع آماده شد و محمدحسن راهی اتاق عمل شد؛
دکتر همین که میخواست مشغول به کار شود. مرا صدا زد و گفت:
باورم نمیشه، این مجروح چطور زنده مانده،
بهقدری کمر او آسیب دیده که از پشت می توان حتی محفظه ای که ریه ها در آن قرار می گیرد مشاهده کرد!!
دکتر به من گفت:
این غیر ممکن است، معمولاً در چنین شرایطی بیمار یکی دو ساعت بیشتر دوام نمی آورد.
بعد گفت: من کار خودم را انجام می دهم.
اما هیچ امیدی ندارم ، مراقبتهای بعد از عمل بسیار مهم است.
مراقب این دوستت باش.
عمل تمام شد.
یادم هست حدود ۴۰ عدد گاز استریل را با بتادین آغشته کردند؛
و روی محل زخم گذاشتم و پانسمان کردم.
دایرهای به قطر حدود ۲۵ سانت، روی کمر او متلاشی بود. روز بعد دوباره به محمدحسن سر زدم حالش کمی بهتر بود؛
خلاصه روز به روز حالش بهتر شد. یادمه روز آخر اسفند حسابی براش وقت گذاشتم؛
گفتم فردا روز اول عید است.
مردم و بستگان شما به بیمارستان و ملاقات مجروحین میآیند.
بگذار حسابی تر و تمیز بشیم؛
همینطور که مشغول بودم و او هم روی شکم خوابیده بود به من گفت:
می خواهم به خاطر تشکر از زحماتی که برای من کشیدی یک ماجرای عجیب رو برات تعریف کنم. گفتم بگو میشنوم؛
فکر کردم می خواهد از حال و هوای رزمندگان و جبهه تعریف کنه.
ماجرایی را برایم گفت که بعد از سالها هنوز هم وقتی به آن فکر میکنم حال و هوایم عوض میشه.
ادامه ماجرا ... 🧡
محمد حسن بی مقدمه گفت:
اثر انفجار را روی کمر من دیدی؟ من با این انفجار شهید شدم؛
روح به طور کامل از بدنم خارج شد؛
و من بیرون از بدنم ایستادم و به خودم نگاه می کردم؛
یک دفعه دیدم که دو ملک در کنار من ایستادند.
به من گفتند:
از هیچ چیزی نگران و ناراحت نباش،
تو در راه خداوند شهید شده و اکنون راهی بهشت الهی خواهی شد. همراه با آن دو ملک به سمت آسمان ها پرواز کردیم؛
در حالی که بدن من همینطور پشت خاکریز افتاده بود.
در راه همین طور به من امید می دادند و می گفتند نگران هیچ چیزی نباش،
خداوند مقام بسیار والایی را در بهشت برزخی برای شما و بقیه شهدا آماده کرده،
در راه برخی رفقایم را که شهید شده بودند میدیدم آنها هم به آسمان می رفتند.
کمی بعد به جایی رسیدیم که دو ملک دیگر منتظر من بودند.
دو ملک قبلی گفتند اینجا آسمان اول تمام می شود؛
شما با این ملائک راهی آسمان دوم میشوی،
از احترامی که به ملائک آسمان دوم گذاشته شد فهمیدم؛
ملائک آسمان دوم از لحاظ رتبه و مقام از ملائکه آسمان اول برترند.
آن دو ملک هم حسابی مرا تحویل گرفتند؛
و به من امید دادند که لحظاتی دیگر وارد بهشت برزخی خواهی شد؛
و هر زمان که بخواهی می توانی به دیدار اهل بیت (علیه السلام) بروی.
بعد من را تحویل ملائکه آسمان سوم دادند.
همین طور ادامه داشت تا این که مرا تحویل ملائک آسمان هفتم دادند؛
کاملا مشخص بود که ملائکه آسمان هفتم از ملائک آسمان ششم برترند. بلافاصله نگاهم به بهشت افتاد.
نمی دانید چقدر زیبا بود؛
از هر نعمتی بهترین هایش در آنجا بود.
یکباره دیدم که هر دو برادرم در بهشت منتظر من هستند؛
فهمیدم که هر دوی آنها شهید شدهاند.
چون قبلاً به ما گفته بودند که آنها اسیر هستند.
خواستم وارد بهشت بشوم که ملائک آسمان هفتم با کمی
ناراحتی گفتند :
این شهید را برگردانید؛
پدرش راضی به شهادت او نیست؛
و در مقام بهشتی او تاثیر دارد؛
او را برگردانید تا با رضایت پدرش برگردد.
تا این حرف را زدند؛
ملائک آسمان ششم گفتند چشم ... ♥️
یکباره روح به جسم من برگشت تمام بدنم درد میکرد.
من را در میان شهدا قرار داده بودند.🍁
اما یک نفر متوجه زندهبودن من شد؛
و مرا به بیمارستان منتقل کردند و از آنجا راهی اصفهان شدیم.
حالا هم فقط یک کار دارم؛
من بهشت و جایگاه بهشتی خودم را دیدم.
حتی یک لحظه هم نمی توانم دنیا را تحمل کنم؛
فقط آمدهام رضایت پدرم را جلب کنم و برگردم.
او میگفت و من مات و متحیر گوش میکردم.🍃
روز بعد پدرش حاج عبدالخالق به ملاقات او آمد؛
پیرمردی بسیار نورانی و معنوی، میخواستم ببینم ماجرا چه می شود؛
وقتی پدر و پسر خلوت کردند؛
شنیدم که محمدحسن گفت:
پدر شما راضی به شهادت من نیستی؟
پدر خیلی قاطع گفت:
خیر.☘
محمد حسن گفت:
مگه من چه فرقی با برادرهایم دارم. آنها الان در بهشت هستند و من اینجا.
پدر گفت:
اون ها شاید اسیر باشند و برگردند؛
اما مهم این است که آنها مجرد بودند؛
و تو زن و بچه داری من در این سن نمی توانم فرزندان کوچک تو را سرپرستی کنم.
از اینجا به بعد رو متوجه نشدم که محمدحسن برای پدرش چه گفت؛
اما ساعتی بعد وقتی پدرش بیرون رفت و من وارد اتاق شدم؛
محمد حسن خیلی خوشحال بود. گفتم چه شده؟
گفت: پدرم راضی شد.
ان شاءالله می روم آنجایی که باید بروم.
من برخی شبها توی بیمارستان کنارش می نشستم؛
برای من از بهشت می گفت؛
از همان جایی که برای چند لحظه مشاهده کرده بود، می گفت:
با هیچ چیزی در این دنیا نمی توانم آنجا را مقایسه کنم.
زخمهایش روز به روز بهتر میشد؛. دو سه ماه بعد ،
از بیمارستان مرخص شد؛
شنیدم بلافاصله راهی جبهه شده.🌸
چند روزی از اعزام نگذشته بود که برای سر زدن به خانواده راهی شهرضا شدم؛
رفقایم گفتن امروز مراسم تشییع شهید داریم.
پرسیدم کی شهید شده؟
گفتند:
محمد حسن کاظمینی.
جا خوردم و گفتم این که یک هفته نیست راهی جبهه شده!
به محل تشییع شهدا رفتم.
درب تابوت را باز کردم.
محمد حسن، نورانی تر از همیشه گویی آرام خوابیده بود.
یکی از رفقا به من گفت:
بلند شو که پدرش داره میاد.
دوست من گفت:
خدا به داد ما برسه ممکنه حاجی سر همه ما داد بزنه.
دو تا پسرش مفقود شده و سومی هم شهید شد.
من گوشه ای ایستادم.
پدر بالای سر تابوت پسر آمد و با پسرش کمی صحبت کرد ، بعد گفت: پسرم بهشت گوارای وجودت.
دو سال بعد جنگ تمام شد؛
و اُسرای ایرانی آمدند؛
اما اثری از برادران محمد حسن نبود.
با شروع تفحص پیکر دو برادر محمد حسن هم پیدا شد و برگشت؛
و در کنار برادرشان و در جوار مزار حاج ابراهیم همت در گلزار شهدای شهرضا آرام گرفتند...🌿💛
🔺شهدا را با ذکر صلواتی یاد کنیم
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بدون تعارف با رزمندهای که بعد از مجروحشدن در جبهه، خانوادهاش او را نشناختند
باند پرواز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مزار شهید سید احمد پلارک در میان سی هزار شهید آرمیده در گلزار شهدا از ویژگی بارزی برخوردار است.تربت پاک این بسیجی شهید همیشه معطر به رایحه مشک است و این عطر همواره از مرقد او به مشام میرسد.
شهید سید احمد پلارک در زمان جنگ در یکی از پایگاه های پشت خط به عنوان یک سرباز معمولی کار میکرد. او همیشه مشغول نظافت توالت های آن پایگاه بوده و همواره بوی بدی بدن او را فرا میگرفت. تا اینکه در یک حمله هوایی هنگامیکه او در حال نظافت بوده، موشکی به آنجا برخورد میکند و او شهید و در زیر آوار مدفون میشود.
بعد از بمب باران، هنگامیکه امداد گران در حال جمع آوری زخمیها و شهیدان بودند، با تعجب متوجه میشوند که بوی گلاب از زیر آوار میآید. وقتی آوار را کنار میزدند با پیکر پاک این شهید روبرو میشوند که غرق در بوی گلاب بود.
هنگامیکه پیکر آن شهید را در بهشت زهرای تهران، در قطعه 26 به خاک میسپارند، همیشه بوی گلاب تا چند متر اطراف مزار مزار این شهید احساس میشود و نیز سنگ قبر این شهید پلارك رو خشك كنید، از طرف دیگر سنگ نمناك میشود.
هدیه شهید پلارک به کسی که او را شستشو داد
یکی از خطرات زیبا و معنوی که من در این 30 سال و 4 ماه خدمتم دارم در رابطه با توفیقی بود که خدا به من داد و شهید سید احمد پلارک را درک کردم. چون این شهید بزرگوار به قدری نورانی بود که حتی جنازه اش هم مکتب درس و معرفت بود. شهید پلارک را من شستم و غسل دادم. وقتی او را آوردند من به عنوان ناظر غسالخانه خدمت می کردم و خودم کمتر می شد جنازه ای را غسل کنم.
ولی وقتی جنازه این شهید عزیز را آوردند خودم دست به کار شدم. نه اینکه فکر کنید من می خواستم. خیلی از زمانها کار در دست ما نبود. یک نیرویی تو را می کشد به سمت جنازه؛ یعنی تو را هدایت می کند. وقتی جنازه مطهرش را آوردند، بوی عطر خوش تمام فضا را بوی عطر و گلاب می داد؛ حتی پس از دفن کردن او هم از قبرش و اطراف قبر بوی خوش و گلاب می داد و فضا را عطرآگین کرده بود.
این روز و این لحظات ارادی نبود. فقط خاطرات و تصویرهایی در ذهنم مانده که گفتن و وصف آن لحظات تا حدودی ممکن است. در حال شستن و غسل شهید پلارک گریه می کردم. به خدا که ارادی نبود!! نگاه کردم دیدم همه گریه می کنند و کسی حال خودش را نداره. چند وقت گذشت روایت بوی خوش و معطر شهید بزرگوار پلارک همه جا دهان به دهان گشت. همه برای زیارت قبر ایشان می آمدند به بهشت زهرا(س) و از نزدیک می دیدند و می شنیدند.
یک روز چند کارشناس به همراه پدر و مادر شهید پلارک به سازمان آمدند تا تحقیق کنند در رابطه با چگونگی غسل دادن شهید پلارک و اینکه چه کسی او را شسته و قبر را بازدید کنند و در مورد این موضوع اطلاعات جمع آوری کنند. در روز غسل و کفن و دفن شهید پلارک عکسی از او مانده بود. آن زمانی که من چهره او را باز کرده بودم تا به مادر و پدر شهید نشان بدهم، تصویر مرا گرفته بودند و بر اساس آن عکس آمدند سراغ من و در مورد چگونگی شستن شهید پلارک از من سئوال کردند. من تمام آنچه دیده بودم و حس کرده بودم را برای آنها گفتم، یادم هست حتی قبر شهید پلارک را با مواد شوینده شستند تا شاید اگر عطر و بویی غیر طبیعی باشد، برود. ولی باز هم معطر و خوشبو بود.
بعد از این ماجرا سالها گذشت و گذشت، جنگ تمام شد. صدام به سزای عمل خود رسید و راه کربلا باز شد و ایرانی های تشنه زیارت حضرت امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل العباس(ع) برای دیدار یار روزشماری می کردند. من هم از این طرف شهر، در کنار مرقد مطهر شهدا دلم برای زیارت سرور و سالار شهیدان می تپید و ترس داشتم که آرزویش بر دلم بماند. شبی شهید سید احمد پلارک را در خواب دیدم، با همان لباس هایی که آوردندش برای غسل کردن، خیلی شگفت زده شده بودم و مسرور و شادمان لبخند می زدم و احوالش را می پرسیدم.
او رویش را به من کرد و گفت: خواسته ای داری؟ چیزی می خوای؟ من کمی فکر کردم و سریع گفتم بله؛ راستش را بخوای می خوام به پابوس آقام ابوالفضل العباس(ع) بروم، میشه؟! یک دفعه از خواب پریدم. فاتحه ای برایش خواندم و با شادی آن روز به اداره آمدم. چند روزی گذشت که دعای شهید سید احمد پلارک مستجاب شد و به زیارت کربلا مشرف شدم.
آری این است هدیه شهدا به کسانی که دوستشان دارند. خدا انشاءالله همه ما را از دوستداران و رهروان شهدا و امام شهدا قرار بدهد.
امور#شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه لاتی که ازهمه مدعیان شهادت جلوزد
امور#شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیانت اون نیست که بره بادشمن ببنده
4_5944908291615229908.mp3
8.76M
توی هر شرایطی دنیامو شیرین کردی
به خودم تا اومدم دردمو تسکین کردی
به خودم باشه کسی بهم نگاه نمیکنه
اگه آبرویی دارم چون تو تضمین کردی
حواسم هست حواس تو به منه
دلت برای من شور میزنه
ببین چجوری عاشقتم
مگه دلم ازت دل میکنه
تنها کسی که قلبمو نشکست
چه خوبه سایت امام رضا روی سرم هست
قد کل زندگیم باتو حکایت دارم
خوش به حال من شده با تو رفاقت دارم
تا کسی ندونه که برام چه کاری کردی
نمیفهمه چرا این همه ارادت دارم
من عمریه که فقط با تو خوبم
آروم میشه باهات آشوبم ......🖤
▪️نامت سکینه باشد و محنت زدای ما
گریان بود برای غمت دیدههای ما
ما غرق غفلت ایم و اسیران «غیبت» ایم
ای غرق در خدا ، تو دعا کن برای ما
🔘 وفات #حضرت_سکینه_سلام_الله_علیها تسلیت
🎨 لوح
💠 شهید محمد ابراهیم همت :
ما در قبال کسانی که کج می روند، مسئولیم. حق نداریم با آنها تنــد برخورد کنیم، از کجا معلوم که ما در انحراف آنها نقش نداشته باشیم؟
#شهید_ابراهیم_همت