eitaa logo
بنده امین من
3هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
61 فایل
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🔹ان شاالله در این کانال، مفاهیم تربیتی هفت سال دوم، یعنی دوران بندگی را تقدیم خواهیم کرد. 🔹اجرای جدول فعالیتی جهت نهادینه کردن رفتار صحیح در فرزند و ... ✔️کانال اصلی👇 @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🌼🌸🦋👦 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃؟ 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃؟ 🍃(ص) 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃؟ 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🦋🌼🌸🦋👦
🦋🌸🌼🦋👦 ؟ یک روز حمید و هادی که با هم پسرخاله بودند به خانه مادربزرگشان رفته بودند. بعد از ناهار، آنها رفتند دم در تا با هم بازی کنند. کنار دیوار، چند جعبه میوه دیدند که روی هم چیده شده بود. هادی گفت: بیا با این جعبه ها بازی کنیم. حمید گفت: مثلا چه بازی؟ یک دفعه مرغ و خروس همسایه را دیدند. هادی گفت: بیا اینها را بیاندازیم تو جعبه. مرغ را تو بگیر، خروس را من. آنها دنبال مرغ و خروس کردند تا اینکه در انتهای یک کوچه آنها را گیر انداختند و گرفتند. بعد مرغ و خروس را زیر جعبه ها زندانی کردند. هادی و حمید خیلی تشنه شده بودند. به داخل خانه رفتند تا آب بخورند. در یخچال را باز کردند و هندوانه را روی زمین گذاشتند. همینطور که داشتند هندوانه را با قاشق میخوردند مادربزرگ وارد آشپزخانه شد. تا حمید و هادی را دید گفت: وا مادر چرا اینجوری هندوانه میخورید؟ الان برایتان قاچ می کنم. بچه ها بعد از خوردن هندوانه، رفتند تا کارتون ببینند و یادشان رفت که مرغ و خروسها را زیر جعبه زندانی کردند. یک ساعت بعد صدای زنگ به صدا درآمد. لیلا خانم بود به مادربزرگ گفت: سلام حاج خانم مرغ و خروس من تو حیاط شما نیامدند؟ مادربزرگ گفت: نه لیلا خانم. اما نوه هام رو می فرستم کمکت کنند تا پیدایشان کنید. وقتی لیلا خانم رفت، مادر بزرگ به نوه هایش گفت: شما مرغ و خروس لیلا خانم را ندیدید. بچه ها به هم نگاه کردند، بعد گفتند: ما پیدایشان می کنیم. بچه ها رفتند و مرغ و خروس را از زیر جعبه درآوردند و به لیلا خانم دادند. بعد به خانه برگشتند. مادربزرگ از آنها پرسید: چی شد؟ مرغها پیدا شدند؟ حمید گفت: بله، یکی آنها را زیر جعبه کرده بود. مادربزرگ فهمید که بچه ها این کار را کردند و به حمید و هادی گفت: کسی که آنها را زیر جعبه گذاشته، کار بدی کرده. حیوان ها هم مثل ما آدمها دوست ندارند زندانی شوند. ببینم حمید جان، هادی جان شما دوست دارید من شما را چند ساعت بی آب و غذا تو اتاق زندانی کنم؟ هادی گفت: نه، گشنه و تشنه هم می شویم. حمید هم گفت: نه، خسته می شوم. من دوست دارم بدوم و بازی کنم. مادر بزرگ دست هر دو را گرفت و گفت: خوب حیوان ها هم مثل شما خسته می شوند. پس ما نباید آنها را اذیت کنیم. حمید و هادی خیلی از کارشان پشیمان شدند و از آن موقع به بعد تصمیم گرفتند دیگر حیوانها را اذیت نکنند. ✍ نويسنده: خانم مریم فیروز، يکی از اعضای خوب کانال کودک خلاق ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙212🔜