eitaa logo
بنده امین من
3هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
61 فایل
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🔹ان شاالله در این کانال، مفاهیم تربیتی هفت سال دوم، یعنی دوران بندگی را تقدیم خواهیم کرد. 🔹اجرای جدول فعالیتی جهت نهادینه کردن رفتار صحیح در فرزند و ... ✔️کانال اصلی👇 @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🌼🌸🦋👦 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃؟ 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃؟ 🍃(ص) 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃؟ 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🦋🌼🌸🦋👦
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐ (قسمت اول) بچه ها مشغول شمردن پول قلکهایشان بودند، محمد گفت:« من همش اشتباه می شمارم» رضا خندید و گفت :«یکم صبر کن الان برایت می شمارم» شمردن پول ها که تمام شد معصومه گفت :«چه هیئتی بشود امسال! هم می‌توانیم شربت بدهیم، هم میوه، هم خرما و چایی» محمد چپ چپ نگاهی به معصومه کرد و گفت:« نمی شود امسال خوراکی پخش کنیم! تازه تعداد شرکت کننده ها هم کمتر است» رضا با لب و لوچه آویزان گفت:« یعنی چه؟ ما یک سال پس انداز کردیم برای نذری شب های محرم» محمد گفت :«نمی‌دانم باید فکر کنیم، تازه باباعلی می‌گفت شاید امسال هیئت برگزار نشود» معصومه پول ها را روی زمین گذاشت زانوهایش را بغل کرد و گفت:« مگر می‌شود؟» محمد دستش را روی شانه معصومه گذاشت و گفت :«همه مراسم توی مسجد برگزار می‌شود با تعداد کم» رضا با بغض گفت :«پول‌ها را چه کار کنیم؟» محمد عقب تر رفت، نگاهی به پول‌ها کرد آهی کشید و گفت:« نمی دانم» با صدای زنگ بچه ها به سمت در دویدند. پدر با دست پر آمد تو، کیسه هایی که در دست داشت به مادر داد و گفت:« لطفاً این ها را ضدعفونی کن» مامان کیسه‌ها را ضدعفونی کرد و آورد. بچه ها کنار پدر نشستند و به کیسه ها نگاه کردند رضا گفت:« بابا این ها چیست؟» پدر از توی کیسه پارچه‌ای مشکی را بیرون آورد و گفت:« بچه ها فردا شب، شب اول محرم است باید آماده شویم» محمد که پارچه را در دست گرفته بود گفت:« با ما برای هیئت یک عالمه پارچه‌مشکی داریم» پدر لبخندی زد و گفت :«می‌دانم پسرم اما این پارچه‌ها برای هیئت خانگی خودمان است» معصومه سربند قرمزی از توی کیسه بیرون آورد و گفت:« هیئت خانگی چیست » سربند را به محمد داد و گفت:« داداش این را برایم ببند» بابا گفت:« امسال که نمی‌شود خیلی مراسمات را توی مسجد باشیم، خانه‌مان را آماده هیئت می کنیم و خودمان هر شب مراسم می گیریم» محمد با چشمان گرد به پدر نگاه کرد و گفت:« یعنی مهمان داریم؟» پدر سربند سبز رنگی را بر سر محمد بست و گفت :«مراسمات ما خانوادگی هستند، من، مامان، تو، رضا و معصومه » بچه ها خوشحال به هم نگاه کردند، مامان جعبه پونز را آورد، همه با کمک هم دور تا دور و روی دیوارها را پارچه سیاه نصب کردند. محمد در حالی که اضافه پارچه ها را داخل کیسه می گذاشت گفت:« بابا با پول قلک های محرم چه کار کنیم؟ حالا که نمی‌شود نذری پخش کرد!» پدر دستی بر سر محمد کشید و گفت :«نگران نباشید این پول را نذر محرم می‌کنیم اما یک جور دیگر!» ادامه دارد... (باران) ⇦ ۸ تا ۱۱سال 🔰 ╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮ 🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋 ╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯ 🔙 1018 🔜
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐ (قسمت‌دوم) محمد بعد از خوردن صبحانه جلوی تلویزیون دراز کشید و به فکر فرو رفت، شبکه های تلویزیون را بالا و پایین کرد، رضا کمی آن طرف تر روی مبل نشست و گفت:« چرا انقدر کانال عوض می کنی؟» محمد نگاهی به رضا کرد اما چیزی نگفت. معصومه دفتر نقاشی اش را به محمد نشان داد و گفت:« ببین چی کشیدم؟» محمد تا نقاشی معصومه را دید از جا پرید، نقاشی را با دقت نگاه کرد، معصومه یک دختر که ماسک بر دهان داشت کشیده بود دختر نقاشی معصومه اسپری ضدعفونی کننده در دست داشت، کمی آن طرف تر پسرکی ماسک بر دهان گذاشته بود و طبل می زد. محمد گفت:«فهمیدم! امسال با پولهای نذری ماسک و ژل ضدعفونی کننده می خریم و پخش می کنیم!» رو به معصومه کرد و گفت:« آفرین نقاشی خیلی قشنگی کشیدی» رضا دستش را روی چانه گذاشت و گفت:« کجا پخش کنیم؟» معصومه مداد را در دستش چرخاند و گفت:«همه پول را ماسک و ژل بخریم؟» محمد کمی فکر کرد گفت:«صبر کنید بابا که آمد تصمیم می گیریم» بچه ها دل توی دلشان نبود تا مراسم شب اول محرم را برپا کنند. از غروب همه کارهای هیئت را انجام دادند. معصومه به مادر، در چیدن میوه ها کمک کرد، خرما ها را در ظرف چید، مادر کمی گلاب در گلاب پاش ریخت، بوی خوش گلاب خانه را پر کرده بود. رضا و محمد روی مبل پارچه سیاهی انداختند، میز را کمی جابه جا کردند و رویش سبد مُهر و دوکتاب دعا و یک قرآن گذاشتند. بالاخره با آمدن پدر انتظار به پایان رسید، بعد از خوردن شام همگی در محل مشخص شده ی هیئت نشستند. رضا روی مبل آماده شده نشست و سوره حمد را خواند، پدر چند حدیث کوتاه از شب های محرم گفت و زیارت عاشورا خواند، حالا نوبت معصومه بود که دکلمه ی زیبایی که در مورد امام حسین علیه السلام آماده کرده بود بخواند. صدای صلوات برای سلامتی رضا و معصومه بلند شد. محمد روی صندلی نشست و شروع کرد به خواندن مداحی، اشک از چشمان مادر سرازیر شد، بعد از سینه زنی و مداحی معصومه با کمک مادر از مهمانان هیئت پذیرایی کردند. همه از برپایی این مراسم خوشحال بودند. ادامه دارد.... (باران) ⇦ ۸ تا ۱۱سال 🔰 ╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮ 🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋 ╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯ 🔙 1023 🔜
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐ (قسمت‌سوم) بچه ها بعد از هیئت کنار پدر و مادر نشستند، پدر دستی بر سر رضا که نزدیک‌تر بود کشید و گفت :«از همه قبول باشد» مادر گفت:« قبول حق باشد» محمد به یاد نقاشی معصومه و تصمیم شان برای نذری افتاد به معصومه گفت:« نقاشی ات را بیاور» معصومه به اتاق رفت و با نقاشی اش برگشت. نقاشی را به دست پدر داد. پدر نگاهی به نقاشی کرد پیشانی معصومه را بوسید و گفت:« بَه بَه دختر هنرمندم خیلی زیبا کشیدی » محمد جلوتر آمد و گفت:« بابا فهمیدم پول های نذری را چه کار کنیم» پدر لبخندی زد و گفت:« آفرین چه کاری؟» رضا که حسابی خسته شده بود سرش را روی پای مادر گذاشت خمیازه ای کشید و گفت:« ماسک بخریم» مادر دست رضا را گرفت و او را به اتاق خواب برد. پدر گفت:« خیلی خوب است اما فعلا بخشی از پول را ماسک بخرید» معصومه با تعجب گفت:«همه اش را نخریم ؟» پدر گفت:«نه دخترم، با هیئت امنای مسجد صحبت کردم برنامه ویژه‌ای داریم» محمد با چشمان گرد گفت:« چه برنامه‌ای؟» پدر کاغذی از توی جیبش بیرون آورد و گفت:«میخواهیم بسته های معیشتی برای نیازمندان محله تهیه کنیم و در روز عاشورا به دستشان برسانیم» معصومه ابرویی بالا داد و گفت:«بسته معیشتی یعنی چه؟» پدر کاغذ را به دست معصومه داد و گفت:«بلند بخوان» معصومه شروع کرد به خواندن:«برنج، روغن، نمک، قند، شکر، ماکارانی، حبوبات» محمد کنار معصومه نشست نگاهی به کاغذ کرد و گفت:« این ها یعنی بسته معیشتی؟» پدر گفت:«بله درست است » معصومه کاغذ را به پدر دادو گفت:«ماهم می توانیم در این کار شرکت کنیم؟» پدر سری تکان داد و گفت :«بله حتما هم در بسته بندی کردن و هم در پخش بسته ها به کمک شما نیاز داریم» بچها خوشحال به هم نگاه کردند و لبخند زدند. محمد دستش را زیر چانه اش گذاشت و گفت:« بابا ما هم میتوانیم کسانی که نیازمند هستند معرفی کنیم؟» پدر کاغذ دیگری به محمد داد و گفت:«بله شما هم اگر کسی را می شناسید در این کاغذ بنویسید» محمد یاد سعید افتاد، پدرسعید مدت ها بود که بیکار بود. می خواست اسم سعید را در کاغذ بنویسد اما یاد حرف سعید افتاد که گفته بود:«این یک راز است باید بین خودمان بماند.» و او گفته بود:«قول می دهم خیالت راحت» اگر اسم او را روی کاغذ می نوشت حتما سعید ناراحت می شد، پس از نوشتن منصرف شد. شب بخیری گفت و به سمت اتاقش رفت، پدر گفت:« مگر نمی خواستی کسی را معرفی کنی؟» محمد خمیازه ای کشید و گفت:«باشد بعدا » و به اتاقش رفت. ادامه دارد.... (باران) ⇦ ۸ تا ۱۱سال 🔰 ╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮ 🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋 ╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯ 🔙 1032 🔜
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐ (قسمت‌چهارم) محمد صبح ماسکش را به صورت زد، به آشپزخانه رفت، به مادر گفت:« مامان می شود به دیدن سعید بروم؟» مادر نگاهی به محمد کرد و گفت:«چی شد یاد سعید افتادی پسرم؟» محمد کمی فکر کرد و گفت:«می خواهم حالش را بپرسم خیلی وقت است ازش بی خبرم» مادر سری تکان داد و گفت:«باشد برو ولی زود برگرد» محمد سوار دوچرخه شد و به خانه ی سعید رفت. ارام در زد، اما کسی در را باز نکرد، این بار محکم تر در زد، اما باز هم خبری نشد. کمی منتظر ماند همسایه ی روبه رویی از پنجره سرش را بیرون آورد و گفت:«نیستن» محمد به خانم همسایه نگاه کرد و گفت:«ببخشید نمی دانید کجا هستند؟ کِی بر می گردند؟» خانم همسایه گفت:«زهرا خانم باز دیشب حالش به هم خورد بردنش بیمارستان» محمد زد روی دستش و گفت:«باز؟ یعی چی؟کدوم بیمارستان؟» خانم همسایه گفت:«مگر خبر نداری؟ زهرا خانم بیماری قلبی دارد باید عمل شود، برو پسرجان، برو بعدا بیا» محمد اما همان جا ایستاده بود، خانم همسایه گفت:«احتمالا امروز، فردا بیارنش خانه، پول عمل که ندارند بندگان خدا» رفت و پنجره را بست. محمد سرش را پایین انداخت و به سختی خودش را به خانه رساند. دست و صورتش را شست و به اتاقش رفت. مادر که از این برخورد نگران شده بود زیر غذا را کم کرد و پشت در اتاق ایستاد آرام در زد و وارد شد، محمد را دید که زانویش را بغل کرده و گوشه ی اتاق نشسته بود. جلو رفت و کنار محمد نشست و گفت:«محمدم چیزی شده پسرم؟» محمد سرش را بالا گرفت و گفت:«نه چیزی نیست» مادر دستی بر سر محمد کشید و گفت:«مطمئنی؟» محمد سعی می کرد گریه نکند با بغض گفت:«نمی توانم بگویم، این یک راز است.» مادر لبخندی زد و گفت:«یک راز مردانه؟» محمد سرش را تکان داد، مادر گفت:«باشد پس صبر کن بابا که برگشت راز مردانه ات را به او بگو تا کمکت کند.» رضا به اتاق دوید، توپش را سمت محمد شوت کرد و گفت:«داداشی بیا بازی کنیم» محمد توپ را به رضا برگرداند و گفت:«الان نه برو با معصومه بازی کن» رضا اخم کرد و گفت:«اجی همه اش دارد نقاشی می کشد بامن بازی نمی کند» محمد که دلش برای رضا سوخته بود بلند شد و گفت:«برویم توی حیاط » ادامه دارد..... (باران) ⇦ ۸ تا ۱۱سال 🔰 ╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮ 🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋 ╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯ 🔙 1037 🔜
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐ (قسمت‌پنجم) پدر که به خانه آمد بچه ها کنارش نشستند، مادر با یک لیوان شربت از پدر پذیرایی کرد. محمد من و من کنان گفت:«پدر... بد قولی کردن گناه دارد؟» پدر ابرویش را بالا داد و گفت:«ادم باید سر حرفی که زده بایستد» محمد سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. پدر ادامه داد:«اما اگر لازم باشد برای رفع مشکل باید با یک بزرگتر صحبت کرد» محمد به چشمان پدر نگاه کرد و گفت:«من باید با شما صحبت کنم» پدر لبخند زد و گفت:«لازم است تنها باشیم؟» محمد سری تکان داد و همراه پدر به حیاط رفت. گوشه ی ایوان نشستند. پدر دستش را روی شانه ی محمد گذاشت و گفت:«من سراپا گوشم، پسرم بگو چه شده؟» محمد زانوهایش را بغل کرد کمی فکر کرد و گفت:«پدر یکی از دوستانم بیکار است و مشکلات زیادی دارند» پدر ساکت ماند تا محمد حرفش را تمام کند. محمد ادامه داد:« امروز سری به خانه شان زدم، فهمیدم مادرش بیماری قلبی دارد و باید هرچه زودتر جراحی شود» پدر سرش را تکان داد و با غم گفت:«چه بد! حتما دوستت خیلی ناراحت است.» محمد به آسمان پر ستاره نگاه کرد و گفت:«من امروز سعید را ندیدم این ها را همسایه شان به من گفت» پدر دست روی چانه گذاشت و گفت:« سعید؟او را می شناسم! پدرش را هم میشناسم مرد آبرو دار و محترمی است.» محمد دستش را روی دهانش گذاشت و گفت:«نمیخواستم اسمش را بگویم از دهانم پرید» پدر لبخندی زد و گفت:«اشکالی ندارد من به کسی نمی گویم اما می توانیم به آن ها کمک کنیم.» محمد که چشمانش از خوشحالی برق می زد گفت:«راست می گویی پدر؟ یعنی می شود؟» پدر دستی بر سر محمد کشید و گفت:«فردا ظهر به خانه می آیم با هم به مسجد می رویم » بعد هم از جایش بلند شد و گفت:«من به تو افتخار می کنم» دست محمد را گرفت و گفت:«حالا وقت هیئت است، برویم؟» محمد که اشک خوشحالی در چشمانش جمع شده بود، همراه پدر به خانه رفت، آن ها مراسم شب دوم محرم را برگذار کردند. ادامه دارد..... (باران) ⇦ ۸ تا ۱۱سال 🔰 ╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮ 🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋 ╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯ 🔙 1047 🔜
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐ (قسمت‌ششم) محمد از صبح مدام به ساعت نگاه می کرد و منتظر بود که ظهر شود و پدر به خانه بیاید، تا باهم به مسجد بروند. با شنیدن صدای زنگ از جا پرید و گفت:«اخ جان پدر آمد» به سمت در دوید، در را باز کرد و به پدر سلام داد. پدر گفت:« سلام پسرم این سیب زمینی ها را به مادر بده و بیا برویم به نماز برسیم» مادر از پنجره نگاهی به حیاط کردو گفت:«سلام خسته نباشی » پدر لبخندی زد و گفت:«سلام حاج خانم درمانده نباشی، ما می رویم مسجد شاید کمی دیر آمدیم به رضا هم بگو بیاید» محمد خرید پدر را به مادر رساند و همراه رضا به حیاط برگشت. به مسجد که رسیدند، حاج اقا، محمد را صدا زد و گفت:«بیا پسرم که به موقع امدی مکبر نداریم» محمد جلو رفت. مردم با فاصله نشسته بودند و ماسک بر صورت منتظر شروع نماز بودند. نماز که تمام شد، پدر صبر کرد تا مردم رفتند. دست محمد و رضا را گرفت و پیش حاج آقا رفت. حاج آقا دستی بر سر رضا کشید و شکلاتی به او داد. رضا تشکر کرد. پدر رو به حاج آقا کرد و گفت:«حاج آقا راجع به ان مسئله که تلفنی خدمتتان گفتم چه کار کنیم؟» حاج آقا عبایش را مرتب کرد و گفت:«نگران نباشید الان کم کم بچه ها برای آماده سازی بسته های معیشتی می ایند موضوع را می گوییم خدا بزرگ است.» پدر نگاهی به محمد کرد و لبخند زد رو به حاج اقا کرد و گفت:«حاج آقا با خودشان صحبت کردید؟ هزینه عمل را پرسیدید؟ کمک ما را قبول می کنند؟» محمد با ناراحتی گفت:«مگر به حاج آقا گفتید کمک را برای چه کسی می خواهیم؟» پدر لبخندی زد و گفت:«حاج آقا امین محله هستند و واسطه این کار خیر» حاج آقا دستی بر شانه محمد گذاشت و گفت:«نگران نباش ما کاری نمی کنیم که آبروی آن ها برود» چند آقا با ماسک و دستکش وارد مسجد شدند، یکی از آن ها گفت:«حاج آقا بارها را خالی کنیم؟» حاج آقا به سمت آن ها رفت و گفت :«خدا خیرتان دهد بله خالی کنید» خودش هم عبا و عمامه اش را گوشه ای گذاشت و به آن ها کمک کرد، پدر و محمد هم برای خالی کردن بارها و بسته ها کمک کردند. ادامه دارد.... (باران) ⇦ ۸ تا ۱۱سال 🔰 ╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮ 🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋 ╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯ 🔙 1053 🔜
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐ (قسمت‌هفتم) محمد همراه پدر، حاج آقا و اهالی محل حبوبات، ماکارانی و روغن ها را بسته بندی و آماده کردند تا در روز عاشورا بین همسایه های نیازمند تقسیم شود. بعد از تقسیم بندی بسته ها گفتند:«دوستان و هم محلی های عزیز متاسفانه شنیدیم یکی از عزیزان محله مدتی است بیکارند و همسرشان هم بیماری قلبی دارند و باید هرچه زودتر عمل جراحی شوند.» آقای احمدی تعمیرکار لوازم خانگیِ محله جلو آمد و گفت:«حاج آقا چند روزی است که شاگردم در محل دیگری برای خودش مغازه ای دست و پا کرده و من دست تنها هستم بگویید بیاید پیش خودم کار کند» محمد خندید و به صورت پدر نگاه کرد، چشمان هردوی انها از خوشحالی برق می زد. آقای شریفی دستش را روی شانه ی آقای احمدی گذاشت و گفت:«خداخیرتان بدهد» بعد رو به حاج آقا کرد و گفت:«هزینه ی عمل چقدر است؟ می توانیم گلریزان کنیم» محمد آرام در گوش پدر گفت:«بابا گلریزان یعنی چه؟» پدر لبخندی زد و گفت:«یعنی هر کس هرچقدر در توان دارد و می تواند پول بگذارد و همه با کمک هم هزینه عمل را بدهند.» محمد دستانش را به هم مالید و گفت:«بهتر از این نمی شود» حاج آقا گفت:«بسیار خب من هماهنگ میکنم و ایشان را در بیمارستان بستری می کنیم هزینه عمل را به اطلاع شما می رسانم» جلسه که تمام شد محمد دست در دست پدر به خانه برگشت. او ازاینکه توانسته بود به دوستش کمک کند خیلی خوشحال بود. پایان🏁 (باران) ⇦ ۸ تا ۱۱سال 🔰 ╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮ 🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋 ╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯ 🔙 1064 🔜
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐ (قسمت‌ششم) محمد از صبح مدام به ساعت نگاه می کرد و منتظر بود که ظهر شود و پدر به خانه بیاید، تا باهم به مسجد بروند. با شنیدن صدای زنگ از جا پرید و گفت:«اخ جان پدر آمد» به سمت در دوید، در را باز کرد و به پدر سلام داد. پدر گفت:« سلام پسرم این سیب زمینی ها را به مادر بده و بیا برویم به نماز برسیم» مادر از پنجره نگاهی به حیاط کردو گفت:«سلام خسته نباشی » پدر لبخندی زد و گفت:«سلام حاج خانم درمانده نباشی، ما می رویم مسجد شاید کمی دیر آمدیم به رضا هم بگو بیاید» محمد خرید پدر را به مادر رساند و همراه رضا به حیاط برگشت. به مسجد که رسیدند، حاج اقا، محمد را صدا زد و گفت:«بیا پسرم که به موقع امدی مکبر نداریم» محمد جلو رفت. مردم با فاصله نشسته بودند و ماسک بر صورت منتظر شروع نماز بودند. نماز که تمام شد، پدر صبر کرد تا مردم رفتند. دست محمد و رضا را گرفت و پیش حاج آقا رفت. حاج آقا دستی بر سر رضا کشید و شکلاتی به او داد. رضا تشکر کرد. پدر رو به حاج آقا کرد و گفت:«حاج آقا راجع به ان مسئله که تلفنی خدمتتان گفتم چه کار کنیم؟» حاج آقا عبایش را مرتب کرد و گفت:«نگران نباشید الان کم کم بچه ها برای آماده سازی بسته های معیشتی می ایند موضوع را می گوییم خدا بزرگ است.» پدر نگاهی به محمد کرد و لبخند زد رو به حاج اقا کرد و گفت:«حاج آقا با خودشان صحبت کردید؟ هزینه عمل را پرسیدید؟ کمک ما را قبول می کنند؟» محمد با ناراحتی گفت:«مگر به حاج آقا گفتید کمک را برای چه کسی می خواهیم؟» پدر لبخندی زد و گفت:«حاج آقا امین محله هستند و واسطه این کار خیر» حاج آقا دستی بر شانه محمد گذاشت و گفت:«نگران نباش ما کاری نمی کنیم که آبروی آن ها برود» چند آقا با ماسک و دستکش وارد مسجد شدند، یکی از آن ها گفت:«حاج آقا بارها را خالی کنیم؟» حاج آقا به سمت آن ها رفت و گفت :«خدا خیرتان دهد بله خالی کنید» خودش هم عبا و عمامه اش را گوشه ای گذاشت و به آن ها کمک کرد، پدر و محمد هم برای خالی کردن بارها و بسته ها کمک کردند. ادامه دارد.... (باران) ⇦ ۸ تا ۱۱سال 🔰 ╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮ 🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋 ╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯ 🔙 1085 🔜
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐ (قسمت‌هفتم) محمد همراه پدر، حاج آقا و اهالی محل حبوبات، ماکارانی و روغن ها را بسته بندی و آماده کردند تا در روز عاشورا بین همسایه های نیازمند تقسیم شود. بعد از تقسیم بندی بسته ها گفتند:«دوستان و هم محلی های عزیز متاسفانه شنیدیم یکی از عزیزان محله مدتی است بیکارند و همسرشان هم بیماری قلبی دارند و باید هرچه زودتر عمل جراحی شوند.» آقای احمدی تعمیرکار لوازم خانگیِ محله جلو آمد و گفت:«حاج آقا چند روزی است که شاگردم در محل دیگری برای خودش مغازه ای دست و پا کرده و من دست تنها هستم بگویید بیاید پیش خودم کار کند» محمد خندید و به صورت پدر نگاه کرد، چشمان هردوی انها از خوشحالی برق می زد. آقای شریفی دستش را روی شانه ی آقای احمدی گذاشت و گفت:«خداخیرتان بدهد» بعد رو به حاج آقا کرد و گفت:«هزینه ی عمل چقدر است؟ می توانیم گلریزان کنیم» محمد آرام در گوش پدر گفت:«بابا گلریزان یعنی چه؟» پدر لبخندی زد و گفت:«یعنی هر کس هرچقدر در توان دارد و می تواند پول بگذارد و همه با کمک هم هزینه عمل را بدهند.» محمد دستانش را به هم مالید و گفت:«بهتر از این نمی شود» حاج آقا گفت:«بسیار خب من هماهنگ میکنم و ایشان را در بیمارستان بستری می کنیم هزینه عمل را به اطلاع شما می رسانم» جلسه که تمام شد محمد دست در دست پدر به خانه برگشت. او ازاینکه توانسته بود به دوستش کمک کند خیلی خوشحال بود. پایان (باران) ⇦ ۸ تا ۱۱سال 🔰 ╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮ 🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋 ╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯ 🔙 1101 🔜