🌹•••✧﷽✧•••🌹
تو بیایی
همهی ثانیهها
ساعتها
از همین روز
همین لحظه
همین دم
عیدند
سال نو، سالی همراه باسلامتی برایتان آرزومندیم. 🌷
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋
🔙 523 🔜
23.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹•••✧﷽✧•••🌹
📺
#کارتون_ماجراهای_کوشا(قسمت هشتم)
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋
🔙 524 🔜
🌹•••✧﷽✧•••🌹
🎈ده بازی مناسب برای انجام در محیط خانه و باحضور اعضا خانواده به شکل یک گروه 🎈
🔰درفایلی که خدمتتان تقدیم میشود روش انجام بازی ها آمده است.🔰
⛏برای انجام این بازی ها به وسایل خاصی نیاز نیست .⛏
✅اسامی ونوع بازی ها:
1️⃣- اسم مرا نقاشی کن( شناخت اشخاص ومحیط)
2️⃣- پیشنهاد یک کلمه(بازی رقابتی)
3️⃣-قاشق(بازی برای به کار واداشتن مغز)
4️⃣- سکه(بازی رقابتی)
5️⃣- انتخاب شیء(بازی رقابتی)
6️⃣-چهارگوش پر تحرک (بازی برای به کار واداشتن مغز)
7️⃣- کلمات به هم ریخته(بازی برای به کار واداشتن مغز)
8️⃣-معانی دوگانه(بازی تفکر خلاقانه)
9️⃣- نقاشی با چشم بسته (بازی تفکر خلاقانه)
🔟-پانتومیم (بازی تفکر خلاقانه)
💠فایل را از 👇🏻👇🏻👇🏻 دانلود نمایید💠
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋
🔙 525 🔜
10 بازی.pdf
1.06M
🌹•••✧﷽✧•••🌹
⌛️۱۰ بازی مناسب انجام در خانه ⌛️
#بازی
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋
🔙 526 🔜
13.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹•••✧﷽✧•••🌹
#کلیپ
#فعالیت_جهادی_طلاب_در_بیمارستان
┄┅─✵🍃🌺🌼🍃✵─┅┄
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋
🔙 527 🔜
🌹•••✧﷽✧•••🌹
#داستان
#اَمین_و_زینب 🙍♂🧕
اَمین در حیاط بازی میکرد که صدای زنگ تلفن را شنید
جواب داد:
-بله...؟
-صدای زینب بود که با گریه حرف هایش را میگفت به همین خاطر بیشترِ حرفهایش معلوم نبود
اَمین با نگرانی و با صدای بلندی پرسید:
- چه شده زینب جان؟
زینب دوباره شمرده شمرده گفت:
- داداش مامان تصادف کرد من رفته بودم بستنی بخرم و بیام پیش مامان...
- گوشیِ مامان دستِ من بود تا من برسم پیشش، مامان رو به بیمارستان بردند
و دوباره با گریه ادامه داد ؛
-من نمیدونم چجوری باید بیام خونه...
- اَمین میترسید بلایی سرِ خواهر کوچکش بیاید و خیلی ناراحت و نگران بود
پرسید:
-زینب جان مراقب خودت باش الان میام فقط بگو کجایی؟
زینب گفت:
-ما به پارک ولیعصر رفته بودیم کنار پارک در خیابان مامان تصادف کرد من الان دوباره اومدم توی پارک...
زینب هقهق میکرد و اَمین هم گریهاش گرفته بود
گوشی را قطع کرد و سعی کرد فکر کند باید چکاری انجام دهد
قلبش تاپ و تاپ صدا میداد
هم نگرانِ مامان بود و هم باید از خواهرش مواظبت میکرد
شمارهی پدرش را گرفت و اول سعی کرد بابا را نگران نکند و به آرامی به او گفت که چه اتفاقی افتاده است
بابا باید دنبال مامان میرفت
از دفترچهی تلفنشان شمارهی همان آژانسی که مامان همیشه از آن تاکسی میگرفت را پیدا کرد
بعد از چند دقیقه از صدای بوق فهمید تاکسی آمده کمی از پولهایی که پسانداز کرده بود برداشت سوار ماشین شد و رفت
به پارک که رسید زینب را ندید
چند تا پسربچهی شرور و بیادب آنطرفتر ایستاده بودند اَمین آنها را میشناخت
یکبار دیده بود که پسری را کتک میزنند
واَمین با اینکه هیکلش زیاد بزرگ نبود و قد متوسطی داشت
توانسته بود آن پسر که اسمش حامد بود را از دستِ آنها خلاص کند
از آن روز حامد با اَمین دوست شده بود و از او خواسته بود تا بگوید چگونه توانسته آنهمه زور داشته باشد
و اَمین برایش توضیح داده بود که باید ورزش را جدی بگیری و هر روز کمی تمرین کنی
آن پسربچه ها بعد از آن هروقت امین را میدیدند پنهان میشدند و کاری نمیکردند که اورا عصبانی کنند
اَمین همه جارا دنبال زینب میگشت و نگران بود و نمیدانست از کجا باید پیدایش کند
حامد را دید که خواهرش را به پارک آورده است
حامد جلو آمد و وقتی دید اَمین نگران است خواست به او کمک کند اَمین با احتیاط و آرام به او گفت که چه شده میترسید آن پسربچههای شرور بدانند خواهرش گم شده و به او آسیبی برسانند
حامد سریع به خانهشان که همان نزدیکی ها بود رفت و با خود یک گوشی آورد
اَمین شمارهی مامان را گرفت
زینب بعد از چند تا بوق جواب داد...
اَمین پرسید
-الان کجایی زینب چرا نمیتونم پیدات کنم
زینب با گریه گفت:
-داداش من تنها روی صندلیِ پارک نشسته بودم یک آقایی کنارم نشست و به من بستنی داد من قبول نکردم و ازش میترسیدم
بلند شدم و اون عصبانی شد من دویدم کمی آنطرفتر آقای پلیس ایستاده بود و جای تصادف رو نگاه میکرد من به کنارش رسیدم و از ایشون کمک خواستم
-آن آقا وقتی دید من پیشِ پلیس رفتم ازم دور شد و رفت
- الان پیش خانوم پلیس هستم میخوان منو ببرن خونمون
اگر نزدیک هستی بیا هنوز نرفتهایم...
اَمین سریع دوید و به جایی که زینب در آنجا بود رسید
زینب اَمین را بغل کرده بود وگریه میکرد
آنها به همراه پلیس به خانهشان رفتند بابا هم آمده بود و بعد از امضاهایی که آقای پلیس از بابا گرفت
همگی باهم پیش مامان رفتند
دستِ مامان را بسته بودند بابا میگفت گچ گرفتهاند
امین و زینب وقتی دیدند مامان چشم هایش را باز کرد خیلی خوشحال شدند و هردو باهم گریه میکردند
آنها نذر کرده بودند اگر مامان خوب شود برای چند تا بچهی فقیر با پولهای قلکشان کفش بخرند
بعد از چند روز مامان از بیمارستان به خانه آمد باهم به مغازه رفتند
کفشهای زیبایی خریدند و کادو کردند
قرار بود به عنوان هدیه جلوی درِ خانههای آن بچهها بگذارند...
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋
🔙 528 🔜