بانوی مجاهد خاوران
روایتهایی زنانه از قلب لبنان و در دل جنگ روایتهایی بیواسطه، به قلم📝 خانم رقیه کریمی 🍃جنگ به روست
روایتهایی زنانه از قلب لبنان و در دل جنگ
روایتهایی بیواسطه،
با مصاحبه و قلم 📝 خانم رقیه کریمی
🍃جنگ به روستای ما آمد 🍃
قسمت سوم
باورم نمیشد که با آن شلوغي و دود و ماشین های سوخته ای که بین راه جا خوش کرده بودند تا صور رسیده باشیم. به ورودی شهر که رسیدیم ناخود آگاه زیر لب صلوات فرستادم. انگار که بار بزرگی از دوشم برداشته باشند. باري كه داشت روي شانه هايم سنگینی می کرد. جان هشت زن و بچه کوچک که بی صدا در هم فشرده نشسته بودند و زیر لب دعا می خواندند. همه ساکت بودند و هر کدام از خواهرهایم یکی از بچه ها را محکم در آغوشش گرفته بود. انگار بچه ها هم فهمیده بودند که اوضاع مثل همیشه نیست. ساکت بودند. آن مسیر کوتاه برایم مثل یک سال گذشت. عبور از بین ماشین های سوخته ای که بین راه مانده بودند. خانه های ویران ... شوهرم همانجایی که گفته بود منتظر بود. کنار پل ورودی شهر . یعنی بدترین جای ممکن. اما من فقط همان جا را خوب بلد بودم. حالا دیگر همه چیز را به خودش می سپردم. از ماشین که پیاده شدم لبخند زد. مثل همیشه که می خواست دلشوره هایم را آرام کند. اینبار لباس روحانیت نپوشیده بود.
اجازه نداد حرفی بزنم. سریع سویچ ماشینش را به سمتم گرفت و گفت:
- با این ماشین برید. بزرگتره. بنزین هم زدم. خیالت راحت تا جبیل خونه مادرت می رسید .
خانه مادرم؟ جبیل؟ چرا خودم یاد آنجا نیفتاده بودم؟ از خانه که بیرون زدیم فقط می خواستیم که از روستا بیرون برویم و اصلا به اینکه کجا قرار است برویم فکري نكرده بوديم. باید به جبیل می رفتیم. خانه مادرم.
اما چرا می گوید بروید؟ مگر خودش نمی آید با ما؟
با نگرانی پرسیدم
- خودت با ما نمیای؟
سرش را تکان داد و گفت می دانی که نمی توانم. می دانستم از اینجا که برود نه لباس روحانیت می پوشد و نه لباس عادی. لباس جنگ می پوشد. نزديك بود بغضم بشكند. اما خودم را به زحمت كنترل كردم. همه داشتند با مردهایشان از شهر بیرون می زدند و حالا قرار بود من این زن و بچه ها را تنهايي و بدون هيچ مردی تا جبیل ببرم. خواستم بگویم نمی توانم. خواستم بگویم تنهایم نگذار. خواستم بگویم این زن و بچه ها را به چه کسی می سپاری و می روی؟ خواستم بگویم با ما بیا. لا اقل تا جبیل بیا. من نمی توانم ... اما نگفتم. فقط در سکوت نگاهش می کردم. یاد زن هایی افتادم که در کوفه با گریه جلوی شوهرهایشان را گرفتند. زن هایی نگذاشتند شوهرشان به حسین ملحق بشود. دل شوهر هایشان را لرزاندند . پاهایشان را. نه من نمی خواستم شبیه آنها باشم. یاد روز عاشورا افتادم. یاد مادر وهب مسیحی. یاد همسر جوانش. یاد روزی افتادم که برای اولین بار همسرم را دیدم. من همسر شهید بودم. همسرم در سوریه شهید شده بود. در القصیر و من مانده بودم ودختری شش ماه ماهه با نیازهای ویژه. زنی بیست و دو ساله و دختری مریض و ضاحیه. بعد از شهید دیگر نمی خواستم ازدواج کنم. اما همسرم را که دیدم دقیقا شبیه او بود. حرف هایش. رفتارش. فاطمه دختر مریضم را مثل دختر خودش می دانست. حالا یعنی باید برای دومین بار منتظر خبر شهادت همسرم می شدم؟ چرا تعجب کرده بودم؟ من که خوب می دانستم زنی که تصمیم می گیرد با یک رزمنده ازدواج کند خوب می داند باید هر لحظه منتظر خبر شهادتش باشد. باید قوی باشد. کم نیاورد. زن ها و بچه ها از ماشین بیرون آمدند. ریحانه دختر ۵ ساله ام بی خیال جنگ محکم پاهای پدرش را بغل کرد و زینب از بغل خواهرم می خواست خودش را بیندازد بغل شوهرم.
هنوز نگاه همسرم می کردم. هنوز مانده بودم سرگردان بین شهر صور و کوفه و کربلا ... من به همسرم احتیاج داشتم. در شرایط عادی تا جبیل چند ساعت راه بود. من تا حالا این همه رانندگی نکرده بودم. اصلا من از رانندگی خوشم نمیامد. همسرم مجبورم کرد که رانندگی یاد بگیرم . همیشه می گفتم خودت هستی. احتیاجی ندارم. می خندید و می گفت شاید روزی نباشم. باید بلد باشی. یعنی شوهرم این روزها را می دید؟ نمی دانم.
دست هایم را محکم گرفت بین دست هایش انگار که می دانست نگرانی عالم به جانم ریخته و حرفی نمی زنم :
- نگران نباش.
سرم را تکانی دادم و با دستانی که می لرزید سویچ ماشین را از دستش گرفتم .
جنگنده ها بالای سرمان بودند. شهر بوی دود می داد. صدای انفجار قطع نمی شد. هر کس به سمتی می رفت. باید به سمت جبیل می رفتم. بدون همسرم. از شیشه ماشین نگاهش کردم. انگار که برای آخرین بار بخواهم نگاهش کنم. لبخند می زد و دست تکان می داد. دخترها از ماشين صدايش مي زدند. خواستم لبخند بزنم. گریه امانم نمی داد ديگر.
ادامه دارد ...
راوی : زنی از جنوب لبنان
#بانوی_مجاهد
✿══بانوی مجاهد خاوران ══✿
🔸طلاهای خوشبخت
🔻روایت مردمی که کنار هم ایستادند و ارزشمندترین داراییهایشان را برای هدفی بزرگتر بخشیدند...
⏳ تا دقایقی دیگر منتظر انتشار پادکست «طلاهای خوشبخت» باشید.
#آغاز_نصرالله
#قصه_شب
رادیو بانور - طلاهای خوشبخت.mp3
13.21M
📍طلاهای خوشبخت، به روایت سرکار خانم مریم انگشت باف، از استان تهران، شهرک بروجردی
نمیدانستم مردم شهرک ما هم آن قدر پایهی میدان هستند که در همچین پویشی شرکت کنند یا نه ولی... به امتحانش که میارزید؟
با فکری که به ذهنم رسیده بود، دیگر دلم طاقت نیاورد. بلند شدم...
#آغاز_نصرالله
✿══بانوی مجاهد خاوران ══✿
اهدای خانۀ ۱۲ میلیاردی برای کمک به مقاومت
🌱او جانباز ۵۵ درصد است و در حال حاضر در دانشکدۀ حقوق مشغول تدریس است. داوود اسدیان امروز یک واحد آپارتمان ۲۷۵ متری به ارزش ۱۲ میلیارد تومان را برای کمک به جبهۀ مقاومت اهدا کرد. او هیچ علاقهای به مصاحبه نداشت و با وساطت این و آن توانستیم چند دقیقهای باهم حرف بزنیم.
🌱همان ابتدای کلام میپرسم چطور از آن خانه گذشتید؟ متراژش هم خیلی زیاد بود که! از پشت تلفن میخندد: این کار مبنای اعتقادی دارد و مبنای ما هم قرآن است؛ قرآنی که ما را دعوت کرده است به عمل صالح! این باور اصلی ماست و کسیکه تمام کمال به این باور برسد دیگر این چیزها مهم نیست.
🌱نفس عمیقی میکشد و دوباره به حرف میآید: خُب اگر بخواهم خیلی ساده بگویم امروز شاید از نظر ظاهری من یک چیزی را دادهام اما در اصل من یک چیزی در این دنیا پیدا کردهام! یعنی به عبارتی زرنگی کردم و یک چیز فانی را به باقی تبدیل کردم و قطعا برنده این بازی من هستم.
🌱از آقای اسدیان میپرسم وضعیت مالی خیلی خوبی دارید که توانستید یک خانه اهدا کنید؟ چند تایی «وای وای از دست شما خبرنگارها» پشت تلفن میگوید و ادامه میدهد: من همین الان خودروی شخصی ندارم و با وسایل نقلیۀ عمومی این طرف و آن طرف میروم! یک حقوق کارمندی هم دارم و اگر سوال کنید این خانه را از کجا آوردم باید بگویم این خانه حاصل سالها زندگی پراز قناعت و پسانداز ما و در نهایت برکت خدا بود.
🌱پریدم وسط حرفشان! ولی میتوانستید یک چیز دیگر بدهید، خانه زیادی نیست؟ کمی مکث میکند: از ما قرار است در مورد مال و اموالمان سوال کنند. آن موقع چه جوابی داشتم بدهم؟ ولی الان میدانم که اگر از من سوال کنند میتوانم بگویم در راستای اطاعت از پروردگار و امرش و اطاعت از رهبر معظم انقلاب این کار را کردهام. تازه انفاق آنجایی قشنگ است که از چیزهایی که خودت خیلی دوستش داری ببخشی و واقعا ما هم آن خانه را خیلی دوست داشتیم.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#حزب_الله_زنده_است
✿══بانوی مجاهد خاوران ══✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱رزق امروز دیدن این کلیپ باشه
✿══بانوی مجاهد خاوران ══✿
7.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کار قشنگ و تمیز یعنی کار مربی کامپیوتر مدرسهٔ تمدن نوین اسلامی اسلامشهر، خانم سلمانی
🌱ببینید و لذت ببرید.
✅ سخنان حضرت آقا به منظور آشنایی دانش آموزان با شخصیت و اندیشه های حضرت آقا با برنامه ی اسکرچ در یک محیط شاد و عاطفی پیاده سازی می شود.🇮🇷🇵🇸
✿══بانوی مجاهد خاوران ══✿
♦️ادعای شاخدار درباره یک خلبان زن در ارتش اسرائیل
🔹امروز کاربران سلطنت طلب ضدانقلاب عکسی از یک زن که گفته میشود خلبان است منتشر و ادعا کردند که او فردی به نام ماریا اسکندری خلبان جنگنده اف ١۶ ارتش اسرائیل و اصالتا ایرانی است!
🔹این عکس بیش از یک سال پیش در حساب اینستاگرامی یک عکاس اهل ایالت تگزاس منتشر شده و در پایگاه نیروی هوایی لفلین در تگزاس ایالات متحده عکس برداری شده است. نشان های روی یونیفرم زن نشان میدهد که او متعلق به گارد ملی هوایی آمریکا و عضو اسکادران ۱۷۴ سوختگیری هوایی است.
عضویت 👈🇵🇸🇮🇷
https://eitaa.com/Banooye_mojahed_kh
بانوی مجاهد خاوران
روایتهایی زنانه از قلب لبنان و در دل جنگ روایتهایی بیواسطه، با مصاحبه و قلم 📝 خانم رقیه کریمی 🍃ج
روایتهایی زنانه از قلب لبنان و در دل جنگ
روایتهایی بیواسطه،
با مصاحبه و قلم 📝 خانم رقیه کریمی
🍃 جنگ به روستای ما آمد 🍃
قسمت چهارم
می دانستم که شاید این دیدار آخرین دیدار بین ما باشد. ماشین که به راه افتاد اشک هایم را پاک کردم. وقت گریه نبود. باید گریه را می گذاشتم برای وقتی دیگر. من باید این زن ها و بچه ها را سالم به جبیل می رساندم.
هنوز گیج بودم و اصلا نمی دانستم باید به کدام طرف بروم. جوان هایی کنار جاده خودجوش مردم را راهنمایی می کردند. قبل از اینکه به بزرگراه برسیم ماشین را به جاده فرعی انداختم. خیال می کردم اینطور سرعتمان بیشتر می شود و کمتر در ترافیک می مانیم. هنوز هم باورم نمی شود این من بودم که از آن سربالایی تند بالا کشیدم. بوی لاستیک و لنت سوخته پر شده بود توی ماشین. سرم گیج می رفت. خواهرم نزدیک بود بالا بیاورد. خودم هم تهوع شدید داشتم. بچه ها گریه می کردند. چاره ای نبود. آنروز فهمیدم در درون تمام آدم ها انگار آدم دیگری هم پنهان شده است. آدمی که فقط در شرایط سخت خودش را نشان می دهد. وقت ناچاری. باورم نمی شود این من بودم که با چند زن و بچه مثل راننده های حرفه ای مسابقات اینطور از دره و تپه بالا می کشیدم. بچه ها روی هم می افتادند و فکر کنم سر خواهرم چند باری به شیشه خورد. اما بچه ها را محکم بغل کرده بودند. بعد هم صدای جنگنده ها. باور می کنی؟ انگار گرمای عبور موشک از بالای سرمان را حس کردم. دقیقا نمی دانم کجا خورد اما دود و ترکش بود که به سمت ما می آمد. دقیقا مثل کشاورزی که به زمین شخم زده اش گندم می پاشد. جیغ دود گریه. وقت ایستادن نبود. وقت ترسیدن نبود. من باید از دل دود و آتش عبور می کردم و به بزرگراه می رسیدم. حالا در بزرگراه بودیم و من هنوز باورم نمی شد که این من بودم که از آن انفجار و دود و آتش و سربالایی تند ماشین را به جاده اصلی رساندم. چطور از هوش نرفتم؟ چطور همان جا ترمز نکردم و دست هایم را روی سرم نگذاشتم و جیغ نزدم؟ اصلا ماشین چطور چپ نکرد؟ نمی دانم ... بزرگراه جنوب - بیروت گاهی ترافیک سنگینی دارد. اما این بار شبیه هیچ ترافیکی نبود. از آن ترافیک هایی که شاید تا آخر عمرت شبیه آن را نبینی. اما نه ... در جنگ 33 روزه هم مردم همین طور از جنوب خارج شدند و دوباره پس از پیروزی با همین ترافیک سنگین به جنوب برگشتند. پیر مردی کنار جاده ایستاده بود و دست نوشته ای را با لبخند بالا گرفته بود. "با پیروزی و سربلند بر می گردید" این جمله را که دیدم بغضم شکست و آرام گریه کردم. چقدر به این جمله احتیاج داشتم. چقدر به این جمله احتیاج داشتیم. نه فقط من .. نه فقط خواهرهای من ... همه ما به این جمله احتیاج داشتیم تا روحیه هایمان بالا برود. من داشتم نگاه آن مردی می کردم که با ظاهر ساده و لباس های کهنه اش به تنهایی نقش بزرگترین روان شناسان عالم را برای ما اجرا می کرد. دل هایمان را محکم می کرد. ما می دانستیم که پیروز می شویم. ما می دانستیم که دوباره بر می گردیم. اما همه ما به این جمله احتیاج داشتیم. احتیاج داشتیم یکی به ما یادآوری کند. به اینکه با پیروزی بر می گردید. آن پیر مرد کنار جاده که بود؟ نمی دانم. اما آن لحظه برای تمام ما شبیه یک فرشته بود. فرشته ای که آمده بود تا دل های خسته ما را محکم کند.
ادامه دارد ...
راوي : زني از جنوب لبنان
#بانوی_مجاهد
✿══بانوی مجاهد خاوران ══✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقای قرائتی 😁
عضویت 👈🇵🇸🇮🇷
https://eitaa.com/Banooye_mojahed_kh
5.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 همسر شهید پدافند هوایی ارتش حمزه جهاندیده:
نتانیاهوی کثیف بداند ؛که من انتظار بازگشت پیکرش را هم نداشتم. چرا که چشمبه هدیهای که در راه امامم دادم نداشتم.
عضویت 👈🇵🇸🇮🇷
https://eitaa.com/Banooye_mojahed_kh