شرا کت
از همشهريهاي ما بود. كسي كه به ايمان او اعتقاد داشتيم. او
مدتي قبل، از دنيا رفت. حاال او را در وضعيتي ديدم كه خوشآيند
نبود! گرفتار عذاب نبود، اما اجازه ورود به بهشت برزخي را نداشت!
وقتي مرا ديد، با التماس از من خواهش كرد كه كاري برايش انجام
دهم. الزم نبود حرفي بزند، من همه چيز را با يك نگاه ميفهميدم.
گفتم اگر توانستم چشم.
او هم مثل خيليهاي ديگر گرفتار حقالناس بود. مدتي پس از
بهبودي، به سراغ برادر كوچكترش رفتم، بلكه بتوانم كاري برايش
انجام دهم.
به برادرش گفتم: خدا رحمت كند برادر شما را، اما يك سؤال
دارم، از برادرتان راضي هستي؟
نگاهي از سر تعجب به من كرد وگفت: اين چه حرفيه، خدا
رحمتش كنه، برادرم خيلي مؤمن بود. هميشه برايش خيرات ميدهم.
گفتم: اما برادرت پيغام داده كه من گرفتار حق الناس هستم. بايد
برادر كوچكترم مرا حالل كند.
ايشان با اخم مرا نگاه كرد و گفت: اشتباه ميكني.
گفتم: اما برادرت به من توضيح داده. اگه لطف كني و بشنوي
برايت ميگويم. ولي بايد قول بدهي كه او را حالل كني.
میخوای روحیت بهتر بشه؟ ورزش کن.
میخوای ذهنتو خالی کنی و از دست افکار روانی شدی؟ مدیتیشن کن.
میخوای جهانو درک کنی و چیزی برای ارائه کردن داشته باشی؟ کتاب بخون.
پری و کلافه ای و خودتو نمیفهمی؟ بنویس.
میخوای به دیگران کمک کنی؟ یه خودت کمک کن.
میخوای سریع تر یاد بگیری؟ ازش لذت ببر.
میخوای بهتر بفهمی؟ آموزشش بده.
میخوای حالت خوب باشه؟ توی لحظه زندگی کن.
جسمت بهم ریخته؟ ساعت خوابتو تنظیم کن و روزی هشت لیوان آب بخور. سالم بخور.
احساس بدی به خودت داری؟ آدمایی که بهت این حسو میدن حذف کن.
انرژی مثبت میخوای؟ گل و گیاه بخر و بهشون برس.
استرس و اضطراب داری؟ بیکلام گوش بده.
.
اما يكي از مواردي كه مردم نسبتاً به آن دقت کمتري دارند، حقاهلل
است. ميگويند دست خداست و انشاءاهلل خداوند از تقصيرات ما
ميگذرد. حقالناس هم که مشخص است. اما در مورد حقالنفس
يعني حق بدن، تقريباً حساسيتي بين مردم ديده نميشود! گويي حق
بدن را هم خدا بخشيده!
اما در آن لحظات وانفسا، موردي را در پروندهام ديدم كه مربوط
به حق بدن)حق النفس( ميشد.
در روزگار جواني، با رفقا و بچههاي محل، براي تفريح به يكي از
باغهاي اطراف شهر رفتيم. كسي كه ما را دعوت كرده بود، قليان را
آماده كرد و با يك بسته سيگار به سمت ما آمد.
سيگارها را يكييكي روشن كرد و دست رفقا ميداد. من هم در
خانهاي بزرگ شده بودم كه پدرم سيگاري بود، اما از سيگار نفرت
داشتم.
آن روز با وجود كراهت، اما براي اينكه انگشت نما نشوم، سيگار
را از دست آن آقا گرفتم و شروع به كشيدن كردم! حالم خيلي بد شد.
خيلي سرفه كردم. انگار تنگي نفس گرفته بودم.
بعد از آن، هيچوقت ديگر سراغ قليان و سيگار نرفتم. اما در آن
وانفسا، اين صحنه را به من نشان دادند و گفتند: تو كه ميدانستي
سيگار ضرر دارد چرا همان يكبار را كشيدي؟ تو حق النفس را
رعايت نكردي و بايد جواب بدهي. همين باعث گرفتاري ام شد!
در آنجا برخي افراد را ديدم كه انسانهاي مذهبي و خوبي بودند.
بسياري از احكام دين را رعايت كرده بودند، اما به حقالنفس اهميت
نداده بودند.
آنها به خاطر سيگار و قليان به بيماري و مرگ زودرس دچار شده
بودند و در آن شرايط، بهخاطر ضرر به بدن گرفتار بود
.
من به شما تأكيد كردم كه مقلد رهبري هستم و ميخواهم خمس
من به دفتر ايشان برسد.
او هم هفته بعد يك رسيد بدون مهر برايم آورد كه نفهميدم
صحيح است يا نه! از سال بعد هم خمس خودم را مستقيم به حساب
اعالم شده توسط دفتر رهبري واريز ميكردم.
يكي دو سال بعد، خبردار شدم اين پيرمرد روحاني از دنيا رفت.
من بعدها متوجه شدم كه اين شخص، خمس چند نفر ديگر را هم به
همين صورت جا به جا كرده!
در آن زماني كه مشغول حساب و كتاب اعمال بودم، يكباره همين
پيرمرد را ديدم. خيلي اوضاع آشفتهاي داشت.
در زمينه حقالناس به خيليها بدهكار و گرفتار بود. بيشترين
گرفتاري او به بحث خمس برميگشت. برخي آدمهاي عادي
وضعيت بهتري از اين شخص داشتند!
پيرمرد پيش من آمد و تقاضا كرد حاللش كنم. اما اينقدر اوضاع او
مشكل داشت كه با رضايت من چيزي تغيير نميكرد. من هم قبول نكردم.
در اينجا بود كه جوان پشت ميز به من گفت: اينهايي كه ميبيني،
اين كساني كه از شما حالليت ميطلبند يا شما از آنها حالليت
ميطلبي، كساني هستند كه از دنيا رفتهاند. حساب آنها که هنوز در
دنيا هستند مانده، تا زماني که آنها هم به برزخ وارد شوند.
حساب و كتاب شما با آنها كه زندهاند، بعد از مرگشان انجام
ميشود. بعد دوباره در زمينه حقالناس با من صحبت کرد و گفت:
واي به حال افرادي که سالها عبادت کردهاند اما حقالناس را مراعات
نکردند.
اما اين را هم بدان، اگر کسي در زمينه حقالناس به شما بدهکار بود
و او را در دنيا ببخشي، ده برابر آن در نامهي عملت ثبت ميشود. اما
اگر به برزخ کشيده شود، همان مقدار خواهد بود.
حق الناس و حق النفس
از وقتي كه مشغول به كار شدم، حساب سال داشتم. يعني همه
ساله، اضافه درآمدهاي خودم را مشخص ميكردم و يك پنجم آن را
بهعنوان خمس پرداخت ميكردم.
با اينكه روحانيان خوبي در محل داشتيم، اما يكي از دوستانم
گفت: يك پيرمرد روحاني در محل ما هست. بيا و خمس مالت را به
ايشان بده و رسيدش را بگير.
در زمينه خمس خيلي احتياط ميكردم. خيلي مراقب بودم كه چيزي
از قلم نيفتد. من از اواسط دههي هفتاد، مقلد رهبري معظم انقالب
شدم. يادم هست آن سال، خمس من به بيست هزار تومان رسيد.
يكي از همان سالها، وقتي خمس را پرداخت كردم. به آن پيرمرد
تأكيد كردم كه رسيد دفتر رهبري را برايم بياورد.
هفته بعد وقتي رسيد خمس را آورد، باتعجب ديدم كه رسيد دفتر
آيت اهلل... است!
گفتم: اين رسيد چيه؟ اشتباه نشده!؟ من به شما تأكيد كردم مقلد
رهبري هستم.
او هم گفت: فرقي ندارد.
باعصبانيت با او برخورد كردم و گفتم: بايد رسيد دفتر رهبري را
برايم بياوري.
.
پاهايش را بسته بودند، او را سر و ته آويزان کرده و بدنش را روي
اين سطح ميكشيدند. فريادهاي او دل هر كسي را به لرزه ميانداخت.
تمام بدنش زخمي بود.
كمي آن طرفتر را نگاه كردم، يك استخر پر از مواد مذاب بود.
مانند آنچه از آتشفشانها خارج ميشود!
يك سيني گرد، با قطر حدود يك متر در وسط آن قرار داشت و
شخصي روي اين سيني نشسته بود.
هر چند دقيقه يكبار، اين شخص تعادل خود را از دست داده و
داخل مواد مذاب ميافتاد، بعد تالش ميكرد و به روي اين سيني بر
ميگشت!
كمي كه دردهاي بدنش بهتر ميشد دوباره همين ماجرا تكرار
ميشد. واقعاً وحشت كردم.
من اين افراد را شناختم و گفتم: اينها كه خيلي براي اسالم و
انقالب زحمت كشيدند، فقط در چند مورد...
نگذاشتند سخن من تمام شود. ماجراي طلحه و زبير را به ياد من
آوردند، كساني كه در صدر اسالم و در جواني، براي خدا و اسالم
بسيار زحمت كشيدند، اما سرانجام در مقابل اسالم واقعي قرار گرفتند
و فتنههاي بزرگي ايجاد كردند.
نبودند، در عذاب سختي گرفتار بودند. به خصوص كساني كه برخي
حقايق قرآني در زمينه مقام اهل بيت: و پيروي از اين بزرگواران
را فهميده بودند، اما در عمل، در مقابل اين واقعيتهاي ديني موضع
گرفتند.
من يكباره دوست قرآني دوران نوجواني ام را در چنين جايگاهي
ديدم.
جايي در جهنم براي او آماده شده بود كه بسيار وحشتناك بود.
خداوند قسمت كسي نكند، چنان ترسي داشتم كه نميتوانستم سؤالي
بپرسم، اما با يك نگاه دقيق، كل ماجرا را فهميدم.
او با اينكه بسياري از حقايق قرآني را فهميده بود، اما به خاطر
روحيه راحت طلبي و تحت تأثير برخي اساتيد كه بحث يكسان بودن
اديان را مطرح ميكردند، دين خودش را تغيير داد!!
دوست قرآني من، با آنكه راه درست را ميشناخت، اما با تغيير
دين، راه جهنم را براي خود هموار كرد.
او حتي در زمينه گمراهي برخي جوانان محل، مجرم شناخته شد.
چرا كه الگويي براي آنها شده بود و خبر تغيير دين او، واكنشهاي
بدي در بين جوانان ايجاد كرد.
البته اساتيد او هم در اين گمراهي و در آن جايگاه جهنمي با او
شريك بودند.
از ديگر موقعيت هايي كه در جهنم و در نزديكي او مشاهده كردم،
نحوه عذاب برخي افراد بود كه من از سابقه ايمان و انقالبي بودن آنها
مطلع بودم!
ً مثال جايي را ديدم كه شبيه يك سطح معمولي بود، وقتي خوب
دقت كردم ديدم اين سطح، پر از نوك شمشير يا نيزه است!
ً اصال نميشد آنجا راه رفت! يعني شبيه پشت جوجه تيغي بود. بعد
ديدم كسي را از دور ميآورند
.
قرآن
در ميان دوستان ما جوان فوق العاده پر استعدادي بود که در
نوجواني حافظ و قاري قرآن شد و براي بسياري از بچههاي محل
الگو گرديد.
از لحاظ درس و اخالق از همه بهتر بود و خيلي از بزرگترها به ما
ميگفتند: كاش مثل فالني بوديد.
اين پسر به دنبال مفاهيم قرآن رفت، در شانزده سالگي يك استاد
كامل شده بود.
در جلسات هفتگي مسجد، براي ما از درسهاي قرآن ميگفت و
در جواناني مثل من، خيلي تأثير داشت.
دوران دبيرستان تمام شد، او به دانشگاه يكي از شهرها رفت و ما
هم استخدام شديم. ديگر از او خبر نداشتم.
گذشت تا اينكه در آن وادي، يكباره ياد او افتادم. البته به ياد قرآن
افتادم.
چون ديدم برخي از كساني كه در دنيا با قرآن مأنوس بودند و به
آن عمل ميكردند چه جايگاه وااليي داشتند. آنها همينطور آيات
قرآن را ميخواندند و باال ميرفتند.
اما برخالف آنها، قاريان و كساني كه مردم، آنها را به عنوان
حافظ و عامل به قرآن ميشناختند، اما اهل عمل به دستورات قرآن
.
هرچي اصرار كردم كه من نبودم و... بيفايده بود. او مرا به مقابل
منزلمان برد و پدرم را صدا زد.
آن شب همسايه ما عروسي داشت. توي خيابان و جلوي منزل ما
شلوغ بود.
پدرم وقتي اين مطلب را شنيد خيلي عصباني شد و جلوي چشم
همه، حسابي مرا كتك زد.
اين جوان بسيجي كه در اينجا قضاوت اشتباهي داشت، چند سال
بعد و در روزهاي پاياني دفاع مقدس به شهادت رسيد.
اين ماجرا و كتك خوردن به ناحق من، در نامه اعمال نوشته شده
بود. به جوان پشت ميز گفتم: من چطور بايد حقم را از آن شهيد
بگيرم؟ او در مورد من زود قضاوت كرد.
او گفت: الزم نيست كه آن شهيد به اينجا بيايد. من اجازه دارم
آنقدر از گناهان تو ببخشم تا از آن شهيد راضي شوي.
بعد يكباره ديدم كه صفحات نامه اعمال من ورق خورد! گناهان
هر صفحه پاك ميشد و اعمال خوب آن ميماند.
خيلي خوشحال شدم. ذوق زده بودم. حدود يكي دو سال از اعمال
من اينطور طي شد.
جوان پشت ميز گفت: راضي شدي؟
گفتم: بله، عالي است. البته بعدها پشيمان شدم. چرا نگذاشتم تمام
اعمال بدم را پاك كند!؟
اما باز بد نبود. همان لحظه ديدم آن شهيد آمد و سالم و روبوسي
كرد. خيلي از ديدنش خوشحال شدم.
گفت: با اينكه الزم نبود، اما گفتم بيايم و حضوري از شما حالليت
بطلبم. هرچند شما هم بهخاطر كارهاي گذشته در آن ماجرا بيتقصير
نبودي.