نبودند، در عذاب سختي گرفتار بودند. به خصوص كساني كه برخي
حقايق قرآني در زمينه مقام اهل بيت: و پيروي از اين بزرگواران
را فهميده بودند، اما در عمل، در مقابل اين واقعيتهاي ديني موضع
گرفتند.
من يكباره دوست قرآني دوران نوجواني ام را در چنين جايگاهي
ديدم.
جايي در جهنم براي او آماده شده بود كه بسيار وحشتناك بود.
خداوند قسمت كسي نكند، چنان ترسي داشتم كه نميتوانستم سؤالي
بپرسم، اما با يك نگاه دقيق، كل ماجرا را فهميدم.
او با اينكه بسياري از حقايق قرآني را فهميده بود، اما به خاطر
روحيه راحت طلبي و تحت تأثير برخي اساتيد كه بحث يكسان بودن
اديان را مطرح ميكردند، دين خودش را تغيير داد!!
دوست قرآني من، با آنكه راه درست را ميشناخت، اما با تغيير
دين، راه جهنم را براي خود هموار كرد.
او حتي در زمينه گمراهي برخي جوانان محل، مجرم شناخته شد.
چرا كه الگويي براي آنها شده بود و خبر تغيير دين او، واكنشهاي
بدي در بين جوانان ايجاد كرد.
البته اساتيد او هم در اين گمراهي و در آن جايگاه جهنمي با او
شريك بودند.
از ديگر موقعيت هايي كه در جهنم و در نزديكي او مشاهده كردم،
نحوه عذاب برخي افراد بود كه من از سابقه ايمان و انقالبي بودن آنها
مطلع بودم!
ً مثال جايي را ديدم كه شبيه يك سطح معمولي بود، وقتي خوب
دقت كردم ديدم اين سطح، پر از نوك شمشير يا نيزه است!
ً اصال نميشد آنجا راه رفت! يعني شبيه پشت جوجه تيغي بود. بعد
ديدم كسي را از دور ميآورند
.
قرآن
در ميان دوستان ما جوان فوق العاده پر استعدادي بود که در
نوجواني حافظ و قاري قرآن شد و براي بسياري از بچههاي محل
الگو گرديد.
از لحاظ درس و اخالق از همه بهتر بود و خيلي از بزرگترها به ما
ميگفتند: كاش مثل فالني بوديد.
اين پسر به دنبال مفاهيم قرآن رفت، در شانزده سالگي يك استاد
كامل شده بود.
در جلسات هفتگي مسجد، براي ما از درسهاي قرآن ميگفت و
در جواناني مثل من، خيلي تأثير داشت.
دوران دبيرستان تمام شد، او به دانشگاه يكي از شهرها رفت و ما
هم استخدام شديم. ديگر از او خبر نداشتم.
گذشت تا اينكه در آن وادي، يكباره ياد او افتادم. البته به ياد قرآن
افتادم.
چون ديدم برخي از كساني كه در دنيا با قرآن مأنوس بودند و به
آن عمل ميكردند چه جايگاه وااليي داشتند. آنها همينطور آيات
قرآن را ميخواندند و باال ميرفتند.
اما برخالف آنها، قاريان و كساني كه مردم، آنها را به عنوان
حافظ و عامل به قرآن ميشناختند، اما اهل عمل به دستورات قرآن
.
هرچي اصرار كردم كه من نبودم و... بيفايده بود. او مرا به مقابل
منزلمان برد و پدرم را صدا زد.
آن شب همسايه ما عروسي داشت. توي خيابان و جلوي منزل ما
شلوغ بود.
پدرم وقتي اين مطلب را شنيد خيلي عصباني شد و جلوي چشم
همه، حسابي مرا كتك زد.
اين جوان بسيجي كه در اينجا قضاوت اشتباهي داشت، چند سال
بعد و در روزهاي پاياني دفاع مقدس به شهادت رسيد.
اين ماجرا و كتك خوردن به ناحق من، در نامه اعمال نوشته شده
بود. به جوان پشت ميز گفتم: من چطور بايد حقم را از آن شهيد
بگيرم؟ او در مورد من زود قضاوت كرد.
او گفت: الزم نيست كه آن شهيد به اينجا بيايد. من اجازه دارم
آنقدر از گناهان تو ببخشم تا از آن شهيد راضي شوي.
بعد يكباره ديدم كه صفحات نامه اعمال من ورق خورد! گناهان
هر صفحه پاك ميشد و اعمال خوب آن ميماند.
خيلي خوشحال شدم. ذوق زده بودم. حدود يكي دو سال از اعمال
من اينطور طي شد.
جوان پشت ميز گفت: راضي شدي؟
گفتم: بله، عالي است. البته بعدها پشيمان شدم. چرا نگذاشتم تمام
اعمال بدم را پاك كند!؟
اما باز بد نبود. همان لحظه ديدم آن شهيد آمد و سالم و روبوسي
كرد. خيلي از ديدنش خوشحال شدم.
گفت: با اينكه الزم نبود، اما گفتم بيايم و حضوري از شما حالليت
بطلبم. هرچند شما هم بهخاطر كارهاي گذشته در آن ماجرا بيتقصير
نبودي.
در جايي ديگر يكي از دوستان پدرم كه اوايل جنگ شهيد شده
بود و در گلزار شهداي شهرمان به خاك سپرده شده بود را ديدم. اما
ً او خيلي گرفتار بود و اصال در رتبه شهدا قرار نداشت!
تعجب كردم. تشييع او را به ياد داشتم كه در تابوت شهدا بود و...
اما چرا؟!
خودش گفت: من براي جهاد به جبهه نرفتم. من به دنبال كاسبي و
خريد و فروش بودم كه براي خريد جنس، به مناطق مرزي رفتم که
آنجا بمباران شد.
من کشته شدم. بدن مرا با شهداي رزمنده به شهر منتقل شد و فکر
کردند من رزمندهام و...
اما مهمترين مطلبي كه از شهدا ديدم، مربوط به يكي از همسايگان
ما بود.
خوب به ياد داشتم كه در دوره دبستان، بيشتر شبها در مسجد
محل، كالس و جلسه قرآن و يا هيئت داشتيم.
آخر شب وقتي به سمت منزل ميآمديم، از يك كوچه باريك و
تاريك عبور ميكرديم.
از همان بچگي شيطنت داشتم. با برخي از بچهها زنگ خانه مردم
را ميزديم و سريع فرار ميكرديم!
يك شب من ديرتر از بقيه دوستانم از مسجد راه افتادم. وسط همان
كوچه بودم كه ديدم رفقاي من كه زودتر از كوچه رد شدند، يك
چسب را به زنگ يك خانه چسباندند! صداي زنگ قطع نميشد.
يكباره پسر صاحبخانه كه از بسيجيان مسجد محل بود، بيرون آمد.
چسب را از روي زنگ جدا كرد و نگاهش به من افتاد.
ً او شنيده بود كه من، قبال از اين كارها كردهام، براي همين جلو
آمد و مچ دستم را گرفت و گفت: بايد به پدرت بگويم که چهكار
ميكني!
.
هدایت شده از طرفـداران حـامد آهنگـی
اگه میخای از خنده انگشتتو گاز بگیری😉
بزن رو خنده👇
😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
اگه کسی دور و برت نیست😐 بزن رو میمونا👇
🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒
شهيد و شهادت
در اين سفر كوتاه به قيامت، نگاه من به شهيد و شهادت تغيير كرد.
علت آن هم چند ماجرا بود:
يكي از معلمين و مربيان شهر ما، در مسجد محل تالش فوقالعادهاي
داشت كه بچهها را جذب مسجد و هيئت كند.
او خالصانه فعاليت ميكرد و در مسجدي شدن ما هم خيلي تأثير
داشت.
اين مرد خدا، يكبار كه با ماشين در حركت بود، از چراغ قرمز
عبور كرد و سانحهاي شديد رخ داد و ايشان مرحوم شد.
من اين بنده خدا را ديدم كه در ميان شهدا و هم درجه آنها بود!
من توانستم با او صحبت كنم.
ايشان بهخاطر اعمال خوبي كه در مسجد و محل داشت و رعايت
دستورات دين، به مقام شهدا دست يافته بود. در واقع او در دنيا شهيد
زندگي کرد و به مقام شهدا دست يافت.
اما سؤالي كه در ذهن من بود، تصادف او و عدم رعايت قانون و
در واقع علت مرگش بود.
ايشان به من گفت: من در پشت فرمان ماشين سكته كردم و از
دنيا رفتم و سپس با ماشين مقابل برخورد كردم. هيچ چيزي از صحنه
تصادف دست من نبود
.
🎥 کلیپی جدید از تولد یک نوزاد در شکم یک گوسفند!
👈 نشانه اخرالزمانه ادم شاخ درمیاره!🤯
✅باعث توبه چندهزارنفرشده😱
🛑اتفاقی که همه جهانیان حیرت کردن
دیدنش ضررندارد
🔴 کلیپ جدید در لینک زیر👇
https://eitaa.com/joinchat/1938423856C71dff1701b
دیدنش برهرمردو زن واجب است 👆
کانال زناشویی ویژه
مخصوص شب جمعه 👙
https://eitaa.com/joinchat/1644167294Ce15bb42543
خواهشا اگه متأهل نیستی نیا 🪢
♥️🍃
نمیدونم بالاتر از "دوستت دارم"
کلمه یا جمله ی وجود داره یا نداره ولی اگه چیزی هست، من تورو همون... :)
#عصرتون بخیر
اين موارد اشاره كرد و گفت: بهخاطر طواف خالصانهاي كه همراه
آن خانمها انجام دادي، ثواب حج واجب در نامه اعمالت ثبت شد!
بعد گفت: ثواب طوافهايي كه به نيابت از ديگران انجام دادي،
دو برابر در نامه اعمال خودت ثبت ميشود...
اوايل ماه شعبان بود كه راهي مدينه شديم. يك روز صبح در حالي
كه مشغول زيارت بقيع بودم، متوجه شدم که مأمور وهابي دوربين يک
پسر بچه را که ميخواست از بقيع عکس بگيرد را گرفته، جلو رفتم
و به سرعت دوربين را از دست او گرفتم و به پسر بچه تحويل دادم.
بعد به انتهاي قبرستان رفتم. من در حال خواندن زيارت عاشورا
بودم كه به مقابل قبر عثمان رسيدم. همان مأمور وهابي دنبال من آمد و
چپچپ به من نگاه ميكرد. يكباره كنار من آمد و دستم را گرفت و
به فارسي و با صداي بلند گفت: چي گفتي!؟ لعن ميكني؟
گفتم: نهخير. دستم رو ول كن. اما او همينطور داد ميزد و با سر و
صدا، بقيه مأمورين را دور خودش جمع كرد. در همين حال يكدفعه به
من نگاه كرد و حرف زشتي را به موال اميرالمؤمنين7 زد.
من ديگر سكوت را جايز ندانستم. تا اين حرف زشت از دهان او
خارج شد و بقيه زائران شنيدند، ديگر سكوت را جايز ندانستم. يكباره
كشيده محكمي به صورت او زدم. بالفاصله چهار مأمور به سر من
ريختند و شروع به زدن كردند. يكي از مأمورين ضربهي محکمي
به كتف من زد كه درد آن تا ماهها اذيتم ميكرد. چند نفر از زائرين
جلو آمدند و مرا از زير دست آنها خارج كردند و سريع فرار كردم.
اما در لحظات بررسي اعمال، ماجراي درگيري در قبرستان بقيع را
به من نشان دادند و گفتند: شما خالصانه و فقط به عشق موال علي7
با آن مأمور درگير شديد و كتف شما آسيب ديد. براي همين ثواب
1
جانبازي در ركاب موال علي7در نامه عمل شما ثبت شده است!
1 .البته اين ماجرا نبايد دستاويزي براي برخورد با مأمورين دولت سعودي گردد.
.
جانبایز در ركاب موال
سال 1388 توفيق شد كه در ماه رجب و ماه شعبان، زائر مكه و مدينه
ُحرم شديم و وارد مسجدالحرام شديم. بعد از اتمام اعمال،
باشم. ما م
به محل قرار آمدم. روحاني كاروان به من گفت: سه تا از خواهران
االن آمدند، شما زحمت بكشيد و اين سه نفر را براي طواف ببريد.
خسته بودم، اما قبول كردم. سه تا از خانمهاي جوان كاروان به
سمت من آمدند. تا نگاهم به آنها افتاد، سرم را پايين انداختم.
يك حوله اضافه داشتم. يك سر حوله را دست خودم گرفتم و سر
ديگرش را در اختيار آنها قرار دادم. گفتم: من در طي طواف نبايد
برگردم. حرم الهي هم بهخاطر ماه رجب شلوغ است. شما سر اين
حوله را بگيريد و دنبال من بياييد.
يكي دو ساعت بعد، با خستگي فراوان به محل قرار كاروان
برگشتم. در كل اين مدت، ً اصال به آنها نگاه نكردم و حرفي نزدم.
وظيفهاي براي انجام طواف آنها نداشتم، اما فقط براي رضاي خدا
اين كار را انجام دادم. در روزهايي كه در مكه مستقر بوديم، خيليها
مرتب به بازار ميرفتند و... اما من به جاي اينگونه كارها، چندين بار
براي طواف اقدام كردم. ابتدا به نيت رهبر معظم انقالب و سپس به نيابت
شهدا، مشغول شدم و از فرصتها براي كسب معنويات استفاده كردم.
در آن لحظاتي كه اعمال من محاسبه ميشد، جوان پشت ميز به
.