الهی
رجب بگذشت و
ما از خود نگذشتیم !
تو از ما بگذر.
#علامه_حسنزاده_آملی
@Banovane1
هدایت شده از 🇵🇸𝐌𝐞𝐝𝐢𝐚-𝐬𝐞𝐜𝐫𝐞𝐭|اسرار رسانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه انیمیشن کوتاه قشنگ که اتحاد مردم ایران رو نشون میده😃🇮🇷
#parvaz
@media_secret
هدایت شده از کانال حسین دارابی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلیل قرآنی برای شرکت در انتخابات
توسط حجت الاسلام محسن قرائتی
ماهم دل خوش از مسؤلین نداریم
#انتخابات
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
@Banovane1
https://eitaa.com/women92
ا دوست داشتی الان کجا بودی؟
چشمت را ببند نیت کن .......
التماس دعا
هدایت شده از با آل علی هر که در افتاد ور افتاد
28.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خواص لحظه شناس مثل حاج مهدی رسولی...
بدون لکنت و با صراحت حرفش را زد!
در حرم امام رضا علیه السلام و در حضور خیل مردم هم زد، پاسخش را هم به خوبی از مردم گرفت...
درود بر غیرت و بصیرتت، حقا که یار واقعی ولی امرت هستی
از ساعتی که محرم شدیم احساس عجیبی تمام وجودم را گرفته بود.
داشتم به قدرت عشق و دلتنگی های عاشقانه ایمان پیدا میکردم.
ناخواسته وابسته شده بودم.
از ساعت ۵ غروب روز چهارده مهر شده بودیم همراز و همراه!
🌸🌸🌸
بعد از کلاسم به حمید پیام دادم که رسیده به همدان، به یک دقیقه نکشید که گفته بود؛الان دو راه همدان هستم، میام دنبال شما بریم خونه!
ماموریتش کنسل شده بود😍
🌱🌱🌱
در دلم مدام قربان صدقه اش می رفتم، اما نمیتوانستم به خودش رودررو این حرفهای عاشقانه را بزنم.
مدتها زمان برد تا قفل زبانم باز شود و بتوانم ابراز احساسات کنم و با حمید راحت باشم.
هفته ی اول که با روسری و پیراهن آستین بلند و جوراب بودم!
تا آنجا این غریبگی به چشم آمد که حمید،
وقتی برای اولین بار به امامزاده حسین رفته بودیم، به حرف آمد و با گله پرسید؛
تو منو دوست نداری فرزانه؟ چرا انقدر جدی و خشکی! مثل کوه یخی! اصلا باهام حرف نمیزنی، احساساتتو نشون نمیدی.
با شنیدن این حرفها از جانب حمید جا خوردم!!! و گفتم خودم دارم خیلی سعی میکنم باهات راحت تر باشم، ولی طول میکشه تا به این وضعیت عادت کنم...
یک ماهی طول کشید تا قبول کنیم که به هم محرم هستیم!
❤️❤️❤️
دوست داشتم اولین هدیه ای که به حمید می دهم برای همیشه در ذهنش ماندگار باشد. زنگ خانه رازد، هر کاری کردم بالا نیومد، کادو را زیر چادرم پنهان کردم و رفتم پایین، گفتم چشاتو ببند، چند ثانیه ای معطلش کردم، کادو رو از زیر چادر بیرون آوردم، چشمش که به کادو افتاد خیلی خوشحال شد.
اصلا انتظارش رو نداشت.
همونجا داخل حیاط باز کرد.
برایش یک مقدار خاک مقتل یک شهید گمنام گذاشته بودم که کنارش تکه ای از کفن شهید بود.
این تربت و تکه کفن رو سفر جنوب بما داده بودند. خیلی برایم عزیز بود
حمید کلی تشکر کرد و گفت هیچوقت اولین هدیه ای که بمن دادی و فراموش نمیکنم.
دوست دارم این تربت مثل نشونه همیشه همراهم باشه. و قول میدم هیچوقت از خودم جداش نکنم.
ادامه دارد...
@Banovane1
https://eitaa.com/joinchat/723190026C3eb72c0347