eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.2هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• بالاخره اگر علی هم می خواست از جرم و گناه ضاربش بگذرد، خانواده مخصوصا مادرش از او نخواهد گذشت. کم که مشکل برایشان پیش نیاورده بود،خرج و مخارج بیمارستان تخصصی و تا داروهای گران، کم مهری مسئولین محترم هم که بر دردهایشان افزوده بود. مسئولین کشوری هم که فقط به عیادت کردن از علی و گرفتن چند عکس یادگاری برای استفاده در تبلغات انتخاباتی و دادن وعده وعید های خشک و خالی بسنده کرده بودند. مادر اشک هایش را با پشت دستانش پاک کرد،انگار بوسه های علی که روی دستهایش بود، می توانست قدری جگر سوخته اش را التیام دهد. علی خجالت کشید ،او باید در این سن عصای دست پدر و کمک حال مادرش در کارهای منزل باشد نه اینکه اینطور مریض روی تخت دراز بوشد و مادر پرستاریش را کند. لب های مادر لبخند کمرنگی را به خود دید. مادر گفت:"علی جان،برم خونه را مرتب کنم عزیزم،عصر قراره دوستهات برای دیدنت بیایند." علی سرش را تکان داد اما بغض گلوی مجروحش را اذیت می کرد،اما خودش را کنترل می کرد ،تسبیح سبز رنگش را نگاه کرد و شروع به ذکر گفتن کرد،شاید بردن نام خدا دلش را آرام کند. ساعت زرد کنار تخت علی خبر از پیدا شدن سر و کله ی استاد و دوستانش میداد. همه چیز برای پذیرایی از میهمانان آماده بود، خانه کوچک و نقلی آقای خلیلی با حضور گرم صدای خنده ها و شوخی های دوستان و شاگردان علی رنگ خوشبختی را به خود می گرفت. مبینا به کمک مادر پشتی های قرمز با رو اندازه های سفید گلدوزی شده را دور تا دور حال و کنار تخت علی چیدند . علی از دیدن خواهرش که به مادر کمک می کرد خیالش راحت می شد و با خودش می گفت:" اگه من نباشم خیالم راحته که آبجی مبینا به مامان و بابا کمک می کنه." نگاه مبینا به داداش علی اش افتاد. علی لبخند زد و او را تشویق کرد و در نهایت آغوشش را باز کرد تا خواهرش را بوسه باران کند. علی به مبینا افتخار می کرد و به او می گفت :" من همیشه کنارتم آبجی جان،همیشه😘" علی نه تنها برای خواهرخودش برادری می کرد و حامی و تیکه گاهی برای او و دوستان و شاگردانش بود بلکه هوای تمام ارادتمندان شهدا را داشت .گواهی این ادعا را خاطره ی یک دختر بد حجاب بود که پس از شهادت علی به مادر او گفت:" راستش خانم خلیلی،من خیلی بد حجاب بودم،😔عمرم همینطور با عیش و خوشی سپری می شد تا اینکه تصمیم گرفتم دست از این کارها بردارم،و حجاب را انتخاب کنم،اما😔همین که چادر به سر می کردم و بین دوستانم می رفتم آنها مسخره ام می کردند، و تهدیدم می کردند که اگه دست از حجابت برنداری تو را رها می کنیم.من هم از تنهایی می ترسیدم و حرف آنها را قبول می کردم و می شدم همان روزهای قبل ،آخر یک روز از خودم خسته و کلافه شدم.با خودم گفتم این بار از شهدا کمک می خواهم ،تصمیم گرفتم برم بهشت زهرا و قطعه شهدا، وقتی سر گلزار شهدا رفتم فقط و فقط به شهدا گفتم:" من دختر بد و گناه کاریم 😔، میخواهم یکی از شما من و به عنوان خواهر خودش قبول کنه و دستم را بگیره تا حجابم را رها نکنم و در مقابل سرزنش و تمسخر دیگران صبور باشم و استقامت کنم و چادرم را دیگر هیچ وقت کنار نگذارم. من بدحجابم میخوام خوب شم کدومتون داداش من میشین؟ دیگه نمیخوام خون شما ها را با بدحجابیم ضایع کنم😭دستم را بگیرین." عاطفه: ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌این حرف را گفتم و به مسجد رفتم.دوست محجبه ام از من پرسید:" گلزار شهدا رفتی ؟چیکار کردی؟ داداشی شهید انتخاب کردی؟" من هیچ شهیدی را انتخاب نکرده بودم ،در خیالم می گفتم تو انقدر بدی که شهدا نگاهت هم نمی کنن چه برسد داداشت شوند،نمی دانم چیشد!! دوستم همچنان منتظر جوابم بود،من فقط شنیده بودم دو تا شهید خلیلی وجود دارند اما اسم کوچکشان را نمی دانستم ،یهو ناخواسته به زبان اسم پسر شما آمد با قاطعیت گفتم:" اره ،داداش علی خلیلی ." اما خودم از حرفم تعجب کرده بودم،من اصلا اسم این شهید را نشنیده ام و او را ندیده ام،چطور این حرف را زدم!!!" به خانه که آمدم سریع در اینترنت اسم شهید علی خلیلی را جستجو کردم و عکس هایش را دیدم😔،آن عکس که نوشته بود:" خواهرم زخم بد حجابی تو مانده بر گلوی برادرت، خیلی تنم را لرزاند.😢حالم دگرگون شده و اشک امانم را بریده بود، بعد که علت شهادت پسرتان را مطالعه کردم فهمیدم برای دفاع از ناموس شهید شده اند دلم گرم گرم شد به اینکه شهید،خودش دستم را گرفته و خواسته مرا به راه بیاورد و هدایتم کند،خود شهید خواست برادر دینی من بشود و اینگونه شد." و دختر سر به راه دستان مادر را در دستانش گرفت و گفت:" داداش علی،خیلی برای من برادری کرده خیلی،😭حضورش را در تک تک لحظات زندگی ام احساس می کنم ،او ثابت کرده که می توانم در زمان سختی و مشکلات به دعای خیرش تیکه کنم و با توکل بخدا و توسل به روح پاکش مشکلاتم حل می شود." ادامه دارد.... نویسنده:سرکارخانم یحیی زاده
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• علی با لبخند پشت در خانه ،منتظر دیدن چهره ی مادر بود.☺️ مادر در را باز کرد،مثل همیشه علی پیشتاز سلام کردن شد،و با شادی گفت:" سلااااام مامان 😄 ." مادر لبخند زد و گفت:" سلام گل پسرم☺️،خوش اومدی مامان." حسن هم به مادر سلام کرد،و به علی کمک کرد تا وارد خانه شود. علی همینطور که یک دستش به دیوار بود و زیر بغلش را حسن گرفته بود آهسته قدم بر می داشت،در همان حال گفت:" مامان،میدونی اولین جایی که دوست دارم وقتی تونستم به امیدخدا مستقل راه برم کجاست؟" مادر در حالیکه راه رفتن پسرش را می دید،و در دل شوق خوب شدن جانش را داشت و خدا را زیر لب شکر می کرد با چشمانی متعجب گفت:" 😳 نه علی جانم؛ دوست داری کجا بری تنها ؟ " علی با خوشحالی گفت:" مسجد حضرت زهرا سلام الله علیها محله مون،دلم خیلی برای نماز جماعت های مسجدمون تنگ شده، باید برای تشکر از خدا برای برگشتن سلامتیم اول برم اونجا. " علی لحظه ای مکث کرد،نگاهش را به سمت حسن برگرداند و گفت:" حسن تو هم با من میای؟!" حسن لبخند زد و گفت:" من تا قیامت باهات میام رفیق ☺️." برق خوشحالی در چشمان علی درخشید. مادر اما بی تاب بود تا هر چه زودتر از مصاحبه و سوالاتی که از جانش پرسیدند آگاه شود. کمی گذشت،اما نه علی و نه دوستش حرفی از مصاحبه نزدند،انقدر دو دوست صمیمی دلخوش به روزهای خوب پیش رو بودند که انگار اصلا یادشان رفته بود که برای چه از خانه بیرون رفتند! صحبت هایشان از حوزه امام خمینی ره الله علیه و شروع سال تحصیلی حوزه داغ داغ بود. مادر با نگرانی فراوان برای برهم نزدن آرامش پسرش،لبخند کمرنگی زد و سریع به آشپز خانه رفت. مادر با خود فکر می کرد:" حتما علی آمادگی دیدن ضاربش را ندارد که گفت می خواهد اولین جا که توانست تنها برود مسجد است، اما.." دل شوره اش شروع شده بود،لبهایش را می گزید، کف دست هایش از شدت استرس سرد شده بود،و دوباره لرزش دستانش برگشت. انگار کابوس اتفاق شب نیمه شعبان قرار نبود دست از سرشان بردارد،انگار قرار بود که تمام بدنش گه گاهی با یک خبر بد،با یک اتفاق بد بلرزد. مادر چای ریخت و به حال خانه رفت،چای از لبه ی استکان بیرون ریخته می شد و سینی را خیس کرد،شدت لرزان دستانش پیدا بود . مادر سینی چای را جلوی حسن گذاشت و با لبخند گفت:" بفرمائید پسرم." حسن تشکر کرد و سکوت مهمان جمعشان شد. سکوت به درازا کشید و مادر تحملش به اتمام . مادر،مِن مِن کنان باب سخن را گشود:" مِ ....خب چیشد؟ مصاحبه!! چی گفتن؟ چی شنیدین؟" و با چشمانی متعجب و نگران به علی اش نگاه کرد 😳 . علی گفت:" هیچی، اسم و فایملمو پرسیدن و از اتفاق اون شب و مشکلاتی که برام پیش اومده و همینا مامان ☺️." مادر گفت:" همین؟! 😬 ." علی خندید و گفت:" نه ،فقط همین که نپرسیدن،یک سوال هم پرسید." مادر مضطرب پرسید:" چی؟ چی پرسیدن؟!" علی لبخند زد و گفت:" مامان اونی که با من مصاحبه کرد یکی از دوستهای قدیمم بود،پرسید اگه ضاربت و ببینی چکار می کنی.... مادر با شنیدن لفظ ضارب، نگرانی اش بیشتر شد و حرف جانش را قطع کرد و با هیجان گفت:" چی!!؟ چیکار می کنی!؟ علی که عکس العمل مادر را دید با خنده گفت:" هیچی 😂 ،گفتم اول نگاهش می کنم و بعدش بهش سلام میدونم همین." مادر نفس راحتی کشید و گفت:" خوبه پس،اماده ای که ببینیش. " علی تعجب کرد و گفت:" چطور مگه؟!" مادر خندید و سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:" هیچی، هیچی، چیزی نشده،فقط فقط جلسه دادگاهت شاید چند روز دیگه یا حتی چند ماه دیگه برگزار شه،خب اونجا ضاربتو می بینی،من و بابات خیلی نگران بودیم که بدونیم آمادگی دیدن اون رو داری یا نه،که الحمدالله خیالم راحت شد که آماده ای." علی با تعجب مادر را نگاه می کرد. مادر گفت:" آخه علی جان،تو که حالت بد بود و توی بیمارستان بستری بودی،سرهنگ نقدی،تمام کارهای شکایت از ضارب و پرونده و اینجور کارهای اداری را زحمت کشیدن و انجام دادن،توی این سه چهار ماه حالت خوب نبود و نمی توانستی در جلسه دادگاه حاضر شی،اما الان که الحمدالله حالت رو به بهبودیه، باید همین روزها خودت و برای دیدن ضارب آماده کنی، همیشه که نمیتونه اون توی بازداشتگاه بمونه 😒 باید بالاخره یک روزی به کیفر کارش برسه." علی ناراحت شد و سرش را پایین انداخت، و به فکرفرو رفت. شاید به این فکر می کرد که ضاربش مقدمات رسیدن به آرزوی شهادتش را فراهم کرده، و از این جهت باید سپاسگزار او باشد نه شاکی !! ادامه دارد.... نویسنده:سرکارخانم یحیی زاده   •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• مادر اشک هایش را با پشت دستانش پاک کرد،انگار بوسه های علی که روی دستهایش بود، می توانست قدری جگر سوخته اش را التیام دهد. علی خجالت کشید ،او باید در این سن عصای دست پدر و کمک حال مادرش در کارهای منزل باشد نه اینکه اینطور مریض روی تخت دراز بوشد و مادر پرستاریش را کند. لب های مادر لبخند کمرنگی را به خود دید. مادر گفت:"علی جان،برم خونه را مرتب کنم عزیزم،عصر قراره دوستهات برای دیدنت بیایند." علی سرش را تکان داد اما بغض گلوی مجروحش را اذیت می کرد،اما خودش را کنترل می کرد ،تسبیح سبز رنگش را نگاه کرد و شروع به ذکر گفتن کرد،شاید بردن نام خدا دلش را آرام کند. ساعت زرد کنار تخت علی خبر از پیدا شدن سر و کله ی استاد و دوستانش میداد. همه چیز برای پذیرایی از میهمانان آماده بود، خانه کوچک و نقلی آقای خلیلی با حضور گرم صدای خنده ها و شوخی های دوستان و شاگردان علی رنگ خوشبختی را به خود می گرفت. مبینا به کمک مادر پشتی های قرمز با رو اندازه های سفید گلدوزی شده را دور تا دور حال و کنار تخت علی چیدند . علی از دیدن خواهرش که به مادر کمک می کرد خیالش راحت می شد و با خودش می گفت:" اگه من نباشم خیالم راحته که آبجی مبینا به مامان و بابا کمک می کنه." نگاه مبینا به داداش علی اش افتاد. علی لبخند زد و او را تشویق کرد و در نهایت آغوشش را باز کرد تا خواهرش را بوسه باران کند. علی به مبینا افتخار می کرد و به او می گفت :" من همیشه کنارتم آبجی جان،همیشه 😘 " علی نه تنها برای خواهرخودش برادری می کرد و حامی و تیکه گاهی برای او و دوستان و شاگردانش بود بلکه هوای تمام ارادتمندان شهدا را داشت .گواهی این ادعا را خاطره ی یک دختر بد حجاب بود که پس از شهادت علی به مادر او گفت:" راستش خانم خلیلی،من خیلی بد حجاب بودم، 😔 عمرم همینطور با عیش و خوشی سپری می شد تا اینکه تصمیم گرفتم دست از این کارها بردارم،و حجاب را انتخاب کنم،اما 😔 همین که چادر به سر می کردم و بین دوستانم می رفتم آنها مسخره ام می کردند، و تهدیدم می کردند که اگه دست از حجابت برنداری تو را رها می کنیم.من هم از تنهایی می ترسیدم و حرف آنها را قبول می کردم و می شدم همان روزهای قبل ،آخر یک روز از خودم خسته و کلافه شدم.با خودم گفتم این بار از شهدا کمک می خواهم ،تصمیم گرفتم برم بهشت زهرا و قطعه شهدا، وقتی سر گلزار شهدا رفتم فقط و فقط به شهدا گفتم:" من دختر بد و گناه کاریم 😔 ، میخواهم یکی از شما من و به عنوان خواهر خودش قبول کنه و دستم را بگیره تا حجابم را رها نکنم و در مقابل سرزنش و تمسخر دیگران صبور باشم و استقامت کنم و چادرم را دیگر هیچ وقت کنار نگذارم. من بدحجابم میخوام خوب شم کدومتون داداش من میشین؟ دیگه نمیخوام خون شما ها را با بدحجابیم ضایع کنم 😭 دستم را بگیرین." این حرف را گفتم و به مسجد رفتم.دوست محجبه ام از من پرسید:" گلزار شهدا رفتی ؟چیکار کردی؟ داداشی شهید انتخاب کردی؟" من هیچ شهیدی را انتخاب نکرده بودم ،در خیالم می گفتم تو انقدر بدی که شهدا نگاهت هم نمی کنن چه برسد داداشت شوند،نمی دانم چیشد!! دوستم همچنان منتظر جوابم بود،من فقط شنیده بودم دو تا شهید خلیلی وجود دارند اما اسم کوچکشان را نمی دانستم ،یهو ناخواسته به زبان اسم پسر شما آمد با قاطعیت گفتم:" اره ،داداش علی خلیلی ." اما خودم از حرفم تعجب کرده بودم،من اصلا اسم این شهید را نشنیده ام و او را ندیده ام،چطور این حرف را زدم!!!" به خانه که آمدم سریع در اینترنت اسم شهید علی خلیلی را جستجو کردم و عکس هایش را دیدم 😔 ،آن عکس که نوشته بود:" خواهرم زخم بد حجابی تو مانده بر گلوی برادرت، خیلی تنم را لرزاند. 😢 حالم دگرگون شده و اشک امانم را بریده بود، بعد که علت شهادت پسرتان را مطالعه کردم فهمیدم برای دفاع از ناموس شهید شده اند دلم گرم گرم شد به اینکه شهید،خودش دستم را گرفته و خواسته مرا به راه بیاورد و هدایتم کند،خود شهید خواست برادر دینی من بشود و اینگونه شد." و دختر سر به راه دستان مادر را در دستانش گرفت و گفت:" داداش علی،خیلی برای من برادری کرده خیلی، 😭 حضورش را در تک تک لحظات زندگی ام احساس می کنم ،او ثابت کرده که می توانم در زمان سختی و مشکلات به دعای خیرش تیکه کنم و با توکل بخدا و توسل به روح پاکش مشکلاتم حل می شود." ادامه دارد.... نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• برق شادی شنیدن خبر خوش خوب شدن حال مربی مجاهد،در چشمان دانش آموزان نمایان شد 😍 . علی می خندید و مدام می گفت:" ان شاءالله سرپا میشم ان شاءالله.اولین جا میخوام برم مسجد الزهرا سلام الله علیها بچه ها،همون جا که نماز جماعت هاش با عشقه و آدم به خدا نزدیکتره. " استاد با شادی پرسید:" خب خب،خیلی عالیه، بعدش کجا میخوای بری علی جان؟ " علی سرش را خارند و من من کنان گفت:" اوووووم 🤔 بعدش؟ بعدش میخوام برم حوزه مون 😍 ،از درسهام خیلی عقب افتادم باید جبران کنم. " شاگردان که انگیزه و پشت کار معلمشان را دیده بودند به افتخارش دست زدند 👏👏 و هورا کشیدند. انگار همه چیز داشت همان جوری پیش می رفت که مادر انتظارش را می کشید. آن روز به پایان رسید و روزها به سرعت برق و باد از پی هم گذشتند و کم کم کلاس های فیزیوترابی علی به روز آخر رسید‌. پزشک متخصص با شادی مُهرش را برداشت و پای برگه ارجاع علی زد و با لبخند گفت:" خب علی جان،کلاس ها تموم شد و الحمدالله میتونی روی پای خودت بایستی و دیگه بدون عصا و کمک دیگران میتوانی راه بروی،ان شاءالله همیشه سالم و سلامت باشی عزیزم، خیلی خوشحالم که سلامتیت را به دست آوردی. " لبهای علی به خنده باز شد واز دکتر تشکر کرد. پدر و مادر هم از دکتر تشکر کردند و باز خواستند به علی کمک کنند تا راه برود، اما علی گفت :" نه،دیگه خودم میتوانم ممنونم." دکتر خندید و گفت:" علی جان،اجازه بده کمکت کنن،خسته نشی بهتره، ان شاءالله فردا خودت هر جا خواستی برو 😙😊 ." علی چشم بلندی گفت و برای همیشه با دکتر خداحافظی کرد. دکتر با خوشرویی تمام بیمار جوان و همراهانش را بدرقه کرد و در اتاقش را بست و سرش را تکان داد و حکمت خدا را شکر کرد که این جوان را زنده نگه داشته و شفایش داده بود. روز بعد آمد، حسن لطفی دوست صمیمی علی آمده بود تا با او به مسجد الزهرا سلام الله علیها بروند. علی درحالیکه بعد از مدت ها بدون کمک مادر و دوستانش توانسته بود روی پاهای خودش مستقل بایستد از روی تختش بلند شد یک دستش را به دیوار گرفت و دست دیگرش را به پهلویش زد و آرام آرام به سمت اتاقش رفت.علی با بسم الله در اتاقش را باز کرد،با نگاهی که از دلتنگی اش حکایت داشت اتاقش را در یک نگاه برانداز کرد. اتاقی با فرش سبز رنگ و کمد لباسی چوبی و پنجره ای که با پرده های سفید تور توری و بنفش رنگ مزین شده بود. نگاه علی به کنابخانه ی فلزی سفید رنگش که کنار پنجره بود افتاد، کتابخانه ای کوچک که قاب عکس نام زیبای حضرت زهرا سلام الله علیها آن را منور کرده بود و در آن سوی قفسه اش عکس زیبای حضرت اقا قرار داشت. علی نگاهی به تمام کتاب های درون کتابخانه اش کرد و لبخند زد. خودش را آهسته آهسته به کمد لباسهایش رساند و لباس طوسی رنگ که خیلی دوستش داشت پوشید و شانه را برداشت تا موهایش را شانه بزند ،عادت داشت قدری از موهای جلوی سرش را روی پیشانی اش بریزد و به حالت موج دار با کمی آب حالتشان دهد.موج موهایش دل مادر را می برد . 😊😍 قدری به خودش عطر زد و از بوی عطر لذت برد. در این هنگام مادر با اسفند وارد اتاقش شد،اسفند را دور سر جانش میچرخاند و خدا را شکر می کرد و قربان صدقه ی علی اکبر رعنایش می رفت 😃 :" قربونت بره مادر،قربون قد رشیدت بشم مادر 😘 علی، جانم علی 😍😘 ." صورت نحیف پسرش را غرق بوسه های مادرانه اش کرد 😘 . پدر هم خوشحال بود، اما نگران بود که.... ادامه دارد.. نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
😊🌿•° باحجاب‌خودت لحظه‌لحظه‌توی‌عبادت‌باش :'))❤️ 💎
10.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 ماجرای عنایت امام زمان(عج) به پیرزن آلمانی ...⁉️ 🎤
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
رفاقت با امام زمان... خیلی سخت نیست! توی اتاقتون یه پشتی بزارین.. آقا رو دعوت کنین.. یه خلوت نیمه شب کافیه.. آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه! 🚛⃟🌵¦⇢ 🚛⃟🌵¦⇢ ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ ⇢ @Banoyi_dameshgh
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
^^ قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱۝ 🌿 شبتون‌حسینۍ✨ دعاۍفرج‌آقا‌جانمون‌فراموش‌نشھ🌼🧡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
" بسم رب ابوالفضل . . .💔! " بسم رب الحسین . . .🥀! " بسم رب کربلاء . . . !