درشهرشمامیگردموهرگاه
به حالخرابشیعیانمینگرم....
بهروحیکه مراصدامیزندولیجسمیکه مرافراموشکردهاست..
قلبمگاهازدیدنمهربانیهایتان
ازدیدنحجبوحیایتانبهوجدمیآید
اماگاهفشرده میشودازتلخیهایگناهایتان
شهرشمامرافرامیخواند
کشورشمامرافرامیخواند
جهانشمامرافرامیخواند...
که ایمهدی!فرزندانتباماچههاکهنمیکندبهفریادمانبرس...
ایامیدهایمنبعدازخدا..
شیعیانمن
منتظرمبرخیزید
کهشماتوانیدرجسمتانعجینشده
برایانقلابیازجنسظهور.....
اگرشمامنتظرمنهستید
منبیتابقیامشماهستمپس
دستبهزانوبرداریدویاعلیفراموشتان نشود....
#یااباصالح_مهدی
#صلوات
Join™↯
➣ @Banoyi_dameshgh
حاجےجـٰانهمھدلتنگتیم . . !
وَهیچچیزجـٰا؎ِ خـٰالےتوراپُرنمےکُـنَـد . . 💔
حتےاشڪ........🥀
#حاج_قاسم🖤
#علمدارمحورمقاومت🖇
˹➺ @Banoyi_dameshgh
4.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
: من از تمام دنیا
" یک تۇ را فقط دارم . . .💔!
"' از تمام ناامیدئهام فقط تۇ سنگ صبورمي . . .😭
#استورے
2.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
" قربون کبوترات . . .
" پر پر شد کبوتر حرمت . . .💔
•بایدفڪرنڪردنبهبعضـیچیزهـارو
یادبگیـری !!
اگهبرایفعالیـتذهنیـت
محدودهممنوعـهنداشتهباشـی
آدمضعیفـیخواهیشـد (: !
#استـادپناهیان...🍃
💙↜'' ‹ #تلنگر›
🔏↜'' ‹ #حیدࢪیون›
↝ @Banoyi_dameshgh
هدایت شده از 『 دختࢪاݩ زینبـے 』
5.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
|•♥️🎥•|
- صحبتهای قابل تامل رهبری در خصوص سرود تاثیرگذار
پ.ن:
براے ظھور مؤثر باشیم#سلام_فرمانده✋🏻♥️ #رهبرے
دریاینوردردهنتآفریدهاند
آیاتوحیدرسخنتآفریدهاند
سرتابهپاتآینه یحسنکبریاست
دربینپنجتنحسنتآفریدهاند
#دوشنبههایامامحسنی
#امامحسنیامالحمدالله💚
🌿↜'' ‹ #اربابم_حسن›
📗↜'' ‹ #حیدࢪیون
↝ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_سی_هفتم #شهیدعلےخلیلی برق شادی شنیدن خبر خوش خوب شدن
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_سی_هشتم
#شهیدعلےخلیلی
پدر هم خوشحال بود، انگار تمام خستگی هایش با دیدن سرپا شدن فرزندش از تنش بدر رفته بود،اما نگرانی هم در دلش بود.
با صلوات و ذکر ماشالله لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم پدر و مادر علی را بدرقه کردند.
علی آهسته آهسته پله های حیاط را پشت سر گذاشت.
به دم در که رسید پدر گفت :" علی جان،بابا، بدون اینکه دستت و به دیوار بگیری راه برو پسرم."
علی پدر را با مهربانی نگاه کرد و گفت:" چشم بابا."
دستش را از روی دیوار برداشت،مادر و پدر نگران شدند ،نگران بودند که نکند خدایی ناکرده علی کنترلش را از دست بدهد و به زمین بخورد و اتفاقی برایش بیفتد، مضطرب و نگران جانشان را نگاه می کردند. اما علی توانست بدون آنکه مشکلی برایش پیش آید راه برود و کنترلش را هم از دست نداد. 😍
مادر به یاد روزی افتاد که علی برای اولین بار بدون کمک و تاتاتی تی های پدر راه رفته بود و چقدر خوشحال بود.
پدر تا که قبل از این دل اشوب و مضطرب بود با دیدن قدم برداشتن های جانش ،دلش آرام گرفت و لبخند رضایت بر لبانش نقش بست.
حسن هم با خوشحالی از علی فیلم می گرفت،و سر به سر علی می گذاشت:" به نام خدا،این ادمی که می بینین علی خلیلی هست ،و می بینین داره راه میره روی پاهاش خودش،خسته نباشی پهلوان ،خدا قوت دلاور 💪 💪 ."
و علی می خندید و می گفت:" حواسم و پرت نکن ای بابا 😂 ."
علی آهسته آهسته با گام هایی که توان و نیرویشان را بعد از چند ماه به فضل خدا به دست آورده بود مسیر خانه تا مسجد را پیمود و با پای راست و ذکر بسم الله پایش را درون مسجد گذاشت .
چه حال عجیبی داشت،انگار وارد قطعه ای از بهشت شده بود،انگار تمام خوبی ها و محبت ها در همین یک نام یعنی نام حضرت زهرا سلام الله علیها برایش جمع شده بود.
او هر چه را که داشت از جانب لطف و عنایت مادر سادات می دانست و خود را نوکر ایشان .
علی نگاهی به درون مسجد انداخت. اشک اجازه نمیداد تا درست ببیند.
نزدیک محراب مسجد شد ،و قامت نماز بست.
_الله اکبر بسم الله الرحمن الرحیم الحمدالله رب العالمین الرحمن الرحیم و....
علی نماز شکر را آغاز کرده بود.
حال عجیبی داشت نمی دانست از اینکه بعد از اتفاق شب نیمه شعبان جان سالم به در برده و زنده مانده خوشحال باشد یا ناراحت!
آخر او سختی هایی را که برای خانواده اش به وجود آمده بود را می دید.
او می دید که پدر کارش بیشتر و فشرده تر شده تا خرج و مخارج دارو هایش و مخارج بیمارستان تخصصی را بدهد،
او می دید که پدر شبها دیر به خانه می آید و سرش را هنوز روی بالش نگذاشته خوابش میبرد و هوشش به دنیا نمی کشید.
مادر را می دید که چگونه زیر بغلش را می گرفت و به او در چند قدم راه رفتن کمک می کرد،با ان که لاغر شده بود اما جسم نحیف مادر،توان وزن او را نداشت.
او می دید خواهرش در چند ماه اول بعد از مرخص شدنش از بیمارستان، غریبی می کرد و او را نمی شناخت .
علی متوجه پچ پچ ها و زمزمه های پدر و مادرش می شد که پنهانی و با نگرانی از قرض ها و دِین هایی که بر اثر خرج عمل های او برایشان درست شده بود حرف می زدند و غصه می خوردند که پول مردم را هنوز نتوانسته اند پس بدهند.
علی روی حق الناس حساس بود و این بدهکاری به دوستانش بیشتر و بیشتر ناراحتش می کرد، با خود می گفت:" مگر خودت نبودی که به شاگردانت میگفتی خدا از حق خودش می گذره اما از حق مردم نمی گذره ،مراقب باشین حقی از مردم به گردنتون نباشه و حقی از آنها ضایع نکنین؟! حالا چطور خودت که مقروض شدی و چند ماه است زیر دِین دوستانت مانده ای!!؟"
علی نمی دانست برای خدا چه بگوید و از کجا بگوید.
گریه کند از زنده ماندن و دیدن این سختی ها یا از جا ماندن از کاروان شهدا؟؟؟
اما به خودش نهیب زد:" علی،معلومه چی میگی،باید زنده بمونی تا انتقام سیلی حضرت زهرا سلام الله علیها را بگیری ."
علی سر به سجده شکر گذاشت و های های حرفهای دلش را به معبود گفت و خدا را شکر کرد.
.
ادامه دارد...
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_سی_هشتم #شهیدعلےخلیلی پدر هم خوشحال بود، انگار تمام خس
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_چهلم
#شهیدعلےخلیلی
علی و حسن به خانه برگشتند.مادر مثل قبل از آنها با سلامی گرم استقبال کرد.
حسن همانجا از علی خداحافظی کرد و رفت.مادر ماند و علی.
مادر من من کنان سر حرف را باز کرد:" اووم، میگم چخبر پسرم؟ مسجد خوب بود؟
علی لبخند زد و گفت:" اره مامان،خیلی خوب بود، خیلی دلم تنگ شده بود."
مادر لبخند کمرنگی زد و گفت:" خوب،خدا را شکر عزیزم، حالا دیگه به خواسته ات رسیدی و اولین جا که توانستی مستقل بری، رفتی،حالا باید چند روز دیگه بری...بری😔."
مادر از گفتن اسم دادگاه حتی ابا داشت و سکوت کرد.
علی سرش را تکان داد و گفت:" چشم میرم." وبه اتاقش رفت تا استراحت کند.
روزها گذشت و روز دادگاه فرا رسید.
علی به همراه پدر و مادر راهی دادگاه شدند.اقای صفری هم که وکیل علی شده بود در دادگاه به آنها پیوست.
علی وارد دادگاه شد،در سالن انتظار نشستن تا قاضی اجازه ورود به اتاقش را بدهد.
_اقای علی خلیلی کیه؟ بفرمائید داخل،نوبتشونه."
صدای منشی علی را از فکر عمیق بیرون آورد.
پدر دست علی را گرفت و باهم وارد اتاق شدند.
هنوز ننشسته بودند که احسان شاه قاسمی را با دستبند آوردند.
نگاه علی و احسان به هم گره خورد.
علی آهسته و زیر لب به احسان سلام کرد تا دروغ نگفته باشد و در اولین دیدار به او سلام نکرده باشد.
قاضی شروع جلسه را اعلام کرد و هر یک از شاهدان واقعه به بیان چیزهایی که دیده بودند پرداختند.
وکیل علی هم حرف شاهدان را تایید کرد و گفت:" علت ضربه همین مزاحمت ایجاد کردند برای دو دختر بوده."
اما وکیل احسان چیز دیگری می گفت.او مدعی بود که از پدر ضارب شنیده:" به علت بلند بودن صدای ضبط ماشین پسرم ، این جوان بسیجی به فرزند من گیر داده و باعث شروع دعوا شده."
علی و تمام شاهدان حادثه از این گفته تعجب کردند😳.
علی خودش هم باورش نمی شد بخاطر چنین چیزی با او دعوا کرده باشد.
وکیل احسان حرفهایی چه دروغ چه راست سر هم کرده بود تا وکیل مدافعش از مجازات تبرعه شود.
قاضی پرونده پس از شنیدن تمام سخنان شاهدان و وکیلان چند دقیقه تنفس اعلام کرد تا حکم نهایی را با اندکی تفکر و تامل صادر کند.
چند دقیقه نگذشته بود که قاضی گفت:" بر اساس تمام حرفهایی که هر یک از دو وکیل گفتند حکم احسان شاه قاسمی، ضارب علی خلیلی به شرح ذیل است:" *ضارب احسان شاه قاسمی به جرم جراحت وارد کرده به مضروب علی خلیلی به سه سال حبس و پرداخت 35 میلیون دیه محکوم شد*.حکم از امروز قابل اجراست .ختم جلسه."
با شنیدن حکم صدای وکیل احسان بلند شد که پرسید:" آقای قاضی،یک لحظه فقط،آقااااااای قاضی سوالی داشتم."
قاضی گفت:" بله بپرسید."
وکیل احسان گفت:" موکل بنده با گذاشتن وثیقه می تواند آزاد شود و سه سال حبس نکشد؟!"
با شنیدن این سوال پدر علی مطمئن بود که قاضی پاسخ منفی می دهد اما در عین ناباوری قاضی گفت:" بله،با وثیقه مضروب می تواند از زندان آزاد شود.والسلام."
تمام شاهدان و پدر علی 😳تعجب کردند و دهانشان از تعجب باز ماند اما پدر ضارب و وکیلش و احسان پوز خندی به علی زدند😏 .
ادامه دارد..
نویسنده: سرکارخانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•