[ لَاتُدْرِكُهُالْأَبْصَارُوَهُوَيُدْرِكُالْأَبْصَارَ ]
چشمھااوࢪانمـےبینند؛
ولـےاو،همۂچشمھاࢪامـےبیند . . .!
-سورهانعامـ¹⁰³🖇
~حیدࢪیون🍃
+ازلحاظروحۍنیازدارم . . .💔🙂 #امام_رضا #روزمخصوصزیارتی🌿
میشه بطلبی..؟😭
بیام کنج حرمت باهات حرف بزنم!
آقا به خواهرت قسمت میدم دلمون رو اروم کن😭
آقا پر پر شدیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #استوری
۲۵ روز تا عید غدیر🌿♥️
علی جان!
تو و من پدران این امت هستیم...
🔹 حدیثی از پیامبر مهربانی
📚 يا علي أنا وأنت أبوا هذه الامة
#روزشمارِغدیر
#فرازے_از_وصیت_نامہ
خواب دیدم . خواب #کربلا را ،
حضرت از ضریح مبارک بیرون آمد و فرمودند :
"تو هم مال این دنیا نیستی خودت را صاف کن ، اعمالت را صاف کن ، بیا پیش ما ..." .
اگر به زیارت کربلا رفتید سلام مرا به آقا برسانید و بگویید : . "ارباب غریبم ، دلم برایتان تنگ شده بود ،
ولی دیدم پاسبانی از حریم خواهر و دخترتان برمن واجب تر است ..."
راستی به جای من سفر مشهد بروید که خیلی دلم تنگ است. .
#شهید_علی_امرایی🌷
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۵٠ 📕 تمام فکرم به هم ریخته بود. این راستین خان زیا
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۵۱ 📕
با نگرانی پرسیدم:
–اتفاقی افتاده؟
–نه، ولی ممکنه بیفته.
در مورد اون خواستگاری که میخواد برات بیاد میخواستم یه چیزی بهت بگم. عمه با یک پیشدستی وارد شد و برای مریم خانم میوه گذاشت.
من هنوز مبهوت نگاهش میکردم.
با باز و بسته کردن چشمانش اشاره کرد که صبر کنم. بعد از خوردن میوهاش عمه برای آوردن چای به آشپزخانه رفت.
مریم خانم فوری گفت:
–من الان میرم توام بیا بیرون حرف بزنیم. بعد بلند شد و گفت:
–منصوره خانم چای نیاریها من دیگه باید برم.
من هم فوری روسریام را سرم کردم و گفتم:
–عمه جان منم باید برم.
عمه با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
–یعنی چی برم. شام اینجایی، بشین ببینم.
–ممنون عمه، یه کار واجب دارم باید زودتر برم. حالا دوباره میام. قراره با امیرمحسن بیاییم. با شنیدن اسم امیرمحسن طبق معمول عمه لبخند به لبش آمد.
–الهی فداش بشم. آره یه روز برش دار بیارشها. دلم براش خیلی تنگ شده.
–چشم حتما.
به اتفاق مریم خانم از عمه خداحافظی کردیم و از در بیرون آمدیم.
سوالی نگاهش کردم.
–ببخشید میشه زودتر بگید چی شده. جلوی خانهشان ایستاد.
–بیا بریم داخل تا برات توضیح بدم.
–نه، لطفا همینجا بگید.
کلید را داخل قفل انداخت و در را باز کرد.
–هیچ کس خونه نیست. تو کوچه که نمیشه. چند دقیقه تو همین حیاط حرف میزنیم بعد برو.
وقتی تردیدم را دید، دستم را گرفت و به داخل هدایتم کرد.
–نترس رئیست حالا حالاها نمیاد.
مبهوت گفتم:
–رئیسم؟
–آره بابا، من همه چی رو فهمیدم. اون حالا حالاها نمیاد با اون دختره بیرونن...
سرم را پایین انداختم و با مِن و مِن گفتم:
–امروز فکر نکنم برن بیرون.
با خوشحالی گفت:
–دوباره افتاده بودن به جون هم؟
لبم را به دندان گرفتم.
بگو ببینم این دفعه سر چی دعوا کردن؟
–ببخشید حالا اگه خودشون صلاح بدونن بهتون میگن. چادرش را از سرش کشید و روی تخت گوشهی حیاط نشست.
–اون که چیزی نمیگه، همه رو من خودم کشف میکنم.
–خودتون.
–آره، با دوستش رضا تلفنی حرف میزد فهمیدم. بعدم وقتی فهمید لو رفته، خودش برام توضیح داد.
–خب حالا تو بگو ببینم تو شرکت چی شد؟
با شرمندگی گفتم:
–ببخشید ولی نمیخوام اون بدونه من حرفی از شرکت یا کارای اون به شما گفتم. حالا فکر میکنه دارم جاسوسی میکنم.
–ول کن بابا، مگه شبکه اطلاعاتی اسرائیله، بابا پسر خودمه ها، جاسوسی چیه، حالا شما جوونها هم یه چیزی شنیدید.
بعد سرش را جلوتر آورد و ادامه داد:
–ببین کلا با من راحت باش، بزار منم راحت همهچیز رو بهت بگم،
–در مورد چی؟
–در مورد پسر بیتا. پس یعنی الان من میخوام جلوی بدبخت شدن تو رو بگیرم میخوام جاسوسی کنم؟
–بدبخت شدن من؟
–ببین تو با من همکاری کن، معاملهی دو سر سود میکنی، باور نداری از همون عمت در مورد من بپرس، من بدِ کسی رو نمیخوام. نگران نباش، راستین نمیفهمه تو امدی اینجا. من حواسم هست. تو فقط در مورد رابطش با اون دختره بیا بهم بگو. به نظر من کارای این دختره مشکوکه. البته میدونم اگه راستین بفهمه خبرای شرکت رو به من میگی برات بد میشه، خیالت راحت اون چیزی نمیفهمه. بعد بلند شد.
–من برم میوهایی چیزی برات بیارم...
دستش را گرفتم.
–نه هیچی نیارید، فقط زودتر حرفتون رو بزنید من باید برم. میترسم آقا راستین سر برسه.
–راستش در مورد پسر بیتا خواستم بگم ردش کن، اون خیلی داغونه به درد تو نمیخوره. با دهان باز به دهانش نگاه میکردم.
"خدایا بازم؟"
آب دهانم را قورت دادم و پرسیدم:
–یعنی چی داغونه؟
–یعنی اهل همه چی هست جز زندگی، اگه میخوای بدبخت شی برو باهاش ازدواج کن.
–شما از کجا میدونید؟
–وا؟ میگم مادرش دوستمه، با هم رفت و آمد داریم. مادرش فکر میکنه زنش بده آدم میشه، ولی اشتباه میکنه اون درست بشو نیست. همان موقع صدای ماشینی از پشت در آمد.
مادر راستین دستش را روی دستش زد و گفت:
–این چرا امروز اینقدر زود امد.
بلند شدم و هراسان گفتم:
–کیه؟
او هم بلند شد.
–صدای ماشین راستینه.
–وای اگه من رو اینجا ببینه خیلی بد میشه.
–آره بابا میدونم نقشههای منم نقش بر آب میشه. دستم را گرفت و دوان دوان مرا به طرف زیر زمین کشید. سر پله ها ایستاد و هولم داد طرف پلهها.
–بدو برو زیرزمین، در بازه، همونجا بشین یه گوشه بی صدا، تا من خودم بیاما.
مستاصل مانده بودم که صدای چرخیدن کلید داخل قفل آمد.
مادرش فوری هلم داد.
–برو دیگه امد. کنار پلههای زیر زمین باغچهایی بود که شاخههای درختهایش آنقدر بزرگ و پُر برگ بودند که این قسمت از در ورودی دید کافی نداشت.
از پلهها سرازیر شدم و آرام در را باز کردم و وارد شدم.
صدای سلام دادن راستین به مادرش را شنیدم.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۵۱ 📕 با نگرانی پرسیدم: –اتفاقی افتاده؟ –نه، ولی مم
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۵۲ 📕
همانجا کنار در ایستادم. قلبم تند تند میزد و دستانم یخ زده بود. دستانم را در هم گره زدم و چشمهایم را بستم تا بهتر صداهای بیرون را بشنوم. هیچ صدایی از حیاط نمیآمد. کمی آرام شده بودم. چشمهایم را باز کردم. تازه متوجهی وسایلی که آنجا بود شدم. پر بود از وسایل ریز و درشت که به صورت مرتب آنجا گذاشته شده بود. چیزی که بیشتر از همه توجهم را جلب کرد یک میز کوچک بود، که رویش چند تخته چوب ریخته شده بود. همراه وسایل معرقکاری، همینطور قلم و دوات، دو صندلی در هر طرف میز قرار داشت. کمی جلوتر رفتم. یکی دو تا حروف چوبی که معلوم بود با مهارت خاصی بریده شده روی میز قرار داشت. انگار کسی در آنجا کار انجام میداد.
در حال بازرسی وسایل بودم که چشمم به یک قلب کوچک چوبی افتاد. حتما کار راستین بود. قلب چوبی را برداشتم و زیرو رویش را نگاه کردم خیلی زیبا بریده و سوهان زده شده بود. یک طرفش سوراخ، و یک حلقه از آن آویزان بود. "یعنی برای خودش ساخته؟ " قلب چوبی را جلوی بینیام گرفتم و با تمام وجود نفسم را به داخل ریههایم فرستادم. احساس کردم بوی عطر راستین را میدهد. من کجا بودم؟ شاید جایی که راستین گاهی تنهاییش را در آنجا میگذراند. اشک در چشمانم جمع شد. نمیدانم از همیشه نداشتنش بود، یا از این دلتنگی همیشگی، از این در خود ریختنها، از این تظاهرها به بیتفاوتی در حالی که دلم با هر دفعه دیدنش خون میشود. روی یکی از صندلیها نشستم و با دقت به وسایل نگاه کردم. دستم به طرف چند برگهی سفیدی که آنجا بود رفت. شاید چیزی مینوشتم آرام میشدم.
شعری که امیر محسن تابلوئش را در رستوران نصب کرده بود یادم آمد. نمیدانم چرا همیشه با خواندش دلم میگرفت.
شعر را زیر لب زمزمه کردم.
"کدام سوی روم کز فراق امان یابم؟
کدام تیره شب هجر را کران یابم؟"
شروع به نوشتن شعر کردم. مصرع اول را که نوشتم قلبم به درد آمد...
زل زدم به کلماتی که نوشته بودم. دلم گرفت، خودکار را رها کردم و سرم را روی میز گذاشتم و دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم.
ناگهان صدای پایی را شنیدم. سرم را از روی میز بلند کردم.
مادر راستین صدایم کرد.
–دخترم بیا بالا. فوری اشکهایم را پاک کردم. نگاهی به قلب روی میز انداختم. زیپ کیفم را باز کردم و انداختمش داخل کیفم چند قدم که از میز دور شدم. یاد آن یک مصرع از شعر افتادم که نوشته بودم، برگشتم. با خودکار رویش خط کشیدم و فوری از پلهها بالا رفتم.
مریم خانم گفت:
–راستین تلفنش زنگ خورد، رفت بیرون حرف بزنه. فکر کنم پریناز بود.
با نگرانی گفتم:
–میشه یه نگاهی تو کوچه بندازید اگه نیست من برم.
مریم خانم در چشمهایم خیره شد.
–اتفاقی نیوفتاده که دخترم چرا اینقدر ناراحت شدی؟ اون فکر نکنم به این زودی بیاد.
–میشه الان برم؟ حالا یه روز دیگه با هم حرف میزنیم.
مریم خانم با اکراه رضایت داد. بالاخره من از آنجا بیرون آمدم و نفس راحتی کشیدم. در خانهشان را بستم و سر به زیر به طرف سر کوچه پا تند کردم. هنوز چند قدم دور نشده بودم که با صدایی که شنیدم سرم را بلند کردم.
–تو خونهی ما بودی؟ با دیدن دو گوی تاریکش ضربان قلبم شدیدتر شد. زبانم بند آمد.
دستهایش را داخل جیبش فرو برد.
–دیدم مامانم دستپاچه شدهها، ولی اصلا فکرشم نمیکردم به خاطر تو باشه.
بین همهی استرسهایم ژستی که گرفته بود برایم جالب بود. جلوتر آمد و ادامه داد:
–چرا قایم شده بودی؟
به روبرو خیره شدم، نباید کم میآوردم.
نفسش را محکم بیرون داد.
–امروز خانم ولدی قضیهی اتاقک رو برام توضیح داد. درسته که من یه عذر خواهی بهت بدهکارم، ولی این دلیل نمیشه که اینجوری تلافی کنی با جاسو...
حرفش را بریدم و متکبرانه گفتم:
–شما بازم دارید زود قضاوت میکنید.
من باید برم خونمون.
از جلوی راهم کنار رفت.
–برو، ولی قبلش خودت برام همهچیز رو توضیح بده، نزار دوباره قضاوتت کنم.
اخم کردم.
–چه قضاوتی؟
–بهترینش اینه که مامانم مخت رو زده تا خبرهای شرکت رو واسش...
شانهایی بالا انداختم.
–من که چیزی در مورد شما به کسی نگفتم، مادرتون میخواستن در مورد پسر بیتا خانم که قراره بیاد خواستگاریم صحبت کنن.
بعد به خانهی عمه اشاره کردم و ادامه دادم:
–من خونهی عمم بودم که مادرتون امدن اونجا و بهم گفتن میخوان در مورد یه مسئلهی مهم حرف بزنن. همین.
اگرم رفتم قایم شدم چون، چون، به خودم مربوطه...
از حرفهایم چشمهایش گرد شد. او هم اخم کرد و نگاهش را به صورتم میخ کرد.
چشمم را در اطراف چرخاندم و پا کج کردم برای خلاص شدن از آن مخمصه.
–من بهت اعتماد دارم. دلیلش رو خودمم نمیدونم. قایمم نمیشدی من بهت شک نمیکردم.
از حرفش قند در دلم آب شد. نگذاشتم لبخندم به چشم بیاید. در دلم هزاران بار خدا را شکر کردم که حرفی به مادرش نزدم.
خیلی جدی گفتم:
–ممنون، خداحافظ. بعد فوری از آنجا دور شدم.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞
سلام👋🏻📩
نقل و نباتاتون رو
ارسال کنید...🗓🎀
⊱•📝• انرژے⊰🖊
⊱•🖋• پیشنهاد⊰🖊
⊱•🖇• انتقاد⊰🖊
⊱•💌• حرفدل⊰🖊
⊱•📋• حرفی،سخنی⊰🖊
⊱•🗳• درخواستی⊰🖊
🌻🚿
«⇣لینک ناشناسمون 😉🤗💌
https://harfeto.timefriend.net/16548137176310
🗞🍃
جواب در کانال👇🏻
@HEYDARIYON3134
📮♥️
♡ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ♡↑↑↑↑
رفاقت با امام زمان...
خیلی سخت نیست!
توی اتاقتون یه پشتی بزارین..
آقا رو دعوت کنین..
یه خلوت نیمه شب کافیه..
آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه!
🚛⃟🌵¦⇢ #نیمهشب
🚛⃟🌵¦⇢ #مدیر
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh
#جهٺبیدارشدنازخواببراۍنماز^^
قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱
#سورهۍڪهف🌿
شبتونحسینۍ✨
دعاۍفرجآقاجانمونفراموشنشھ🌼🧡
🔰 #پیام_فرمانده | #سرّ_شهادت
🔻امامخامنهای:
من با خانوادههای شهدا زیاد نشست و برخاست کردهام و میکنم و از شرایط روحی آنان آگاهم. گاهی فقدان یک عزیز مصیبتی است که اگر مرگِ او شهادت نبود، تا ابد قابل تسلی نبود؛ اما خدای متعال در شهادت سرّی قرار داده که هم زخم است و هم مرهم و یک حالت تسلی و روشنایی به بازماندگان میدهد.
۱۳۷۲/۰۲/۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #استوری | #شب_زیارتی
🔻کرب و بلات واسه من داره حکم آرامش...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حامد سلطانی در اجرای روز گذشته سلام فرمانده در بیرجند به احترام آقا امام زمان علیه السلام لباس سیاه خود را از تن درآورد و هم صدا با سرود اشک ریخت
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
حامد سلطانی در اجرای روز گذشته سلام فرمانده در بیرجند به احترام آقا امام زمان علیه السلام لباس سیاه
#تلنگر
برای اونایی مینویسم که پایین عکس فرزند و همسر جناب آقای سلطانی نوشتن که چون رفتی سلام فرمانده خوندی و متروپل خراب شده بود آه اون مردم بیگناه زن و بچه ت و گرفت
دنیا گردِ رفیق خیلی گرده مواظب باش یه روزی سراغ خودت نیاد 😏
تصدقتشوم
سنشهادتبھکودکانرسیدھ
قصدآمدننداریامیدغریبانتنها..؟!
#أینصاحبنا🌱
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
•┈┈┈ᴊᴏɪɴ┈┈┈•
↳˹ @Banoyi_dameshgh˼シ︎
•