eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
عزیزی‌میگفت:( هروقت‌احساس‌کردید از امام‌زمان دور‌شدید و‌دلتون‌واسه‌آقا‌تنگ‌نیست این‌دعای‌کوچیك‌رو‌بخونید به‌خصو‌ص‌توی‌قنوت‌هاتون..! «لَیِّن‌قَلبی‌لِوَلِیِّ‌اَمرِك» یعنی : خدا‌جون‌دلمو‌‌واسه‌امامم‌نرم‌کن:)🙂❤️
🌹شهید بهشتی: ارزشها را بشناس و اشخاص را با ارزشها بسنج؛ حمایتها باید از ارزشها باشد، اول ارزشها، بعد اشخاص، نه اول اشخاص بعد ارزشها 🏴هفتم تیر ماه سالروز شهادت مظلومانه آیت الله دکتر بهشتی و ۷۲ تن از یاران باوفایش تسلیت باد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
🎞 #استوری ۲۱ روز تا عید غدیر🌿♥️ در چهار جایگاه مرا خواهی دید و خواهی شناخت، که یکی از آن‌ها لحظۀ م
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 ۲۰ روز تا عید غدیر🌿♥️ سرآغاز نامۀ اعمال مومن محبت امیرالمومنین است... 🔹 حدیثی از امیرالمومنین 📚 عنْوَانُ صَحِيفَةِ الْمُؤْمِنِ
~حیدࢪیون🍃
... بزرگواران روزانه دو صفحه قرار گرفته میشه از این‌کتاب☺️
پدر و مادر می‌گفتند بچه‌ای و نمی‌گذاشتند بروم جبهه.😕یک روز که شنیدم بسیج اعزام نیرو دارد،👤لباس‌های «صغری» خواهرم را روی لباس‌هایم پوشیدم🧕🏻و سطل آب را برداشتم 💦و به بهانه‌ی آوردن آب از چشمه زدم بیرون،🙃😁پدرم که گوسفندها را از صحرا می‌آورد داد زد: «صغری کجا؟🤨» برای اینکه نفهمد سیف‌الله هستم سطل آب را بلند کردم که یعنی می‌روم آب بیاورم.😜😁خلاصه رفتم و از جبهه لباس‌ها را با یک نامه پست کردم.📦 یک بار پدرم آمده بود و از شهر به پادگان تلفن کرد.📞☎️ از پشت تلفن به من گفت: «بنی صدر! وای به حالت! مگه دستم بهت نرسه.»😥🤣
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۶۶ 📕 پری ناز مرا نزد مدیر موسسه برد و معرفی کرد. یک
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۶۷ 📕 –اینجا باید خیلی فعال باشی‌ها، اونا به خاطر من قبولت کردن و سنت رو نادیده گرفتن. اینجا از پانزده تا بیست و پنج سالگی قبول می‌کنن. –تو خودت مگه چند سالته؟ –منم سنم بیشتره، واسه مربیها ایراد نمیگیرن. از حرفهایش گیج شدم. فقط دوست داشتم زودتر از آنجا بیرون بروم. –نه پری‌ناز، من همینجوری امدم فقط اینجا رو ببینم. ممنون. من دیگه میرم توام برو به کلاس حرکات موزونت برس. بالاخره تو مربی چی هستی اینجا؟ خندید. –هر کاری از دستمون بربیاد انجام میدیم. –یعنی مدد میدی ملت خوب حرکت بزنن؟ دستم را به طرف طبقه‌ی بالا کشید. –بیا بریم بالا، توام دو تا حرکت بزن. من مطمئنم بعد از کلاس خودت میگی برم زودتر ثبت نام کنم. همان خانمی که چند دقیقه پیش از کنارمان رد شده بود. از اتاق بیرون آمد و از پری ناز پرسید: –میای؟ پری‌ناز مرا با خودش همراه کرد و گفت: –آره آرزو جون. آرزو نگاهی به من انداخت. –مهمون داری؟ پری‌ناز انگشتش را روی بینی‌اش گذاشت و گفت: –هیس، صداش رو درنیار. چند دقیقه میمونه و بعد میره. آرزو سرش را به علامت مثبت تکان داد و از پله‌ها بالا رفت. وارد کلاس که شدیم همه با سر و وضع مرتب و حاضر به یراق به حرکات دست و پای آرزو نگاه می‌کردند و بعضیها در جا انجام می‌دادند. دخترهای جوانی که پری‌ناز می‌گفت روزی در خیابان یا پارکها سرگردان بودند و بیشترشان دخترهای فراری بودند. حالا چطور جذب این موسسه شدند نفهمیدم. از پری‌ناز پرسیدم. –حالا واقعا تو خودت چی درس میدی؟ –کامپیوتر درس میدم. اکثر این مربیها و مددجوها تو خارج از کشور آموزش دیدن. –واقعا؟ آخه مگه چی میخوان یاد بدن که میرن اونجا آموزش می‌بینن. پری‌ناز در یک کلمه گفت: –تغییر در تفکر. سوالی نگاهش کردم. –یعنی این که ترسو نباشن و حرفشون رو بزنن. نزارن کسی حقشون رو بخوره. به دختری که روی سن رفته بود و آموخته‌هایش را زیر نظر مربی انجام میداد نگاه کردم. –یعنی با این حرکاتشون نزارن کسی حقشون رو بخوره؟ پری‌ناز خندید. –نه‌بابا، کلاسهای زیادی هست این کلاس یه جوری زنگ تفریحه، البته رقابتم هست، هر کس بهتر باشه جایزه می‌گیره. –توام رفتی خارج؟ –یه‌بار. –خب اونوقت خرج این همه بریز و به پاش رو کی میده؟ شانه‌ایی بالا انداخت. –چقدر می‌پرسی؟ از وقتت استفاده کن. دیگه همچین جایی گیرت نمیادا. همان لحظه آقایی وارد کلاس شد. همه به او سلام کردند. تنها کسی که آنجا حجاب داشت من بودم. پری‌ناز شالش روی دوشش بود. من خیلی جلب توجه می‌کردم. آقا نگاه متعجبی به من انداخت. آرزو خانم گفت: –دوست پری‌نازه. آقا عمیق تر نگاهم کرد و بعد نزدیکم آمد و رو به پری ناز گفت: –چرا قانون اینجا رو زیرپا گذاشتی؟ پری‌ناز فوری گفت: –می‌خوام جذبش کنم، البته انگار همین اول کاری پشیمون شده میخواد بره. آقا از من پرسید: –چرا؟ از اینجا خوشت نیومد؟ می‌خواستم حرفی بزنم که زودتر برود برای همین با مِن و مِن گفتم: –خب اینجا شرایط سنی داره، منم نمی‌خوام با پارتی ثبت نام کنم. خندید. –چه دختر قانونمندی، اتفاقا دخترایی مثل تو اینجا خیلی به درد می‌خورن، دخترایی که حرف گوش می‌کنن و روی خط مستقیم راه میرن. اینجا راحت باش، مثل بقیه. طرز حرف زدنش، نگاهش، حتی حرکاتش مرا ترساند. آقا با اخم رو به پری ناز کرد و گفت: –همچین دختری رو بار اول برداشتی آوردی این کلاس بعد میگی می‌خوام جذبش کنم؟ پس تو از این کلاسها چی یاد گرفتی؟ پری ناز سرش را پایین انداخت و گفت: –آخه خودم اینجا کلاس داشتم گفتم اونم بیاد و... آقا رو به من سعی کرد لبخند بزند و گفت: –این پری‌ناز ما کلا سربه هواست. الان شما رو میبره سر کلاسی که چند دقیقه بشینی اونجا کلا نظرت عوض میشه. بعد هر دو دستش را باز کرد. یک دستش را پشت کمر پری ناز گذاشت و دست دیگرش را به پشت من حائل کرد و به طرف در هدایتمان کرد. آن لحظه ترسیدم که نکند دستش به کمر من هم بخورد ولی او حواسش بود. از کلاس که بیرون آمدیم، صدای موسیقی هنوز در گوشم بود. اضطراب داشتم. احساس کردم آنجا پر از انرژی منفی است و این انرژی حالم را بد کرده بود. به طرف پله ها راه کج کردم. پری ناز دنبالم آمد. –کجا میری؟ –میرم خونه. –چرا؟ اون که لطف کرد و بهت اجازه داد حتی از کلاس استفاده کنی. باید زودتر از آنجا بیرون می‌رفتم. از این که خام پری ناز شده بودم و بدون پرس و جو به آنجا رفته بودم خودم را سرزنش می‌کردم. پله‌ها را با شتاب پایین رفتم. –اینجا جای خوبی نیست پری‌ناز. دیگه اینجا نیا. جلوی آخرین پله ‌ایستادم. در صورت پری‌ناز خیره شدم.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۶۷ 📕 –اینجا باید خیلی فعال باشی‌ها، اونا به خاطر م
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۶۸ 📕 –اصلا راستین خان می‌دونن که میای اینجا؟ با شنیدن حرفم اخم غلیظی کرد. –مگه چیکار می‌کنم؟ معلومه که میدونه، چیه نکنه با دیدن یه کلاس فکر کردی اینجا خبریه، اخم کردم. –یعنی می‌خوای بگی خبری نیست؟ در مورد من چی فکر کردی پری‌ناز؟ هنوز اینقدر بدبخت نشدم که پاشم بیام اینجور جاها، توام نیا، آخه یه مرد بین این همه دختر چیکار داره؟ تحقیرانه نگاهم کرد. –واقعا که، بهت نمیاد اینقدر امل باشی، فکر کردم آدم حسابی هستی، گفتم بیارمت... پوزخند زدم. –اینجا ارزونی شما آدم حسابیها. اگر از اینجا بیرون نیای برای راستین توضیح میدم که اینجا چه خبره. بعد با سرعت به طرف در راه افتادم. دنبالم دوید، حرفم عصبی‌اش کرده بود. از پشت روسری‌ام را کشید. –وایسا ببینم. گفتی چه غلطی می‌کنی؟ برای این که از افتادن روسری‌ام جلوگیری کنم برگشتم و مجبور شدم هلش بدهم. تلو تلو خوران به عقب رفت ولی روی زمین نیوفتاد. –چیکار می‌کنی؟ دفعه‌ی آخرت باشه دست به من میزنیها. خیز برداشت تا به طرفم هجوم بیاورد. من هم فوری پا به فرار گذاشتم. دنبالم ‌دوید و بلند بلند گفت: –اگر حرفی به کسی بگی روزگارت رو سیاه می‌کنم. اصلا تقصیر منه دلم برات سوخت، تو لیاقت نداری. برو همون مثل بدبختا زندگی کن. از در موسسه رد شدم. ولی او همانجا جلوی در موسسه ایستاد. من هم با فاصله ایستادم و گفتم: – این تو و همه‌ی اون کسایی که اون داخل هستن دارید مثل بدبختا زندگی می‌کنید نه من، به نظر من که کامپیوتر یاد دادن توام الکیه. سر کارت گذاشتن. واقعا نمی‌فهمم میرن خارج که رقص رو یاد بگیرن بیان به دخترا یاد بدن؟ برات عجیب نیست؟ اینا یه کاسه‌ایی زیر نیم کاسشون هست. یا تو اونقدر ساده‌ایی که اینارو نمی‌فهمی یا با خود اینا هم دستی که دخترای مردم رو از راه به در می‌کنید. من حاضرم صبح تا شب غر‌غر بشنوم ولی یه ساعت اینجا نمونم. با فریاد چند فحش رکیک نثارم کرد. چهره‌اش قرمز شده بود و دندانهایش را روی هم می‌سابید. از این که کوچه خلوت بود و کسی حرفهایش را نشنید نفس راحتی کشیدم. اصلا فکر نمی‌کردم همچین دختر بی‌حیایی باشد. از خجالت شنیدن حرفهایی که زده بود دیگر حرفی نزدم و به طرف خانه راه افتادم. تازه فهمیدم نه تنها در موردش اشتباه نکرده بودم، بلکه اصلا نشناخته بودمش. در تاکسی نشسته بودم و به اتفاقات چند دقیقه پیش فکر می‌کردم. به کسایی که آنجا دیده بودم. به عکسهای هنر پیشه‌های نیمه برهنه خارجی که به در و دیوار اتاق رقص چسبانده بودند، به نگاههای مدیر موسسه و همسرش، حال بدی پیدا کرده بودم. عکسهای اتاق خیلی زنده بودند. حتما سه بعدی بودند شاید هم پنج بعدی. نمی‌دانم چه اتفاقی برایم افتاده بود آن عکسها مدام در ذهنم مرور میشد و نمی‌توانستم از خودم دورشان کنم. یادم است در جایی شنیدم که توصیه می‌کرد. نباید هر تصویری را دید چون گاهی بعضی تصاویر چهل سال طول می‌کشند تا از ذهن پاک شود. از کارم پشیمان بودم، خیلی پشیمان، مثل آن حیوان وفادار. نباید به پری‌ناز اعتماد می‌کردم. اصلا چه دلیلی داشت که مرا به آنجا برد. هدفش چه بود؟ با صدای زنگ گوشی‌ام افکارم حباب‌گونه ترکیدند. فوری گوشی‌ را از کیفم بیرون کشیدم. صدف بود. آنقدر با ذوق و شوق حرف میزد که درست نمی‌فهمیدم چه می‌گفت. –صدف از چی اینقدر خوشحالی، کم جیغ جیغ کن ببینم چی شده؟ صارمی حقوقت رو اضافه کرده؟ –نه بابا، خیلی از اون مهم‌تر. بالاخره بابام رضایت داد. گفت فعلا چند ماه برای آشنایی بیشتر محرم بشید تا بعد. –آخه این خوشحالی داره، خب اگه چند ماه دیگه گفت منصرف شدم چی؟* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
📊 | 🔻۷ تیرماه سالروز شهادت شهید دکتر سید محمد حسینی بهشتی گرامی باد
حاج‌قاسم‌میگفت.. ازخدا‌یڪ‌چیز‌خواستم🖐🏻.! خواستم‌ڪه‌خدایا‌اگر‌بخواهم‌به‌ انقلاب‌اسلامۍخدمت‌ڪنم.. بایدخودم‌راوقف‌انقلاب‌ڪنم.. ازخداخواستم‌اینقدر‌به‌من‌مشغله‌بدهد که‌حتۍفڪر‌گناه‌هم‌نڪنم:)..! 【❁📻】• ‹ > ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌【❁📻】• ‹ > ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌【❁📻】• ‹ > ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ـــــ𖧷ـــــ
[💧~نشون‌دادنِ تصـویرامام‌‌خامنہ‌اے توے شبکہ هاے ماهواره‌اے بینُ المللی ممنوع اسـت چرا؟ چون یک دختر آلمانے فقط با دیدنِ چھره آقـا مسلمان شد![♥️] 【❁📻】• ‹ > ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌【❁📻】• ‹ > ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌【❁📻】• ‹ > ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ـ ـ ـ ـــــ𖧷ـــــ ـ ـ
^^ قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱۝ 🌿 شبتون‌حسینۍ✨ دعاۍفرج‌آقا‌جانمون‌فراموش‌نشھ🌼🧡
رفاقت با امام زمان... خیلی سخت نیست! توی اتاقتون یه پشتی بزارین.. آقا رو دعوت کنین.. یه خلوت نیمه شب کافیه.. آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه! 🚛⃟🌵¦⇢ 🚛⃟🌵¦⇢ ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ ⇢ @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
أࢦســــلام ؏ليڪ يازينــــب🍃:))
‹🍧🌸› ‌ •° ‌یقینا اگہ اون‌‌ فرصتۍ رو کہ‌ صرف‌ زیبایۍ‌ِ ظاهرت و عکست کردۍ رو صرف باطنت میکردۍ ؛ وضعیتت ازین بهتر بود💔:)!" •°
‹📻🖇› ‌ •° چندتاقلب‌برا؎امام‌زمانت‌ شڪارڪرد؎؟! چَندتامون‌غصه‌خورِامام‌زمانیم؟! رفقا!توجنگ،چیز؎ڪه‌بین‌شھداجا افتاده‌بوداین‌بودڪه‌می‌گفتن(: امام‌زمان!دردوبلات‌به‌جون‌من!! پا؎ڪارامام‌‌زمانت‌باش..! •
امام‌رضا عازم‌حرمت هستم...😭 خواهش میکنم‌بی جواب نزار...
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبدِ الله اَلسَّلامُ عَلَيكَ يَابْنَ رَسُوْلِ الله اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَا بْنَ اَميِر المُؤمِنِيَن وَ ابْنَ سَيِدِ الوَصيّيَن اَلسَّلامُ عَلَيكَ يَا بْنَ فاطِمَةَ سَيِدَةِ نِساءِ العْالَمِينَ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَا ثَارَ الله وَ اَبنِ ثَارِهَ وَالوِتْرَ الْمَوْتُورِ اَلسَّلامُ عَلَيكَ وَ عَلي الَأرواحِ الَّتِي حَلَتْ بِفِنآئِكَ عَلَيكُمْ مِنْي جَمِيعاً سَلامُ اللهِ اَبداً ما بَقَيتُ وَ بَقِيَ الَّليلِ وَ النَّهارُ يا اَباعَبدِ اللِه لَقَدْ عَظُمَتِ الرَّزِيَّةُ وَ جَلَتْ وَ عَظُمَتِ الُمصيبَةُ بِكَ عَلَينْا وَ عَلي جَميِع اَهْلِ الِأسْلِام وَ جَلَّتْ وَ عَظُمَتِ اَلمُصيبَتكَ في السَّمواتِ عَلي جَميع اَهْلِ السَّمواتِ فَلَعِنَ اللهُ اُمَّةً اَسَسَتْ اَساسَ الظُّلمِ وَ الجُورِ عَلَيكُمْ اَهْلِ البَيتِ وَلَعَنْ اللهُ اُمَّةً  دَفَعَتْكُمْ عَنْ مَقامِكُمْ ، وَ اَزالَتْكُمْ ْ عَنْ مَراتِبِكُمُ الَّتي رَتَبِكُمُ اللهُ فيها وَ لَعَنَ اللهُ اُمةً قَتَلَتكُم ْوَ لَعَنَ اللهُ المُمهِدِينَ لَهُمْ بِا لتَمكيِن مِنْ قِتالِكُمْ بَرِئتُ اِلَي اللهِ وَ اِلَيكُمْ مِنهُمْ وَ اَشياعِهِمْ وَ اَتْباعِهِمْ وَ اَوْليائهِمْ يا اَبا عَبدِ الله اِني سِلْمٌ ِلِمَنْ سالَمَكُمْ وَ حَربٌ لِمَنْ حارَبَكُم اِلي يُومِ القِيمةِ وَ لَعَنَ اللهُ الُ زِيادٍ وَ ال مَروانَ وَلَعَنَ اللهُ بَنِي اُمَيةَ قاطِبَةً وَ لَعَنَ اللهُ بْنَ مَرجانَةً وَ لَعَنَ اللهُ عُمَرِبْنِ سَعْد وَ لَعَنَ اللهُ شِمراً وَلَعَنَ اللهُ اُمةً اَسْرَجَتْ وَالجَمَتْ وَ تَنَقَّبَتْ لِقِتالِكَ بِاَبي اَنتَ وَ اُمّي لَقَدْ عَظُمَ مُصابي بِكَ فَاَسئلُ اللهَ الَّذي اَكرَمَ مَقامَكَ وَ اَكْرَمَني بک اَنْ يَرزُقَني طَلَبَ ثارِكَ مَعَ اِمامٍ مَنصُورٍ مِنْ اَهْلِ بَيْتِ مُحَمَّدٍ صَلي اللهُ عَلَيهِ وَ الِه اَللّهُمَّ اَجْعَلني عِندكَ وَجيهًا با الحُسَينِ عَليهِ السَّلامُ فيِ الدُنيا وَ الأخِرَةِ يا اَبا عَبْدِ اللهِ اِني اَتَقرَّبُ اِليَ اللهِ وَ اِلَي رَسُولِهِ وَ اِلَي اَمير الُمؤمِنينَ وَ اِلي فاطِمَةً وَ ِالي الْحَسَنْ وَ اِلَيكَ ِبمُوالاتِكَ وَ بالَبرائةِ ِممنِ اَسَّس اساسَ ذلِكَ وَ بَني عَليهِ بُنيانَهُ وَ جَري في ظُلمِه وَجَوْرِه عَلَيْكُمْ وَ عَلي اَشياعِكُمَ بَرِئتُ اِليَ اللهِ وَ اِليكُمْ مِنْهُمْ وَ اَتَقَربُ اِلَي اللِه ثمَّ اِلَيكُمْ بِموالاتِكُمْ وَ مُوالاةِ وَلِيكُمْ وَ بِالبَرائةِ مِنْ اَعدائِكُمْ وَ النّاصِبينَ لَكُمُ الْحَرْبَ وَبالبرآئةِ مِنْ اَشياعِهمْ وَ اَتباعِهمْ اِنيّ سِلمٌ لِمَنْ سالَمَكُمْ وَ حَربٌ لِمَنْ حارَبَكُمْ و ولٌّي لِمَن والاكُمْ وَ عَدُ وٌّ لِمَنْ عاداكٌمْ فَاسُئلُ الله اَلذي اَكرَمَني بِمَعرفَتِكُمْ وَ مَعرفَةِ اَوليائِكُمْ وَرَزَقنِي اَلبرائَةَ مِن اَعدائِكُمْ اَنْ يَجعَلنِي مَعَكُمْ في الدُّنيا وَ الاخرةِ وَ اَن يُثَبِتَ لي عِنْدَكُمْ قَدَمَ صِدْقٍ في الدُّنيا وَالأخرهِ وَ اَسَئلهُ اَن يُبَلغَنيَ المَقامَ الَمحمودَ لَكُمُ عِنْدَ اللهِ وَ اَنْ يَرزُقَني طَلَبَ ثاري مَعَ اِمامٍ هُدي ظاهِرٍ ناطِقٍ بالحَقِ مِنْكُمْ وَ اَسئلُ اللهَ بِحَقِكُمْ وَ بِالشَانِ اَلذيِ لَكُمْ عِندهُ اَنْ يَعطنِي بِمصابي بِكُمْ اَفْضَلَ ما يُعطي مُصاباً بِمُصيبةً ما اَعْظَمَها وَ اَعظمَ رَزَيِتها ِفي اِلاسلامِ وَ في جَميعَ السَّمواتِ وَ الارضِ اَللهُمَّ اجْعَلني في مَقامي هذا ِممَنْ تَنالُهُ مِنكَ صلَواتٌ وَ رحمةٌ وَ مَغفِرهٌ اَللهُمَّ اَجْعَلْ مَحيايَ مَحيا محمدٍ و ال مُحمد وَ مَماتي مَماتَ مُحمدٍ وَ ال مُحمدٍ اَللهمَّ اِنَّ هذا يَوْمٌ تَبركَتْ به بنوامَيَةَ وَ ابْنُ اكِلةَ الأَكبادِ الَّلعينُ ابنُ اللعينِ عَلي لِسانِك وَ لِسانِ نَبِيكَ صليَّ الله عليهِ و اله في كُلِ مَوْطِن وَ مَوقِفٍ وَقَفٍ فيهِ نَبيكَ صلي الله عليهِ وآله اللهمَّ الَعن اَبا سُفيانَ وَ معاويةَ وَ يزيدَ بْنَ مُعاويةَ عَليهِمْ مِنكَ الَّلعنةُ اَبَدَ الابِدينَ وَ هَذا يَوْمٌ فَرِحَتْ به ال زِيادٍ وَ الُ مَروانَ بِقَتلِهمْ اَلحسُيَن صَلواتُ اللهِ عَليهِ اَللهُمَّ فَضاعَفْ عَليهمُ اللعنَ منكَ وَالعذابِ الأَليمَ اللهمَّ اني اتقربُ اليكَ في هذا اليومِ وَفي مَوقفي هذا وَ اَيام حَيوتي بِالبرآئةِ مِنهم وَاللعنةِ عَليهَمّْ وبالموالاه لنبیک وآل نبیک علیه وعلیهم السلامُ 👇🏻
🌿 پس مي گويي صَد مرتبه اللهمَّ العن اولَ ظالم ظلمَ حقَّ محمد و ال محمد و اخِرَ تابِع له علي ذالكَ اللهمَّ العنِ العصابةَ التي جاهدتِ الُحسين وَشايعتْ و بايِعتْ و تابِعتْ علي قِتله اللهمَّ العنهم جميعاً پس ميگوئي صد مرتبه السلام عليكَ يا ابا عَبداللهِ وَ علي الاَرواح الَّتي حَلت بفنآئِكَ عليكَ مِني سلامُ الله ابداً ما بَقيتُ وَ بقيَ الليلُ وَ النهارَوَ لاجعلهُ اللهُ اخرَ العهدِمني لزيارتكم السلامُ علي الحسين وعلي علي بن الحسين و علي اولاد الحسين و علي اصحاب الحسين پس مي گوئي: اللهمَ خُصَّ انتَ اَوّل ظالم باللعن مني وَابدَءُ به اولاًثمَّ الثاني وَالثالث َوَالرابعَ اللهمَّ العنِ يزيد خامساً و العن عبيدَ اللهِ بن زيادٍ و ابن مرجانةَ و عمربن سعد وَ شمراً و ال ابي سفيانَ وَال زياد و ال مروان و الي يوم القيامَة پس سجده مي روي و ميگوئي:  اللهمَّ لكَ الحَمد حمدَ الشاكرينَ لَكَ علي مصابهم الحمدُ للهِ علي عَظيمِ رَزيتي اللهمَّ ارزقني شَفاعَةَ الْحُسَيْنِ يَوْمَ الْوُروُدِ وَثبِتْ لي قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدِكَ مَعَ الحُسَينِ وَ اَصْحابِ الحُسَينِ الَّذينَ بَذَلُوا مُهْجُهْم دُوْنَ الحُسَينِ عَلَيه السَّلام. 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قربون کبوترات بشم... دارم پر پر میشم😭! رضاجان بابایی تو که ابروم رو خریدی...💔 پناهم باش باباجانم....😭