eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
: توان ما‌ به‌ همان‌ اندازه‌اۍ است‌ ڪہ بہ خـدا‌ متڪـے هستیم! اگر‌ از خدا جدا‌ شویم،قطعا‌ خستہ خواهیم‌ شد.
🔰 | 🔻امام‌خامنه‌ای: فضیلتشان گمنامی است. هنوز خیلی‌ها نامشان را نمی‌دانند، و از آن عجیب‌تر، بزرگی کاری که آن‌ها کردند را نمی‌دانند. اما اینجا، کسی هست که ناشناخته‌ها را می‌شناسد.اینجا کسی هست که با «غریبان» غـریبی کند. و بـرای همین هـم قلوب اولیای آن سفرکردگانِ به مجلس کرامت مرتضوی و حسینی و زینبی، هوای دیدار او را می‌کند تا آهنگِ ارادت او کنند و هدیه‌ی عنایت بگیرند. ۱۳۹۳/۱۱/۲۸
عَطرحَریم‌شـٰاه‌خراسان‌چِہ‌‌جان‌اَفزاست.. آن‌جَنَتۍکِہ‌گُفتِہ‌خدامَشھدالرِضـٰاست💛!'
گمنام‌یعنۍکسۍکه... حتۍنخواست‌بھ‌اندازه‌نامی ازدنیاسهم‌داشتھ‌باشد‌🌿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
التماس دعا در قنوت های پرخیر و برکت‌تون...🍃
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۷٠ 📕 آن شب مادر گفت که بیتا خانم برای چندمین بار زن
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۷۱ 📕 –چی شده؟ تو این اوضاع چه وقت نیومدنه. –ببخشید حالم خوب نیست، نمی‌تونم... حرفم را برید. –چرا؟ دیروزم که مرخصی ساعتی گرفتی؟ اتفاقی افتاده؟ در دلم قند آب شد که حالم را می‌پرسد. نگذاشت چند لحظه از شادی‌ام بگذرد پرسید: –دیروز با پری‌ناز کجا رفتید؟ هر چی زنگ میزنم جواب نمیده. با حرفش انگار پتکی بر سرم کوبیده شد. با استرس پرسیدم: –یعنی چی جواب نمیده؟ –اهوم. الان جواب ندادن رو برات معنی کنم؟ چرا سوالم رو با سوال جواب میدی؟ –جای خاصی نرفتیم، پری‌ناز من رو برد محل کارش رو نشونم بده. –برای چی؟ حالا چی شده شما اینقدر با هم اوکی شدید؟ تا همین چند وقت پیش که... –من مشکلی باهاش نداشتم، اون خودش به من گیر می‌داد. بعد یه مدت نمی‌دونم چرا مهربون شده بود. صدایش را کمی بالا برد. –شده بود؟ –کلی گفتم. حرف مرا تکرار کرد. –که کلی گفتی، باید از خود پری‌ناز بپرسم. باشه، پس امروز استراحت کن، خداحافظ تا فردا. هنوز من خداحافظی نکرده بودم که گوشی را قطع کرد. وارد اتاق کار ستاره که شدم، دستکش نایلونی‌اش را از دستش خارج کرد و با هم دست دادیم. با لبخند گفت: –می‌دونی موقعی که زنگ زدی کی اینجا بود؟ –نه، کی؟ –مادر شوهر آیندت. –کیو می‌گی؟ –همونکه منتظر نگهش داشتید دیگه. –آهان بیتا خانم رو میگی؟ –آره، چرا بهش یه جوابی نمیدید؟ بیچاره ناراحت بود می‌گفت همش امروز و فردا می‌کنن. –راستش خانوادم مخالفن. ولی چون من میگم جواب مثبت بدید اونام نمی‌دونن چیکار کنن. ستاره اشاره کرد روی تخت دراز بکشم. –قرار بود ماساژ صورت بهت یاد بدم درسته؟ –آره، ولی الان امدم سردردم رو آروم کنی، شقیقه‌هام خیلی درد می‌کنه. –نکنه توام میگرن داری؟ خوابت به هم نریخته؟ از چیزی عصبی شدی؟ –هر دو. فکر نکنم میگرن باشه، کمی دستش را چرب کرد و با سرانگشتانش شروع به ماساژ کرد. –خب چرا خانوادت جوابشون منفیه؟ مگه پسر مشکلی داره؟ –مشکل که خیلی داره، اصلا به خانواده ما نمی‌خوره. دستش از ماساژ دادن باز ماند و صورتم را نگاه کرد. –خب پس چرا تو جوابت مثبته؟ چشم‌هایم را بستم و آهی کشیدم. –نمی‌دونم. شاید چون فقط می‌خوام وضعیتم عوض بشه، از این وضعیت خسته شدم. دوباره انگشتانش حرکت کرد. –اینجوری که وضعیتت بدتر میشه و چند وقت دیگه صبح تا شب حسرت همین وضعیتت رو می‌خوری. البته بیتا خانم حدس میزنه جوابتون منفی باشه‌ها، چون می‌گفت پسر مریم خانم رو رد کردی دیگه چه برسه به پسر این. فقط براش عجیب بود چرا اینقدر دست دست می‌کنید. با یاد اوری خواستگاری راستین قلبم فشرده شد، کاش خواستگاری‌اش واقعی بود. کاش بود. ستاره زیر چشمی نگاهم کرد و ادامه داد: –اون روز که کنار ماشین پسر مریم‌خانم دیدمت فکر کردم خبریه. چرا بهش جواب منفی دادی؟ چشم‌هایم را باز کردم و نگاهش کرد. تار می‌دیدمش. دوباره دستهایش متوقف شد. –حرف بدی زدم؟ چرا ناراحت شدی؟ سرم را به علامت منفی تکان دادم. ناراحت شد. –ببخشید نمی‌دونستم از حرفم ناراحت میشی. –نه، به خاطر حرف تو نیست. ناراحتیم از سرنوشت خودمه. فقط نگاهم کرد. وقتی تمام ماجرای خودم و راستین را برایش تعریف کردم، از ناراحتی روی صندلی کنار تخت نشست و سرش را پایین انداخت. –بهش علاقه پیدا کردی؟ از سوالش نفسم بند آمد. سکوت کردم. –معلومه که یه حسی نسبت بهش داری وقتی اسمش رو آوردم پوستت زیر دستم داغ شد. خجالت زده مسیر نگاهم را تغییر دادم. بلند شد و سرزنش‌وار نگاهم کرد. –لابد الانم میخوای به پسر بیتا خانم جواب مثبت بدی که اون رو فراموش کنی، درسته؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم. آهی کشید و زمزمه‌وار گفت: –چرا همیشه اینطوریه؟ عشق همه‌جورش عذابه، چه بهش برسی چه نرسی. سوالی نگاهش کردم. دوباره روی صندلی نشست. –خود من وقتی ازدواج کردم اونقدر راضی بودم که فکر می‌کردم دیگه خوشبخت ترین آدم روی زمینم. چون دیوانه‌وار دوسش داشتم. ولی خیلی زود فهمیدم که اشتباه کردم. عاشق شدن بد نیست، ولی مشکل من اینجا بود که آرامش داشتن و خوشبختیم رو وابسته کرده بودم به یکی دیگه... با تعجب پرسیدم: –خب آدم ازدواج میکنه که خوشبخت بشه دیگه. لبخند زد و سرش را به طرفین تکان داد. –نه، اشتباه نکن. ما باید اول خوشبخت باشیم بعد ازدواج کنیم. وقتی به تنهایی احساس خوشبختی کردیم بدون وابستگی به آدمها، اون موقع وقت ازدواجمونه، حالا هر کسی تو یه سنی این حس رو پیدا می‌کنه، ولی کارای ما برعکسه، همین که عاشق میشیم می‌خواهیم به وصال برسیم چون خودمون رو خوشبخت می‌دونیم. سرگردان نگاهش کردم. او دنباله‌ی حرفش را گرفت: –بعد از ازدواج زیاد خوشحالیم طول نکشید. اون معتاد شد. وقتی فهمیدم، دنیا روی سرم آوار شد. همون لحظه خودم رو بدبخت‌ترین آدم روی زمین احساس کردم. اون خودش رو عاشق‌تر از من می‌دونست ولی عشق مانع معتاد شدنش نشد. چشم‌هایم گرد شد. –یعنی چی؟* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد.
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۷۱ 📕 –چی شده؟ تو این اوضاع چه وقت نیومدنه. –ببخشید
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۷۲ 📕 –یعنی اول باید عشق رو فهمید بعد عاشق شد. اون موقع‌ها معنی عشق رو نمی‌فهمیدم. یه روز بابام گفت، این پسر اهل زندگی نیست. گفتم من به جز اون با کس دیگه‌ایی نمی‌تونم زندگی کنم. بابام گفت: "گشنگی نکشیدی عاشقی یادت بره." اون موقع حرفش رو ندید گرفتم با خودم گفتم بابام نمی‌تونه من رو درک کنه، وقتی شوهرم معتاد و بیکار شد منظورش رو کاملا درک کردم. عشقی که با گرسنگی و سختی تبدیل به نفرت بشه که عشق نیست. عشقم عشق نبود، وقتی این رو خودم فهمیدم نخواستم دیگران هم بفهمند، برای همین پیش خودم گفتم من باید به همه ثابت کنم که عاشقی فقط واسه روزهای سیری و خوشی نیست. خواستم همه فکر کنن که عشق من با همه فرق داره، شاید غرورم اجازه نداد کم بیارم. این قضیه‌ باعث شد حرف بابام رو خیلی خوب با گوشت و پوست و استخونم بفهمم. –یعنی به خاطر حرف پدرت سوختی و ساختی؟ –اونم یه دلیلش بود. با همه چیزش ساختم. خیلی سخت بود بخصوص وقتی پسرم به دنیا امد، خیلی سخت‌تر گذشت. ولی گذشت. الان تازه بعد از چند سال زندگیم داره بهتر میشه، شوهرم برای چندمین بار ترک کرده و یه مدتیه یه کار نیمه وقت گرفته، آخه اینا که ترک می‌کنن یه مدت نباید کار کنن، حالا دیگه دورش تموم شده و مشغول کار شده. نفس عمیقی کشید و دوباره شروع به ماساژ پیشانی‌ام کرد. –تو این مدت از بس سختی کشیدم انگار منعطف شدم. گاهی با خودم می‌گم به هیچی مطمئن نباش، شاید شوهرت دوباره به اون شرایط بد برگرده، تو از الان که زندگیت خوبه لذت ببر و خوب زندگی کن، آینده رو هم بسپار به خدا. با احتیاط پرسیدم: –یعنی...الان دیگه عاشقش نیستی؟ لبخند زد. –الانم عاشقشم، ولی نه مثل اون موقع‌ها، بی‌توقع دوسش دارم. الان عشقم می‌فهمه که شوهرم قرار نیست برای من بمیره، قرار نیست همیشه من اولویتش باشم. قراره من عاشقش باشم همین. این عشق توی دلم تنهاست، دنبال محبت نیست، همین به من احساس خوشبختی میده با تمام عیبهای شوهرم. عشقی که الان توی دلمه برام خیلی باارزش تره، چون براش خیلی زحمت کشیدم، چون خودم ساختمش، همین باعث میشه شوق زندگی داشته باشم و دیگه از مشکلات شوهرم راحت بگذرم. نفسم را بیرون دادم. –آدم یاد عشق‌های افسانه‌ایی میوفته. –واقعا هم عاشقهای واقعی اونا بودن. برای همین بعد از این همه سال هنوزم سر زبونها هستن. چون برای عشقشون سالها رنج دیدن، حتی گاهی فدای عشقشون شدن. به خانه که آمدم چند بار گوشی‌ام را برداشتم تا به راستین زنگ بزنم و از پری‌ناز خبر بگیرم ولی هر دفعه پشیمان شدم. با خودم گفتم عصر که پیش نورا بروم می‌توانم از او یا مریم خانم پیگیر شوم. ولی دیدم نمی‌توانم تا عصر صبر کنم. کمی در اتاقم قدم زدم. ناگهان فکری به سرم زد. می‌توانستم از خانم ولدی خبر بگیرم. فوری به شرکت زنگ زدم. بلعمی گوشی را برداشت. بعد از احوالپرسی و جواب دادن به سوالهای بلعمی که چرا شرکت نرفته‌ام، گفتم: –بلعمی جان میشه به ولدی بگی چند دقیقه دیگه به موبایلم زنگ بزنه، من شمارش رو ندارم. –میخوای شمارش رو بهت بدم؟ یا میخوای بگم بیاد پشت خط؟ –نه‌ همون شمارش رو بده. نمی‌خواستم بلعمی متوجه حرفهای ما بشود. بعد از گرفتن شماره‌اش فوری با موبایلش تماس گرفتم. ولدی تا گوشی را برداشت از اوضاع و احوال شرکت و راستین پرسیدم. صدایش را پایین اورد و گفت: –یه نیم ساعتی میشه که پری‌ناز امده، از وقتی هم امده صدای دعواشون میاد. هراسان پرسیدم: –دعوا چرا؟ –والا درست نفهمیدم، هر دقیقه سر یه چیزی بحث می‌کنن. موقعی که چایی بردم داشتن در مورد خواستگاری حرف میزدن. تا حالا آقا می‌گفت زودتر ازدواج کنیم پری‌ناز قبول نمی‌کرد. از امروز اوضاع تغییر کرده، پری‌ناز داشت به آقا اصرار می‌کرد که خیلی زود عقد کنن. از حرفش قلبم ریخت. با صدای بلندی گفتم: –چی؟ چی گفتی؟ –وای چرا داد میزنی؟ گوشم کر شد.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۷۲ 📕 –یعنی اول باید عشق رو فهمید بعد عاشق شد. اون
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۷۳📕 از این همه اطلاعات ولدی تعجب کردم. پس درست است که می‌گویند آبدارچی‌ها منبع مهم اطلاعات هستن. تماس را که قطع کردم. با یاد آوری حرفهایی که شنیده بودم دستهایم یخ شد. مادر از پیاده روی آمده بود و در آشپزخانه مشغول بود. بی هدف در خانه راه می‌رفتم. مادر پرسید: –ماساژ تاثیری نداشت؟ ایستادم. از نگاه منتظرش فهمیدم که باید جواب بدهم، کمی سوالش را در ذهنم حلاجی کردم. یادم آمد که سردرد داشتم. –چرا... چرا...تاثیر داشت. بعد دوباره به راه رفتنم ادامه دادم. –وا! پس چرا عین مرغ سر کنده اینور و اونور میری؟ دوباره ایستادم. نگاهش کردم. به حرفش فکر کردم. "مرغ سرکنده؟ یا مرغ پر کنده؟ "از تصور هر دو جمله چندشم شد. به سوال مادر فکر کردم. ولی جوابی برایش نداشتم. به طرف اتاقم پا کج کردم. مادر شروع به غر زدن کرد. –از بیکاری زده به سرت، خب حداقل تا من بیام آشپزخونه رو جمع و جور می‌کردی، سرتم گرم میشد. به خاطر خودت میگم، آدم که مشغول باشه کمتر فکر و خیال می‌کنه اینجوری مثل تو نمیشه. فوری لباسهایم را پوشیدم. باید به شرکت می‌رفتم. شاید خودم بروم بهتر بدانم چه خبر است. مادر با دیدنم پرسید: –کجا؟ –مگه نگفتی سرم گرم بشه؟ سرم که خوب شده، نمونم خونه بهتره، میرم شرکت. مادر زیر لب گفت: –حاضره با هر بدبختی که هست بره سرکار ولی یه ظرف تو خونه برنداره بزاره اونور. وقت نداشتم بمانم و جر و بحث کنم. فوری از خانه بیرون زدم. استرس و دلشوره امانم را بریده بود. کیف پولم را نگاهی انداختم. یک تراول پنجاه تومانی داخلش بود. خودکاری از کیفم درآوردم و رویش نوشتم. " هدیه برای سجاد کوچولو" اسم پسر پری‌خانم همسایه‌ی طبقه‌ی هم‌کف سجاد بود. همین که آسانسور در طبقه‌ی همکف ایستاد بیرون آمدم و نگاهی به اطراف انداختم. کسی نبود. اسکناس را از لای در آپارتمان پری خانم داخل انداختم و به سرعت باد از در بیرون آمدم. از همان سر خیابان یک تاکسی دربست گرفتم تا زودتر به شرکت برسم. وارد که شدم بلعمی سرجای خودش نبود. همه جا ساکت بود. در اتاق راستین بسته بود. به اتاقم رفتم. آقای طراوت کلافه جلوی میزش ایستاده بود و به صفحه‌ی گوشی‌اش زل زده بود. با دیدن من چشم هایش را تا آخر باز کرد. –شما امدید؟ مگه مریض نبودید. سعی کردم لبخند بزنم. –یه کم بهتر شدم. گفتم بیام بهتره. همانطور که داشت چیزی تایپ می‌کرد گفت: –خب می‌موندی خونه بیشتر استراحت می‌کردی. همان موقع بلعمی وارد اتاق شد. با دیدنم با تعجب نگاهم کرد. –خودتی؟ تو چرا عین جن میمونی؟ چند دقیقه پیش که پشت خط توی خونتون بودی. –تو خودت عین جن می‌مونی، الان که پشت میزت نبودی یهو چی شد ظاهر شدی. صدای پری‌ناز را شنیدم که بلعمی را صدا میزد. بلعمی جوابی که می‌خواست بدهد در دهنش ماند. چند دقیقه از رفتن بلعمی نگذشته بود که دوباره آمد و به من اشاره کرد. –بدو که احضار شدی. هنوز دستهایم سرد بودند. با اکراه بلند شدم و به طرف اتاق راستین رفتم. در را که باز کردم با دیدن پری‌ناز پشت میز خشکم زد. با اخم گفت: –در رو ببند بیا داخل. در را بستم. چهره‌اش خیلی فرق کرده بود، در صورتش دقیق شدم، تازه فهمیدم آرایش ندارد. این همه تغییر برایم باور کردنی نبود. پرسیدم: –آقای چگینی کجان؟ بلعمی گفت کارم داره. از جایش بلند شد و به سمتم آمد. –من گفتم صدات بزنه. وقتی شنیدم نیومدی خیلی خوشحال شدم. فکر کردم سر عقل امدی و میخوای شرّت رو از سر ما کم کنی. ولی انگار تو ول کن ما نیستی. از حرفهایش گیج شدم. –منظورت چیه؟ روبرویم ایستاد. من هنوز همانجا جلوی در ایستاده بودم. زل زد به چشمهایم، تنفرش را کاملا احساس می‌کردم. –کی میخوای دست از این فضولیات برداری؟ اول زیرآب کامران رو پیش راستین زدی، حالا هم نوبت منه؟ قیافه‌اش یک جوری شده بود که باعث استرسم می‌شد. –من؟... من زیرآب کسی رو نزدم. اصلا من چیکار به شماها دارم. دندانهایش را روی هم فشار داد. –اون روز چرا راستین به بلعمی گفته بود نیاد سرکار؟ –کدوم روز؟ –همون روز که تو یه جوری زیرآب کامران رو زدی که کلا راستین دیگه نمیخواد باهاش شریک باشه. اصلا شما دوتا تنهایی اینجا چیکار داشتید؟ –ما تنها نبودیم. خانم ولدی هم بود. اصلا خود آقای طراوت آخر وقت امد دید که... حرفم را برید و با صدایی که سعی در کنترلش می‌کرد گفت: –آره دید. اینم دید که تو سوار ماشین راستین شدی. –اون خودش اصرار کرد تا سر خیابون... سرش را نزدیکتر آورد. ↠ @Banoyi_dameshgh
﷽(••"♡"•• بگویم🌿 ”دنیاجاۍماندن‌نیستـ بھ‌چگونه‌رفتنت‌فڪر‌ڪن ! مُردن‌یاشهادتـ♥️“ 🗞⃟ ☕️¦⇢ •• 🗞⃟ ☕️¦⇢ •• ـ ـ ـ ـــــ𖧷ـــــ ـ ـ ـ
‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‹❤️🌹› •• کوچه هایمان را به نامشان کردیم که هرگاه آدرس منزلمان را می‌دهیم بدانیم از گذرگاه خون کدام شهید است که با آرامش به خانه می‌رسیم ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•• 🌹⃟ ❤️¦⇢ •• ❤️⃟ 🌹¦⇢ •• ـ ـ ـــــ𖧷ـــــ ـ ـ
‹⛓🔗› •• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هَمـیشِـہ‌مۍگُـفـت: بَـرٰاۍاینڪِہ‌گِـره‌مُحَـبَـت‌مـٰا بَـرٰاۍهَمـیشِـہ‌مُحڪَـم‌بِشـہ بـٰایَـددَرحَـق‌هَـم‌دیگِـہ‌دُعـٰاڪُنیـم..! شَهـید‌عَبـٰاس‌دٰانِشگَـر🌿•• •• 🔗⃟ ⛓¦⇢ •• ⛓⃟ 🔗¦⇢ •• ـ ـ ـ ـــــ𖧷ـــــ ـ ـ ـ
رفاقت با امام زمان... خیلی سخت نیست! توی اتاقتون یه پشتی بزارین.. آقا رو دعوت کنین.. یه خلوت نیمه شب کافیه.. آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه! 🚛⃟🌵¦⇢ 🚛⃟🌵¦⇢ ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ ⇢ @Banoyi_dameshgh
^^ قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱۝ 🌿 شبتون‌حسینۍ✨ دعاۍفرج‌آقا‌جانمون‌فراموش‌نشھ🌼🧡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
أࢦـــسـلام ؏ࢦيڪ يا جــ🖤ـواډ 🕊:))
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبدِ الله اَلسَّلامُ عَلَيكَ يَابْنَ رَسُوْلِ الله اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَا بْنَ اَميِر المُؤمِنِيَن وَ ابْنَ سَيِدِ الوَصيّيَن اَلسَّلامُ عَلَيكَ يَا بْنَ فاطِمَةَ سَيِدَةِ نِساءِ العْالَمِينَ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَا ثَارَ الله وَ اَبنِ ثَارِهَ وَالوِتْرَ الْمَوْتُورِ اَلسَّلامُ عَلَيكَ وَ عَلي الَأرواحِ الَّتِي حَلَتْ بِفِنآئِكَ عَلَيكُمْ مِنْي جَمِيعاً سَلامُ اللهِ اَبداً ما بَقَيتُ وَ بَقِيَ الَّليلِ وَ النَّهارُ يا اَباعَبدِ اللِه لَقَدْ عَظُمَتِ الرَّزِيَّةُ وَ جَلَتْ وَ عَظُمَتِ الُمصيبَةُ بِكَ عَلَينْا وَ عَلي جَميِع اَهْلِ الِأسْلِام وَ جَلَّتْ وَ عَظُمَتِ اَلمُصيبَتكَ في السَّمواتِ عَلي جَميع اَهْلِ السَّمواتِ فَلَعِنَ اللهُ اُمَّةً اَسَسَتْ اَساسَ الظُّلمِ وَ الجُورِ عَلَيكُمْ اَهْلِ البَيتِ وَلَعَنْ اللهُ اُمَّةً  دَفَعَتْكُمْ عَنْ مَقامِكُمْ ، وَ اَزالَتْكُمْ ْ عَنْ مَراتِبِكُمُ الَّتي رَتَبِكُمُ اللهُ فيها وَ لَعَنَ اللهُ اُمةً قَتَلَتكُم ْوَ لَعَنَ اللهُ المُمهِدِينَ لَهُمْ بِا لتَمكيِن مِنْ قِتالِكُمْ بَرِئتُ اِلَي اللهِ وَ اِلَيكُمْ مِنهُمْ وَ اَشياعِهِمْ وَ اَتْباعِهِمْ وَ اَوْليائهِمْ يا اَبا عَبدِ الله اِني سِلْمٌ ِلِمَنْ سالَمَكُمْ وَ حَربٌ لِمَنْ حارَبَكُم اِلي يُومِ القِيمةِ وَ لَعَنَ اللهُ الُ زِيادٍ وَ ال مَروانَ وَلَعَنَ اللهُ بَنِي اُمَيةَ قاطِبَةً وَ لَعَنَ اللهُ بْنَ مَرجانَةً وَ لَعَنَ اللهُ عُمَرِبْنِ سَعْد وَ لَعَنَ اللهُ شِمراً وَلَعَنَ اللهُ اُمةً اَسْرَجَتْ وَالجَمَتْ وَ تَنَقَّبَتْ لِقِتالِكَ بِاَبي اَنتَ وَ اُمّي لَقَدْ عَظُمَ مُصابي بِكَ فَاَسئلُ اللهَ الَّذي اَكرَمَ مَقامَكَ وَ اَكْرَمَني بک اَنْ يَرزُقَني طَلَبَ ثارِكَ مَعَ اِمامٍ مَنصُورٍ مِنْ اَهْلِ بَيْتِ مُحَمَّدٍ صَلي اللهُ عَلَيهِ وَ الِه اَللّهُمَّ اَجْعَلني عِندكَ وَجيهًا با الحُسَينِ عَليهِ السَّلامُ فيِ الدُنيا وَ الأخِرَةِ يا اَبا عَبْدِ اللهِ اِني اَتَقرَّبُ اِليَ اللهِ وَ اِلَي رَسُولِهِ وَ اِلَي اَمير الُمؤمِنينَ وَ اِلي فاطِمَةً وَ ِالي الْحَسَنْ وَ اِلَيكَ ِبمُوالاتِكَ وَ بالَبرائةِ ِممنِ اَسَّس اساسَ ذلِكَ وَ بَني عَليهِ بُنيانَهُ وَ جَري في ظُلمِه وَجَوْرِه عَلَيْكُمْ وَ عَلي اَشياعِكُمَ بَرِئتُ اِليَ اللهِ وَ اِليكُمْ مِنْهُمْ وَ اَتَقَربُ اِلَي اللِه ثمَّ اِلَيكُمْ بِموالاتِكُمْ وَ مُوالاةِ وَلِيكُمْ وَ بِالبَرائةِ مِنْ اَعدائِكُمْ وَ النّاصِبينَ لَكُمُ الْحَرْبَ وَبالبرآئةِ مِنْ اَشياعِهمْ وَ اَتباعِهمْ اِنيّ سِلمٌ لِمَنْ سالَمَكُمْ وَ حَربٌ لِمَنْ حارَبَكُمْ و ولٌّي لِمَن والاكُمْ وَ عَدُ وٌّ لِمَنْ عاداكٌمْ فَاسُئلُ الله اَلذي اَكرَمَني بِمَعرفَتِكُمْ وَ مَعرفَةِ اَوليائِكُمْ وَرَزَقنِي اَلبرائَةَ مِن اَعدائِكُمْ اَنْ يَجعَلنِي مَعَكُمْ في الدُّنيا وَ الاخرةِ وَ اَن يُثَبِتَ لي عِنْدَكُمْ قَدَمَ صِدْقٍ في الدُّنيا وَالأخرهِ وَ اَسَئلهُ اَن يُبَلغَنيَ المَقامَ الَمحمودَ لَكُمُ عِنْدَ اللهِ وَ اَنْ يَرزُقَني طَلَبَ ثاري مَعَ اِمامٍ هُدي ظاهِرٍ ناطِقٍ بالحَقِ مِنْكُمْ وَ اَسئلُ اللهَ بِحَقِكُمْ وَ بِالشَانِ اَلذيِ لَكُمْ عِندهُ اَنْ يَعطنِي بِمصابي بِكُمْ اَفْضَلَ ما يُعطي مُصاباً بِمُصيبةً ما اَعْظَمَها وَ اَعظمَ رَزَيِتها ِفي اِلاسلامِ وَ في جَميعَ السَّمواتِ وَ الارضِ اَللهُمَّ اجْعَلني في مَقامي هذا ِممَنْ تَنالُهُ مِنكَ صلَواتٌ وَ رحمةٌ وَ مَغفِرهٌ اَللهُمَّ اَجْعَلْ مَحيايَ مَحيا محمدٍ و ال مُحمد وَ مَماتي مَماتَ مُحمدٍ وَ ال مُحمدٍ اَللهمَّ اِنَّ هذا يَوْمٌ تَبركَتْ به بنوامَيَةَ وَ ابْنُ اكِلةَ الأَكبادِ الَّلعينُ ابنُ اللعينِ عَلي لِسانِك وَ لِسانِ نَبِيكَ صليَّ الله عليهِ و اله في كُلِ مَوْطِن وَ مَوقِفٍ وَقَفٍ فيهِ نَبيكَ صلي الله عليهِ وآله اللهمَّ الَعن اَبا سُفيانَ وَ معاويةَ وَ يزيدَ بْنَ مُعاويةَ عَليهِمْ مِنكَ الَّلعنةُ اَبَدَ الابِدينَ وَ هَذا يَوْمٌ فَرِحَتْ به ال زِيادٍ وَ الُ مَروانَ بِقَتلِهمْ اَلحسُيَن صَلواتُ اللهِ عَليهِ اَللهُمَّ فَضاعَفْ عَليهمُ اللعنَ منكَ وَالعذابِ الأَليمَ اللهمَّ اني اتقربُ اليكَ في هذا اليومِ وَفي مَوقفي هذا وَ اَيام حَيوتي بِالبرآئةِ مِنهم وَاللعنةِ عَليهَمّْ وبالموالاه لنبیک وآل نبیک علیه وعلیهم السلامُ 👇🏻
🌿 پس مي گويي صَد مرتبه اللهمَّ العن اولَ ظالم ظلمَ حقَّ محمد و ال محمد و اخِرَ تابِع له علي ذالكَ اللهمَّ العنِ العصابةَ التي جاهدتِ الُحسين وَشايعتْ و بايِعتْ و تابِعتْ علي قِتله اللهمَّ العنهم جميعاً پس ميگوئي صد مرتبه السلام عليكَ يا ابا عَبداللهِ وَ علي الاَرواح الَّتي حَلت بفنآئِكَ عليكَ مِني سلامُ الله ابداً ما بَقيتُ وَ بقيَ الليلُ وَ النهارَوَ لاجعلهُ اللهُ اخرَ العهدِمني لزيارتكم السلامُ علي الحسين وعلي علي بن الحسين و علي اولاد الحسين و علي اصحاب الحسين پس مي گوئي: اللهمَ خُصَّ انتَ اَوّل ظالم باللعن مني وَابدَءُ به اولاًثمَّ الثاني وَالثالث َوَالرابعَ اللهمَّ العنِ يزيد خامساً و العن عبيدَ اللهِ بن زيادٍ و ابن مرجانةَ و عمربن سعد وَ شمراً و ال ابي سفيانَ وَال زياد و ال مروان و الي يوم القيامَة پس سجده مي روي و ميگوئي:  اللهمَّ لكَ الحَمد حمدَ الشاكرينَ لَكَ علي مصابهم الحمدُ للهِ علي عَظيمِ رَزيتي اللهمَّ ارزقني شَفاعَةَ الْحُسَيْنِ يَوْمَ الْوُروُدِ وَثبِتْ لي قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدِكَ مَعَ الحُسَينِ وَ اَصْحابِ الحُسَينِ الَّذينَ بَذَلُوا مُهْجُهْم دُوْنَ الحُسَينِ عَلَيه السَّلام. 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ویژگـےها و سیࢪه اخلاقـے امام جواد (علیہ‌السلام)🖤 ➕