فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹☁️🎉›
•
•
‹تولدتتـوآسمـوناڪلیمبارك😍🎂›
#شھیدمحسنحججی🌻
•
•
╼┉┉┉‹𑁍›┉┉┉╾
‹🎉☁️› #مناسبتی
‹🎉☁️› #شهید
‹ @Banoyi_dameshgh
📜| #خاطره
🍃| #خبر_شهادت
شب قبل از شهادت محمدرضا احساس کردم
مهر محمدرضا از دلم جدا شده است آن موقع
نیمهشب از خواب بیدار شدم. حالت غریبی
داشتم، آن شب برادر شهیدم در خواب به من
گفت خواهر نگران نباش محمدرضا پیش من
است.
صبح که از خواب بیدار شدم حالم منقلب بود.
به بچهها و همسرم گفتم شما بروید بهشت
زهرا(س) من خانه را مرتب کنم. احساس
میکردم مهمان داریم.عصر بود که همسرم،
مهدیه دخترم و محسن پسر کوچکم از بهشت
زهرا(س)آمدند.
صدای زنگ در بلند شد. به همسرم گفتم حاجی
قوی باش خبر شهادت محمدرضا را آوردهاند.
وقتی حاجی به اتاق بازگشت به من گفت فاطمه
محمدرضا زخمی شده است.
من میدانستم محمدرضا به آرزویش رسیده است....
📝《 @Banoyi_dameshgh 》📝
~حیدࢪیون🍃
🎞 #استوری ۷ روز تا عید غدیر🌿♥️ علیجان! تو در میان امت من مثل سورۀ «قلهوالله» هستی 🔹حدیثی از پ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #استوری
۶ روز تا عید غدیر🌿♥️
نمیشود هم علی را دوست داشت
هم دشمنش را...
یا بینا باش یا کور!
🔹حدیثی از امیرالمومنین
📚 فإِمَّا أَنْ تَعْمَی وَ إِمَّا أَنْ تُبْصِرُ
#روز_شمار_غدیر
~حیدࢪیون🍃
💌#خاطرات_شهدا
🌕شهید مدافعحرم عبدالحسین یوسفیان
♨️اینم عاقبت تأخیر در نماز
صدای اذان را که میشنید، دست از کار میکشیــــد؛ وضو میگرفــــت و بااخــــلاص در درگاه خدایش نمــــاز میخواند. نمازخواندنش دیـــدنی بـــود؛ تا به حال کسی را با این حــــال و خلــــوص ندیده بودم😍
یک روز مأموریتی داشتیم که به لشکر رفته بودیم؛ کارهایمان که تمام شد، سوار ماشین شدیم. صــــدای اذان را میشنیدیم که عبدالحسین گفت: «پیــــاده شوید تا نمازهایمان را اول وقت بخوانیم و برویــــم!» یکی از دوستان گفت: «تا گردان راه زیادی نیســــت؛ در گــــردان نمازمان را میخوانیــــم»🤨
در طول مسیــــر، عبدالحسین دائمــــاً میگفت: «اگر در زمــــانِ نماز اول وقت تأخیــــر بیفتد، در تمام کارها تأخیــــر میُفتد!» یکهــــو برای ماشین اتفاقی افتاد و بدلیل آن مشکل، توقّف کردیم. عبدالحسین خندهای کرد و گفت: «اینم عاقبت تأخیــــر در نمــــاز»😏
🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات
🎊اَللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد
اللهم عجل الولیک الفرج🎗
┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
@Banoyi_dameshgh
┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱۳۸ 📕 –بهش گفتم تو دوباره شرکت رو زنده کردی. گفتم ب
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۱۳۹ 📕
تقریبا یک هفتهایی از آن موضوع گذشت.
امیر محسن و صدف به مشهد رفته بودند. از شرکت که به خانه آمدم مادر نبود. جای امیرمحسن خیلی در خانه خالی بود. از نبودش در خانه احساس دلتنگی و تنهایی کردم. صدای تق تق خوردن باران به شیشه مرا به پشت پنجره کشاند. بازش کردم. باران تندی شروع به باریدن کرده بود. دستم را از پنجره بیرون بردم و منتظر ایستادم. فقط باران میآمد همین. دستم را به داخل کشیدم و با دقت نگاهش کردم.
هیچ چیز نبود جز قطرات باران. با دقت بیشتری به آسمان نگاه کردم. مثل همیشه بود. مثل تمام روزهای عمرم که باران میبارید. قطرات خودشان به تنهایی پایین میآمدند. پنجره را بستم و روی تخت نشستم. ذهنم ناخوداگاه دگمهی سرچش به کار افتاد و دنبال چیزی میگشت. دنبال کاری، خطایی، شاید هم نگاهی...
زانوهایم را بغل کردم. اشکهایم سرازیر شدند. دلم برای آن بارانهای واقعی تنگ شده بود.
با شنیدن صدای زنگ گوشیام سرم را بلند کردم. با اکره جواب دادم.
ستاره بود. خیلی وقت بود که با هم حرف نزده بودیم.
–سلام ستاره جون خوبی؟
–سلام. چی شده؟ صدات چرا اینجوریه؟
–هیچی، یه کم دلم گرفته بود.
–تنهایی؟
–آره.
مامانت اینجاست، گفت بهت زنگ بزنم نگران نشی. من الان میام پیشت.
چند دقیقه بعد من و ستاره کنار هم نشسته بودیم و ستاره حرف میزد.
–وقتی فهمیدم جواب رد به پسر بیتا خانم دادی خیلی خوشحال شدم.
–آره نظرم عوض شد. مامانت میگفت تو شرکت پسر مریم خانم کار میکنی.
–آره دیگه، اون دفعه که برات تعریف کردم.
راستی اون روز بگو پسر مریم خانم رو کجا دیدم؟
کنجکاو پرسیدم:
–کجا دیدی؟
–همین طلا فروشی سر چهار راه.
–طلا فروشی؟ با کی؟
–خودش تنها بود.
–خب چی میخواست بخره؟
–من که نرفتم داخل مغازه، داشتم از پشت ویترین طلاها رو نگاه میکردم که دیدمش.
–کاش میموندی ببینی چی خرید.
ستاره جرعهایی از چایی که برایش آورده بودم را خورد و با طمانینه گفت:
–والله، نفهمیدم چی خرید. ولی دیدم یه جعبهی چوبی خیلی خوشگل از فروشنده گرفت و تشکر کرد. حالا فروشنده چی توی جعبه گذاشته بود من ندیدم. جعبش بهش میخورد مال گردنبد باشه، آخه جعبهی انگشتر کوچیکتره.
هراسان پرسیدم خب بعدش کجا رفت؟
جرعهی دیگری از چایاش خورد.
–خب معلومه دیگه، سوار ماشینش که جلوی مغازه پارک کرده بود شد و رفت.
لبهایم را شروع به گاز گرفتن کردم. نکند برای کسی خریده، نکند میخواهد نامزد کند. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.
پرسیدم:
–دقیقا چند روز پیش دیدیش؟
تاملی کرد.
–فکر کنم پری روز بود. موقع برگشت از باشگاه دیدمش.
سرم را به علامت تایید تکان دادم و نجوا کردم.
موقعی که از شرکت برگشته رفته خرید.
ناگهان فکری به سرم زد و گفتم:
–میگم بریم از اون طلا فروشه بپرسیم؟ به نظرت بهمون میگه چی بهش فروخته؟
ستاره خندید.
–وا! چه حرفهایی میزنی، یارو مگه بیکاره که بیاد به ما بگه چی فروخته؟ اولین حرفی که میزنه میگه شما چیکار دارید.
–خب بابتش بهش پول میدیم.
نوچ نوچی کرد.
–اُسوه جان، تو من رو یاد دیوونه بازیهای اون زمان خودم میندازی. بابا اونا چندین ساله تو این محلن، قشنگ همدیگه رو میشناسن. با هم سلام و علیک دارن. میخوای بری بپرسی که بزار کف دسته پسره، بهت نمیگه چی خریده که هیچ، آبروتم میره.
شاید واسه مامانش کادو خریده خب. ذهنت رو درگیر نکن.
ولی نمیتوانستم، ذهنم بد جور درگیر شده بود.
ستاره بلند شد.
من دیگه باید برم. امدم یه سر بهت بزنم. وقتی مرا در فکر دید ادامه داد:
–ای بابا، اگه میدونستم در این حد فکرت مشغول میشه نمیگفتم.
–آخه برام خیلی عجیبه.
ستاره فکری کرد و گفت:
–میخوای به مامانم بگم فردا که رفت پیاده روی از زیر زبون مادرش بکشه؟
لبم را گاز گرفتم.
–نه بابا زشته. آخه بره چی بهش بگه؟اصلا تو خودت چی به مامانت بگی؟ نه نه، تابلو میشه. آبروم پیش مامانتم میره.
–نه اونجوری که، من یه حرفی همینجوری میندازم که پسر مریم خانم رو دیدم، ببینم مامانم چی میگه، شایدم خودش رفت پرسید.
–باشه، اگر فکر میکنی نتیجه میده بگو.
بعد از رفتن ستاره، آنقدر در خانه راه رفتم که کمر درد گرفتم.
به فکرم رسید تنها راه فهمیدن این که موضوع از چه قرار است فقط یک نفر است آن هم نوراست.
او تنها منبع اطلاعاتی من است.
فکر نکنم از کانال ستاره به نتیجه برسم. گوشیام را برداشتم و شمارهی نورا را گرفتم.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱۳۹ 📕 تقریبا یک هفتهایی از آن موضوع گذشت. امیر محس
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۱۴٠ 📕
گوشی را روی گوشم گذاشتم و منتظر ماندم. آنقدر زنگ خورد که آخر قطع شد. امکان نداشت من به نورا زنگ بزنم جواب ندهد.
نگران شدم. دوباره شمارهاش را گرفتم.
دوباره بوق خورد. تقریبا بوق آخر بود که صدای بیجون و ضعیفی را شنیدم.
–سلام اُسوه جان، خوبی.
معلوم بود گریه کرده است. پرسیدم:
–سلام. اتفاقی افتاده نورا؟ چرا تلفنت رو جواب نمیدی؟
–دراز کشیده بودم، تا بلند شم برم از اتاق بردارم طول کشید ببخشید.
–حالت خوب نیست؟
–خوبم، اُسوه الان میتونی بیای پیشم؟
از حرفش تعجب کردم. برای رفتن معذب بودم. کمی در جواب دادن معطل کردم که گفت:
–من طبقهی بالا هستم. در رو که زدم یه راست بیا بالا. البته کسی خونه نیست. حنیف که سرکاره، پایینیها هم سه تایی نمیدونم کجا رفتن. خیالت راحت، کسی نیست. حالا میای؟
–اگر امدن من حالت رو بهتر میکنه، باشه میام.
–آره، بیا میخوام یه چیزیم بهت بگم.
بلند شدم و لباس پوشیدم. تصمیم گرفتم قبل از رفتن، به طبقهی بالا بروم و به مادر خبر بدهم. در حال کفش پوشیدن بودم که صدای پای مادر را شنیدم.
–باز دوباره کجا شال و کلاه کردی؟
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم.
–باز دوباره؟ مامان من اصلا مگه از خونه بیرون میرم که میگی باز دوباره؟
–تو کی خونهایی، بهتره بگی اصلا خونه میام. چشمهایم گرد شد.
–مامان؟ نکنه سرکار رفتنم رو هم حساب کردی؟ دستش را در هوا تکان داد.
–بیرون بیرونه دیگه، چه فرقی داره؟
نفسم را با حرص بیرون دادم و سکوت کردم. دگمهی آسانسور را زدم و گفتم:
–یه سر میرم پیش نورا. حالش خوب نبود گفت برم...
–مگه تو دکتری؟
–خب تنهاست، گفت برم پیشش. من وارد آسانسور شدم و مادر هم وارد خانه شد و گفت:
–دوباره نری اونجا سرت رو به در و دیوار بکوبیا، من دیگه حوصله ندارم.
از حرفش لبخند زدم.
–یعنی الان منظورت این بود مواظب خودم باشم؟
مادر را بست و رفت.
گاهی فکر میکنم من بچهی سر راهی هستم. ولی وقتی به روزگار مادرم در روزهایی که بیمارستان بستری بودم فکر میکنم، میبینم نه بابا من دختر خودش هستم.
وقتی پا به کوچهشان گذاشتم قلبم شروع به تپش کرد. با دیدن ماشین راستین جلوی در خانه همانجا ایستادم.
گوشیام را از کیفم دراوردم و شمارهی نورا را گرفتم.
–نورا جان برادر شوهرت که خونس.
با تعجب گفت:
–کی گفته؟
–ماشینش جلوی در پارکه.
–نه، خونه نیست، گفتم که سهتایی با هم بیرون رفتن. با ماشین پدر شوهرم رفتن.
وای خدای من، دو روز پیش که در مغازه طلا فروشی دیده شده، حالا هم که خانوادگی جایی رفتهاند.
فشارم افتاد. باورم نمیشد، مگر میشود اینقدر بی سرو صدا؟ تازه امروز کمی با من مهربان شده بود.
دستم را روی زنگ گذاشتم. هنوز دستم را نکشیده بودم که نورا آیفن را زد. وارد حیاط شدم. با دیدن تخت گوشهی حیاط تمام خاطرات آن روز از ذهنم گذشت. بخصوص مفقود شدن قلب چوبیام. از همان روز بود که دیگر قلب چوبیام را ندیدم. همهی اتاقم را زیر و رو کردم ولی فایدهایی نداشت انگار یک قطره آب شده بود و به زمین فرو رفته بود. با دیدن باغچه فکر کردم شاید آن روز از کیفم داخل باغچه افتاده باشد. گرچه امکان نداشت اینطور شود ولی برای اطمینان تمام باغچه را از نظر گذراندم. جز خاک و برگهای ریز و درشت رنگی، چیزی نبود.
به راه پلهها که رسیدم صدای نورا آمد.
–بیا بالا.
نگاهی به جلوی در واحد پایین انداختم. کفشهایش جلوی در بودند. همان کفشهایی که هر روز میپوشید. حتما کفشهای مهمانیش را پوشیده و رفته.
فکرهای زیادی به فکرم یورش آورده بودند و من برای دور کردنشان خیلی ضعیف بودم. انگار سنگینی این افکار رابطهایی با پاهایم داشتند و مثل وزنه عمل میکردند. به سختی پله ها را طی کردم و به طبقهی بالا رفتم.
نورا با دیدنم تعجب زده پرسید:
–تو چته؟
من هم از دیدن چشمهای قرمز او سوالی نگاهش کردم. با یک دستش چهار چوب در را گرفته بود که تعادلش را از دست ندهد.
–نورا جان برو داخل بشین. از اون موقع اینجا منتظری که من بیام بالا؟
سعی کرد لبخند بزند.
–خوبم. وارد خانه که شدم از ساده بودن خانه تعجب کردم. فقط یک کاناپه بود و دو عدد پشتی که جلویش مثل خانههای قدیم پتویی با ملافهی سفید پهن بود.
صدای نورا مرا از بهت درآورد.
–چرا ماتت برده، برو بشین دیگه.
جلوی پنجرهی اتاق پذیرایی ایستادم و پرده را کنار زدم و به ماشین راستین نگاهی انداختم.
نورا یک پیش دستی میوه روی میز جلوی کاناپه گذاشت و گفت:
–چیه؟ امروز یه جوری هستیا.
برگشتم طرفش.
–از خودت خبر نداری.اونقدر گریه کردی چشمهات قرمزه.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
↠ @Banoyi_dameshgh
‹🌿🖇›
•
•
پرسیدن که آیا آدم
گنهکار هم میتواند امامزمان را
ببینه؛
گفتن که شمرم امامزمانشو
دید ولی نشناخت .!!
#آیت_الله_بهجت
#حیدࢪیوݩ
@Banoyi_dameshgh
«💙🌏»↴
چشممنخیرهبہعڪسحرمتبندشده..
باچھحالۍبنویسمکہدلمتنگشد💔🥺!"
#السلامعلیڪیااباعبدالله🖐🏼
#حسین_جانم
#حیدࢪیوݩ
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
رفاقت با امام زمان...
خیلی سخت نیست!
توی اتاقتون یه پشتی بزارین..
آقا رو دعوت کنین..
یه خلوت نیمه شب کافیه..
آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه!
🚛⃟🌵¦⇢ #نیمهشب
🚛⃟🌵¦⇢ #مدیر
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
#جهٺبیدارشدنازخواببراۍنماز^^
قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱
#سورهۍڪهف🌿
شبتونحسینۍ✨
دعاۍفرجآقاجانمونفراموشنشھ🌼🧡
🔰 #کلام_شهید | #حجاب
🔻 از خواهران می خواهم که، حجابشان را مثل حجاب حضرت زهــرا(س) رعایت بکنند نه مثل حجاب هاۍ روز...! چون این حجاب ها بوی حضرت زهرا(س) را نمیدهد!
امام زمان(عج) را تنها نگذارید.
از برادرانم میخواهم که غیر حضرت آقا حـرف کـس دیگرۍ را گوش ندهند، جهان در حال تحول است، دنیا دیگر طبیعی نیست....
~حیدࢪیون🍃
توکلازمنمعجزهازتو...💛` #خدایی
وخداهماننوریکه
ازتاریکتریننقطه
ظاهرمیشود🖇🌸
‹◌. #خدایی
اعضای جدیدی که به ما پیوستید خیلی خوش امدید 🌹
خدارا شاکریم که خادم شما محبان امام علی ﴿؏﴾ هستیم برای چیزی که به کانال اومدید و ان شالله که موندگار باشید روی سنجاق کانال بزنید یا این لینک رو لمس کنید و از تمام مطالب ما لذت ببرید 💚
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/5265
یه توضیحی بدم ما در روز جمعه رمان زندگینامه شهید ( 💕محمد ابراهیم همت💕) قرار میدیم و در طول هفته یه رمان دیگه به نام ( 💚عبور زمان بیدارت میکند💚) قرار میدیم .خوش اومدید😊🌹
{🦋💙}
•
•
میگفت:🌱
سـربازامامزمان"عج" 💚
اهلتوجیهنیست...🙂
راستمیگفت...✨
یهعمـرخودمونروباسـرباربودن
ازسـربازبودنتبرعهکردیم💔
توجیهکافیه🍂
بایدبلندشیم...
وقتِیاعلیگفتنه...💚
وقتِعملکردن...😊
وقتاینکهشعارروبذاریمکنار...🙂
بیاازهمینامـروزشروعکنیم🦋
یهشروعدوباره...☺️
حواسمـــونباشه
مانسلظهوریماگـــــربـــــرخیزیــــم🌺
•
•
{💙🦋} ☜ #تلنگرانه