『♥| #صحیفهدل』
-وَ لا تَكْشِفْ عَنَّا سِتْرا سَتَرْتَهُ
عَلَى رُءُوسِ الْأَشْهَادِ، يَوْمَ تَبْلُو
أَخْبَارَ عِبَادِكَ
در آن روز که راز نهانى بندگان
را باز رسى، در پیش حاضران
پردهاى که بر ما پوشیده مَدِر'
-
صحیفه سجادیه
دعا در عاقبت به خیری' دعای۱۱
🌸↻| @Banoyi_dameshgh🌸
*.• بهشگفتم:
*.• چندوقتیہبہخاطراعتقاداتم
*.• مسخرممےڪنن...😥
*.• بهمگفت:
*.• براےاونایـےڪہ
.• *اعتقاداتتونرومسخرهمےڪنن،
.*• دعاڪنینخدابہعشق❤️
.*• حسیندچارشونڪنہ :)
#شهید_احمد_مشلب🌹
هدایت شده از 🎊گلدوزیجات حیدریون🎊
‹☁️🌳›
•
•
همیشہمیگفـت:
برایاینڪہگرهمحبتما
محڪمتربشہ...
بایددرحــقهمدیگـہدعـٰاڪنیم...🌿
•شهیدعباس دانشگر
جنس پارچه:لنین گلدوزی(نمد)
جنس نخ: پنگوئن
قیمت:۵۰،۰۰۰ ت
مشاور فروش👈👈👈👈👈
@GOMNAM44_ALI
#جامهری
~حیدࢪیون🍃
‹☁️🌳› • • همیشہمیگفـت: برایاینڪہگرهمحبتما محڪمتربشہ... بایددرحــقهمدیگـہدعـٰاڪنیم...🌿 •شهی
محصولات کانال خودمونه😉
خوشحال میشم خانم های گل تشریف بیارید
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱۷۸ 📕 به امینه گفتم: –ناراحت شدا. سجاده را کنار دیوار
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۱۷۹ 📕
آقا رضا که به حرفهای ما گوش میکرد گفت:
–من گوشی اندروید اضافه دارم. خونس، میخواهید الان بیایید با هم بریم بهتون بدم.
نگاهی به نورا انداختم و گفتم:
–خیلی ممنون، بالاخره باید یدونه بخرم، پس چه بهتر...
حرفم را بربد.
–الان خریدن اشتباهه، با عجله و هولهولی میشه. اکثر مغازهها بستس، حالا گوشی من دستتون باشه هر وقتم خریدید عوضش کنید دیگه. بعد پا کج کرد به طرف در حیاط.
گفتم:
–آقا رضا من فردا میام شرکت ازتون میگیرم. الان نمیتونم باهاتون بیام.
سوالی نگاهم کرد.
رو به نورا گفتم:
–تا همین الانشم کلی حرف پشت سرم تو محل میزنن، چه برسه من رو با آقارضا ببینن.
نورا غمگین نگاهم کرد و چادرش را محکمتر دور خودش پیچید.
–آره، شنیدم. همون حرفها باعث شده مادر شوهرم فوری حرفهای پریناز رو قبول کنه.
گفتم:
–اونم حرف کسی که پسرش رو دزدیده برده. اونوقت من چه گناهی کردم که...
بغض گلویم را فشرد و حرفم را خوردم.
آقارضا پوفی کرد و اخم کرد.
–کی پشت سرتون حرف زده؟
سرم را به طرفین تکان دادم.
–این که کی گفته مهم نیست، مهم اینه که...به داخل خانه اشاره کردم و ادامه دادم:
–مهم اینه که دیگران باور میکنن.
نورا گفت:
–اُسوه جان من شرمندم. یه کم شرایط مادر شوهرم من...
دستم را به علامت سکوت بالا بردم.
–میدونم، فقط دعا میکنم خود راستین بیاد و برای مادرش توضیح بده. از طرف من به مریم خانم بگید بلایی سر پسرش نمیاد چون پریناز مواظبشه، اگر من اونجا میموندم بلا سرم میومد، راستین هم این رو فهمید و فراریم داد. نورا بغض کرد و گفت:
–الهی بمیرم. آخه مادر شوهرم خبر نداره از روز اول تو به خاطر آقا راستین چه فداکاری کردی و آبروش رو نبردی، باید بهش بگم که...
–نه، من راضی نیستم بگی، فقط دعا کن آقا راستین برگرده.
چشمهای آقا رضا از شنیدن حرفهای ما گرد شد و مات و مبهوت نگاهمان کرد. بالاخره از نورا خداحافظی کردم.
آقا رضا گفت:
–پس من میرم گوشی رو میارمش جلوی درخونتون تحویل میدم.
نگاهم را به زمین دوختم.
–نه آقا رضا، شما همسایههای ما رو نمیشناسید. بخصوص اونایی که داخل ساختمونمون هستن.
نورا گفت:
–آقا رضا بیارید اینجا، من خودم میبرم بهش میدم.
جلوی در ایستادم و گفتم:
–آقا رضا شما برید من چند دقیقه دیگه میرم، بهتره با هم بیرون نریم و سوژه دست همسایهها ندیم.
با تاسف گفت:
–اینا چه بلایی سر شما آوردن؟ بعد به طرف تخت گوشه حیاط رفت و رویش نشست.
–اول شما برید.
به خانه که رفتم امینه نبود. مادر گفت شوهرش به دنبالش آمده و رفته.
آرام به اتاقم رفتم. صدف روی تختم نشسته بود با تلفن حرف میزد و مدام فین فین میکرد. شنیدم که به فرد پشت خط میگفت:
–خدا ازشون نگذره، اخه اینا با کبابی چیکار داشتن؟ من شنیده بودم فقط بانکها و عابر بانکهارو آتیش میزنن. حالا تو از صبح چرا الان میگی؟
...
–نه بابا گریه نمیکنم. بازم جای شکرش باقیه که شماها اونجا نبودید، وای امیر محسن اگه خدایی نکرده بلایی سرت میومد من چه خاکی تو سرم میریختم و بعد هق هق گریهاش بالا رفت.
جلو رفتم. با حیرت مقابلش ایستادم. به چشمهایش خیره شدم. سعی کرد خودش را کمی جمع و جور کند.
–خب دیگه امیرمحسن جان من دیگه باید برم، صدف امد.
–صدف چه بلایی سر رستوران امده؟
استفهامی نگاهم کرد. همین که فهمیدم میخواهد کتمان کند گوشی را از دستش گرفتم.
امیرمحسن چی شده؟*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱۷۹ 📕 آقا رضا که به حرفهای ما گوش میکرد گفت: –من گ
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۱۸٠ 📕
امیر محسن گفت که مغازه را آنچنان آتش زدهاند که اگر آتش نشانی دیر میرسیده به مغازههای اطراف هم آتش سرایت میکرده و آنها هم همهچیزشان نابود میشده. گوشی را روی دامن صدف انداختم و بهت زده به صدف خیره ماندم. صدف گوشی را برداشت و از امیرمحسن خداحافظی کرد. رستوران زیاد از خانه دور نبود. همهی همسایهها حداقل چند بار برای خرید کباب به آنجا رفته بودند. صدف گفت دردناکترین قسمت ماجرا آنجا بوده که موقعی که امیرمحسن و پدر جلوی رستوران ایستاده بودند و هنوز شوک بودند چند نفر از همسایهها که آنجا تجمع کرده بودند به اطرافیانشان میگفتند، کسی که دخترش اهل هر کاری باشد خدا هم همین بلاها را سرش میآورد. دهانم از تعجب باز ماند و کمی طول کشید تا حرفش را بفهمم.
–صدف... اونا...اونا... منظورشون من بودم؟
صدف دستهایش را در هم قلاب کرد و نگاهشان کرد و گفت:
–من واقعا موندم مردم این چیزارو از کجا میدونن؟ اصلا انگار کار و زندگی ندارن همش...
دستم را به دیوار گرفتم و گفتم:
–وای، وای، صدف، حالا چیکار کنیم؟ بیچاره آقاجان، آخه آقاجان چه گناهی کرده؟ کاش میمردم و این حرفها رو نمیشنیدم.
صدف دستش را دور کمرم حلقه کرد و به زور روی تخت نشاندم.
–آروم باش اُسوه. یه کم یواشتر حرف بزن. کاش بهت نمیگفتم. اینجوری کنی مامان میفهمه، امیر محسن گفت بابا خودش میاد یه جوری آروم به مامان میگه که شوکه نشه، تا اون موقع ما نباید تابلو بازی دربیاریم.
با دستهایم سرم را گرفتم.
–آخه چطوری آروم باشم صدف؟ آقاجان از آتیش گرفتن کبابیش و تمام داراییش سکته نمیکنه ولی از حرفهایی که در مورد من میشنوه حتما سکته میکنه. آخه مردم چشون شده، دوره زمونه عوض شده مردها افتادن دنبال خاله زنکبازی. آقا جان اونجا چندین ساله داره کاسبی میکنه یعنی این مردم ازش شناخت پیدا نکردن که با یه شایعه همه چیز رو...
صدف دستش را روی دهانم گذاشت.
–میگم آرومتر، آخر لو میریمها، حرف باد هواست مردم دو روز دیگه همهچی یادشون میره.
–تا اون دو روز بگذره من پیر شدم. اگه بدونی امروز که رفته بودم بیرون چه برخوردهایی دیدم.
آهی کشیدم و ادامه دادم:
–من حالا تحمل میکنم، ولی دلم برای آقاجان میسوزه یه عمر آبرو جمع کرده اونوقت اینجوری، برای هیچی اینقدر راحت...
–من مطمئنم آقاجان مثل تو فکر نمیکنه. توام تحمل نکن، سعی کن صبوری کنی.
نگاهم را روی صورتش چرخاندم.
–حالا تحمل کردن و صبر کردن چه فرقی داره؟ جفتش یکیه دیگه.
–نه، فرق دارن. تحمل کردن مثل این میمونه که انگار خودت رو انداختی تو یه قفس و درش رو قفل کردی و کلیدش رو هم انداختی یه جای دور، یه جایی که خودتم نمیدونی، تو اون قفس منتظری که یه معجزهایی بشه و یکی از راه دور کلید به دست بیاد و نجاتت بده.
ولی صبر کردن یعنی امید، یعنی زندگی، یعنی میدونی که این مرحله دیر یا زود میگذره، پس زندگیت جریان داره هر چند سخت، خودت رو زندانی نمیکنی و مدام تلاش میکنی تا آسونتر بگذره.
همان موقع مادر وارد اتاق شد.
–شما دوتا چتونه؟ نشستین ور دل همدیگه چی پچ پچ میکنید؟ بعد رو به من دنبالهی حرفش را گرفت:
–چی شده اُسوه؟ رفتی خونهی مریم خانم چیزی شد؟ قیافت مثل کتک خوردههاست.
نگاهی به صدف انداختم. اشارهایی کرد که یعنی یک جوری ماست مالی کن.
گفتم:
–آره، مریم خانم زیاد تحویلم نگرفت. هم فهمیده پسرش تیر خورده، هم فهمیده به خاطر نجات جون من تیر خورده، برای همین از دستم شاکی بود و یه کم داد و بیداد کرد. البته نورا گفت پیش پای من بهش خبر دادن واسه همین حالش بده. صدف که فکر میکرد این حرفها را فیالبداهه از خودم درآوردهام با چشمهای گرده شده نگاهم کرد و با مِن و مِن پرسید:
–کی بهش گفته؟
مادر با تعجب صدف را نگاه کرد و گفت:
–پس یه ساعت اینجا به هم چی میگید که هنوز از هیچی خبر نداری؟
صدف تازه متوجه شد که چقدر ناشیانه سوال پرسیده، برای همین فوری گفت:
–مامان جان من برم ماکارانی رو واسه شام آماده کنم. بعد هم زود از جلوی چشم مادر دور شد.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
↠ @Banoyi_dameshgh
طرح تبلیغ رایگان بدون دادن هیچ هزینه ای🔥💣
https://eitaa.com/joinchat/4286775465C5e28fdf160
#پربازده🔥 #ارزان💸 #بصرفه💰
پیام آخر کانال را چک کنید🌿🖤
هدایت شده از تبلیغات
کلیپ جدید سرنا رو دیدی🙈
انتظار اینکارو از دخترا نداشتم🙊🚷
🙊😂👉https://eitaa.com/joinchat/648871989C4d799b901b
فقط رانندگی کردنشون🤣🙊🚷.....
💯عضویت شما هزینه ندارد.. 💯
کالکشن های ویژه محرم...🌑
تازه ترین هارسید
👌تنوع بالا و#خرید آسون با #قیمت های مناسب
موجودی ما تکمیله وهرچی که بخوای هست..👍😌
یه بازار گردی عالی رو با کانال ما تجربه کن✨
https://eitaa.com/joinchat/614400153C205ff110e1
عضو شو سریعتر... دست خالی نمیمونی
https://eitaa.com/joinchat/614400153C205ff110e1
↻💎❄••||
مُروارید گِرانبَها ♡وَ صَدَف ☆وجودَت را بَر نامَحرَم مَگُشا•
💙⃟📘¦⇢ #چادرانہ🥀
💙⃟📘¦⇢ #حیدࢪیوݩ
↠ @Banoyi_dameshgh
جنابرائفیپور یهجاگفت:
انقدرمیزننتوسرتتابفهمینداری
تابفهمیاوضاعخوبنمیشهتااونبیاد...
🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃
@Banoyi_dameshgh
شھادتحڪایتعاشقانہآنانۍاست
ڪہدانستنددنیاجا؎ماندننیست..
بایدپࢪوازڪࢪد(:
شھیدمحمدحسینحدادیان
#افسران_جنگ_نرم
#یـاد.شـہـدا.بـا.صـلـواتـ
•°|﷽|°•.
←میگفٺ:
یجورےلباسبپوشیم
ڪہوقٺےامامزمان(عج)
ازڪنارموݩردشد
مجبورنشہچشمشوببنده💔🖐🏽
『💙🦋』
°
°
هرڪس نشود لایقِ عنوان شھـٰادت
حقـاً ڪہ بـرازنده این نـٰام ، شمـآیۍ!🙂🌿
°
°
📘͜͡❄️¦⇠ #حاج_قاسم ♥️
•┈┈┈ @Banoyi_dameshgh┈┈┈•
'اَشهَدُاَنَّ'شمازندهتـرازماهستید
مرگدرمسلڪققنوسنداردجایے
#شهید_قاسم_سلیمانی